-
دوباره دعوا - آتش سوزی
شنبه 22 بهمن 1401 13:27
نیم ساعت وقت دارم تا نوبتم بشه برای وقت بند و ابرو. زودتر رسیدم و اومدم کافی شاپی که کنار مغازه آرایشگرم هست. یک قهوه گرفتم با یک کروسان شکلاتی-بادامی. تو یکی از محله های مورد علاقه خودم هستم. یک محله قدیم با کلی آدم هیپی. در این حد هیپی که کافی شاپی که توش هستم اینترنت نداره و من از اینترنت موبایلم دارم استفاده میکنم...
-
موش خرما روی چرخ
چهارشنبه 19 بهمن 1401 16:28
ساعت سه و چهل دقیقه بعد از ظهره. امروز چهارشنبه است و روزی هست که من از خونه کار میکنم ولی امروز واقعا خوب کار نکردم، برخلاف دیروز که به نسبت خوب کار کردم. علت خوب کار نکردن هم اینه که سرم خیلی شلوغه و انقدر سرم شلوغه که تمرکز کردن تقریبا غیر ممکنه برام. یعنی هر ای-میلی رو که باز میکنم میبینم کلی کار داره و میرم بعدی...
-
رزومه...
دوشنبه 17 بهمن 1401 00:35
سلام. اومدم بگم که من یک کاری کردم که نمیدونم درسته یا غلط. برای یک پوزشین دیگری در همین محل کارم اقدام کردم که هم رده کاریش از این چیزی که هستم پایینتر هست و هم حقوقش. اما در بخش مدیریت پروژه است. خوبیهاش اینه که اگر بتونم کار رو بگیرم کمک میکنند که مدرک مدیریت پروژه رو بگیرم و در دراز مدت امکان پیشرفتش بهتر از امکان...
-
ویکند آخر ژانویه: قرص جدید و ...
سهشنبه 11 بهمن 1401 09:29
عصر روز دوشنبه است. دو روز آخر هفته مثل باد اومد و رفت. در این دو روز کار زیادی انجام ندادم. جمعه تا دیروقت سرکار بودم و بعدش کمی رفتم خرید. دیدم لباسهای زمستانه حراج خوبی خورده و برای حنا چند دست بلوز و شلوار زمستانه برای سال بعد خریداری کردم. عصر پدر شوهر مهمان ما بود و همسر از بیرون پیتزا سفارش داده بود. تا شام...
-
پنجشنبه: بیست و ششم ژانویه (ایده کار نیمه وقت)
پنجشنبه 6 بهمن 1401 23:08
امروز روز خوبی بود. ساعت گذاشته بودم که شش صبح بیدار شم. وقتی ساعت زنگ زد، شیطون همیشگی گفت که نیم ساعت بیشتر بخوابم. اون یکی دیگه گفت که دیگه از روز اول تصمیم جا نزن ... خلاصه داشتم با کشمکش درونم سر میکردم و کم مونده بود که شیطونه برنده بشه که صدای گریه حنا به نجاتم اومد. از رختخواب بیرون اومدم و رفتم اتاقش. ازم شیر...
-
دوباره فرار از کار
چهارشنبه 5 بهمن 1401 16:54
امروز دوباره سر کار نرفتم. دیشب مثل دیوانه ها نشستم و همه قسمتهای سریال "چهارشنبه" رو نگاه کردم. سریال چندان جالبی برای بزرگترها نیست و توصیهاش نمیکنم. برای نوجوانها شاید سرگرم کننده باشه. ولی اینکه چرا من نگاهش کردم در حالیکه مدام در حال نگاه کردن بهش به خودم فحش میدادم بحث دیگری است. فکر میکنم ساعت چهار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمن 1401 22:43
سه شنبه هفته قبل سر کار نرفتم و در عوض بیشتر خوابیدم. همون روز عصر رفتم کافی شاپ و یک یادداشت طولانی نوشتم که متاسفانه نمیدونم چرا ذخیره و پست نشد. الان یازده روزه که همونطور که میشه چراغ یک اتاق رو خاموش کرد، چراغ اشتیاق به کار من خاموش شده. دوباره احساس میکنم یک توده سنگین و سرب گونه مه آلود در قسمت جلوی سرم هست و...
-
آخر هفته خوب!
