خوب. ما این هفته ساعتهامون رو کشیدیم جلو- سلام به روزهای بلند که میشه از سرکار اومد و هنوز وقت برای رفتن به پارک و پیاده‌روی توی جنگل داشت. 


یک کم خسته‌ام. دیشب یک ترس کورناویروسی داشتیم چون همسر خیلی سرفه میکرد و کمی تب داشت. رفت بیمارستان و ازش آزمایش خون و نوار قلبی و سی-تی اسکن گرفتند. خوشبختانه مشکلی نبود و همون سرماخوردگی کهنه چند وقت پیش بود که همسر رو ضعیف کرده بود. ولی من کلاً سکته زدم و نه از جهت خودم تنها. بلکه بخاطر همه همکاران و کسانی که باهاشون در تماس بودم و همه باید قرنطینه میشدن. خلاصه که بخیر گذشت. 


این پرینتال ویتامین خیلی بهم حالت تهوع میده. در کنارش هم یک جور قرص امگا تری میخورم که مقدار دی-اچ-ای بالاتری نسبت به ای-پی-ای داره و برای رشد مغز بچه میگن بهتره. ولی کلاً این کار رو هم مثل همه کارهای زندگی مرتب انجام نمیدم و بعضی روزها فراموش میکنم. 


زانوم این دو روز که استراحت کردم خیلی بهتره و فکر کنم وقت دکتر فردام رو کنسل کنم.  کاش یک چک لیست حاملگی وجود داشت از کارهایی که آدم باید راست و ریست کنه. از خرید وسایل گرفته تا مثلاً پیدا کردن مهدکودک خوب. اینجا سایت دولتی اسامی مهدها رو داره و همه گزارشهایی که از بازدیدهای سرزده هست هم توش هست. تقریباً هیچ مهدی نیست که یکی-دو مورد تخطی یا کمبود نداشته باشه. باید بگردیم و یک مهد خوب پیدا کنیم. 


اینجا مرخصی بعد از زایمان دوازده تا هجده ماه هست براساس انتخاب مادر. ولی پولی که میگیری یکی هست. یعنی اگر یکسال بخواهی مرخصی باشی پنجاه و پنج درصد حقوق رو هر ما میدن و اگر بخوای یکسال و نیم مرخصی باشی سی و سه درصد حقوق رو میگیری. خدایی سی و سه درصد حقوق من میشه کله پاچه یک مورچه ولی باز هم فکر میکنم که هجده ماه مرخصی بگیرم برای بچه بهتر باشه. البته این هم از یک روانشناس خوندم که بچه باید تا دو سال پیش مادر باشه. ولی فکر کنم باید منابع دیگر رو هم بخونم و به نظر یک نفر بسنده نکنم. تو خیلی از جاهای دنیا مرخصی زایمان چند ماه بیشتر نیست. یعنی همه این بچه ها صدمه عاطفی خوردن؟ به نظر منطقی نمیاد. 


دیروز به مادر، پدر و برادرم و همینطور پدر جیسون موضوع رو گفتیم. برادرم خیلی خوشحال شد و گریه کرد. انتظارش رو نداشتم و اشک من رو هم در آورد. 



سر کار هستم. تقریباً چهل دقیقه‌ای هست که رسیدم و هنوز هیچ کاری انجام ندادم. پریروز صبح خم شدم چیزی رو از زمین بردارم و زانوی چپم یک صدایی کرد و کمی درد گرفت. از دیروز عصر دردش بیشتر شده و اصلا خمش نمیتونم بکنم. سوار ماشین شدن و دستشویی رفتن و ... خیلی سخت شده و به سختی میتونم از جام پاشم. موقع خواب هم حتی اذیت میکنه. وقتی به پشت میخوابم بهتره اما بخاطر بارداری اصولا باید به چپ بخوابم و درد زانوم بیشتره در این حالت.دو شنبه وقت دکتر گرفتم ولی اصلا نمیدونم فایده‌ای داره برم یا نه. اولا که خیلی از داروها رو نمیتونم بخورم, دوم اینکه عکس‌برداری هم نمیشه کرد که بفهمن چی شده و سوم اینکه با این شیوع ویروس کرونا دکتر رفتن میتونه بیشتر دردسرساز باشه تا نرفتنش. 


