دیروز برگشتم سرکار. همه چیز تقریباً خوب بود. کمی چیدمان کیوبیکالهامون رو عوض کردند. کیوبیکال من کمی بزرگتر شده و جاش هم بهتر شده. قبلاً یکی از همکارام کنارم مینشست و بینمون فاصله‌ای نبود اما الان وسطمون یک دیوارک هست. نفر بعدی هم با یک ستون از هم جدا میشه بنابراین الان یک گوشه دنج و آروم برای خودم دارم. هنوز مدیرم البته دید کامل روی کامپیوترم داره ولی چندان مهم نیست. تقریباً خوب تونستم هشت ساعت کاری رو دوام بیارم. فقط گردنم خیلی درد گرفت که احتمالاً بخاطر بد نشستن هست. تقریباً آخر وقت یکی از همکارهام گفت که همکار دیگه ما شش ماهه بارداره. البته که براش خوشحال بودم اما ته دلم خیلی غمگین شدم. قلمبه‌گی شکمش محسوس بود. اگر جنین من هم مونده بود، من هم همین حدود میبودم. بعد دچار شک شدم. آیا تصمیم درستی بود گرفتن قرصهای ضد بارداری؟ بعد فکر کردم به گرفتن تخمک اهدایی. اگر تخمک اهدایی بگیرم شانس بارداری کلی افزایش پیدا میکنه. همه دیشب مشغول گشتن در سایتهای اهدای تخمک بودم. کار آسونی نیست انتخاب اهداکننده. کلی از کسانی که از پروفایلشون خوشم اومده بود مشکلات ژنتیکی داشتن. البته خنده‌دار هم هست به نوعی. احتمالاً اگر خود من هم همین الان برم آزمایش بدم ممکنه ژن ناقل یک بیماری نادر رو داشته باشم ولی به نظرم درمقیاس عجیبی آدمهایی که خیلی سالم و سرحال به نظر میرسند و حتی بچه‌های سالم دارن ناقل یک سری سندرم و ... هستند. برام چه چیزهایی در اهداکننده مهمه؟ اول اینکه ناقل هیچ بیماری ژنتیکی نباشه. اگر قرار باشه که بچه آینده‌ام از ژن من نباشه، میخوام که بهترین شانس ژنتیکی رو بهش بدم. بعد هم برام مهمه که اهداکننده راضی باشه که در آینده اگر بچه خواست باهاش ملاقات کنه. این فکر کنم برای سلامت روانی بچه مهم باشه. که بدونه ژنش از کجا اومده. شبیه کی شده و چه خصوصیاتی رو از طرف به ارث برده. شاید هم بخواد بدونه خواهر و برادر نانتنی داره یا نه. خلاصه که برام مهم است که بچه اگر خواست بتونه با مادر ژنتیکی در ارتباط باشه. بعد مسلماً فاکتور سلامت روانی و بعد هم هوش هست که البته نمیدونم چطور میشه فهمید. البته بعضی از اهداکننده‌ها مدرک دانشگاهی دارند که شاید تا حدی فاکتور هوش رو بشه از روش فهمید ولی نمیدونم سلامت روانی رو چقدر میشه تشخیص داد. بعد هم میرسیم به فاکتور قیافه و قد. البته که میخوام بچه تا حد امکان بتونه قد بلندی داشته باشه و زیبا باشه. شاید اگر اهداکننده مومشکی و چشم قهوه‌ای پیدا کنم خوب باشه که یک جورهایی یک شباهتی به من داشته باشه ولی اگر نشد هم مهم نیست. مهمتر از همه انتخاب یک ژن خوب برای بچه است تا در حد امکان دارای سلامت جسمی و روانی باشه. خنده‌داره خرید تخمک و یک جورهایی هم عجیب و غیرواقعی به نظر میاد ولی فکر کنم هرکسی هم جای من باشه و بتونه ژنتیک بچه‌اش رو تا حدی تحت تاثیر قرار بده همین انتخابها رو بکنه. 

