ویکند

جمعه ۱۸ آگوست: از خونه کار کردم، همسر آف بود و به کارهاش رسید.‌بعد از ظهر ماشین لباسشویی جدید رو آوردن. عصر دوتایی رفتیم دنبال حنا بردیمش پارک، کمی توپ بازی کردیم و کمی خودش سرسره بازی کرد. بعد شام رفتیم رستوران ژاپنی و سوشی خوردیم. حنا خیلی خسته بود و شب زود خوابش برد. با همسر اول یک سریال مستند شروع کردیم راجع به تله مارکتینگ که چندان جالب نبود، بعدش مستند بی بی سی را راجع گروگان گیری آمریکایی ها در سال‌های اول انقلاب نگاه کردیم که جالب بود ولی اون چیزی نبود که انتظارش رو داشتم. بیشتر مصاحبه با گروگان ها بود. 

شنبه ۱۹ آگوست: نسبتا دیر از خواب بیدار شدم. برای،صبحانه پنکیک درست کردم و  خوردیم.‌حنا میگفت بریم پارک ولی هوا بخاطر آتش سوزی ها در کلونا بسیار دود گرفته است.‌همسر رفت به کارهاش رسید و من و حنا هم رفتیم به کامیونیتی سنتر که تازه بازسازی کردن. به حنا کلی خوش گذشت و بازی کرد. عصر مهمون بودیم. تولد ۸۵ سالگی دایی محترم. نسبتا خوش گذشت.  احساس می‌کنم حرف زیادی برای گفتن با دخترخاله ها ندارم. بخصوص چندتاشون که از طرق دیگه شنیدم با مشکلاتی دست به گریبان هستند ولی به من چیزی نگفتند.‌حالا نه اینکه همه باید بیان و اسرار زندگیشون رو با من در میون بگذارند ولی در عین حال من از اون دسته آدمهایی هستم که وقتی بهم اعتماد نمیشه ناراحت میشم چون خودم رو آدم سر نگهدار و قابل اعتمادی میدونم. شاید یکی از دلایل ناراحتیم هم اینه که یکی از دخترخاله ها مشکلش بخاطر کاری هست که چند سال پیش انجام داد و اگر همون زمان با من مشورت کرده بودند، من با اطلاعاتی که داشتم خیلی میتونستم کمک کنم که به مشکل بر نخورند.  ولی با وجود اینکه در بین دختر خاله ها، من یکی از کسانی هستم که سالهاست در کانادا زندگی میکنم و طبیعی است که درک بهتری از بعضی چیزها داشته باشم، ولی اونها حتی از من نظری نخواستند و نتیجه اش اینی هست که شده و در عین حال الان هم شدیدا براشون ناراحتم ولی بازهم چون الان هم از من هیچ نظری نخواستند، بازهم نمیتونم هیچ کمکی بهشون کنم. بگذریم. از خونه دایی هشت برگشتیم و حنا کلی خسته بود و زود خوابید. همسر داوطلب شد که کارهای خونه رو انجام بده و من هم‌خیلی خسته بودم و کمی وبگردی کردم و خوابیدم.‌ اگر بگذارید کمی خرافاتی بشم: حنا تو مهمونی خیلی بامزه شده بود و آنقدر همه گفتند که چقدر نازه که کلی چشم خورد و دو سه بار بدجور زمین خورد. آخرش هم وقتی رسیدیم خونه، از گاراژ که در میومدیم بیرون، لباسش گیر کرد به گوشه ماشین و پرت شد رو زمین. دیگه همینکه رسیدیم براش اسپند دود کردم. میدونم که بی معنی هست ولی اسپند دود کردن بهم آرامش میده.‌

