هفته ای که گذشت:

شنبه: سالگرد ازدواجمون بود. پدر شوهر عزیز از شب قبل اومده بود خونه ما که پیش حنا باشه و ما قرار بود صبح زود بریم جزیره‌ای که برای اولین بار همدیگر رو دیده بودیم. ولی پای همسر درد میکرد.اینه که بجای صبح زود حدودهای ده صبح  رفتیم رستوران رفلکشن در روف تاپ هتل جورجیا برای برانچ. خوب بود و خوش گذشت ولی من شاید به شخصه خیلی حضور نداشتم.. بعد هم کمی داون تاون گردی کردیم. بعد من رفتم مراسمی که به مناسبت درگذشت ژینا در پشت آرت گالری برگزار میشد و همسر برگشت خونه. مراسم رو خیلی نموندم. پر بود از طرافداران نظام شاهنشاهی. اصلا درکشون نمیکنم. چه اصراری  هست که همیشه به یک آدم قدرت مطلقه بدیم. چه تاج  باشه و چه عمامه؟ البته به نظرم میاد که آقای رضا پهلوی آدم دمکراتی هست اگر بگذراند. بیچاره تا چند سال مقاومت کرد که بابا من نمیخوام شاه باشم ولی انقدر تو گوشش از وظیفه الهی که بر دوشش گذاشته شده خوندند که ... به نظرم میاد که ما ملتی هستیم  که قابلیت این رو داریم که  کسی رو که  به جمهوریت باور داره تبدیل به یک دیکتاتور تمام عیار بکنیم. سر راه برگشتن رفتم و کمی خرید کردم. پدر شوهر عزیز رو برای شام نگه داشتیم. همسر بعدش خوابید. من هم حنا رو خوابوندم و خودم بقیه شب فیلم دیدم. 

یکشنبه: صبح همسر رفت دکتر. من و حنا کمی بازی کردیم و برای صبحانه پنکیک درست کردم. دیگه دست به پنکیک درست کردنم خیلی خوب شده و برای حنا پنکیک مینی ماوس درست میکنم حرفه ای. سهم همسر رو هم نگه داشتیم. همسر بعد از دکتر رفته بود و داروهاش رو گرفته بود اینه که کمی دیر اومد. اینجا مثل ایران نیست که نسخه رو همون لحظه بدن. دکتر داروساز حتما داروهایی که برای آدم تجویز شده با داروهای دیگری که احیانا میخوره چک میکنه تا مطمئن باشه تداخل دارویی ندارند. بنابراین حتی سریع ترین داروخانه ها هم بری، نیم ساعتی طول میکشه که داروهات آماده بشه بعد از ظهر من حنا رو بردم کنار دریاچه شن بازی. تازگی ها خیلی علاقمند شده و همینکه ازش بپرسی کجا بریم میگه Beach. دو تا از دختر خاله ها و همسر و بچه هاشون هم اومدند. جی البته پاش درد میکرد و خونه موند. راستش به این فکر کردم در خیلی از جاها من و حنا تنها میریم و همسر نیست. اغلب جمعهای خانوادگی ما (که شاید از اونجایی که جی فارسی بلد نیست واقعا براش جالب نباشه).  خلاصه که تمام بعد از ظهر یکشنبه در کنار آب گذشت. این ساحلی که رفتیم  رو خیلی دوست دارم.اونقدر که قشنگه و آب زلالی داره. چند نفری با وجودی که هوا خیلی گرم نبود شنا میکردند. من مایو نبرده بودم و خیلی تاسف خوردم. یکشنبه شب به تا کردن لباسهای شسته شده و سریال نگاه کردن گذشت. سریال Dirty John  رو در نتفلیکس نگاه کردم که بر اساس واقعیته و جالب بود. 