واقعیت اینه که ایده‌آل من اول فرزندخواندگی و بعد تخمک‌اهدایی هست. ولی پروسه فرزندخواندگی بسیار طولانیه اینجا و بخصوص شانس آداپت کردن یک نوزاد بسیار بسیار کمه. در کانادا دو جور سیستم فرزند خوندگی وجود داره. یکی از طریق شرکتهای خصوصی هست که هزینه زیادی داره. معمولاً کسانی که در سنین خیلی پایین باردار میشن و تصمیم میگرن که بچه رو سقط نکنن و به فرزندخواندگی بدن، از این طریق اقدام میکنن. خوبی این روش اینه که میشه نوزاد داشت و احتمال بعضی مشکلات مثل سندرم ابتلا به الکل و یا در معرض مواد قرار گرفتن درشون کمتر هست. اما هزینه زیادی داره و رقابت هم خیلی زیاد هست. اگر به این سایتها سربزنید معمولاً زوجهایی رو میبیند که کلی برای خودشون پروفایل درست کردن خودشون رو تبلیغ کردن چون این مادره که انتخاب میکنه بچه رو به کی بسپاره (فیلم جونو یادتون هست؟). یک روش دیگه هم از طریق سیستم دولتی هست. اولویت اول سیستم دولتی این هست که بچه با پدر یا مادر و یا یکی از بستگان (پدربزرگ، خاله و ... ) بمونه. بنابراین در این سیستم تا مطمئن نشن که بچه رو کسی از نزدیکانش نمیخواد نگه داره، به کسی واگذار نمیکنن. از اونجایی که در کانادا سطح فقر کمه، اصولاً کسی بخاطر بی‌پولی بچه‌اش رو به سیستم نمی‌سپارد. بنابراین بچه‌ها معمولاً از خانواده‌های پر خطر هستند. مثلاً از پدر و مادر الکلی یا معتاد یا ابیوسیو. بنابراین این بچه‌ها با چالشهای زیادی روبرو هستند. اونهایی که از مادرهای معتاد به دنیا میان اغلب در ابتدا اعتیاد دارند و همه اینها یک سری مشکلات جسمی و روانی در اونها ایجاد میکنه که گاهی تا سالها باهاشون باقی میونه. 

در رویاهای من یه جایی هست که بتونم دوتا فرزندخونده نسبتاً سالم داشته باشم که بتونن عشق من رو به خودشون قبول کنن و بخوان که من مادرشون باشم. برای من پیوستگی ژنتیکی اونقدر مهم نیست. یعنی اصلاً مهم نیست. فقط دوست دارم زودتر بتونم این پروسه رو به انجام برسونم. اگر بتونم دوستشون باشم و در مشکلات کنارشون باشم برام کافیه. 


امروز مهمونی کریسمس محل کار همسره و قراره دیر بیاد. من درخت کریسمس رو نصفه و نیمه تزیین کردم و منتظرم که همسر  برگرده و با هم بریم بیرون. فردا هم مهمونی کریسمس دوستم دعوت هستیم و هنوز کادو نخریدم.  البته امروز همت کردم و برای همسر کادو  بلیط یکی از بندهای مورد علاقه‌اش رو خریدم که تو آوریل با هم بریم. از دیروز دوباره مصرف قرصهای ضدافسردگی رو که چند روز قطع کرده بودم، شروع کردم. کمی بهم استرس میدن و شبها خوابم رو مختل میکنند ولی در عوض حداقل انگیزه دارم از جام بلند شم و یکی دو کار انجام بدم. دیروز یک نقاشی نصفه و نیمه کشیدم. نقاشی که نه البته. بیشتر برای حیاط پشتی که پر از علف هرزه طرح کشیدم که با فضا چکار بکنیم. مثلا قسمت که باید چمن‌‌کاری بشه و قسمتی که باید سنگ ریخته بشه و ... چون حیاط پشتی تقریبا کوچک هست جای زیادی برای درخت کاری نداریم البته. فکر میکنم فقط یک درخت انجیر برای حیاط کافی خواهد بود. حیاط جلو خونه تا حد زیادی فضاسازی شده اما احتیاج به یک سری مراقبت داره. مثلاً دو تا از کاجهای تپل خشک شدن و باید جایگزین بشن. یک سری گیاه بی‌نام ولی نشان هم هست که خیلی به فضا نمیخورن و باید براشون جایگزین پیدا کنم. یک تاب بزرگ هم جلو خونه هست که اصلاً شرایط خوبی نداره. باید بالشهاش جایگزین بشن و خودش هم یک تمیزکاری و رنگ حسابی میخواد. 