یکشنبه ۲۰ آگوست: صبح قبل از همه بیدار شدم و با وجود هوای دود گرفته، رفتم رو تاب بیرون خونه نشستم، قهوه خوردم و کتاب خوندم.‌حنا هشت ونیم اینها بیدار شد. با هم کلی کتاب خوندیم بعد اومدیم پایین.‌برای صبحانه تخم مرغ آب پز درست کردم که حنا اصلا نخورد و فقط نون خالی خورد.‌بعد حنا کمی تلویزیون نگاه کرد و من کمی خونه تمیز کردم. با مامان و بابا حرف زدیم و تقریبا همون موقع ها بود که شنیدم صدای پای همسر میاد و از خواب بیدار شده. حنا رفت پیش پدرش ولی همسر اومد پایین و گفت امروز حوصله سرگرم کردن کسی رو نداره.‌من راستش امیدوار بودم همسر کمی حنا رو نگه داره ولی وقتی دیدم همسر حوصله نداره، به حنا گفتم دو تایی بریم استخر.‌بعد از همسر خواستم که کارت استخر رو بده بهم.‌کلی سرش بهم غر زد و با عصبانیت جوابم رو داد. منم ازش پرسیدم مشکلش چیه. من که دارم به خواسته اش احترام می‌گذارم و حنا رو میبرم بیرون که تنها باشه، دیگه برای چی عصبانی هست. آخر سر هم‌گفتم که من تا ابد نمیتونم عصبانی بودنش رو تحمل کنم.‌الان که اینها رو نوشتم یادم افتاد که همسر جمعه صبح هم‌عصبانی بود و با اینکه مرخصی داشت و از قبل گفته بود که حنا رو میبره مهد کودک، آنقدر عصبانی و بی حوصله بود. که دست آخر من حنا رو بردم مهد‌. خلاصه که از حدود یازده ونیم با حنا رفتیم استخر وبعدش بردمش ناهار A&W . بعد هم رفتیم کمی میوه ..‌ خریدیم و چهار برگشتیم خونه. دیگه تا برگشتیم حنا خواست تی وی ببینه. من هم گذاشتم. همسر خواب بود، بیدار شد و به‌من گفت که‌من میتونم وقتی برای خودم داشته باشم.‌خیلی خسته بودم، با خودم فکر کردم یک‌چرت نیم ساعته میزنم و بعدش به یک سری کارهای عقب مونده میرسم ولی به کل خوابم برد و وقتی بیدار شدم، ساعت پنج و نیم بود. رفتم پایین و دیدم حنا هنوز مشغول تماشای تلویزیون هست. همسر هم شروع کرده بود به آماده کردن شام.‌ دیگه حنا رو از تلویزیون جدا کردم و با هم کمی بادکنک بازی کردیم و نقاشی کشیدیم. وسطها هم رفتم لباسها رو که‌همسر تو ماشین انداخته بود تا کردم و جابجا کردم. شام خوردیم و بعد همسر از جمعه به حنا قول Bubbles bath داده بود. بعد حموم کردن حنا رو بردم و خوابوندم.  پایین که اومدم از همسر پرسیدم که حالش چطوره که گفت بخاطر حرفی که بهش زدم حالش گرفته است. گفتم میخواهی درباره‌اش حرف بزنیم، اول گفت آره ولی بعد گفت سرش درد میکنه و میره بخوابه. من هم موندم پایین و الکی اینستاگرام چرخیدم و هله هوله خوردم. الان هم که اینجام. بهتره که برم بخوابم. فردا دوشنبه است و اولین روز هفته‌.

اما تصمیم من اینه که صبحها زود بیدار شم و کارهای خودم و حنا رو انجام بدم که همسر استرس نداشته باشه . به خودم میگم که فکر کم یک‌مادر تنهایی ولی یک‌کمک خیلی خوب داری. هر وقت کمک هست قدرش رو بدون ولی توقعش رو نداشته باش. 

فکر میکنم بیشترین چیزی که در همسر من رو ناراحت میکنه، بی محلی هست که ازش میبینم. نمیدونم چطور شرحش بدم ولی همسر اغلب سرش تو موبایل هست و گاهی اوقات هم شاید داره کار مهمی میکنه، ولی در هر حال، من اگر چیزی برای گفتن بهش داشته باشم و صداش کنم تا حرفی بهش بزنم، باید حالت چهره اش رو ببینید. احساس می‌کنم مزاحم ترین آدم روی زمین هستم و حرفهایی که میخوام به بگم احمقانه ترین و بی اهمیت ترین حرفه‌ای روی زمین هستند. بگذریم.  ساعت نزدیک یک صبحه و فردا روز کاریه. بهتره برم بخوابم.‌

نظرات 4 + ارسال نظر
دریا دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت 22:15 http://Taarikheman.blogsky.com

اون چیزی که نوشتید فکر کن مادر تنها هستی و یه کمک خوب داری، خیلی عاقلانه بود به نظرم.
من هم به این نتیجه رسیده ام که راز خوشبختی و آرامش در توقع نداشتن از دیگرانه. حتی اگه اون فرد همسرت یا حتی پدر و مادرت باشه

درسته. کلا آدم باید روی خودش حساب کنه. هرچند دنیای غمگینی هست وقتی میدونی تنها و تنها باید به خودت تکیه کنی...

ترانه دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت 17:29

آدم برای بچه اش جتی خرافاتی هم میشه، من هم همینطور بودم
مامان خوبی هستی. خیلی تلاش میکنی برای خوشحالی حنا.

ممنون ترانه جون. کاش واقعا حنا بچه خوشحالی باشه..

