جلسه مشاوره‌ام تازه تموم شده. این متفاوت از زوج درمانی هست که با همسر میریم. این رو تنها میرم و مشاورم یک خانم جوون ایرانی الاصل هست که اینجا بزرگ شده. بنابراین به انگلیسی با هم حرف میزنیم. مشاورم معتقده که بعضی خصوصیات حتی مثلاً منظم بودن ذاتی هستند تا اکتسابی. fبعضی آدمها ذاتا مرتب هستند و برای بعضی از انسانها مرتب بودن یک هنره که باید با تمرین و تلاش زیاد به دست بیاد. مشاورم همینطور معتقده که باید با خودم با شفقت و مهربانی رفتار کنم و  بجای اینکه مدام به خودم حمله کنم؛ با کنجکاوی به علل رفتارم فکر کنم. چون از نظر اون هر رفتاری یک زمانی و شاید حتی حالا نفعی برام داشته که ازش استفاده کردم و به مرور به صورت عادت در اومده. در طی این هفته باید فکر کنم به رفتارهام و اینکه علتشون چیه؟ چه نفعی از بعضی از رفتارهام میبرم یا از چه چیزی دارم دوری میکنم؟ 


یک هفته ای میشه که مصرف قرصهای ضد افسردگی رو شروع کردم. احساس میکنم کارها رو به نسبت بهتر انجام میدم ولی هنوز مطمئن نیستم اثر قرصها باشه. خوبی قرصهایی که مصرف میکنم اینه که کلی اشتهام رو کم کرده و امیدوارم که وزن کم کنم. قرصها همینطور خواب آلودم هم میکنه. الان هم به شدت خوابم میاد. شاید بعدا بیشتر نوشتم ولی الان دیگه نمیتونم بنویسم. فقط خواستم بنویسم جهت ثبت که یادم بمونه کجا هستم. 

شیرین بازی های دخترک

گفتم برای این پست از کارهای حنا بنویسم که هم ثبت بشه اینجا و هم شاید یک لبخندی به لبتون بیاره. 

- حنا کم مونده بیست و شش ماهه بشه. انگلیسی و فارسی رو به نسبت خوب حرف میزنه ولی هنوز تو فارسی یاد نگرفته که اول شخص و دوم شخص رو اعمال کنه. مثلا" اگر ازش بپرسم سیب میخوری؟ جواب میده: سیب میخوری (بجای میخورم). جالبش اینه که بله نمیگه. اگر چیزی رو بخواد تکرار میکنه ولی دست به "نه" گفتنش خوبه و اگر نخواد یک "No" کشدار تحویل آدم میده. 

- اعداد رو تا بیست میشماره. هم انگلیسی و هم فارسی. اول انگلیسی رو یاد گرفت و بعد فارسی. بعد جالبش اینه که وقتی براش فارسی میشمردم گفتم چهارده، خودش شروع کرد بعدی ها رو اینطوری گفتن: پنج ده، شیش ده؛ هفت ده. راستش رو بخواهید قند تو دلم آب شد."قیافه مادرهایی که دارن پز بچشون رو میدن". 

- خوشبختانه هوش موسیقی حنا به پدرش رفته و نه من. عاشق موسیقیه. یوکولیلی رو بر میداره و ضربه میزنه و شعرهاش رو باهاشون میخونه. گاهی هم میاره میده به من که تو بزن، و وقتی بهش میگم بلد نیستم، به نظرش عجیب میاد. 

- اون روز با باباش داشتند نقاشی میکشیدن، جیسون براش اول یک خرگوش کشید. بعد بهش گفت که خوب، خرگوش گرسنه است. بیا براش یک چیزی بکشیم که بخوره. خرگوش چی دوست داره؟ بعد حنا بر و بر فقط نگاه میکرد. جیسون میخواست مثلاً راهنمایی کنه شروع کرد "کا کا کا" کردن که حنا بگه "Carrot" . حنا با خوشحالی گفت "کیک" 

- شبها که میخواهیم بخوابونیمش اوج شلوغ بازیهاش هست و هرکاری میکنه که نخوابه. گاهی که چراغ رو خاموش میکنیم شروع میکنیه به آواز خوندن. بعد یک شب که همینطور داشت برای خودش آهنگ *Old McDonald  رو میخوند گفت: 

