نخود نخود هر که رود خانه خود...

ما برگشتیم کانادا. مامان و بابا هم به همراه برادر رفتند ایران. بابا حالش بهتره. هنوز کم خونی داره ولی به شدت قبل نیست و انرژیش بهتره. ممنون از همه دوستان عزیزم بابت محبتهای صادقانه  تون. خیلی خوبه که توی زندگیم هستید و با شما میتونم درددلهایی رو بیان کنم که با نزدیکترین آدمهای دور و برم هم نمیتونم بیان کنم. 

گلبول قرمز و باقی قضایا

این یادداشت رو از بیمارستانی در آنکارا مینویسم. بابا دوباره بیماریش عود کرده. یعنی از اول هفته کم انرژی بود و میگفت خسته‌ام. بعد هم دست درد بهش اضافه شد. شب تولد من قرار بود بریم شام بیرون و جشن بگیریم ولی دیگه حال بابا خوب نبود. بردیم بیمارستان و آزمایش خون گرفتند و باز هم گلبولهای قرمز خونش به شدت افت کرده. دیگه بلافاصله دستور بستری دادند. الان چند روز هست که منتظر خون هستیم. البته خون که میگم منظورم گلبول قرمز غنی شده است که باید چهل و چند فاکتورش با خون بابا بخونه تا بتونند تزریق کنند و تا بحال پیدا نشده. هر چقدر هم من میگم از ما که بچه‌هاش هستیم خون بگیرید که احتمال تطبیق بیشتری داره؛ میگن تا خون شما آماده بشه چند روزی طول میکشه. اینه که فعلا منتظریم. دیروز هم سعی کردند شیمی درمانی رو شروع کنند که بدن بابا طاقت نیاورد و تشنج کرد و قطع کردن. الان هم منتظریم تا دکتر بیاد  ببینیم آیا شیمی درمانی رو ادامه میدن یا نه. همسر این مدت همش مراقب حنا بوده که من کنار بابا باشم. طفلی کل سفرش شد بچه داری. امشب هم برمیگرده و واقعا نمیدونم روزهای آینده چطور میتونم  حنا و  بیمارداری رو در کنار هم انجام بدم. البته خدا رو شکر داداشی هست و اونه که همش کنار باباست. من بیشتر در رفت و آمد هستم. مشکل زبان هم که هست. یعنی همسر هم برای جایی رفتن به مترجم احتیاج داره و مامان هم و .. خلاصه که اینطوری داریم سر میکنیم. 

من غیر از روز اول که احساسی شدم و اشکم در اومد، تا الان خوب تونستم خودم رو مدیریت کنم. یعنی راستش رو بخواهید فهمیدم ذهن من خیلی حیله‌گر هست برای مراقبت خودش از رنج و این شاید چیز چندان بدی نیست. یعنی خوبه که یک نفر تو خانواده باشه که کنترل بهتری رو احساسش داشته باشه و خیلی خودش رو نبازه. اما اگر بدونید ذهنم چه خلاقیتهایی از خودش نشون میده برای فرار از درد و ترس از دست دادن احتمالی بابا؟ ذهنم داستان عشقی میسازه تو بیمارستان. به کار فکر میکنه. فیلم شنا نگاه میکنه، به ترانه و دیوید فکر میکنه، در واقع هزار و یک چیز به جز بیماری بابا. بنابراین هر کس من رو میبینه، با خیال راحت نشستم و دارم پست میگذارم یا کتاب میخونم و یا خوابیدم. خلاصه که من برعکس مامان و داداشی که بیست و چهار ساعت در نگرانی به سر میبرن و اینکه چی میشه، حتی کمتر از قبل به بابا و شرایط سختش فکر میکنم. بالا نوشتم چیز چندان بدی نیست ولی در عین حال، از این احساس خودم شرمنده‌ام. از اینکه یک آدم  Caring  نیستم شرمنده ام. نمیدونم. ولی انگار این بابای من نیست که مریضه. یک چیزی تو دلم هست که میگه بابا خوب زندگی کرده و خب همه آدمها یک روزی میمیرن. یعنی در حال حاضر همینقدر منطقی به قضیه فکر میکنم. شاید این همون ِDissociation باشه. انگار که شخص ثالثی در وجودم داره به این قضیه نگاه میکنه. 

فعلا همین. اگر میتونید فقط دعا کنید که حداقل چند واحد خون واجد شرایط پیدا بشه که از درد بابا کم بشه... 