از دوشنبه دارم برمیگردم سرکار. یک جورهایی اصلاً دلم نمیخواد برگردم. یک جورهایی هم برام اوکی هست. فقط حوصله آدمها رو ندارم. بخصوص مدیرم رو. امیدوارم هیچکس نپرسه کجا بودم و یا چطورم و ... روانپزشک بهم گفت که اکثر آدمها نمپرسن چون نمیدونن با چنین شرایطی چطور برخورد کنند و برای اونها هم که میپرسن یک جواب کلی آماده میکنیم که بهشون بگی و البته دفعه آخری که دیدمش یادش رفت بهم بگه و من هم یادم رفت ازش بپرسم. باید از جیسون بپرسم که چی بگم. بخاطر نوع کارش در از زمینه خیلی میتونه کمکم کنه. 

خیلی دلم میخواد در یک کار یا هنری خوب بودم. مثلا موسیقی یا نقاشی و بیشتر از همه نوشتن. شاید یکی از ایرادات مهم من اینه که صبر ندارم و وقتی در کاری خوب نیستم، فوراً علاقه‌ام رو از دست میدم. اما راستش اصلا مهم نیست که آدم در کاری خوب باشه که انجامش بده. آدم فقط باید از انجام اون کار لذت ببره. حتی اگر نتیجه‌اش خیلی بچه‌گانه و ابتدایی باشه. 

امروز فیلم "داستان ازدواج" رو هم دیدم و به نظرم فیلم خوبی بود. شخصیت زن داستان از صدایی میگفت که در ازدواجش از دست داده بود. از چیزی که میخواست و هرگز بهش بها داده نشده بود. مرد داستان میگفت ما راجع بهش حرف زدیم اما یک این قول نبود. زن داستان هم البته شاکی بود که چیزی که تو میخوای همیشه عمل میشه و چیزی که من میخوام همیشه یک نظریه است فقط. به عمق فیلم که نگاه میکنم میبینم که زن داستان چقدر حرفها، نیازها و خواستها داشته که به همسرش نزده. یا حداقل اونطور که باید و شاید نزده. ما زنها بطور طبیعی یاد گرفتیم خودمون رو سانسور کنیم. خودمون رو کمرنگ کنیم تا همسر و فرزندانمون خوشحالتر باشن. یادم میاد سالها قبل یک تحقیقی نشون میداد که مادرها وقتی با بچه‌هاشون بازی میکنند، اغلب به عمد میبازن که بچه خوشحال بشه اما پدرها بیشتر حالت رقابت دارند. ما یاد گرفتیم تظاهر کنیم به راضی بودن، به دوست داشتن چیزهایی که خیلی دوست نداریم. به ارضا شدن تو سکس وقتی ارضا نشدیم. ما یاد گرفتیم که صدامون رو بلند نکنیم و در نهایت وقتی که به انتها میرسیم، وقتی که دیگه صبرمون تموم میشه و میبریم و میریم، یک فردی اون پشت میمونه که میگه "این تصمیمی بود که ما با هم گرفتیم" یا "خودت خواستی که اینطور باشه" یا "کسی مجبورت نکرده بود کارت/محل زندگیت/سلائقت رو برای من عوض کنی"

 یکی از مهمترین چیزهایی که من در همین جلسات مشاوره یاد گرفتم، این بود که راجع به افکارم، عقایدم و احساساتم بدون پرده‌پوشی و سانسور حرف بزنم. منظورم اصلاً دعوا یا دلخوری یا هیچکدوم از اینها نیست. منظورم حرف زدن راجع به چیزهای کوچک و بزرگ زندگیه. حرف زدن راجع به آرزوها و اهداف و برنامه‌ها. اینجوری میشه که یک نفر آدم رو میشناسه، که آخر کار به قول اینجایی ها نمیرسه به"وی جاست گرو اپارت-We just grew apart". البته شاید هم گاهی منجر بشه که آدمها از هم جدا بشن اما باز هم خیلی رابطه سالمتری خواهد بود. اگر آدم همش خودش رو کمرنگ کنه، خواستها و علایقش رو پس بزنه، یک زمانی میشه که حتی خودش هم خودش رو نمیشناسه و براش جز سرخوردگی و تاسف و زمان از دست رفته و آروزهای برباد رفته، چیزی باقی نمیمونه. 


