-
آخر هفته خوب!
دوشنبه 3 بهمن 1401 00:14
این آخر هفته خیلی خوب بود. جمعه عصر: وقت آرایشگاه داشتم. تا ساعت پنج شرکت بودم و از اونجا یک سر رفتم آرایشگاه. آریشگاه خلوت بود و جز آرایشگر من و یک آرایشگر دیگه و مشتریهاش بقیه سالن خالی بود. با آرایشگرم که تقریبا از سالی که به کانادا مهاجرت کردم میشناسمش از این در و اون در حرف زدیم. تولد دوست پسرش بود و قرار بود...
-
جمعه - یادداشتی برای آرامش
جمعه 23 دی 1401 10:49
امروز از خونه کار میکنم. کار که چه عرض کنم. الان ساعت تقریبا ده و نیم صبحه و من فقط سه/چهار تا ای-میل جواب دادم. دیروز هم روز مفیدی نبود. هرچند که دوشنبه تا چهارشنبه بسیار خوب کار کردم. باید قبول کرد که همیشه بازدهی آدم یکسان نمیتونه باشه. امروز فکر کنم از دیروز بهتر بتونم کار کنم. این یادداشت رو مینویسم و بعدش میرم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دی 1401 01:46
دیشب اصلا خوب نخوابیدم. فکر کنم برای برگشتن به سرکار بعد از دو هفته استرس داشتم. استرس و اشتیاق. اینه که امروز ساعت هشت و نیم شب خوابم برد و الان که بیدار شدم ساعت دوازده و نیمه و گفتم بهتره کمی بنویسم. دیشب یک فیلم مستند نگاه کردم به اسم نه تا پنج بعد از ظهر که داستان جنبش زنانه برای برابری حقوق، امکان ارتقا شغلی و...
-
ترس از شکست
سهشنبه 6 دی 1401 09:23
این چند روز وقت کردم کمی هم در درون خودم کنکاش کنم. با منتقد درونم کم کم دارم بهتر میشم و در عمق ظاهر سیاه و متعفنش یک قلب قرمز درخشان میبینم که میتپه و گاهی نسبت بهش احساس شفقت دارم. پریروز یک پادکست گوش کردم درباره علل ترس از شکست. یکی از عواملی که من دست به خیلی کارها نمیزنم همین ترس از شکست هست و یکی از دلایل این...
-
دوشنبه 26 دسامبر - باکسینگ دی
سهشنبه 6 دی 1401 09:20
یک صبح نسبتا زود دیگه و من بیدار و خانواده در خواب. از این صبحهایی که برای خودم دارم خیلی خوشحالم. از اینکه رفته رفته روزها داره طولانیتر میشه و روز زودتر خودش رو نمایان میکنه هم، خیلی خوشحالم. از اینکه این هفته تعطیل هستم هم باز هم خیلی خوشحالم. دیروز باکسینگ دی (حراج بعد از کریسمس) بود و من به اتفاق چندتا از دوستانم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دی 1401 10:03
یلدا، کریسمس، هانوکا به همه دوستانی که اینجا رو میخونند مبارک باشه. امیدوارم که همیشه در تاریکترین و سردترین روزهای زندگیتون یک آتش درون؛ به زندگیتون نور و گرما بده. امیدوارم یک روزی بیاد که دلهامون شاد باشه؛ که اینقدر داغدار فرزندان میهنمون که دارن بیگناه پرپر میشن نباشیم. که بتونیم بدون این غم و گناهی که در اعماق...