Old Mc. Donald had a Daddy 

بعد خودش هم موند از چیزی که گفته بود و اینکه صدایی که ددی  در میاره چی میتونه باشه . ولی کم نیاورد و گفت:

Daddy says: بگل بگل بگل (همون بغل - بغل- بغل / فقط غ رو گ میگه) 

- خیلی مهربونه و معمولا از بغل و بوس کردن دریغ نمیکنه. یعنی گاهی در اوج گریه همسر بهش میگه که بهم بوس بده. گریه اش رو قطع میکنه، بوس میده و بعد دوباره گریه میکنه... 

- خیلی قایم باشک بازی دوست داره ولی همیشه فقط یک محل رو برای قایم شدن انتخاب میکنه. جالبیش اینه که میره تو اون محل می‎ایسته و چشمهاش رو میبنده و خودش هم شروع میکنه به شمردن... 

- شبها که میخواد بخوابه، میگذاریمش سر جاش. اون زمانی که کوچک بود، ما همیشه براش میگفتیم خوابهای خوب ببینی، خواب دلفین ببینی، خواب رنگین کمون ببینی و .... الان دیگه خودش دراز میکشه همه اینها رو تکرار میکنه و بهش اضافه هم میکنه، خواب داگی ببینی، خواب آیسان (دوستش) ببینی؛ خواب فیل ببینی.. 



*یک آهنگ برای بچه ها در مورد پیرمردی که مزرعه داره و در آوردن صدای اون حیوونها" 

حالم خوب نیست و این حال بد ورای همه اتفاقاتی هست که در بیرون در جریانه و همه ما به نوعی حالمون بابتش داغونه. یادمه قبل از برگشت به سرکار کلی شور و شوق کار داشتم. اینکه چطور کار کنم و چطوری خودم رو ارتقا بدم. حالا هفت ماهی بعد از برگشتم به شرکت در بدترین میزان انرژی و انگیزه و .. هستم. مغزم رسما از کار افتاده. انگار در هاله‌ای از مه شناور هستم و اصلاً نمیتونم تمرکز کنم. گاهی اوضاع اونقدر بده که اصلاً به گفتن نمیاد. در مورد کار استرس هم دارم. اینکه کاری رو انجام نمیدم و همه کارها روی هم تل‌انبار شده. ولی حتی این استرس اونطوری نیست که من رو وادار به عمل کنه. یعنی حتی وقتی میخوام شرو ع کنم همه نمیتونم بیشتر از ده دقیقه تمرکز کنم. این عدم تمرکز حتی روی صحبتهای آدمها هم هست. یعنی انگار اون وسط زنجیره سخنان طرف از ذهنم در میره. وقتی یکی باهام حرف میزنه اینه که چی از جون من میخواد؟ چرا تنهام نمیگذاره.حتی وقتی به خودم فکر میکنم سعی کن مثبت فکر کنی و خودت رو تصور کن که یک آدم موفق هستی و کارهای مهم انجام میدی هم تاثیری نداره. یعنی اصلا برام جذابیت نداره که وزن کم کنم، لباس خوب بپوشم و آرایش کنم.  احساس افسردگی ندارم. دلم نمیخواد بمیرم یا چیزی از این دست. وجود حنا رو دوست دارم. بازی کردن باهاش رو دوست دارم.پس حسم افسردگی نیست. نمیدونم حسم چیه! 

حال دلم اینطوریه که دلم میخواد این روزها مثل یک پیرزن هشتاد و خرده ای ساله باشم که تو یک اتاق کوچک تو خونه سالمندان زندگی میکنه. تنها کاری که داره اینه که بره تو باغچه بشینه و پاییز رو تماشا کنه و یا اگر دلش خواست تلویزیون نگاه کنه و بخوابه. 


هفته‌ای که گذشت...