برای خودم این نصیحت رو مینوسم که خودت رو برای همسرت و هیچکس دیگری کمرنگ نکن. بگذار شخصیتت هرجور که هست خودش رو نشون بده - حتی اگر میترسی یا خجالت‌زده هستی از اون چیزی که هستی. حتی وقتهایی که فکر میکنی کافی نیستی یا به اندازه کافی نمیدونی. حتی وقتی فکر میکنی همه از تو بهتر هستند. بگذار آدمهایی که دوستشون داری تو رو همونجوری که هستی بشناسند نه اونطور که میخوان. مطمئن باش که دنیا به آخر نمیرسه. هنوز خواهند بود کسانی که دوستت خواهند داشت و کسانی که از تو خوششون نخواهد اومد اما حداقل خودت میدونی که خودت هستی و قوی هستی. همین. 

در این چند روزی که ننوشتم، حالم چندان خوب نبوده. بیشتر اوقاتم به خواب یا در تماشای نت‌فلیکس گذشته. شنبه برای شام خونه دوستان ایرانیم مهمونی بودیم. این گروه از قدیمی‌ترین دوستان من هستند که از زمان همسر سابق میشناسمشون. تقریباً همگی ازدواج کردن و حداقل یک یا دو بچه دارن. از وقت گذشتن باهاشون لذت میبرم هر چند احساس میکنم از بعضیهاشون کمی فاصله گرفتم و مثل سابق باهاشون صمیمی نیستم. بودن در میان بچه‌های دوستانم  و دیدنشون هم چندان اذیت کن نیست. یعنی هیچوقت احساس نکردم که بهشون حسودی میکنم. بچه‌ها هم اغلب در اتاق با هم در حال بازی کردن هستند و کلا زیاد نمیبینمشون و اغلب هم خیلی به من نزدیک نیستند. بغیر از پسر کوچکهای دوتا از دوستانم که به نسبت دخترها بهم بیشتر محبت نشون میدن. بخصوص پسر شش-هفت ساله یکی از صمیمی‌ترین دوستانم خیلی با محبته و اگر باهاش حرف بزنی با آدم خوب کنار میاد. شب بعد شام، توی اتاق پشتی با توپ نرم کوچیک باهاش بسکتبال بازی میکردم. وسط بازی رفتم که برای همه چای بریزم. بعد این فسقلک اومده بهم میگه که خاله برای من یک چای میگذاری کنار تا سرد شه. من هم براش یک چای کنار  گذاشتم. بعد از کمی بازی اومد چایش رو خورد و دوید که بره باز هم بازی کنه. بعد از میون راه برگشته، من رو بغل کرده و بوس میکنه و میگه مرسی خاله برای چایی. قلبم کلی پر از عشق و محبت شد. دوستم میگه که ترنج با یک بوس خرت کردها! روز یکشنبه همه با جیسون، پدرش و خانواده برادرش رفتیم یکی از باغهای کریسمس که توش درخت کریسمس میفروشند. یعنی یک باغ ماننده با یک عالمه درخت کریسمس بزرگ و کوچک. بعد میتونی اره برداری و بری درخت کریسمس خودت رو انتخاب کنی و ببری. قیمتش هم متری هست و به نسبت گرونه. ما البته سالهای قبل درخت مصنوعی گذاشتیم ولی امسال فکر کردیم که یک چیز جدید برای خودمون انجام بدیم. بخصوص که بوی درخت طبیعی تو خونه شنیدم خیلی قشنگه. خلاصه که تجربه خوبی بود. مزرعه همینطور جایی داشت که بهش میگن "Petting Zoo" و یک سری حیوونها مثل بز، بزغاله، بره، گاو، اسب، بچه گربه و ... داشت که میتونستی بری نوازش کنی و یا بغل کنی. بچه گربه‌ها که واقعا خیلی خوشگل بودن و تقریباً همه بچه‌ها اونجا جمع بودند و به نوبت بغلشون میکردن. خلاصه که دسته جمعی خیلی خوش گذشت ولی در کل این هم یک فعالیت خانوادگی بود و پر از بچه‌ها. دیدن زنهای باردار و زوجهای جوون با چند تا بچه قد و نیم قد کلاً خیلی آسون نبود برام. نمیدونم چرا ولی وقتی میبینم کسانی که چند تا بچه کوچک دارند و در عین حال باردار هستند یک زخمی به دلم میزنه. حسودی نیست. خوشحالم که خوشبخت هستند ولی فکر میکنم انصاف نیست که کسی چند تا بچه داره و من نتونستم یک بچه هم داشته باشم. بعد از باغ هم همه اومدن خونه ما، پیتزا خوردیم و  چون البته فردا روز مدرسه و کار بود همه زود رفتند. شب جیسون بهم گفت که همسر برادرش تو استخر همسر سابق جیسون رو دیده همراه با پسر کوچیکش. اینجا دیگه قلب من جدی خلید که چرا نتونستم با همسرم یک فرزند داشته باشیم. همیشه فکر میکنم جیسون این شانس رو داشت و داره که با یک نغر جوونتر از من آشنا بشه و ازش بچه داشته باشه. البته جیسون هم همیشه گفته که چنین چیزی نمیخواد و میخواد با من باشه حتی اگر بچه‌ای نداشته باشیم. ولی با وجود این حرف بازهم آسون نیست که احساس گناه، پیری و بی‌کفایتی نکنم. بهرحال. تمام شب رو بیدار موندم و تا شش صبح تو نتفلیکس سریال نگاه کردم. دوشنبه وقت دکتر داشتم که فرمهای برگشت به کارم رو پرکنه. از دکتر خواستم که برام قرص ضدبارداری بنویسه. احتمالا به نظرتون خیلی متضاد بیاد این چیزی که نوشتم با خطهای بالا. اما راستش رو بخواهید فکر میکنم که قرص ضدبارداری بگیرم و این چرخه معیوب رو تموم کنم. 


