صبح روز شنبه

صبح روز شنبه است. من نسبتا زود از خواب بیدار شدم. البته یک کمی هم فلفلی به دست و پام پیچید و دیگه مجبورم کرد که از تختخواب بیام بیرون. بعد از بیدار شدن کشوی لوازم آرایشم رو تمیز کردم. دو سه تایی از سایه ها که شکسته بودند و یا خیلی کم ازشون مونده بود رو ریختم دور. بعد پلت سایه جدیدم رو که پر از رنگهای بسیار شاد هست رو گذاشتم اون تو. بعد از سالها انگار دلم میخواد که رنگ بیارم تو زندگیم. شاید هم تاثیر سریالی بود که تو نت فلیکس دیدم و پسره تو صنعت مد بود و  آرایشهای خیلی باحال داشتند. واقعیتش اینه که اصلا نمیدونم این پلت به دردم بخوره. چندین سالی من تقریبا اصلا آرایش نمیکردم. الان هم که آرایش میکنم، کرم پودر هست و  چند تا سایه رنگ خنثی است و ریمل. رژ لب میزنم ولی همون پنج دقیقه اول خورده میشه و من هم دیگه به ندرت یادم میفته که تجدیدش کنم. مگر اینکه با مشتریهای جلسه آن لاین داشته باشیم و قبلش وقت کنم و یک رژ لب بزنم. کلا تو لوازم آرایشم پنج تا رژ لب دارم با سه رنگ. اینه که اصلا دارم شک میکنم که با سن من، خریدن این پالت با رنگهای فسفری و ... فکر خوبی بود یا نه. 


حالم این روزها بهتره. یک کتاب از کتابخونه گرفتم به اسم Getting Things Done for Teens.  البته که کتاب برای نوجوانها نوشته شده ولی همین باعث شده دستوراتش شاید ساده تر و کاربردی تر باشند. فعلا کتاب رو تموم نکردم ولی مهمترین نکته‌ای که ازش یاد گرفتم اینه که ذهن ما هرچیزی که ناتمام مونده باشه رو ذخیره میکنه و یک زمانی به یادمون میاره. اینه که کارهای ناتمام بار ذهنی زیادی برامون داره. به این میگن:  Zeigarnik effect.  خوندن درباره اثر زیگرنیک مثل چراغی بود که تو سر من روشن شد و دلیل خیلی از نارضایتی های   شغلی و شخصیم رو فهمیدم. ماهیت کار من اینطوره که  پر از پروژه های نیمه کاره و طولانی مدته.  مثلا ثبت محصول در یک کشور ممکنه سالها طول بکشه. بنابراین بعضی از فایلهای من تا ابد باز میمونن. با دونستن این نکته، شروع کردم یک سری تغییرات ایجاد کردن. یکیش اینه که هر پروژه نیمه کاره ای که به ذهنم میاد رو، مینویسم رو کاغذ. با خیلی از مشتریها تماس میگیرم و مجبورشون میکنم تکلیف بعضی پروژها رو روشن کنند. مثلا اگر محصولی رو ثبت کردن ولی سفارش نمیدن، پیگیر میشم که ببینم تصمیمشون درباره اون محصول چیه و پرونده اش  رو میبندم (حالا یا با سفارش گرفتن یا بستن فایل اون محصول). 


مورد دیگری که حالم رو خوب کرده انجام یک سری پروژه هایی هست که مدتها دنبالش بودیم. مثلا بالاخره باغچه ورودی داره شکل و شمایلی به خودش میگیره. گلهای بنفشه ای که کاشتم خیلی خوب جون گرفتند. لاله ها چندان خوب عمل نکردن ولی حالا پیازشون زیر خاکه و باید دید سال بعد بهار چی از خاک در میاد. تجربه از خاک در اومدن گلهای کوکب خیلی قشنگ بود. الان که مینویسم، تو حیاط نشستم و گلهایی که با دست خودم کاشتم و بزرگ شدن پیش روم هستند. دیدن چیزی که خودت کاشتی و به ثمر نشسته لذت بخشه. فکرش رو که میکنم امسال کارهای مفیدتر و بیشتری نسبت به پارسال انجام دادم و این یعنی که پیشرفت کردم. 