-
سرزنشگر درون و کار
جمعه 18 آذر 1401 12:52
امروز جمعه نهم دسامبر سال دوهزار و بیست و دو، از خواب که بیدار شدم فکر کردم که اصلا دلم نمیخواد سر کار برم.کنار دخترک دراز کشیده بودم و به نفسهای آرومش گوش میکردم، تمام تنم بخصوص کمرم درد میکرد، زانو خشک شده بود و نمیتونستم خوب خمش بکنم و با خودم فکر میکردم که اصلا دلم نمیخواد سرکار برم و یک لحظه احساس کردم که خوب، چه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 22:15
امروز: خیلی از کارهام عقب هستم و هرچند مریضی دخترک یکی از دلایل عقب موندن از کارهاست، اما مهمترین دلیلش نیست. شاید مهمترین دلیلش حس در مه بودن هست. امروز صبح هم در مه بودم. بعد با وجود اینکه دیر کرده بودم ولی تصمیم گرفتم کمی مراقبه بکنم و مراقبه حالم رو بهتر کرد. فکر کنم که از این به بعد باید مراقبه رو بیشتر ادامه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آذر 1401 12:25
صبح روز سه شنبه است. یک هفته است که شرکت نرفتم و مثلاً دورکاری میکنم. تو این مدت تنها باری که از خونه رفتم بیرون شنبه بوده که حنا رو بردیم دکتر. براش آنتیبیوتیک قوی نوشتن. طفلی بچهام ریهاش چرک داره. حالا این چند روز باید منتظر باشیم تا آنتیبیوتیکها جواب بدن. وگرنه که باید عکس بگیرن و احتمالا بستری بشه. من با...
-
خیالپردازی...
چهارشنبه 9 آذر 1401 18:47
همسر و حنا رفتند که برای شام برگر خریداری کنند. تو خونه ماکارونی داریم ولی حنا مریضه و هر غذای پیشنهادی به استثنای همبرگر و سیبزمینی سرخ کرده و رد کرده. امیدوارم حداقل کمی از همبرگر بخوره. از دیروز کار نکردم. مریضی حنا، مریضی خودم و بازگشت هاله مه و بدن دردی که اذیتم میکنه. بازگشت هاله مه از همه بدتره. مصرف قرصهای ضد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبان 1401 22:49
جلسه مشاورهام تازه تموم شده. این متفاوت از زوج درمانی هست که با همسر میریم. این رو تنها میرم و مشاورم یک خانم جوون ایرانی الاصل هست که اینجا بزرگ شده. بنابراین به انگلیسی با هم حرف میزنیم. مشاورم معتقده که بعضی خصوصیات حتی مثلاً منظم بودن ذاتی هستند تا اکتسابی. fبعضی آدمها ذاتا مرتب هستند و برای بعضی از انسانها مرتب...
-
شیرین بازی های دخترک
چهارشنبه 11 آبان 1401 09:35
گفتم برای این پست از کارهای حنا بنویسم که هم ثبت بشه اینجا و هم شاید یک لبخندی به لبتون بیاره. - حنا کم مونده بیست و شش ماهه بشه. انگلیسی و فارسی رو به نسبت خوب حرف میزنه ولی هنوز تو فارسی یاد نگرفته که اول شخص و دوم شخص رو اعمال کنه. مثلا" اگر ازش بپرسم سیب میخوری؟ جواب میده: سیب میخوری (بجای میخورم). جالبش اینه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آبان 1401 23:01
حالم خوب نیست و این حال بد ورای همه اتفاقاتی هست که در بیرون در جریانه و همه ما به نوعی حالمون بابتش داغونه. یادمه قبل از برگشت به سرکار کلی شور و شوق کار داشتم. اینکه چطور کار کنم و چطوری خودم رو ارتقا بدم. حالا هفت ماهی بعد از برگشتم به شرکت در بدترین میزان انرژی و انگیزه و .. هستم. مغزم رسما از کار افتاده. انگار در...
-
هفتهای که گذشت...
یکشنبه 1 آبان 1401 22:23
اون شبی که با همسر دعوا کردیم، همسر تقریباً دوازده و نیم شب برگشت. من در حال نوشتن وبلاگم بودم و بهش اهمیتی ندادم. وبلاگم که تموم شد، وسایلم رو برادشتم و رفتم اتاق مهمان خوابیدم. یکشنبه صبح حال هردو ما به نظر بهتر میومد. برای صبحانه پنکیک درست کردم و بخاطر حنا درحد حداقلی حرف میزدیم. بعد تصمیم گرفتیم که به برنامهمون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مهر 1401 00:15
ساعت دوازده شبه. همسر بعد ساعت حدود هفت عصر سر هیچ و پوچ باهام دعوا کرده و رفته بیرون و تا الان نیومده. من هم حنا رو که امروز ظهر زیاد خوابیده بود بردم استخر. بعد هم برگشتیم، لوبیا پلو خوردیم و کتاب خوندیم و حنا رو خوابوندم. بعد هم کمی پایین رو مرتب کردم و اومدم کمی بنویسم. وقتی میگم سر هیچ و پوچ، یعنی واقعا نمیدونم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مهر 1401 00:08
امشب دوباره بیخواب شدم. در اینستا خبرها رو نگاه کردم و حرص خوردم و غصه خوردم و هی گفتم بیشرف - بی شرف.. به لطف شرکت فایدو که تماس با ایران رو مجانی کرده، با مادرم کمی تلفنی حرف زدم. ده روزی هست که حنا رو ندیدن و دلشون بینهایت تنگه براش. براشون عکس میفرستم و اونها هم اگر بتونن دانلود میکنند. تلفن مجانی فعلاً تا هفدهام...