دوشنبه 3 بهمن 1401 00:14
این آخر هفته خیلی خوب بود. جمعه عصر: وقت آرایشگاه داشتم. تا ساعت پنج شرکت بودم و از اونجا یک سر رفتم آرایشگاه. آریشگاه خلوت بود و جز آرایشگر من و یک آرایشگر دیگه و مشتریهاش بقیه سالن خالی بود. با آرایشگرم که تقریبا از سالی که به کانادا مهاجرت کردم میشناسمش از این در و اون در حرف زدیم. تولد دوست پسرش بود و قرار بود...
-
جمعه - یادداشتی برای آرامش
جمعه 23 دی 1401 10:49
امروز از خونه کار میکنم. کار که چه عرض کنم. الان ساعت تقریبا ده و نیم صبحه و من فقط سه/چهار تا ای-میل جواب دادم. دیروز هم روز مفیدی نبود. هرچند که دوشنبه تا چهارشنبه بسیار خوب کار کردم. باید قبول کرد که همیشه بازدهی آدم یکسان نمیتونه باشه. امروز فکر کنم از دیروز بهتر بتونم کار کنم. این یادداشت رو مینویسم و بعدش میرم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دی 1401 01:46
دیشب اصلا خوب نخوابیدم. فکر کنم برای برگشتن به سرکار بعد از دو هفته استرس داشتم. استرس و اشتیاق. اینه که امروز ساعت هشت و نیم شب خوابم برد و الان که بیدار شدم ساعت دوازده و نیمه و گفتم بهتره کمی بنویسم. دیشب یک فیلم مستند نگاه کردم به اسم نه تا پنج بعد از ظهر که داستان جنبش زنانه برای برابری حقوق، امکان ارتقا شغلی و...
-
ترس از شکست
سهشنبه 6 دی 1401 09:23
این چند روز وقت کردم کمی هم در درون خودم کنکاش کنم. با منتقد درونم کم کم دارم بهتر میشم و در عمق ظاهر سیاه و متعفنش یک قلب قرمز درخشان میبینم که میتپه و گاهی نسبت بهش احساس شفقت دارم. پریروز یک پادکست گوش کردم درباره علل ترس از شکست. یکی از عواملی که من دست به خیلی کارها نمیزنم همین ترس از شکست هست و یکی از دلایل این...
-
دوشنبه 26 دسامبر - باکسینگ دی
سهشنبه 6 دی 1401 09:20
یک صبح نسبتا زود دیگه و من بیدار و خانواده در خواب. از این صبحهایی که برای خودم دارم خیلی خوشحالم. از اینکه رفته رفته روزها داره طولانیتر میشه و روز زودتر خودش رو نمایان میکنه هم، خیلی خوشحالم. از اینکه این هفته تعطیل هستم هم باز هم خیلی خوشحالم. دیروز باکسینگ دی (حراج بعد از کریسمس) بود و من به اتفاق چندتا از دوستانم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دی 1401 10:03
یلدا، کریسمس، هانوکا به همه دوستانی که اینجا رو میخونند مبارک باشه. امیدوارم که همیشه در تاریکترین و سردترین روزهای زندگیتون یک آتش درون؛ به زندگیتون نور و گرما بده. امیدوارم یک روزی بیاد که دلهامون شاد باشه؛ که اینقدر داغدار فرزندان میهنمون که دارن بیگناه پرپر میشن نباشیم. که بتونیم بدون این غم و گناهی که در اعماق...
-
سرزنشگر درون و کار
جمعه 18 آذر 1401 12:52
امروز جمعه نهم دسامبر سال دوهزار و بیست و دو، از خواب که بیدار شدم فکر کردم که اصلا دلم نمیخواد سر کار برم.کنار دخترک دراز کشیده بودم و به نفسهای آرومش گوش میکردم، تمام تنم بخصوص کمرم درد میکرد، زانو خشک شده بود و نمیتونستم خوب خمش بکنم و با خودم فکر میکردم که اصلا دلم نمیخواد سرکار برم و یک لحظه احساس کردم که خوب، چه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 22:15
امروز: خیلی از کارهام عقب هستم و هرچند مریضی دخترک یکی از دلایل عقب موندن از کارهاست، اما مهمترین دلیلش نیست. شاید مهمترین دلیلش حس در مه بودن هست. امروز صبح هم در مه بودم. بعد با وجود اینکه دیر کرده بودم ولی تصمیم گرفتم کمی مراقبه بکنم و مراقبه حالم رو بهتر کرد. فکر کنم که از این به بعد باید مراقبه رو بیشتر ادامه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آذر 1401 12:25
صبح روز سه شنبه است. یک هفته است که شرکت نرفتم و مثلاً دورکاری میکنم. تو این مدت تنها باری که از خونه رفتم بیرون شنبه بوده که حنا رو بردیم دکتر. براش آنتیبیوتیک قوی نوشتن. طفلی بچهام ریهاش چرک داره. حالا این چند روز باید منتظر باشیم تا آنتیبیوتیکها جواب بدن. وگرنه که باید عکس بگیرن و احتمالا بستری بشه. من با...
-
خیالپردازی...
چهارشنبه 9 آذر 1401 18:47
همسر و حنا رفتند که برای شام برگر خریداری کنند. تو خونه ماکارونی داریم ولی حنا مریضه و هر غذای پیشنهادی به استثنای همبرگر و سیبزمینی سرخ کرده و رد کرده. امیدوارم حداقل کمی از همبرگر بخوره. از دیروز کار نکردم. مریضی حنا، مریضی خودم و بازگشت هاله مه و بدن دردی که اذیتم میکنه. بازگشت هاله مه از همه بدتره. مصرف قرصهای ضد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبان 1401 22:49
جلسه مشاورهام تازه تموم شده. این متفاوت از زوج درمانی هست که با همسر میریم. این رو تنها میرم و مشاورم یک خانم جوون ایرانی الاصل هست که اینجا بزرگ شده. بنابراین به انگلیسی با هم حرف میزنیم. مشاورم معتقده که بعضی خصوصیات حتی مثلاً منظم بودن ذاتی هستند تا اکتسابی. fبعضی آدمها ذاتا مرتب هستند و برای بعضی از انسانها مرتب...
-
شیرین بازی های دخترک
چهارشنبه 11 آبان 1401 09:35
گفتم برای این پست از کارهای حنا بنویسم که هم ثبت بشه اینجا و هم شاید یک لبخندی به لبتون بیاره. - حنا کم مونده بیست و شش ماهه بشه. انگلیسی و فارسی رو به نسبت خوب حرف میزنه ولی هنوز تو فارسی یاد نگرفته که اول شخص و دوم شخص رو اعمال کنه. مثلا" اگر ازش بپرسم سیب میخوری؟ جواب میده: سیب میخوری (بجای میخورم). جالبش اینه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آبان 1401 23:01
حالم خوب نیست و این حال بد ورای همه اتفاقاتی هست که در بیرون در جریانه و همه ما به نوعی حالمون بابتش داغونه. یادمه قبل از برگشت به سرکار کلی شور و شوق کار داشتم. اینکه چطور کار کنم و چطوری خودم رو ارتقا بدم. حالا هفت ماهی بعد از برگشتم به شرکت در بدترین میزان انرژی و انگیزه و .. هستم. مغزم رسما از کار افتاده. انگار در...
-
هفتهای که گذشت...
یکشنبه 1 آبان 1401 22:23
اون شبی که با همسر دعوا کردیم، همسر تقریباً دوازده و نیم شب برگشت. من در حال نوشتن وبلاگم بودم و بهش اهمیتی ندادم. وبلاگم که تموم شد، وسایلم رو برادشتم و رفتم اتاق مهمان خوابیدم. یکشنبه صبح حال هردو ما به نظر بهتر میومد. برای صبحانه پنکیک درست کردم و بخاطر حنا درحد حداقلی حرف میزدیم. بعد تصمیم گرفتیم که به برنامهمون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مهر 1401 00:15
ساعت دوازده شبه. همسر بعد ساعت حدود هفت عصر سر هیچ و پوچ باهام دعوا کرده و رفته بیرون و تا الان نیومده. من هم حنا رو که امروز ظهر زیاد خوابیده بود بردم استخر. بعد هم برگشتیم، لوبیا پلو خوردیم و کتاب خوندیم و حنا رو خوابوندم. بعد هم کمی پایین رو مرتب کردم و اومدم کمی بنویسم. وقتی میگم سر هیچ و پوچ، یعنی واقعا نمیدونم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مهر 1401 00:08
امشب دوباره بیخواب شدم. در اینستا خبرها رو نگاه کردم و حرص خوردم و غصه خوردم و هی گفتم بیشرف - بی شرف.. به لطف شرکت فایدو که تماس با ایران رو مجانی کرده، با مادرم کمی تلفنی حرف زدم. ده روزی هست که حنا رو ندیدن و دلشون بینهایت تنگه براش. براشون عکس میفرستم و اونها هم اگر بتونن دانلود میکنند. تلفن مجانی فعلاً تا هفدهام...