سر و صدای مستاجرهای پایین هم یک علت دیگه بود که نگذاشت دیشب بخوابم/بخوابیم. ما طبقه پایین دو تا سوییت داریم. یکیش رو ماههاست اجاره دادیم به دو تا آقا که همخونه هستند. کلاً ساکت هستند و سر وصدای خاصی ندارن. ولی هردوشون تو کار ساختمان هستند و ساعت چهار صبح میرن سر کار. بنابراین خیلی به صدا در شب حساس هستند و بخاطر اونها ما تقریباً از ده شب، تلویزیون و اینها رو خاموش میکنیم و میریم اتاقمون تو طبقه سوم. از شنبه برای واحد یکخوابه کناری یک مستاجر جدید آوردیم که یک دختر دانشجوی هندی هست. از اول هم باهاش طی کردیم که دیوارهای ما خیلی نازک هست و مستاجرهای کناری زود میخوابن و ساعت ده شب به بعد، نباید صدا باشه. دختره دختر بدی نیست ولی تا شبها کلی رفت و آمد داره و درهای ورودی رو جوری میکوبه که ما صداش رو حتی در اتاق خودمون با درهای بسته میشنویم. تازه اغلب سر و صداش هم آخرهای شب هست. مثلاً دیشب ساعت یک صدا میومد. مستاجر کناری هم که از خواب بیدار شده بود به دیوار میکوبید که ساکت باش. خلاصه که ما ساعت دو صبح به اونها داشتیم تکست میزدیم که چی شده. مستاجر اولی کلی تکست زد که از وقتی اومده این خونه؛ یک خواب راحت نداشته. حالا جیسون قراره باهاش حرف بزنه که ببینیم اگر میخوان تخلیه کنند. من هم قراره با دختر دانشجوهه حرف بزنم که بابا جان یک کم مراعات کن و درها رو کمی یواش ببند و وقتی ساعت یک شب میخواهی تلویزیون نگاه کنی، هدفون بگذار. اصولا من در اینجور موارد خیلی بد هستم ولی باید با شهامت حرفم رو بزنم چون دیشب خیلی اعصابمون خرد شد. 


جیسون همش عذرخواهی میکنه که ما رو در چنین مخمصه‌ای انداخته. حقیقت اینه که من بیشتر نظرم بود که تاون هاوس یا آپارتمان بخریم  که هم جامون بزرگتر باشه و هم دردسرهای خونه رو نداشته باشیم. ولی جیسون اصرار داشت خونه بخریم. با این دردسر مستاجرها کلا خیلی اعصابش خرده. در کل آستانه تحریک در جیسون پایینه و اینجور چیزها خیلی روش تاثیر میگذاره و دیشب اصلاً نتونست بخوابه. بهش میگم نگران چی هستی. در نهایت که خونه رو میفروشیم و حالا ممکنه کمی ضرر مالی کنیم. آخر دنیا که نیست. کاش بتونه آرومتر باشه. بیشتر از قضیه مستاجرها، من نگران اون هستم. ببینیم چکار میتونیم بکنیم. به اجاره واحدها نیاز داریم بخصوص وقتی بچه میاد و حقوق من کمتر از نصف میشه. اگر بخواهم درس بخونم هم که بدتر. 


برم. برم به دختره زنگ بزنم و بعد هم کار کنم. خیلی از کارها عقب هستم. 

ساعت 8- همه جا امن و امان است.