-
قرص دزدی - مادر شاغل
چهارشنبه 13 مهر 1401 22:04
امروز بازدهم در حد مورچه هم نبود. کلی وقت تلف کردم سر کار و سر هم یک ساعت کار کرده باشم یا نکرده باشم، خدا میدونه. اصلاً نمیتونستم تمرکز کنم و انگار در مه شناور بودم. در آخر در کشو رو باز کردم و یکی از قرصهایی که از همسر کش رفته بودم، خوردم. قرصهای دزدی چی هستند؟ قرصهایی که از همسر کش رفتم، یک قرصیه که دکترش برای ADHD...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مهر 1401 23:18
این آخر هفته هم مثل برق و باد تموم شد و دوباره فردا باید برگردیم سرکار. این روزها اصلاً حال و حوصله کار کردن رو ندارم. کاش احتیاج نداشتم که کار کنم یا حداقل میتونستم پارهوقت کار کنم. این چند روز رو خیلی خلاصه بنویسم که یادم نره. - جمعه از سرکار که برگشتم حنا خواب بود و همسر خسته و بیحوصله از بچه داری. حنا رو بیدار...
-
یادداشتی از محل کار
جمعه 8 مهر 1401 10:54
سر کار هستم. امروز جمعه سی سپتامبر هست و روز "حقیقت و اصلاح- Truth and Reconciliation". امروز روزی هست که کاناداییها به گذشته استعماری خودشون و همه ستمهایی که به بومیان اینجا تحمیل کردن فکر کنند و برای اصلاح وضع موجود بکوشند. حقیقت اینه که واقعاً به سرخپوستها خیلی ظلم شده و تا گذشته نه چندان دور, همه سعی...
-
چهارشنبه: 28 سپتامبر
چهارشنبه 6 مهر 1401 23:01
امروز که صفحه فیسبوکم رو باز کردم، یک خاطره از پانزده سال قبل رو یادآوری کردم. اون لحظه فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی آدم میتونه به گذشته نگاه کنه و ببینه که چطور فکر میکرده و چقدر راه طی کرده و یا نکرده. فکر کردم خوبه که آدم خاطراتش رو بنویسه که بعدها بتونه بهشون مراجعه کنه. اینه که سعیم رو خواهم کرد که خاطرهنویسی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهر 1401 11:33
بیمار هستم و موندم خونه. تقریبا چند روز بعد از اینکه حنا مریض شد؛ من هم مدام گلودرد و سردرد و آبریزش بینی داشتم که تا الان ادامه پیدا کرده. از دو-سه روز پیش اما در کنارش حالت تهوع هم اضافه شد و از دیشب کلا خیلی بدتر شده. تا بحال چندین بار تست کووید خونگی گرفتم که همه منفی بودن و واقعاً نمیدونم چرا. امروز سردردم بهتره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 فروردین 1401 08:34
کار و درس: خبر خوب اینکه تونستم کلاسم رو از شنبه صبح به جمعهها ساعت شش تا نه جابجا کنم. یعنی روز بعد از ثبتنام به دانشگاه ای-میل زدم که اگر کسی کلاس جمعه رو کنسل کرد من رو منتقل کنند و توضیح دادم که یک مادر شاغل هستم و دوست دارم اگر میشه آخر هفتهها وقت بیشتری با فرزندم بگذرونم و اونها هم روز بعد ای-میل زدن که باشه،...
-
درد رشد کردن
دوشنبه 15 فروردین 1401 21:57
اول از همه سال نو عزیزانی که گذرشون به اینجا میفته با کلی تاخیر مبارک. امیدوارم که سال خوبی پیش رو داشته باشید و به آرزوهای دلتون برسید. از حال من اگر خواسته باشید؛ بد نیستم. یعنی خوبم. خوبم ولی خستهام. سه هفته است که برگشتم سرکار و چقدر شب قبل از برگشتنم استرس داشتم. تقریبا میتونم بگم اصلا اون شب رو نخوابیدم . فیت...
-
فکرهای منفی - پذیرفتن واقعیت موجود
پنجشنبه 19 اسفند 1400 13:43
یک - آیا شما هم مثل من نگرانید؟ من اصولاً آدم نگرانی نیستم ولی الان چند هفته است مدام به آینده فکر میکنم و اینکه سالهای بعد چطور خواهد شد. قیمت بنزین تو شهر ما رسیده به دو دلار و پانزده سنت لیتری. تقریبا همه چیز به طور عجیبی گرون شده و با این قیمتهای بنزین گرونتر هم خواهد شد. نرخ تورم در کانادا به پنج درصد و در آمریکا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 بهمن 1400 10:38
حال: خونه ساکته. دخترک مهده و در اتاق کار همسر بسته است صدای محو حرف زدنش رو از پشت در میشنوم. دخترک رو گذاشتم مهد گریه نکرد ولی در حالی که بغض کرده بود و سعی میکرد گریه نکنه باهام خداحافظی کرد. خیلی سختتر از اون روزهایی بود که گریه میکرد. اینکه یاد گرفته گریهاش رو کنترل کنه و بغضش رو قورت بده. منطقی که بخواهیم فکر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 بهمن 1400 23:31
احساس میکنم خیلی وقت است که ننوشتم. هفته گذشته سرم بیشتر گرم مهدکودک حنا بود. این مهدکودک جدید خوبیش اینه که برای چند روز اول من رو هم در کنار حنا راه میدادن تو که به نظرم خیلی در آرامش حنا موثر بود. روز اول سهشنبه- یک فوریه، دو ساعت در مهد بودیم و من هم کنارش بودم. روز دوم من یک ساعت کنارش بودم و وقتی رفتند بیرون...
-
شغل - کار فعلی
دوشنبه 11 بهمن 1400 00:04
فکر میکنم اگر من مشکل کارم رو حل کنم و پیدا کنم که دوست دارم چه کاری در زندگی انجام بدم، یکی از بزرگترین بارهای زندگیم از روی دوشم برداشته مییشه. دقیقا یک ماه و نیم به برگشتم سرکار باقی مونده و این روزها شدید به فکر این هستم که چه کاری باید برای زندگیم انجام بدم. اینها گزینه موجود هستند: - برگردم شرکت خودمون و سرکار...
-
بسته پستی
دوشنبه 4 بهمن 1400 20:31
پستچی محله ما یک آقای سفید پوست و یک کانادایی واقعی هست. این رو به این علت میگم که حتی وقتی برف رو زمینه شلوارک تنشه! نمید ونم همیشه اینطور بوده یا اینکه میدونه الان من مرخصی زایمان هستم و ممکنه خونه باشم ، وقتی بسته میاره حتما زنگ در رو میزنه. چقدر هم من دوست ندارم اینکار رو. چون اغلب وقتی میاد که حنا خوابه و صدای...
-
پنجشنبه 20 ژانویه - روزمره
جمعه 1 بهمن 1400 00:00
امروز روز نسبتا خوبی بود. حنا صبح ساعت یک ربع به هفت بیدار شد. اول بهش شیر دادم چون حس کردم که باید گرسنهتر از اون باشه که بتونه صبر کنه تا من صبحانه آماده کنم. کمی بازی کردیم و بعد رفتیم سراغ همسر و از خواب بیدارش کردیم. برای صبحانه با شیر، جو دو سر درست کردم و توش یک موز هم خرد کردم. حنا تا ساعت ده و نیم صبح با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 دی 1400 15:00
ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه است. حنا ساعت یک خوابیده و فکر میکنم بیست دقیقهای وقت دارم که بنویسم. غذا روی اجاق داره قلقل میکنه و خونه کمی تا قسمتی مرتبه. شیربرنجی که درست کردم تو کاسه های کوچک روی کانتر در حال سرد شدن هستند. فلفلی ربروی من کنار شومینه خوابه. از دیشب فلفلی دوبار حالش بهم خورده و من...