حال: خونه ساکته. دخترک مهده و در اتاق کار همسر بسته است صدای محو حرف زدنش رو از پشت در میشنوم. دخترک رو گذاشتم مهد گریه نکرد ولی در حالی که بغض کرده بود و سعی میکرد گریه نکنه باهام خداحافظی کرد. خیلی سختتر از اون روزهایی بود که گریه میکرد. اینکه یاد گرفته گریهاش رو کنترل کنه و بغضش رو قورت بده. منطقی که بخواهیم فکر کنیم البته خیلی خوبه که میتونه احساسش رو کنترل کنه، ولی خوب دل آدم که از سنگ نیست. دیدن چنین صحنهای دردناکه دیگه. خونه که اومدم نشستم یک دل سیر گریه کردم. بعد فکر کردم شاید بنویسم حجم احساساتم رقیقتر بشه و بتونم کمی تمرکز کنم و شروع به کار کنم. اینه که کت بافتنی خردلی رنگم رو پوشیدم و یک لیوان قهوه ریختم و نشستم اینجا که بنویسم. نشستم اینجا که کمی روحم آروم شه و بعد بلند شم و شروع کنم به تمیزکردن خونه.
گذشته: دیروز صبح روز ولنتاین بود.برای همکلاسیهای حنا کادو گرفته بودم و برای مربیها شکلات. حنا رو گذاشتم مهد و برگشتم خونه. برای خودم یک کتاب صوتی گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن یخچال. کتابی راجع به روشهای مذاکره است و نویسندهاش یک مامور سابق اف-بی-آی هست که مذاکرات مربوط به گروگانگیری و ... انجام میداده. مدام هم فکر کردم که چطور میتونم این روشها رو برای حرف زدن با رییسم استفاده کنم. البته کل صبح فقط رسیدم یخچال رو تمیز کنم و فریزر پایین موند. حدس میزنم که علت سرعت پایینم گوش کردن به کتاب بود که قسمت بیشتری از توجه من رو به خودش اختصاص داده بود و همین از سرعت کار بدنیم کم میکرد؟ بعد از ظهر وقت دندونپزشک داشتم. دو تا پرکردگی خیلی قدیمی داشتم که دندانپزشکم میخواست تجدیدشون کنه. دو ساعت و نیمی تو مطبش بودم. اون ترسی که در دوران بارداری به جونم افتاده بود که احساس خفگی میکردم، خیلی کمرنگتر شده. فقط یک بار در طول دو ساعتی که زیر دستش بودم، حالت اضطربی و نفس تنگی بهم دست داد که ازشون خواستم که بتونم بشینم و کمی نفس بکشم. دیگه کمتر از فکر کردن به سلول انفرادی احساس نفستنگی میکنم. سوال اینه که چرا اصلاً به چنین موقعیت نامحتملی فکر میکنم که بهم احساس خفگی بده؟ راستش جوابی براش ندارم. بعد از دندانپزشک یکراست رفتم حنا رو آوردم خونه. برای شام عدس پلو درست کردم که خیلی بد مزه شده بود. نمکش کم بود و یک طعم خاصی میداد. همسر برای ولنتاین برای من گل و شکلات خریده بود ( که همه شکلاتها رو خودش بعد از شام خورد!) حنا یک خرس تدی هدیه گرفت و برای پپر هم تریت گربهها خریده بود.
آینده: خیلی کار دارم و کمتر از یک ماه مونده که برگردم سرکار. الان باید پاشم روی کانتر رو تمیز کنم. ماشین ظرفشویی رو بزنم و بعد شروع کنم به تمیزکردن انباری آشپزخونه که خیلی بهم ریخته است. ظهر یک وبینار یک ساعته هست که میتونم موقع غذا خوردن بهش گوش بدم. برای شام اصلاً نمیدونم چی بپزم. شاید به همسر بگم که ریزوتو قارچ درست کنه. شاید هم خودم کمی کوکوسبزی درست کنم و ببینم میتونم کاری کنم که عدسپلو بد مزه رو بهینه کرد؟ مثلا اگر روش پیاز داغ و خرما بریزم؟
حال: هنوز حالم خوب نیست. درد خفیفی تو کمرم هست. این پریود خفیف و طولانی مدت؛ دست از سرم برنمیداره. لثهام هم از دیروز دردناکه. احتمالاً جای آمپولهای بیحسیه که حساس شده. ولی خوب، شاید اگر شروع به کار کنم حالم خوب شه. برم یک مسکن بخورم و شروع به کار کنم.