چرخه معیوب یعنی این امیدی که من هر ماه بعد از دوران تخمک‌گذاری تا زمان پریود دارم. این امید ابلهانه‌ای که شاید این دفعه باردار باشم. مثلا چند روزی هست که قرصهای ضدافسردگی رو قطع کردم چون فکر کردم که هرچند احتمال اینکه باردار باشم کمه، اما بهتره ریسک نکنم و جنین رو در معرض دارو قرار ندم. راستش رو بخواهید دیگه از این وضع خسته‌ام و نمیدونم که چقدر دیگه میتونم اینطوری ادامه بدم. یعنی دیگه نمیتونم در این زندگی معلق و بی‌برنامه زندگی کنم که مدام منتظر وقوع یک اتفاقه که احتمالش کمه و در عین حال امید بهش هست. یعنی بالاخره یک زمانی باید برسه که آدم به خودش بگه بسه. من تلاشم رو کردم و نشد. دیگه خودم رو نمیخوام شکنجه کنم با انتظار. میدونستید که استرس ناباروری معادل استرسی هست که یک فرد مبتلاً به سرطان داره؟ اینه که من به این نتیجه رسید که بسه. کافیه.


خلاصه که بقیه دوشنبه هم به فیلم نگاه کردن و خوردن گذشت. نه شام درست کردم، نه ورزش کردم و نه هیچی. حتی شب که جیسون برگشت هم حوصله نداشتم و باهاش الکی سر چیدن میز شام دعوا کردم. آخرش هم تصمیم گرفتیم که روی مخ هم راه نریم. اون رفت سر موسیقی و من هم فیلم نگاه کردم. 


امروز سه شنبه بهتر بود. هرچند تا ساعت یازده و نیم صبح خوابیدم یعنی چیزی مثل یازده-دوازده ساعت خواب، اما وقتی بیدار شدم تونستم کمی به علت کارهای چند روز گذشته نگاه کنم. فرار عاطفی به نتفلیکس برای برخورد نکردن با همه چیزهایی که این چند روز گذشته آزارم داده بود.غمی که تو دلم بود، احساس از دست دادن و همه چیزهای دیگه.میخواستم ظهر بنویسم اما دوستم زنگ زد و چون روز تعطیلش بود اومد پیشم و کمی با هم وقت گذروندیم. بعد هم رفتیم رستوران و غذا خوردیم. شب با جیسون هاکی نگاه کردیم که تیممون باخت. بعدش باهاش حرف زدم و راجع به قرصهای ضدبارداری هم بهش گفتم.با من موافق بود. خلاصه که به نقطه پایان رسیدم. غمگین هستم ولی حالا وقتش هست که یک مسیر تازه برای زندگیمون انتخاب کنیم. 


تا حد خوبی میدونیم چکار میخواهیم بکنیم که بعدا راجع بهش مینویسم. الان اما خسته‌ام و میخوام بخوابم. 





بیرون داره بارون شدیدی میباره. صدای خوردن قطرات بارون به سقف و جریان آب توی ناودون رو میشه در سکوت خونه به راحتی شنید. من رو مبل راحتی که تو اتاق‌خوابمون گذاشتیم نشستم  که بنویسم. روبروم یک منظره قشنگ از رودخونه، آسمون‌خراشهای اونور آب و پلی هست که دوقسمت شهر رو به هم وصل میکنه. روزهای آفتابی میشه "مانت بیکر" رو در ایالت واشنگتن تو آمریکا دید. اما الان همه چیز در یک هاله از مه و آب محو شده. الان تنها حسرتم اینه که چرا اتاق‌خواب شومینه نداره. سردمه؟ نه چندان. اما فکر میکنم کاش شومینه هم بود-آدم انگار هیچوقت نمیتونه رضایت کامل از چیزی داشته باشه-


روز سه‌شنبه، روز مفیدی بود. یک لیست از کارهایی که باید انجام بدم نوشتم و همه رو انجام دادم. در پایان شب از خودم خوشنود و راضی بودم. روز چهارشنبه اما دیر و با سردرد بیدار شدم. با مشاور یکی از دانشگاههای خصوصی قرار ملاقات داشتم. ملاقات خوبی بود و از دانشگاهشون خوشم اومد. از دانشگاههایی هستند که خیلی روی عدالت اجتماعی و ... تاکید میکنند و از دانشجوهاشون همین انتظار رو دارن. اما هزینه ثبت‌نام خیلی بالاست و توصیه هم نمیکنن که در دوسالی که برای فوق‌لیسانس درس میخونی، کار کنی. این موضوع رو برای من سخت میکنه. البته راه درازی هم در پیش دارم. کار داوطلبانه و گذرندون درسهای پیش‌نیاز. فعلا که تصمیم دارم کار داوطلبانه و درسهای پیش‌نیاز رو شروع کنم. اینطوری میفهمم که این راه اصلاً راه من هست یا نه. 


تصمیم داشتم بعد از ملاقاتم برم کمی پیاده‌روی توی داون‌تاون عزیزم که دلم خیلی براش تنگ شده. ولی خسته بودم و برگشتم خونه. تمام بعد از ظهر هیچ کار مفیدی نکردم. پدر جیسون قرار بود برای شام بیاد خونه ما و هرچند جیسون گفته بود که شام رو از بیرون میگیره، من تصمیم داشتم شام درست کنم. ولی در نهایت انقدر خسته بودم که بهش تکست زدم که نتونستم شام درست کنم و همون بهتر که از بیرون شام بگیره. پدر جیسون از اون نازنین آدمهای دنیاست که همه عاشقش میشن و من ندیدم که کسی دوستش نداشته باشه. با موی سفید، سرخ و سفید و تپل. یک جورهایی شکل بابانوئل‌های توی فیلمها. خیلی معاشرتی هست و با همه بگو و بخند میکنه: توی آسانسور، تو صف فروشگاه، تو رستوران... خلاصه شام خوردیم و پدر جیسون چون خسته بود خیلی زود رفت. من هم بقیه شب رو به استراحت گذروندم. در ضمن عصر پست جاروبرقی رباتم رو آورد. 


دیروز هم دست‌کمی از چهارشنبه نداشت. تنها کار نسبتاً مفیدی که انجام دادم این بود که جاروبرقی رو راه انداختم و طبقه پایین رو جارو کرد. بد نیست ولی حرکتش خیلی رندوم هست. دیدم که ورژنهای جدیدتر این تکنولوژی رو دارن که در یک مسیر حرکت کنن و نقشه خونه رو به حافظه بسپارند. اما مساله اینه که قیمتشون تقریباً دوبرابر اینی هست که من خریدم و نمیدونم که می‌ارزد که برم عوض کنم یا نه. همینطور رفتم پیاده‌روی و پارکی که نزدیک خونه‌مون هست رو کشف کردم. برخلاف انتظارم خیلی پارک قشنگی بود و کلی مجسمه سنگی داشت که خیلی جالب بودند. من سالهای زیادی رو در این محله زندگی کردم و عجیبه که از وجود این پارک بیخبر بودم. جیسون میگه که قبلاً این پارک چندان جای جالبی نبوده و شاید به این خاطر هست که من راجع بهش از کسی نشنیدم. دیروز که من رفتم اما پارک خلوت بود. سه چهار تا پسر نوجوون که معلوم بود از مدرسه جیم زدن، زیر یکی از آلاچیق‎ها نشسته بودن و داشتن موزیک رپ گوش میکردن و میخوندن. اول فکر کردم شاید دارن ماریجوانا میکشند چون یک چیزی مثل قلیون کنارشون بود اما بویی حس نکردم. در دوردست هم یک خانم مسن داشت سگش رو میگردوند. به غیر از اون پارک خلوت بود. بعد از ظهر یک سریال در نت‌فلیکس تموم کردم به اسم "میثومانیاک" که بد نبود. فرانسوی هست با زیرنویس انگلیسی. شب با جیسون یک سریال مستند در نت‌فلیکس نگاه کردیم به اسم "شیطانی در همسایگی" که درباره یک مردمیانسال مهاجر اوکراینی هست که تصور میشه یکی از بی‌رحم‌ترین جلادهای کمپهای نازیها به اسم "ایوان مخوف" بوده. شهروندی آمریکاش به همین دلیل خلع میشه و برای محاکمه به اسرائیل فرستاده میشه. بقیه داستان و اینکه آیا این فرد همون ایوان مخوف هست رو بهتره خودتون نگاه کنید. البته صحنه‌های دلخراشی از کمپهای نازیها و اجساد و ... تو این مستند وجود داره که واقعا درروح و روان آدم سنگینی میکنه. بنابراین اگر در مود خوبی نیستید، بهتره که فعلاً نگاه نکنید. 


امروز هم دیر بیدار شدم. یعنی از ساعت شش‌و‌خرده‌ای همینطور خواب و بیدار در رختخواب گذروندم تا حدود یازده. آیا از اینکه در چند روز گذشته بیشتر وقتم رو فقط به خواب و فیلم دیدن گذروندم پشیمونم و احساس بدی دارم؟ جالبه که نه. برای خودم هم عجیبه چون قبل‌ترها همیشه خودم رو سرزنش میکردم که چرا اینقدر وقت هدر دادم. اما الان احساس بدی ندارم. احساس میکنم به این چندروز نیاز داشتم. یک هفته دیگه باید برگردم سرکار. اصلاً خوشحال نیستم که باید برگردم سرکار ولی چاره‌ای هم نیست. اینه که این چند روز آخر رو میخوام آسون بگیرم و از روزهام لذت ببرم. 


فکر میکنم الان بهتره برم وسایلم رو جمع کنم و برم استارباکس بشینم و کمی روی کارهای دانشگاه رفتن کار کنم. شاید بتونم یکی-دو  کورس آنلاین رو از ژانویه شروع کنم. 