دوشنبه: صبح با همسر دعوام شدم. من ساعت هشت و نیم  صبح میتینگ داشتم و انتظار داشتم همسر که تمام روز قبل خونه بوده، وسایل حنا رو آماده کرده باشه که نکرده بود. حالا اونش اصلا مشکلی نیست. از در که میرفتیم بیرون ازش خواستم که کت حنا رو بیاره چون هوا سرده. همسر کفشهاش که پاش بود رو طوری از تو پاش پرت کرد که رفت تا آشپزخانه. من هم بهش گفتم که رفتارش برام اصلا قابل قبول نیست. خلاصه که همه روز دوشنبه اعصابم خرد بود و در ذهنم با همسر در حال دعوا بودم. دلم میخواست بهش بگم که رفتارش از دخترک سه ساله ما هم بدتره. وقتی که مرد پنجاه ساله کفشش رو پرت میکنه دیگه چه انتظاری میشه از بچه داشت. فکر میکنم ازش دلخور هم بودم. بخاطر خیلی چیزها که بعضی هاش حتی منطقی هم نبود. مثلا اینکه همه ویکند قبل که تولد حنا بود  و هم این ویکند مریض بود و همه کارها افتاده بود گردن من. میدونم که عمدا مریض نشده بود ولی در عین حال هم از دستش عصبانی بودم. شب همسر بابت رفتارش معذرت خواست. من هم گفتم اوکی. ولی راستش خیلی ظاهری بود. نمیدونم تا کی میتونیم اینطوری ادامه بدیم. 

سه شنبه: کل شب رو بیدار بودم و سریال نگاه کردم و نزدیکهای ساعت چهار صبح که سریال تموم شد خوابیدم و شش بیدار بودم.  رابطه با همسر همچنان خراب بود. چندان یادم نیست چکار کردم ولی میدونم که خوب کار نکردم.  ظهر از شرکت در اومدم و گفتم کمی میخوابم. نتونستم بخوابم البته. از همسر خواستم اگر میشه حنا رو از مهد برداره. گفت که نمیرسه. بنابراین خودم رفتم دنبال حنا. قلبم توی دهنم بود و خیلی استرس داشتم. همسر شام درست کردو خوردیم . بعدش هم با حنا خوابیدم. 

چهارشنبه: سرکار نرفتم. حنا رو بردم مهد. یک یادداشت نوشتم که نصفه موند. رفتم یک کافی شاپ. اینترنت نداشت و نتونستم بقیه یادداشتهام رو بنویسم. بجاش قلم و کاغذ برداشتم و کمی راجع به روزگارم نوشتم. یک بار کوچک کیک پنیر کدو حلوایی خوردم که خیلی خوشمزه بود. وقتی داشتم از کافی شاپ میرفتم بیرون، فکر کردم که چند تا هم بگیرم ببرم خونه ولی مقاومت کردم. بعدش تصمیم داشتم برم پیاده  روی. ولی بجاش رفتم مغازه گردی و اعصاب خودم رو خرد کردم. بعد از ظهر رسیدم خونه و باز هم چند صفحه ای نوشتم و بعدش نیم ساعتی چرت زدم. به همسر پیام دادم که اگر میتونه حنا رو از مهد برداره. گفت اگر برسه اینکار رو میکنه. قرار شد بهم زنگ بزنه اگر نرسید. پنج و ده دقیقه بهش تلفن کردم که آیا میرسی به موقع حنا رو برداری؟ بهم گفت اصلا انصاف نیست که من استرس دنبال حنا رفتن رو به دوشش میگذارم چون راهش دوره. البته پر بیراه نمیگفت ولی خوب، روزهایی که خودش بخواد تا پنج رسیده خونه! من هم بهش گفتم تو ویکند هم قراره مسافرت باشی. چی میشه بگذاری من یک عصر برای خودم داشته باشم وقتی میدونی که حالم خوب نیست و تلفن رو قطع کردم.  وقتی اومد خونه من گفتم میرم بیرون. ازم پرسید حنا رو هم میبری؟ من هم گفتم نه.  بعد وقتی داشتم از خونه بیرون میرفتم دیدم همسر برای حنا داره هندوانه میگذاره. ما تازه شروع کردیم حنا رو از پوشک باز کردیم. به همسر گفتم که بهش هندوانه میدی ، حواست باشه که زود زود ببریش دستشویی. با عصبانیت نگاهم کرد و چیزی گفت. من هم بهش گفتم که رفتارش با من درست نیست و از خونه اومدم بیرون. از همسر عصبانی بودم. خیلی عصبانی. دلم میخواست که برم یک همبرگر بزرگ با سیب زمینی و نوشابه بگیرم. ولی به خودم اومدم و فکر کردم که نباید به خودم صدمه بزنم. بجاش رفتم جنگل پیاده روی که حالم رو خیلی خوب کرد. وسطهای راه همسر تکست زد که چرا میخوام دعوا راه بندازم. من هم گفتم که نمیخوام دعوا راه بندازم ولی من هر حرفی میزنم اون عصبانی میشه. مثلا میگم کت بچه رو بیار عصبانی میشه. تمام هفته قبل من سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی گفته خسته است و حوصله نداره.گفتم که حس میکنم هر کاری من میکنم در معرض خشمش قرار میگیرم که خیلی وقتها کلامی نیست ولی در رفتارش مشهوده (حتی وقتی صبحها لازمه با هم از دستشویی استفاده کنیم. مثلا وقتی که همسر داره مسواک میزنه من رد شم و بخوام ژل مو بردارم و یا آرایش کنم.) بعد هم بهش گفتم چون قراره ویکند بره مسافرت، به نظر من اصلا خواسته زیادی نیست که این دو- سه روز آینده؛ بیشتر از حنا مراقبت کنه تا من کمی انرژی بگیرم برای آخر هفته که قراره تنها باشم. بعد از پیاده روی برگشتم و بعد از شام کارهای حنا رو انجام دادم و با حنا خوابم برد. 

