نظرسنجی

مرکز آمار و داده‌های انتخابات کانادا برام یک فرم نظرسنجی فرستاده بود. سوالها چند دسته بود. دسته اول درباره  انتخابات و اینکه به چه کسی رای دادیم و به چه کسی امکان نداره رای بدیم، بود. دسته دوم نظر مون  رو راجع  به موارد اجتماعی و مواردی از قبیل اینکه به چه گروه یا نژادی نظر مثبت یا منفی یا ... داریم، بود. مثلا اینکه نسبت به مسلمونها یا سیک ها چه نظری داریم. دسته سوم بیشتر راجع به خودمون بود، مثل سطح تحصیلات و درآمد خانواده و .... تو این دسته آخر یک سوال پرسیده بود که آیا در زندگی خوشحال هستید. و من فکر کردم که بله؛ در حال حاضر من در زندگیم خوشحال هستم. بعد از اون سوال پرسیده بود که آیاد در زندگی راضی هستید؟ و من راستش از زندگیم راضی نیستم. برام این سوال پیش اومد که چرا خوشحالی در زندگی با رضایت از زندگی متفاوته و چطور هست که با وجود اینکه من این روزها خوشحالم اما راضی نیستم. 

دلایل راضی نبودنم از زندگی البته خیلی مشخصه و میشه گفت که اکثرش به عدم رضایت از خود برمیگرده. اینکه چقدر وقت هدر میدم و اینکه اراده کافی برای رسیدن به چیزهایی که میخوام و میدونم برام خوبه رو ندارم. همون چیزهایی که بیست سال آزگار هست که دارم مثل نوار خراب تکرار میکنم و شماها بهش آگاه هستید. ولی جدا چرا خوشحال بودن از زندگی با راضی بودن مترادف نیست درحالیکه به نظر میاد که باید اینطور باشه؟ 

دلایل خوشحالی که مشخص هستند. مهمترینش و بهترینش حضور حناست. هربار بغل کردنش و کنارش دراز کشیدن و دیدن دستهای کوچکیش و بوسیدن و بوییدنش حجم عظیمی از هورمونهای شادی تو تنم رها میکنه. همینطور فلفلی و خرخرهاش و تن گرمش وقتی میاد بغلم. همسر هم هست ولی در مقیاس کمتر. 

شاید خوشحالی یک امر درونی و هورمونی هست ولی احساس رضایت یک امر منطقی؟ مثلاً احساس رضایت از دودوتا چهارتا کردن میاد که اینجا این کمه و اونجا اون زیاده و در نتیجه احساس عدم رضایت به وجود میاد؟ 


نمیدونم جواب سوالم کدومه و اصلاً فرقی میکنه یا نه؟ سوال مهمتر شاید  اینه که  آیا میخوام یا میتونم سطح توقعات خودم رو از خودم پایین بیارم که در زندگی  هم خوشحال و هم راضی باشم؟ یا نه؛ بهتره که سطح توقعات رو بالا نگه دارم که راضی نباشم و شاید این امر باعث بشه که کمی تلاشم رو بیشتر کنم و آدم بهتری بشم؟ 

- هوا حسابی سرد شده. من هم کت بافتنی خردلی رنگی رو که تازگیها خریدم و خیلی گرم و مهربونه رو پوشیدم و نشستم روی مبل. لیوان قهوه ام که از سفر هلیفکس دو سال پیش خریده بودم و روش عکس زیردریایی معروف هلیفکس هست (Discover the truth, the story and the legend of Peggy of the Cove) هم رو میز کناریم هست. کمی قهوه توش مونده که دیگه سرد شده و قابل خوردن نیست. دخترک یک ساعتی هست که خوابه. با باباش که امروز مرخصی بود صبح رفتند کلاس "Jolly Jumpers" و وقتی رسید خونه از خستگی بلافاصله خوابش برد. همسر ماشینش رو برده کارواش و بعد هم قراره بره کمی برای خودش لباس بخره. برای ناهار از اضافه‌مونده‌های عید شکرگزاری رو داریم و بنابراین آشپزی نمیکنم دیگه. البته باید گوشت بوقلمون رو یک جورایی برای حنا بهینه کنم چون از طعمش خوشش نیومده انگار. شاید گوشت بوقلمون رو ریش ریش کنم و سس ماکارونی بهش بزنم  هویج و لوبیاها رو هم خرد کنم  توش. اینطوری شانس اینکه گوشت رو بخوره میره بالا. 