یکی از کارهایی که میخوام برنامه بگذارم و انجام بدم اینه که با حنا یک روتین رقص مادر و دختر تمرین کنیم. دو روز در هفته، عصرها. اینطوری هم ورزش کردیم، هم برای پیشرفت حنا خوبه و هم با هم وقت گذروندیم. الان دیگه باید برم کمی اتاق مهمون رو مرتب کنم. دایی همسر فردا از فلوریدا میاد و یک هفته‌ای پیش ماست. دایی همسر رو خیلی دوست دارم و از اومدنش خوشحالم. میخوام جمعه خانواده همسر رو دعوت کنم تا دایی همسر هست شبات بگیریم. بالاخره حنا باید با این قسمت از ریشه‌اش هم آشنا بشه. 


تا بعد.. 



به دوش کشیدن بار زندگی..

خب، راستش رو بخواهید من امروز جز چند تا جلسه‌ای که با مشتری و مدیر و همکارهام داشتم، هیچ کار مفیدی انجام ندادم. نه تنها هیچ کار مفیدی انجام ندادم بلکه کلی هم غذا و هله هوله خوردم و به وجودم ضرر زدم. این حالتی که انگار توی مه غوطه‌ور هستم و تو ذهنم هیچی جا نمیشه هم از بین نمیره. همه سعیم رو میکنم که تمرکز کنم ولی نمیتونم. 

واقعیت اینه که من آدم تنبلی هستم و اگر میشد که روزگارم به تنبلی بگذره، خوب میگذاشتم که بگذره. ولی متاسفانه یا خوشبختانه، روزگارم با تنبلی نمیگذره. یک خونه دارم که باید تمیز شه، یک کار دارم که به درآمدش نیاز دارم و یک بچه دارم که بهم وابسته است و باید برای خوشبختی معنوی و مادیش تلاش کنم. و تلاش کردن برای من سخته. یعنی همه این چیزهای نرمال زندگی که برای بقیه ممکنه آسون به نظر بیاد؛ برای من سخت به نظر میاد. به نظر من اینکه هر روز خونه تمیز کنی، غذا درست کنی و سرکار بری؛ رابطه اجتماعی داشته باشی و ... همه سخت هستند. حتی فعالیتهای تفریحی مثل مسافرت رفتن به نظرم سخته و  به خودم باشه، ترجیح میدم تو رختخواب بمونم و فیلمهای الکی نگاه کنم و زندگیم همینطوری بگذره. اصلا هم در این لحظه برام مهم نیست که هدف از زندگی چیه و .. اصلا گور بابای هدف و اینجورچیزها..ولی باید دیگه قبول کنم که باید بار زندگی رو به دوش کشید. یعنی چاره ندارم. حنا نبود، شاید اصلا غذا درست نمیکردم، همه وسایل دور و برم رو میریختم دور، همسر رو نمیدونم چکار میکردم. اون بیچاره هم حال و روزش بهتر از من نیست. شاید با هم به زندگی نباتی ادامه میدادیم. ولی حالا حنا هست و من در برابرش مسوولم. 

اینه که دیگه دوباره از فردا صبح زود بیدار میشم. هر روز پیاده‌روی میکنم.فیلم و سریال رو محدود میکنم. برای خانواده غذاهای مناسب درست میکنم (همین الان رفتم یک نیم ساعتی تو آمازون چرخیدم و دو تا کتاب "Meal planning" خریدم. باشد که مفید واقع شود). دوباره از فردا سعی میکنم با کالری محدود غذا بخورم و شبها به موقع بخوابم. از فردا هر روز به مامان و بابا تلفن میکنم. از فردا سعی میکنم نیم ساعت به تمیزی خونه و کم کردن وسایل اختصاص بدم. خلاصه که از فردا آدم میشم و سعی میکنم این موجود تنبلی که الان هستم نباشم. فعلا هم برم بخوابم  تا برای فردا انرژی داشته باشم. 

راستش رو بخواهید خیلی ناراحتم. چند وقتی هست که متوجه شدیم حنا موقع حرف زدن لکنت زبان داره. من بخصوص وقتی از ترکیه برگشتیم بیشتر متوجه شدم ولی همسر گفت قبلتر هم بوده ولی نه به این شدت. هفته اول به خودم گفتم شاید بخاطر سفر و تغییرات مبنی بر اونه. راستش رو بخواهید کلی هم خودم رو سرزنش کردم. چون فکر کردم شاید علت لکنت زبانش این باشه که وقتی برادرزاده با حنا شوخی میکرد و حنا خوشش نمیومد و من رو صدا میکرد، من همش میخواستم تربیتش کنم و بهش میگفتم خودت بهش بگو نه! خودم رو سرزنش میکردم که از بچه ام حمایت نکردم و نتیجه اش این شده. بعد که همسر گفت از قبل هم بوده، یک کم از سرزنشم کم شد ولی به نگرانیم افزوده شد. شاید علتش مشکلات من با همسره. ولی فکر کردم کمی صبر کنیم شاید بهتر بشه. بالاخره هفته پیش همسر حنا رو برد یکی از مراکز دولتی که به صورت فرست کام-فرست این  ارزیابی اولیه انجام میدن. اونجا هم گفتند که به نظرشون مشکل لکنت داده و حالا ارجاع دادن به متخصص گویایی. حالا چند ماه طول بکشه تا نوبتش بشه خدا میدونه. ولی قلبم پاره پاره میشه وقتی دخترکم میخواد حرف بزنه و کلمات (بخصوص آواها) سخت از زبونش میاد بیرون. جالبیش اینه که وقتی فارسی حرف میزنه این مشکل رو نداره ولی تو انگلیسی خیلی واضحه. روز شنبه داشتیم میرفتیم آتیش بازی و یکی از دخترخاله های حنا با ما تو ماشین بود که شش ساله است. بعد حنا که میگفت "آی آی آی آی" دختر خاله اش هم شروع کرد ادای حنا رو در آوردن. میدونم که بچه کوچیکه و منظوری نداشت ولی دیدن این صحنه برام خیلی سخت بود. فکر اینکه حنا بخاطر حرف زدنش مورد تمسخر و خنده قرار بگیره و چنین چیزی برچسبی بهش قلبم رو آتیش میزنه. میخوام به فامیل پیام بدم و بگم حنا چنین مشکلی داره و با بچه هاشون صحبت کنند که حنا رو مسخره نکنند و تو حرفش نپرند و بگذارن حرفش رو بزنه. ولی نمیدونم آیا این روش درسته یا نه.

امیدوارم که خیلی زود بتونیم این مشکل رو حل کنیم. 


من میتونم روی خودم حساب کنم...

حالم بهتره. حالم از کی بهتره؟ از همین نیم ساعت قبل که با سه ساعت و نیم تاخیر اومدم دفتر و تو ماشین به این فکر میکردم که چطوری با این ذهن آشفته برم سرکار. ولی الان حسم بهتره. تو ماشین فکر میکردم که وقتی من به خودم و کاراییم اطمینان ندارم، چطوری شرکت میتونه به من اطمینان کنه. بعد به ذهنم اومد که من میتونم به خودم اطمینان کنم. حالا شاید نشه روی من بعنوان یک کارمند همیشه متوسط حساب کرد، ولی میشه بعنوان کارمندی حساب کرد که هر وقت لازمه کارهای مهم رو که کسان دیگر ازش فرار میکنند رو به سرانجام میرسونه. که میشه حساب کرد که وقتی اوضاع قاراشمیش هست آرومه و میتونه راه حل ارائه بده. فکر کردم که همیشه خودم تونستم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم. چه در زندگی شخصی و چه در زندگی کاری.