پنجشنبه: سرکار مثل همیشه بد بود. اصلا حافظه و انگیزه نداشتم. عصر همسر پیشنهاد داد که حنا رو ببره شنا. من هم از فرصت استفاده کردم و کلی کار خونه انجام دادم. یک سری از اسباب بازی ها و لباسهای کوچک شده حنا رو گذاشتم کنار که بدم به خیریه. لباس انداختم ماشین و اتاق خواب رو مرتب کردم. راستی با دکترم هم حرف زدم و برام داروی ای-دی-اچ-دی تجویز کرد. البته راستش رو بخواهید چون هفته قبل گزارش دکتر روانپزشک به دستم رسیده بود و دارویی که گفته بود جزو داروهایی بود که از همسر برداشته بودم (مراجعه شود به پست ماهها قبل) دیگه خودم چند روزی بود که شروع کرده بودم. درباره اثرشون باید یک پست جدا بنویسم. 

شام زرشک پلو با ماه درست کردم. شب با حنا خوابیدم و خوابم برد. بیدار که شدم ساعت 11 شب بود. رفتم رختخواب خودمون و تا 2 کتاب خوندم و بعد خوابیدم. این کتابی که میخونم تازه شروع کردم. اسمش هست چطوری حرف بزنیم تا بچه ها گوش بدهند و همین 40 صفحه ای که خوندم کلی ایده بهم داده. 

جمعه: از خونه کار کردم. خیلی خوب نه  ولی اوکی. خانمه  اومد خونه رو تمیز کردم. کارش خوب بود و چهار ساعته تموم کرد و رفت. خوبیش این بود که خونه جمع و جور بود و کارش فقط تمیز کردن بود و نیازی به مرتب کردن نداشت. صبح به همسر گفتم که عصر حنا رو ببریم ساحل. چون آخرین روز هوای آفتابی هست و قراره ویکند بارونی باشه. دیگه آخرین شن بازیهای امسالش رو انجام بده. همسر گفت که قراره بارون بیاد. گفتم عجیبه من کمی پیش نگاه کردم زده بود آفتابی. بهر حال عصر بیا، اگر هوا خوب باشه میبریم. اگر هم بارونی بود میریم یک جای دیگه. ظهر پدر شوهر عزیز پیام داد که آیا حنا رو از مهد برداره یا نه. بهش راجع به برنامه عصرمون گفتم. ولی گفتم خواست حنا رو برداره و فقط تا پنج و نیم خونه باشند که اگر خواست همگی با هم بریم ساحل. قرار شد همین کار رو بکنیم  و فقط گفت که نمیتونه بیاد ساحل و بعد از گذاشتن حنا میره جایی برنامه شام داره. عصر همسر و حنا و پدر شوهر با هم رسیدن. من هم همه چیز رو آماده گذاشته بودم که یک راست بریم. همسر به نظرم خیلی راضی نبود.  گفت در یک منطقه دیگه نزدیک اونجا تیراندازی شده و ممکنه راهها بسته باشند (که البته بعید بود). من گفتم خوب اصلا نزدیک به اون منطقه ای که میخواهیم بریم نیست (تیر اندازی حوالی ظهر در شهر همسایه اون منطقه رخ داده بود). خلاصه که رفتیم. تقریبا تمام دو ساعتی که در ساحل بودیم، همسر یا خوابید یا سرش تو تلفن بود و من هم از درون حرص میخوردم. بگذریم. سر راه برگشتن فست فود گرفتیم. من خیلی نخوردم ولی حنا خیلی گرسنه بود و یک برگر رو تنهایی خورد. 