اول از همه اینکه نتیجه آزمایش ژنتیک اومد و ریسک پایین بودم. خیلی خوشحالم. ولی ته دلم هم میترسم. چرا واقعاً حتی با بررسی دی-ان-ای نمیتونن صددرصد بگن که مثلاً ریسک داون سیندروم نیست؟ چرا همش احتمالات میدن.  احتمالاً از شکایت و ... میترسن. مثلاً به یکی بگن که همه چیز خوبه و در نهایت بچه سندروم داون داشته باشه. ولی واقعا کاش یک جواب نهایی بود که همه چیز خوبه. شاید هنوز برم اولتراساند ان-تی رو انجام بدم. هرچند که دکترم فکر میکنه لازم نیست و چون تست نیپت رو انجام دادم؛ هزینه این تست رو هم که اصولا مجانیه رو باید بدم که حدوداً سیصدوپنجاه دلار اضافه است. ولی خیال راحت از همه چیز مهمتره دیگه. نیست؟ 


دیگه اینکه جنسیت بچه رو هم فهمیدم که دقیقا برعکس اون چیزی بود که فکرش رو میکردم. حدسش رو میگذارم به عهده خودتون. 


مادر شدن خیلی ترسناکه. هرچقدر میگذره، انگار این دفعه همه چیز بطور واقعی داره پیش میره و من کلا میترسم. جیسون میگه این رفتارت نگرانم نمیکنه. کلاً من اینطور هستم. مثلا وقتی جیسون بهم پیشنهاد ازدواج داد، من قبول کردم ولی بعدش انقدر ساکت بودم و تو خودم رفته بودم که بیچاره کلی ترسیده بود که نکنه نظرم برگشته. الان هم همینطوره. مادر شدن واقعی شده و   من نگرانم مادر خوبی نباشم. از عهده‌اش برنیام. خسته بشم. با بچه‌ام ارتباط خوبی نداشته باشم. از من متنفر باشه یا من نتونم دوستش داشته باشم. دعوا کنیم با هم. نمیدونم. ترسناکه دیگه - نیست؟ 


تقریبا هیچ عذر و بهانه‌ای برای نوشتن ندارم جز اینکه حسش نبود. همه چیز طبق قرار معمول داره پیش میره. هفته پیش دکتر زنانم رو دیدم که خیلی دوستش دارم. یک خانم حدود پنجاه ساله خیلی خوشگل و خوش‌هیکله با موهای بور نسبتا کوتاه. یک چیزهایی مشابه کلیر آندروود در فیلم خانه پوشالی آمریکایی. البته با صورت گردتر و مهربون‌تر. از کابوسهام گفتم. تقریباً هر شب کابوس داشتم که دستشویی میرم و در لباس زیرم لکه‌های خون هست. برای اینکه خیالم راحت شه، دوباره سونوگرافی کرد و من ضربان قلب رو دیدم و همه چیز نرمال بود. بهش گفتم نمیشه دستگاه رو بدید من ببرم خونه، صبح به صبح چک کنم


امروز هم در ده هفتگی و سه روزگی رفتم آزمایش خون دادم برای تست ژنتیک. متاسفانه استان ما تست ژنتیک حتی برای گروههای پرخطر مثل من که بالای چهل سال دارم و سابقه سقط جنین مجانی نیست. بنابراین ناقابل هفتصد و نود و پنج دلار تقدیم کردم. البته میتونستم تست پایه رو انتخاب کنم که دکتر عمومیم توصیه کرده بود و اون پانصد دلار بود. ولی فکر میکنم حتی اگر بیشتر از این بود برای راحتی خیالم هزینه‌اش رو پرداخت میکردم. حالا احتمالاً ظرف ده روز یا کمتر نتیجه میرسه دست دکترم. خدا کنه نتیجه خوب باشه. 


باید فرمهای مالیات رو پر کنم و بفرستم. خیلی امسال کار داریم. دو تا خونه فروختیم. خونه خریدیم. مستاجر داشتیم. سه ماه مرخصی استعلاجی  داشتم و ... بنابراین مالیات امسال خیلی پیچیده است و کار من نیست. اینه که باید بریم پیش یک حسابدار خبره  و اون هم حداقل هزارتایی خرج داره. برم  اوراق مالیات رو آماده کنم. کلی کار هست.