- خبر خوب اینکه بلیط گرفتیم و دو هفته دیگه با حنا میریم دیدن خانواده. سفر در ایام کرونا ترسناکه البته و من هم دست تنها. کمی استرس دارم که حنا چطوری پرواز طولانی مدت رو تحمل خواهد کرد. ولی فکر کردم حنا یک سالش هم گذشت و هنوز مادربزرگ، پدربزرگ و داییش رو ندیده. اینه که بالاخره دل به دریا زدم و بلیط گرفتم. صندلی جلو رو رزور کردم که بتونم از بسینت نوزاد که خود هواپیمایی فراهم میکنه استفاده کنم. امیدوارم که حنا راحت بخوابه و سفر راحتی باشه. این چند روز مدام مارکت پلیس فیس بوک و آمازون رو چک کردم که یک بیبی کریر بخرم چون حنا خیلی سنگین شده دیگه و اگر بخوام در طول پرواز حملش کنم خیلی سخته. فکر کنم از اونها بخرم که مثل  کیفهای کمری بسته میشن و بچه روی پدش میشینه. باید یک چیزی باشه که بستن و بازکردنش هم آسون باشه. حالا یک چیزی دست دوم تو فیس بوک دیدم که گذاشته 15 دلار. فردا میرم میخرمش و خیالم از این پروژه راحت میشه. 


- این هفته سالگرد آشنایی من و همسره. یک روز Bed & Breakfast"  گرفتیم تو همون جزیره‌ای که همدیگه رو برای اولین بار دیدیم و رفتیم کوهنوردی. هوا البته قراره خیلی سرد باشه و حتی شب به صفر میرسه و با حنا دیگه نمیشه کوهنوردی رفت ولی تو همون دهکده کمی میگردیم و سوپ صدف "Clam chowder" میخوریم به یاد اون روزها.  بالاخره یک بهانه است که آدم از روزمرگی بیاد بیرون. 


- تو آمازون پرایم سریال "ER"رو نگاه میکردم که قدیمیه ولی به نظرم خیلی واقع بینانه‌تر از "Grey's Anatomy" ساختنش. از زمانی که دخترک وارد زندگی من شده، من خیلی دل‌نازک شدم. حتی دیدن اتفاقات بد توی سریالها روم اثر میگذاره. مثلاً تو همین سریال یک بچه‌ای رو نشون میداد که یخ زیر پاش شکسته بود و افتاده بود تو آب یخ. بعد دیروز ما رفتیم کنار اقیانوس قدم زدن و وقتی رو اسکله بودیم؛ مدام در پس ذهن من این بود که اگر الان زلزله بشه و یا چیزی بشه و حنا بیفته پایین تو آب؛ من چه غلطی میتونم بکنم. فکر کنم دیگه این سریال رو نگاه نکنم. کلاً هر سریالی که توش ممکنه اتفاق بدی بیفته رو نباید نگاه کنم، چون یک موردی پیدا میشه برای نگرانی. 


- دارم از خواب میمیرم. دیشب تا سه صبح خوابم نبرد. برم تا حنا بیدار نشده شاید بتونم یه چرتی بزنم. 

خدا ساله که ننوشتم. البته خدا سال که اغراقه ولی خیلی وقته که ننوشتم و مدیونید فکر کنید که این مدت که غایب بودم مشغول انجام کار فوق‌العاده‌ای بودم. نه همون کارهای همیشگی. حتی نتونستم سریال دیدن سریالی (ّینج واچینگ) رو ترک کنم. اینه که شاید از خجالت نمیخواستم بیام اینجا. ولی خوب اول و آخرش که باید میومدم. کلا عقب انداختن کارها همیشه اینطوریه.آدم اگر کاری رو سر وقتش انجام بده -حتی اگر نصفه و نیمه انجام داده باشه- خیلی شرف داره که هی عقب بندازه به امید اینکه کامل و خوب انجامش بده. البته این توضیح واضحاته ولی برای من اغلب اینطور نیست. یعنی همیشه مترصد زمان مناسب هستم تا اون کاری که کامل هست انجام بدم و اون زمان مناسب هیچوقت نمیاد و بعد هم اونقدر دیر میشه که  دیگه نمیشه انجامش داد. 

در این مدتی که ننوشتم حنا یک ساله شده؛ براش تولد گرفتیم؛ بالاخره دو تا دندون در آورده؛ بالاخره راه افتاده - بیشتر چهار دست و پا  ولی گاهی هم از جایی میگیره و بلند میشه و چند قدمی راه میره- از دوشنبه قراره که یک روز در هفته بره مهد کودک تا به تدریج روزهاش رو زیادتر کنم. قصدم اینه که  از روزهایی که مهده استفاده کنم برای درس خوندن و ... شاید فرجی بشه و من یک قدمی در راستای بهبود خودم بردارم.چند کلمه هم حرف میزنه دخترک. بخصوص فلفلی (خواهر بزرگ گوش مثلثیش رو) خیلی صدا میکنه. گاهی میریم با هم کتابخونه کلاسهای آواز و ... کلاسهای شنا متاسفانه خیلی زود پر شدن و من تو صد جا اسمم رو گذاشتم تو لیست انتظار ولی هیچ کدوم جا ندادن متاسفانه. 

 خودم بد نیستم. سه شب در هفته با یک مربی ورزش در ایران تمرین میکنم. وزن کم نکردم چندان. چون خوردنم رو اصلاح نکردم ولی کمی سایزم بهبود پیدا کرده.  البته نه اونقدر که مشهود باشه ولی بهتر از هیچیه. 

حالا که طلسم نوشتن شکسته؛ ایشالا بیشتر مینویسم. گفتم این چند خط رو بنویسم تا بعد.