ساعت 1 بعد از ظهره. کنار شومینه نشستم که کمی بنویسم. یک ساعت و خرده‌ای هست که بیدار شدم. دیشب تا پنج‌و‌نیم صبح نشسته بودم و در نت‌فلیکس سریال "The Sinner" رو نگاه میکردم. اگر طرفدار سریالهای با تم جنایت و روانشناسی باشید، سریال خوبیه.دیروز از اون روزهایی بود که جز نت‌فلیکس نگاه کردن کار دیگه‌ای در زندگیم نکردم. بالطبع امروز نادم و پشیمون هستم اما فکر میکنم سرزنش خودم راه به جایی نمیبره. زندگی یک تلاش مستمر برای بهتر شدن هست و شکست و اشتباه جزو جدا نشدنی زندگیه. 

امروز یک جلسه دیگه برای زوج‌درمانی داریم. همه چیز فعلا بین ما خوبه. هرچند شنبه جیسون سرصبحانه گفت که جای مامان و بابا خالیه و من توی دلم خیلی از دستش عصبانی شدم که این چندماه گذشته رو انقدر برام تلخ کرد که یک جورهایی ته دلم هنوز خوشحالم که مامان و بابا رفتند. بهش نگفتم. شاید هم یک قسمت از وجود خودم هست که خوشحاله از تنها بودن. 

تا به امروز این یک هفته‌ای که تنها بودم رو دوست داشتم. تا قبل از این فکر میکردم که اگر یک روزی سرکار نرم، حوصله‌ام خیلی سر بره. ولی واقعیت اینه که الان دیگه اینطور احساسی ندارم. همینطور تا قبل از این فکر میکردم که آدم بی‌سلیقه‌ای هستم و خیلی اهل کارهای خونه و تمیزکاری و ... نیستم. اما الان به این نتیجه رسیدم که بیشتر این امر از خستگی بوده وگرنه روزهایی که خونه بودم و حالم خوب بوده، خونه همیشه تمیز و مرتب بوده. اگر دیروز و امروز رو نادیده بگیریم، روزهای دیگه حتی زودتر از زمانهایی که سرکار میرفتم بیدار شدم و تقریباً خیلی کم وقت در اینترنت و نت‌فلیکس و ... گذروندم. 

راستش رو بخواهید دنبال این هستم که تغییر کار بدم و برم به سمت مشاوره و روان‌شناسی و .... ولی تا جایی که دیدم راه خیلی درازی درپیش دارم. سالهای سال از وقتی که مدرک لیسانسم رو در ایران گرفتم میگذره. باید بدم ریزنمراتم ترجمه بشه و ببینم معدلم برای چه دانشگاهی کافی هست. دانشگاههای خصوصی شانس بهتری دارم ولی هزینه بالایی دارند.دانشگاههای دولتی سخت‌تر هستند. مثلاً باید امتحان GRE بدم و بعد هم  باید صد ساعت سابقه کار دواطلبانه در کارهای مربوطه داشته باشم، مثلاً سابقه کار در پناهگاههای بیخانمانها یا خط جلوگیری از خودکشی و یا چیزهایی از این قبیل. وقتی این حجم کار رو میبینم، نمیدونم آیا باید ادامه بدم یا نه. اگر بخوام بعنوان سایکلوژیست کار کنم باید تا دکترا ادامه بدم. این خودش میشه هفت سال. یعنی بعد پنجاه سالگی. و البته هزینه تمام‌وقت درس خوندن و کار نکردن هم هست. گاهی فکر میکنم عوض اینکار سعی کن چیزی در زمینه کاری خودت یاد بگیری و کارت رو بهتر کنی. ولی خوب بودن در کاری که چندان دوستش ندارم دیگه آیا می‌ارزه؟ 

من میخوام آدم بهتر، شادتر، و امیدوارتری باشم. میخوام برای خودم، اطرافیانم و جامعه مفید باشم. میخوام منشإ خیر و برکت برای مردم باشم. نمیخوام مثل یک انگل زندگی کنم. روزها و شبهام رو به بی‌خبری و در مادیات صرف زندگی کنم. احتیاج دارم که برنامه و هدف داشته باشم و بهشون پایبند باشم. آیا راه زندگی رو میتونم پیدا کنم و بهش پایبند باشم؟