احساس میکنم خیلی وقت است که ننوشتم. هفته گذشته سرم بیشتر گرم مهدکودک حنا بود. این مهدکودک جدید خوبیش اینه که برای چند روز اول من رو هم در کنار حنا راه میدادن تو که به نظرم خیلی در آرامش حنا موثر بود. روز اول سهشنبه- یک فوریه، دو ساعت در مهد بودیم و من هم کنارش بودم. روز دوم من یک ساعت کنارش بودم و وقتی رفتند بیرون برای هواخوری و بازی، من خداحافظی کردم و بعد از یک ساعت رفتم دنبالش. روز سوم من بیشتر از نیم ساعت نموندم و ظهر رفتم دنبال حنا. روز چهارم دیگه حنا رو از در تحویل دادم.قرار شد بر اساس حال و روز حنا بهم خبر بدن که کی برم دنبالش. ظهر تلفن کردن که حالش خوبه و تونستن تو مهد بخوابوننش. گفتند بعضی بچهها بعد از بیدار شدن خیلی بیقراری میکن و اگر حنا هم بیقراری کنه، میگن که برم دنبالش. ولی دوباره ساعت دو تلفن کردن که بیدار شده و داره میانوعده میخوره و سه و نیم برم دنبالش. از دوشنبه هم که دیگه طبق روتین معمول دارم میبرمش. دوشنبه کمی سختتر بود و کلی گریه کرد. ولی یواش یواش داره عادت میکنه. دیروز که لباسش رو میپوشوندم و میگفتم که "آماده بشیم بریم مهد؛ حنا با دوستاش بازی کنه"، طفلکی با یه صدای مظلومی میگفت "نه، نه". سهشنبه همینکه رسیدیم به پارکینگ نه گفتن و گریه رو شروع کرد. دیروز بهتر بود و تا بالا رفتن از پلهها گریه نکرد. امروز فقط وقتی تحویل مربی دادمش کمی گریه کرد. در کل مربیهاش از تطابقش راضی هستند .
من هم اوضاعم بد نیست. دوشنبه و سهشنبه بعد از گذاشتن حنا، اشکام در اومد. مادرو پدر شارلت که همکلاسی حناست من رو دم پلهها دیدن و کلی دلداری دادن که اولش سخته ولی بچهها زود عادت میکنند. واقعیت اینه که آدم با اینکه میتونه از نظر عقلی و احساسی به نفع بچه و همینطور مادره که بچه بره مهدکودک؛ اما بازهم جدا شدن آسون نیست. با اینکه حنا تقریباً یک سال و نیمش بیشتر نیست، من گاهی دلم برای اون روزهای نوزادی که یک جغله نوزاد بیشتر نبود و بهش شیر میدادم تنگ میشه. کلاً فرایند بزرگ شدن، فرایند بسیار عجیبیه. یک جورایی در ذاتش رنج نهفته است. میخواهی بچهات بزرگ شه، قد بکشه، بال و پر داشته باشه و تا جایی که میخواد پرواز کنه، و در عین حال هم میخواهی بچهات کنارت باشه که بتونی ازش در مقابل بیرحمیها و سختیهای زندگی مراقبت کنی. میخوای همینطور کوچک بمونه و دغدغههاش بزرگ نشن.و میدونی که گریزی نیست. میدونی که این پرنده یک روز آشیانه تو رو ترک خواهد کرد و وظیفه تو بعنوان مادر اینه که برای اون روز مهیاش کنی.
جالب اینه که حالا که حنا مهد میره، من اصولا باید وقت بیشتری برای خودم داشته باشم و تا الان در عمل اینطور نبوده. کلی کار لیست کردم که در این یک ماه باقیمانده انجام بدم. فکر میکردم که هر روز بعد از اینکه حنا رو گذاشتم مهد، میرم یوگا و بعدش درس میخونم و یا کارهام رو انجام میدم. یک لیست بلند بالا از کارهایی هست که باید انجام بدم شامل خونهتکونی، سرویس ماشین، گلکاری، چاپ و قاب گرفتن عکسها نوشتم. فعلاً که دو هفته گذشته و من تقریبا هیچکار نکردم. تا سرم رو بالا میارم، میبینم ساعت چهار شده و باید برم دنبال حنا. واقعاً یعنی چی. امروز رفتم حساب اینستاگرام و فیسبوک رو غیرفعال کردم که تا یک مدت بتونم روی کارهام تمرکز کنم. مهمترین دغدغه امروزهام همونطور که در پست قبلی نوشتم شغلم هست که البته امروز به یک نتیجههایی رسیدم که باید راجع بهش بنویسم. البته در جهت ثبت در تاریخ و همینطور برای تشویق خودم باید بگم که این دو هفته جرات کردم و با سه نفر از مدیران و همکاران شرکتم مصاحبه اطلاعاتی داشتم که جالب بود و بازخوردهای خوبی گرفتم و کلی به معلوماتم راجع به شرکت و افراد جدید اضافه شد. کلاً یکی از کارهایی که میخوام بیشتر روش تمرکز کنم همین ارتباط با آدمها و قرار دادن خودم در محیط رشد هست.
راستی که باورش میشه که من خوشخواب هر روز ساعت شش و نیم بیدار شم که غذا و وسایل حنا خانم رو مهیا کنم؟! فکر کنم اگر برم سرکار باید پنجونیم اینها بیدار شم و حنا رو هم یک ربع به هفت اینها بیدار کنم که بتونم یک ربع به هشت بگذارمش مهد و خودم هم هشت سرکار باشم. خدا خودش رحم کنه!
فکر میکنم اگر من مشکل کارم رو حل کنم و پیدا کنم که دوست دارم چه کاری در زندگی انجام بدم، یکی از بزرگترین بارهای زندگیم از روی دوشم برداشته مییشه. دقیقا یک ماه و نیم به برگشتم سرکار باقی مونده و این روزها شدید به فکر این هستم که چه کاری باید برای زندگیم انجام بدم. اینها گزینه موجود هستند:
- برگردم شرکت خودمون و سرکار خودم
- در همین شاخهای که هستم بگردم و در یک شرکت دیگه کار پیدا کنم.
- برگردم شرکت خودمون ولی سعی کنم برم یک قسمت دیگه.
- کلاً تغییر شغل بدم و برم محیطی که بیشتر با روحیه و استعدادهای من همخونی داره.
هر کدوم از این گزینهها معایب و محاسن خودشون رو دارن. دلایل نارضایتیم از کار الانم به ترتیب اهمیت موارد زیر هستند.
- عدم وجود پیشرفت شغلی: من الان ده سال هست که در یک پوزیشن باقی موندم. به صورت سنتی دپارتمان ما طوری طراحی شده که هیچ مرحله بالاتری برای شغل من در نظر گرفته نشده. مثلاً من به طور مستقیم به وی-پی بخشمون گزارش میدم و بین ما و اون هیچ پوزیشن مدیریتی و حتی سوپروایزری وجود نداره.
- وعدههای فراوان و تحقق نیافته مدیرم که باعث شده بهش اصلاً اطمینان نداشته باشم. احساسم اینه که برخلاف اون چیزی که اظهار میکنه، اصلا پیشرفت و "ول-بینگ" من براش مهم نیست. بیشتر براش مهمه که ما رو با کمترین چیزها راضی نگه داره. از اینکه یکبار جلوی تغییر پوزیشن من از دپارتمان خودمون به دپارتمان دیگر رو گرفت، بسیار ناراحتم. مثلا بارها به من گفته که من دست راستش هستم و وقتهایی که نیست، مدیریت بخش و بعضی کارهای مهم مثل قیمتگزاری و... به عهده من هست. ولی در عمل؛ وقتی صبحت از ارتقا پست یا افزایش حقوق میشه، همیشه یک عذری داره که اینکار رو انجام نده. یکبار بازار بین المللی رو بهانه میکنه، یکبار کووید رو (هرچند که در دوره کووید شرکت ما نه تنها ضرر ندیده، بلکه به خاطر نوع محصولاتمون فروش چنیدن و چند برابر بیشتر شده.) اینکه بعد از دوازده سال کار حتی سمت "سینیور-ارشد" جلوی اسمم نگذاشته ناراحتم.
- حقوق کم نسبت به نوع کار و استرسی که رومون هست و حتی در مقایسه با همکاران دیگرم در پستهای مشابه دیگه. مثلاً میدونم که یک همکار جدید که هنوز مدرک دیپلماش رو در نوع کارش نگرفته و هنوز دانشجو هست؛ با حقوقی معادل حقوق الان من استخدام شده.
- نوع کارم به صورت ذاتی طوری هست که پروژه ها بسیار زمانبر هستند و اغلب هم امکان نتیجهگیری درشون بسیار کمه. یعنی ممکنه که سالها روی یک پروژه کار کنیم و در نهایت همه اون فعالیتها دود بشه و بره هوا. گاهی وجود صدها پروژه که در مراحل متفاوت هستند و هیچوقت تموم نمیشن آدم رو واقعا خسته میکنه. کاری رو تصور کنید که هیچوقت نمیتونید تمومش کنید و همیشه در لیست کارهاتو هست. مثلا ما یک محصول ساده داریم که الان حدود هفت ساله سعی میکنیم در یک کشور دیگر ثبتش کنیم و اجازه وارداتش رو بگیریم.
- وجود بعضی مشتریهایی که رابطه خوب باهاشون داشتن سخته ولی در نهایت این درصد خیلی کمی از نارضایتی من هست و به یک درصد هم نمیرسه
محاسن برگشت به کار الانم اینها هستند:
- وجود همکارهای خوب: اگر مدیرم رو بگذاریم کنار، بقیه همکاران من خیلی خوب هستند. حتی مدیرم هم خوبیهایی داره.
- محیط و کار برام آشناست و لازم نیست چیزهای جدید یاد بگیرم و استرس بکشم. یک جورهایی بودن در نقطه راحتی.
- داشتن چهار هفته مرخصی و یک هفته مرخصی استعلاجی . اگر برم سر کار جدید؛ خیلی شرکتها با دو هفته و حداکثر سه هفته مرخصی شروع میکنند.
- بخاطر سابقه زیادی که دارم؛ ساعات کاریم میتونه خیلی انعطافپذیر باشه. مثلا اگر لازم باشه خیلی راحت میتونم یک روز دو ساعت زودتر برگردم خونه و شب از خونه کار کنم.
- شرکت به خونه ما و البته مهدکودک حنا خیلی نزدیکه. یعنی من حدود پنج دقیقه رانندگی بین این سه نقطه دارم.
محاسن بالا بخصوص با وجود حنا؛ اهمیت بیشتری پیدا میکنند. گاهی فکر میکنم دردسرهای داشتن بچه کوچک و اضافه کردن استرس جدید شاید خوب نباشه. ولی یک نکته هم هست. در طول این چند سال گذشته که برای بارداری اقدام میکردم و بخصوص در دوران آی-وی-اف برام امکان رفتن به یک کار دیگه پیش اومد که اون زمان چون فکر کردم استرس در نتیجه آی-وی-اف میتونه تاثیر منفی داشته باشه؛ نرفتم سر اون کار. الان فکر میکنم اشتباه بوده و باید ریسک میکردم. فکر میکنم شاید بهانه کردن حنا، یک جورایی از ذهنم ناخودآگاه و ترسی که از تغییر شغل دارم ناشی میشه.
پستچی محله ما یک آقای سفید پوست و یک کانادایی واقعی هست. این رو به این علت میگم که حتی وقتی برف رو زمینه شلوارک تنشه! نمید ونم همیشه اینطور بوده یا اینکه میدونه الان من مرخصی زایمان هستم و ممکنه خونه باشم ، وقتی بسته میاره حتما زنگ در رو میزنه. چقدر هم من دوست ندارم اینکار رو. چون اغلب وقتی میاد که حنا خوابه و صدای زنگ حنا رو بیدار میکنه. چند روز قبل، پستچی اومد و زنگ زد، چون اخیرا سفارشی نداده بودم و منتظر بسته نبودم حدس زدم که بسته متعلق به مستاجر ماست و فکر کردم بیخود واسه چی برم دم در. اما پستچی به یک زنگ قناعت نکرد و دوباره زنگ زد و بعد هم چندبار به در کوبید. با خودم فکر کردم که شاید پستچی نیست و یکی باهامون کار داره. دم در که رفتم پستچی بود که بسته رو داد دستم و خداحافظی کرد.یک جعبه متوسط سفید رنگ بود برای مستاجرمون آلیا جونز.
آلیا جونز مستاجر ما، یک دختر بیست و نه ساله است که پرستاره و در بیمارستانی که نزدیک ماست زندگی میکنه. دختر خیلی خوبیه و اصالتا از مناطق شمالی بریتیش کلمبیا و متعلق به یکی از اقوام بومی کانادا (در فارسی بهشون میگیم سرخپوست که البته یک اصطلاح نژادپرستانه است و شاید باید اصلاحش کنیم). یک پارتنر هم داره که یک دختر سفید پوسته و فکر میکنم که اون هم نرس باشه. تابستونها که هوا گرمتره و روزها درازتز، گاهی آلیا رو میبینم که رو تاب حیاط جلویی نشسته و داره درس میخونه. کلا خیلی آروم و بی آزاره و ما از اینکه خونه ما رو برای زندگی انتخاب کرده خوشحالیم.اگر شما با استریوتایپهایی که برای بومیان این نواحی ساخته شده آشنا باشید که سرخپوستها رو افراد لاابالی نشون میدن که همیشه در اثر الکل یا مواد مخدر های هستند و بیکار و مستمری بگیر دولت، میفهمید که آلیا دقیقا برعکس این هست. یک دختر فعال و با هدف. شاید به همین خاطره که من یک جورهای خاصی دوستش دارم و حواسم بهش هست که راحت باشه.
برگردیم به بسته آلیا. روی بسته با ماژیک درشت و خیلی واضح نوشته شده بود: "تست دی-ان-ای که ثابت میکنه تو فرزند واقعی پدر و مادرت نیستی" دیدن این بسته و پیامش من رو کاملاً شوکه کرد. یعنی چی؟! نگاه کردم و بسته از طرف یک نفر به اسم پال جونز(هم فامیلی آلیا). چرا کسی باید چنین بستهای بفرسته و روش هم اینطوری واضح بنویسه بسته برای چیه؟ فرستنده چه هدفی دنبال میکنه از چنین کاری؟ تو ذهنم یک مهمونی تصور کردم که آلیا و پسر عمویی (فرضا) با هم بودن. بعد پسر عمو بهش میگه تو آداپت شدی و آلیا فوراً جبهه میگیره که نه. تو دروغ میگی. تصور کردم که بینشون دعوا میشه و آلیا با عصبانیت مهمونی رو ترک میکنه و پسرعمو تصمیم میگیره نمونه موی آلیا رو گیر بیاره و برای تست دی-ان-ای بفرسته که اثبات کنه فرزند واقعی پدر و مادرش نیست. پسرعموی خبیثی رو تصور کردم که بسته رو برده اداره پست و انقدر بدجنس هست که حتی روی بسته پستی مینویسه که محتوای جعبه چیه. خلاصه که چه سناریوها که به مغزم خطور نکرد. بعد فکر کردم راه چاره چیه؟ شاید بهتر باشه بسته هیچوقت به آلیا نرسه؟ شاید بهتر باشه که مثلاً من قایمش کنم و اصلا به روم نیارم که چنین بستهای اومده. فکر کردم البته که این کار خیلی غیر اخلاقیه و اصولاً نمیتونم کاری کنم. به ذهنم رسید تو گروه فیسبوک مادران که همیشه خدا درباره همه چیز نظر دارن و گاهی هم در بینشون نظرات به درد بخور دارند؛ یک یادداشت بگذارم که چی کار کنم؟ بعد فکر کردم من که نمیتونم آلیا رو از دنیا و این واقعیت حمایت کنم. شاید بهتر باشه با واقعیت روبرو بشه. خلاصه که هزار و یک فکر از ذهنم گذشت ولی در نهایت فکر کردم بهترین راه ممکن اینه که من هیچ دخالتی نکنم.
عصر که همسر اومد، با آب و تاب شروع کردم به شرح وقایع. داستان بسته و داستان تست دی-ان-ای و اینکه چه آدمهای عجیبی پیدا میشن. کسانی که براشون کافی نیست اگر کسی نخواد حقیقت رو راجع به پدر و مادر واقعیش بدونه و حتما باید دماغ گندهشون رو تو زندگی مردم کنن. آدمهایی که نه تنها براشون کافی نیست سر آدمها رو برملا کنن، بلکه باید چنان علنی این کار رو انجام بدن که مرد پستچی و زن صاحبخونه و کلی آدم دیگه هم بدونن آلیا جونز آداپت شده است.
چند ساعتی گذشت و همسر که برای کار رفته بود بیرون، برگشت خونه. بهم گفت ترنج راستی من اون بسته رو که هنوز تو پادری هست برای آلیا دیدم. تو اصلاً نگاه کردی که چه کسی بسته رو فرستاده بود؟! بعد ادامه داد فکر کنم برادر آلیا یا پدرش و اینها بودن و خواستن باهاش شوخی بکنن. مردم نواحی شمالی شوخطبعی عجیبی دارن. حتماً یکیشون خواسته اینطوری آلیا رو شرمنده کنه که روی بسته چنین چیزی نوشته!
فکرش رو که میکنم فرضیه همسر بسیار محتمل به نظر میاد. افراد خانواده آلیا رو تصور میکنم که برای تولدش کادو خریدن و دسته جمعی میرن پست و با کلی شوخی و خنده بسته پستی رو آماده میکن و بعدش هم فکر میکنن که روی بسته چنین چیزی بنویسن. محتمله نه؟! یک شوخی بیضرر و شاید کمی خرکی خانوادگی...
امروز روز نسبتا خوبی بود. حنا صبح ساعت یک ربع به هفت بیدار شد. اول بهش شیر دادم چون حس کردم که باید گرسنهتر از اون باشه که بتونه صبر کنه تا من صبحانه آماده کنم. کمی بازی کردیم و بعد رفتیم سراغ همسر و از خواب بیدارش کردیم. برای صبحانه با شیر، جو دو سر درست کردم و توش یک موز هم خرد کردم. حنا تا ساعت ده و نیم صبح با همون شیر سر کرد. ساعت ده و نیم بهش از جوی دو سر دادم با کمی کیوی. حالا که دوره قرنطینه ما تموم شده، دودل بودم که آیا ببرمش کلاس شنا یا نه. در نهایت تصمیم گرفتم تا هفته بعد صبر کنم که آبریزش بینی حنا و سرفههای خودم هم بهتر شه. بعدش با هم پیادده رفتیم تا پارک نزدیک خونه. هوا خیلی خوب بود. البته دماسنج دمای هوا رو شش درجه بالای صفر نشون میداد، ولی هوا خیلی گرمتر احساس میشد به نظرم. نیمه ابری هم بود و گاهگداری آفتاب هم سرکی میکشید. تو پارک حنا حسابی تاببازی و سرسرهبازی کرد. کلی هم دستم رو گرفت و راه رفت. بعد از برگشتن بهش شیر دادم و خوابید. در فاصله خواب حنا، ناهار خودم رو خوردم، ظرفها رو شستم؛ آشغالها روبردم، اجاق گاز رو تمیز کردم و پذیرایی و پله هار رو جارو کشیدم. فلفلی هنوز بیحال بود و ماستی که اول صبح براش گذاشته بودم رو لب نزده بود. براش غذای تازه گذاشتم و خوشبختانه دیدم که کمی خورد. بعدش هم آب خورد و دیگه خیالم راحت شد که داره خوب میشه. بعد از انجام این کارها، با احتساب اینکه حنا دو ساعت میخوابه و نیم ساعتی تا بیدار شدنش وقت دارم، برای خودم چای ریختم. ولی چای ریختن همان و بیدار شدن حنا همان. نمیدونم واقعاً چه سریه که هروقت چای دم میکنم، حنا بیدار میشه. ناهار به حنا ماکارونی دادم و کنارش هم چند تا انار دونه شده براش گذاشتم (انار خیلی دوست داره). نشون به اون نشون که فقط انار خورد و لب به ماکارونی نزد. بعدش دیگه به بازی با حنا و درست کردن شام گذشت. عصر بعد از کار همسر،گفتیم بریم پیادهروی. دوباره تا پارک رفتیم. دیگه تقریباً تاریک شده بود و تزیینات کریسمس که هنوز برنداشتند هم بود. با هم چند تا عکس انداختیم و برگشتیم. شام خورش قیمه بود که حنا دوباره اصلاً لب نزد. کنارش ماست هم گذاشته بودم که از اون هم نخورد. فقط سه-چهار حبه انگور خورد و چهار-پنج دونه سیبزمینی سرخکرده. بعد من با حنا رفتم حموم و کلی آب بازی کردیم. همسر به حنا شیر داد که بخوابه که بیشتر از 150 سیسی نخورد. مسواکش رو زدیم ولی مگر حنا میخوابید. از حدودهای ساعت هفتونیم تا نهونیم درگیر خواب حنا بودیم که برای ما واقعاً استثناست. روزهای عادی معمولاً همینکه مسواکش رو میزنیم و یک کتاب یا آهنگ براش میخونیم، خرسش رو میگذاریم کنارش و بهش شببخیر میگیم و خودش میخوابه. ولی امشب مگر میخوابید. وقتی مجبورش میکردم دراز بکشه ضجهای میزد که نگو. در نهایت از تخت گذاشتمش پایین تا کمی تو اتاقش بازی کنه. البته فکر کنم داره دندون هم در میاره. چون هم آب دهنش روونه و هم سعی میکرد لبههای تخت رو گاز بگیره. فکر کردم شاید درد داره و بهش مسکن دادم. اصرار داشت که بره پایین و تو نشیمن بازی کنه و با مخالفت من دوباره گریه کرد. در نهایت گرفتم بغلم. عصبانی نبودم. آرامش داشتم و میدونستم اگر چند دقیقه ساکن باشه، خوابش میبره. خلاصه که بعد از دو سه باری گریه کردن، خوشبختانه همسر میز شام رو جمع کرده بود و ظرفها رو هم شسته بود. برای خودم چای دم کردم که البته ساعت ده شب چای خوردن کار خوبی نیست و خوابم رو پروند. بعد هم نشستم به وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی. هیچی دیگه. باید کتاب بخونم ولی یک قضیه هم هست که میخوام راجع بهش بنویسم. فکر کنم الان برم سراغ کتابخوانی و راجع به اون موضوع هم فردا بنویسم.