-
قرص دزدی - مادر شاغل
چهارشنبه 13 مهر 1401 22:04
امروز بازدهم در حد مورچه هم نبود. کلی وقت تلف کردم سر کار و سر هم یک ساعت کار کرده باشم یا نکرده باشم، خدا میدونه. اصلاً نمیتونستم تمرکز کنم و انگار در مه شناور بودم. در آخر در کشو رو باز کردم و یکی از قرصهایی که از همسر کش رفته بودم، خوردم. قرصهای دزدی چی هستند؟ قرصهایی که از همسر کش رفتم، یک قرصیه که دکترش برای ADHD...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مهر 1401 23:18
این آخر هفته هم مثل برق و باد تموم شد و دوباره فردا باید برگردیم سرکار. این روزها اصلاً حال و حوصله کار کردن رو ندارم. کاش احتیاج نداشتم که کار کنم یا حداقل میتونستم پارهوقت کار کنم. این چند روز رو خیلی خلاصه بنویسم که یادم نره. - جمعه از سرکار که برگشتم حنا خواب بود و همسر خسته و بیحوصله از بچه داری. حنا رو بیدار...
-
یادداشتی از محل کار
جمعه 8 مهر 1401 10:54
سر کار هستم. امروز جمعه سی سپتامبر هست و روز "حقیقت و اصلاح- Truth and Reconciliation". امروز روزی هست که کاناداییها به گذشته استعماری خودشون و همه ستمهایی که به بومیان اینجا تحمیل کردن فکر کنند و برای اصلاح وضع موجود بکوشند. حقیقت اینه که واقعاً به سرخپوستها خیلی ظلم شده و تا گذشته نه چندان دور, همه سعی...
-
چهارشنبه: 28 سپتامبر
چهارشنبه 6 مهر 1401 23:01
امروز که صفحه فیسبوکم رو باز کردم، یک خاطره از پانزده سال قبل رو یادآوری کردم. اون لحظه فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی آدم میتونه به گذشته نگاه کنه و ببینه که چطور فکر میکرده و چقدر راه طی کرده و یا نکرده. فکر کردم خوبه که آدم خاطراتش رو بنویسه که بعدها بتونه بهشون مراجعه کنه. اینه که سعیم رو خواهم کرد که خاطرهنویسی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهر 1401 11:33
بیمار هستم و موندم خونه. تقریبا چند روز بعد از اینکه حنا مریض شد؛ من هم مدام گلودرد و سردرد و آبریزش بینی داشتم که تا الان ادامه پیدا کرده. از دو-سه روز پیش اما در کنارش حالت تهوع هم اضافه شد و از دیشب کلا خیلی بدتر شده. تا بحال چندین بار تست کووید خونگی گرفتم که همه منفی بودن و واقعاً نمیدونم چرا. امروز سردردم بهتره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 فروردین 1401 08:34
کار و درس: خبر خوب اینکه تونستم کلاسم رو از شنبه صبح به جمعهها ساعت شش تا نه جابجا کنم. یعنی روز بعد از ثبتنام به دانشگاه ای-میل زدم که اگر کسی کلاس جمعه رو کنسل کرد من رو منتقل کنند و توضیح دادم که یک مادر شاغل هستم و دوست دارم اگر میشه آخر هفتهها وقت بیشتری با فرزندم بگذرونم و اونها هم روز بعد ای-میل زدن که باشه،...
-
درد رشد کردن
دوشنبه 15 فروردین 1401 21:57
اول از همه سال نو عزیزانی که گذرشون به اینجا میفته با کلی تاخیر مبارک. امیدوارم که سال خوبی پیش رو داشته باشید و به آرزوهای دلتون برسید. از حال من اگر خواسته باشید؛ بد نیستم. یعنی خوبم. خوبم ولی خستهام. سه هفته است که برگشتم سرکار و چقدر شب قبل از برگشتنم استرس داشتم. تقریبا میتونم بگم اصلا اون شب رو نخوابیدم . فیت...