در هم و برهمهای یک ذهن جت لگ زده..

ترکیه هستیم و مهمون خونه برادر. مامان و بابا هم از ایران اومدن و دور هم هستیم که خیلی خوبه. چون میخواستم صرفه جویی کنم، بلیط ارزون خریدم و  سفر بسیار طولانی بود و سی و پنج ساعتی در راه بودیم که البته شانزده ساعتش توقف در تورنتو بود که همون نزدیک فرودگاه هتل گرفته بودیم و خوابیدیم ولی به هر حال خیلی خسته شدیم و هنوز درگیر جت لگ شدید هستیم.  بخصوص حنا که کلا برنامه خوابش به هم ریخته و اصلا معلوم نیست که چند میخوابه و چند بیدار میشه. 

امروز هم رفتم اینجا موهام رو کوتاه کوتاه کردم. هنوز به قیافه‌ام عادت نکردم. یک زمانی بود در زندگیم که مدام مدل موهام رو مدام تغییر میدادم. ولی الان از اون موقع خیلی محافظه‌کارتر هستم. از موهام بدم نیومده، هرچند فکر میکنم آرایشگره اون مدلی که بهش نشون دادم رو کوتاه نکرد و اون مدل قشنگتر بود. بگذریم. چیزی هست که گذشته و کاریش هم نمیشه کرد. فعلا تا اطلاع ثانوی میخوام موهام رو کوتاه نگه دارم تا ببینم چی میشه. 

دیگه اینکه هی برنامه داشتم اینجا که هستم از وقتم خوب استفاده کنم، ورزش کنم  و کمی درس بخونم و یک کم فایلهای کاری رو مرتب کنم. فعلا که سه-چهار روزی هست که رسیدیم و هنوز کاری نکردم. دلم میخواد که رژیم بگیرم ولی مگه میتونم از سیمیت و انواع پوچاها و بورکهای تازه اینجا بگذرم. محله برادرم خیلی خوبه و کلی کنار خونه‌اش کافی شاپهای باحال هست. ما هم که جت لگ هستیم و صبح از ساعت پنج بیداریم. برای اینکه سر و صدا نکنیم دیگه شش میزنیم بیرون و سر از یکی دوتا کافی شاپی که باز هستند درمیاریم. از غذاهای دست پخت مامان هم که نگم براتون. هوا خیلی خوبه ولی اونطوری که باید گرم نیست و من فقط لباس تابستونی نازک برداشتم. 

دو تا اتفاق هم در سفر افتاده. اولا که یکی از چمدونها گم شده و  همه لباسهای همسر توش بود و دیگه فردای روزی که رسیدیم رفتیم اوت لت ماوی و همسر کلی لباس خرید. دیگه اینکه من موبایلم رو در فرودگاه مونیخ گم کردم. حالا خوبه که موبایلم نو نبود و تصمیم داشتم که سپتامبر (که شروع مدرسه هاست و معمولا شرکتها پلنهای خوب دارند) عوضش کنم. خلاصه که الان بدون موبایلم که خیلی هم بد نیست ولی خیلی از برنامه هام رو ندارم. 

بابام خیلی پیرتر و لاغرتر شده. در واقع یک پوست و استخوان. دیگه به اندازه قبل انرژی نداره و نهایت پیاده روی که میره در روز نیم ساعته. چند سال قبل بابای من روزی سه-چهار ساعت پیاده میرفت. مامان خوبه ولی چاق تر شده و البته همه ما اینطوری شدیم. حتی داداشی وزن اضافه کرده. در این میان برای برادرزاده خیلی خوشحالم. دو ترم دانشجوی مهمان رفته بود اتریش و این سفر کلی براش خوب بوده. دفعه قبل که دیدمش خیلی نگرانش بودم. یک جوون در خود فرورفته بود ولی الان اجتماعی شده و کلی دوست پیدا کرده و بالاخره دوست دختر داره و زندگیش بهتر رو رواله. فقط هنوز مزه سختیهای زندگی رو نچشیده و کم مسوولیت هست که اگر کمی از کنار خانواده دورتر بشه و خودش شروع به کار کنه، به نظرم خوب میشه. یادم باشه حنا رو از سن کم باید بگذارم کار کنه و ارزش پول  رو بدونه. 

 

الان اینجا ساعت دوازده ظهره و انگار دو نصفه شب برای ماست و من خوابم میاد. ببینم اگر حنا بیاد ببرم کمی بخوابونمش و خودم هم کنارش بخوابم.