اون شبی که با همسر دعوا کردیم، همسر تقریباً دوازده و نیم شب برگشت. من در حال نوشتن وبلاگم بودم و بهش اهمیتی ندادم. وبلاگم که تموم شد، وسایلم رو برادشتم و رفتم اتاق مهمان خوابیدم. یکشنبه صبح حال هردو ما به نظر بهتر میومد. برای صبحانه پنکیک درست کردم و  بخاطر حنا درحد  حداقلی حرف میزدیم. بعد تصمیم گرفتیم که به برنامه‌مون تا حدی عمل کنیم و حنا رو بردیم و سپردیم دست پدربزرگش. خودمون هم پیاده رفتیم تا پاب نزدیک خونه پدر جیسون. یک نوشیدنی و بال مرغ سفارش دادیم و شروع کردیم درباره دعوامون حرف زدن. خیلی صحبت خوب و روراستی با هم داشتیم. من به همسر گفتم که این دعواهای مداوم داره شالوده زندگیمون رو بهم میریزه. بهش گفتم که مدتهاست رفتارش باعث شده که من از نظر روحی و روانی آماده باشم که یک روز از هم جدا بشم. بهش گفتم اگر یادت باشه، قبلترها هر بار دعوا میکردیم من کلی گریه میکردم و ناراحت بودم ولی الان یک مدتی هست که دیگه این کار رو نمیکنم. نه اینکه رابطه‌ام برای مهم نباشه ولی دیگه نمیخوام خودم رو در این رابطه حذف کنم. همسر هم از جانب خودش حرف زد و اینکه چطور یک سری از کارهای من ناراحتش میکنه. واقعیت اینه که همسر نسبت به انتقاد خیلی حساسه و با شنیدن هر نوع انتقادی، احساس میکنه بهش حمله شده. مثلاً اوایلی که حنا رو گذاشته بودیم مهد، من برای حنا انگور گذاشته بودم و انگورها رو از وسط نصف کرده بودم. بعد مهد حنا برای ما یادداشت گذاشته بودن که لطفا انگورها رو به طول چهار قسمت کنید چون ما در طول غذا باید چند تا بچه رو در آن واحد نظارت کنیم و نگران این هستیم که انگور بپره گلوش. همین موضوع خیلی با همسر برخورده و همیشه وقتی برای حنا خوراکی میگذاره نگران و عصبیه که مبادا مهدکودک حنا بهمون دوباره تذکر بده و سر این موضوع عصبانی هست. در حالیکه به نظر من پیام مهدکودک منطقی بود و ما باید بیشتر رعایت میکردیم. من هم به همسر گفتم که خیلی وقتها وقتی نظری میدم قصدم کمک هست و نه انتقاد. و اینکه من نمیتونم همیشه نظرم رو قایم کنم و چیزی نگم. همسر هم موافق بود که من نباید مجبور باشم که همیشه خودم رو سانسور کنم ولی گفت که واقعیت اینه که آدم حساسیه و حالا با علم به این موضوع آیا برای من امکان داره که سعی کنم انتقاداتم و نظراتم رو با لحن مناسبتری و در زمان بهتری باهاش در میان بگذارم؟ فکر میکنم به یک توافق خوب رسیدیم که من سعی خواهم کرد نظراتم رو نه در لحظه بلکه در زمان مناسب و با لحن مناسبتر باهاش در میان بگذارم و همسر هم سعی خواهد کرد که هر حرفی رو حمله به خودش و شخصیت خودش تصور نکنه. خلاصه که بعد از یکشنبه، اوضاعمون خوبه. روز پنجشنبه هم مشاور داشتیم در همین زمینه‌ها حرف زدیم. در رابطه من و همسر یک بخش از والد و کودک درون هرکدوم  فعال میشه که باعث چنین تنشی میشه. من تبدیل به مادرم میشم که همه چیز رو کامل و بی‌نقص میخواد و برای هر کاری انتقادی داره و همسر تبدیل به اون کودکی میشه که همیشه مادرش سرزنشش کرده و میخواد علیه اون و سلطه اش طغیان بکنه. اینکه ما این عادتهای مخرب رو کنار بگذاریم کار آسونی نیست ولی باید به حضورشون در زندگیمون آگاهی داشته باشیم و بدونیم که در خیلی از این تعاملات سایه گذشته است که داره در زندگی امروزمون نقش بازی میکنه.