زری.. دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت 06:41 http://maneveshteh.blog.ir

اول از همه در مورد دختر خاله ات و مشکلی که براش پیش اومده، ما یه فامیل داشتیم خدا رحمتش کنه این جور مواقعمیگفت خودشون که عقلشون به کارشون نمیرسه حداقل یه سوال از ادم بکنند :)))) حالا من هم هر وقت خودم را صاحب نظر بدونم و ازم سوالی پرسیده نشه این را بلند و به شوخی تو جمع میگم :)) اما ترنج جان حارج از شوخی، برای من هم پیش اومده و اتفاقا هم دقیقا در مورد اشخاصی که من خیلی بهشون و به پیشرفتشون توجه دارم و از ناراحتی و شکستشون ناراحت میشم اما نمیدونم چرا اینطوری رفتار میکنند! یه موقع هایی فکر میکنم با خودشون فکر میکنند هر چی از من مثلا بیشتر پنهون کنند و بعد من موفقیتشون را ببینم اونها بزرگتر و موفقتر جلوه میکنند ممثلا؟! واقعا نمیدونم چرا، قبلا ها به خودم میگرفتم و غصه ام میخوردم اما الان با خودم میگم اینقدر صنم دارم که اینها یاسمنه و توش گم هست :) خدا خودش برای همه بسازه :)
در مورد شوهرت، من دقیقا میفهمم چی میگی، اتفاقا دو هفته پیش یکی از دوستانم پیشم بود اون هم دقیقا همین را میگفت، میگفت نمیدونم واقعا منظور شوهرم از اینهمه بی توجهی و سردی رفتار چیه؟ میگفت نمیدونم آیا اصلا متوجه هست و عمدی اینطور میکنه یا ناخودآگاهه!؟ من خودم فکر میکردم مردهای غربی از این جهت بهترند چون فکر میکردم مردهای ایرانی از بودن و باقی موندن زنشون خاطر جمع هستند و همین امر باعث میشه نیازی برای راضی نگه داشتن زنشون نبینند و یا چه میدونم شاید یاد نگرفته اند و تربیت نشده اند، مثلا ته رفتاری که دیده اند رابطه پدر مادرهای خودشونه، نمیدونم واقعا چی میتونه دلیلش باشه اما آنچه که هست ظاهرا این رفتار بین خیلی از زوجها پیش میاد و حالا راه حلش چیه؟ حقیقتش کاری که من میکردم این بود که رک و صریح به شوهرم میگفتم متوجه این رفتارش هستم و میگفتم من بچه یا احمق نیستم نمیخواد اینقدر به خودت فشار بیاری، متوجه شدم بی تفاوتی یا برات مهم نیستم و از اونطرف تمرکز میکردم روی پیشرفتهای فردی خودم و الحق که اینقدر حرصی ام میکرد که بیشتر تلاش میکردم که برای خودم دستاوردهای فردی داشته باشم. الان اما بمرور انگار رابطه ی بینمون بهتر شده، شاید اینکه شوهرم دیده که اگر اون من را نادیده بگیره من عاجز و مستاصل نمیشینم و میرم دنبال زندگی شخصی ام و در واقع اونه که با سرعت بیشتری داره من را از دست میده و از طرف دیگه واقعا اینکه بچه ها بزرگتر شدند و رسیدگی بهشون کمتر شده خیلی تو فراغ بال ما والدین موثر بوده و به اصطلاح کمتر به پر و پای هم میپیچیم :))
امیدوارم رابطه تو و شوهرت رو به بهبود بره.

میدونی من با همسر راجع به این موضوع حرف زدم. خیلی عذرخواهی کرد و گفت که رفتارش درست نبوده. من فکر نمیکنم همسر عمدی این کار رو میکنه که من رو برنجونه یا چیزی مثل این. ولی متاسفانه شاید رابطه ما در این حد نیست که باعث آرامش هم باشیم. یعنی فکر میکنم حتی ایجاد رابطه هم تبدیل به یک جور کار شده برای ما که با وجود کار تمام وقت و بچه و ... هر دو خسته تر از اون هستیم که بخواهیم برای هم زمان صرف کنیم و ترجیح میدیم آرامشمون رو در فیلم دیدن و ... جستجو کنیم.

ماهی دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت 04:38 https://redfishi.blogsky.com/

ترنج جان ، بنطر خودت چرا همسرت آین رفتارها را دارد ؟ چرا زود عصبانی می‌شود یا خیلی حوصله ندارد ،..... توجه نمیکند؟

ماهی عزیز، سوال خوبیه و دلایلش خیلی مختلف هست. یک قسمتش ریشه در ترومای دوران کودکی همسر داره. یک قسمتش به استرسهای کاری ربط داره. فکر میکنم باید بابتش یک پست بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد