این مدتی که نبودم، پدرم مرد و خاطراتش بجا موند. 

حنا رو گذاشتم پیش همسر و ده روزی رفتم ایران. قلبم دو تکه شد. 

 کلی از فامیل رو دیدم که بیست سالی میشد ندیده بودمشون. بعضی ها رو شناختم و بعضی ها رو نه.  

زندگی میگذره و گاهی یادم میفته که در دنیایی زندگی میکنم که پدرم درش دیگه نفس نمیکشه. 

قدر زنده ها رو باید دونست. 

لباسهای بابا رو جمع کردیم و دادیم خیریه. نزدیک عیده شاید دل یکی با این لباسها شاد بشه...