شب برای حنا قصه خوندم و فوری خوابش برد. همسر هم الان خوابیده و من هم گفتم این هفته رو بنویسم. 


- میدونم که طولانیه و واقعا انتظار ندارم که کسی وقت بگذاره و اینها رو بخونه. بیشتر برای این مینویسم که یک برداشتی از این روزهام داشته باشم. نگران رابطه خودم با جی هستم. منطقی میدونم که باید برای بهبود رابطه مون تلاش کنم. بخاطر حنا. احساس میکنم که هیچ عشقی بین ما نیست. حتی همین که میگم بخاطر حنا واقعیتیه که خودم در این رابطه عشقی ندارم که بخوام برای نگه داشتنش بجنگم. این ویکند همسر میره تورنتو که با دوستش برن کنسرت یکی از خوانندگان محبوبش. من اصلا نمیدونم کدوم خواننده رو قراره ببینند (یعنی خواننده خیلی خیلی معروفی نیست که مثلا همه برن کنسرتش). همسر شنبه صبح میره و دوشنبه برمیگرده. یک جورهایی از اینکه ویکند با حنا تنها هستیم خوشحالم و احساس راحتی میکنم. یکشنبه دوستان دخترم رو دعوت کردم که بیان برای برانچ خونه ما. حتی فکر میکنم شاید پرواز برگشت همسر کنسل شه و مجبور بشه بیشتر اونجا بمونه. نمیدونم شاید یک تست خوب باشه برای تنها بودن و کارها رو مدیریت کردن. میدونم که البته نباید فکرش رو هم بکنم. بخاطر حنا هم که شده، باید برای درست کردن این رابطه بجنگم. 

نظرات 7 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 1 اسفند 1402 ساعت 07:07

میفهمم ،،،متاسفانه برای من پیامد این دوران بریدن ابدی از همسر بود امیدوارم برای شما داستان بهتر پیش بره

سیتا پنج‌شنبه 6 مهر 1402 ساعت 00:36

من خیلی ندیدم تو علاقه ها یا فعالیت های همسرتون شریک شید یا پیشنهادی بدید. شاید من خوب یادم نیست یا خیلی چیزی راجع بهش ننوشتی شایدم جز علاقه هات نبوده. ولی می دونی یه بخشی زیادی از صمیمیت آدم ها برمی گرده به اینکه چه قدر تو بطن علاقه هاشون با هم شریکن. یه چیزی که به ذهنم می رسه کم کم که حنا بزرگ میشه بذاری با پدرش موسیقی یاد بگیره یا با هم سناریو بنویسن یا همچین کارهایی. تا همه تون درگیر چیزی بشید که واسه تون لذت بخشء.

به نکته خوبی اشاره کردید.‌همسر به موسیقی علاقمند هست و ما اوایل ازدواجمون خیلی فیلم‌های مستندی که راجع به خواننده ها و .. هست رو با هم‌نگاه میکردیم. چون من دوست داشتم در علایق اون شریک بشم. بعد یکبار من یک فیلم مستند راجع به سلینجر پیدا کردم که خواستم‌ با هم نگاه کنیم. همسر بعد از ۱۰ دقیقه اعلام کرد که حوصله اش سر رفته و نمیخواد ادامه بده. دیگه بعد از اون من هم نگاه کردن مستندهای موزیک رو متوقف کردم. من خیلی وقتها سعی میکنم چیزهایی پیدا کنیم که با هم بخونیم، حتی کورس درسی راجع به تربیت بچه که خوب هر دو درگیرش هستیم ولی همسر همراهی نکرده.
البته نمیگم من بی تقصیر هستم. مسلما من هم ایراداتی دارم ولی یکی از چیزهایی که رابطه ما رو خراب کرده همینه که علاقه مشترک کمه.

زری.. دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 21:51

اوهووووم الان فهمیدم، ناراحتی تو فقط از حجم و فشار کارها نیست بلکه از کیفیت زندگی مشترک هست که از ایده آل و خواسته ی تو پایینتره و حس میکنی روزبروز هم داره بدتر میشه.
خب پس بیا بقیه مسایل را از این موضوع جدا کن و فکر کن فقط و فقط همین یه مشکل را داری اونوقت در موردش بنویس و حرف بزن و فکر کن.

درسته. این ویدیو رو https://www.youtube.com/watch?v=AKTyPgwfPgg&t=1s برای همسر فرستادم که نگاه کنه و باهم راجع بهش حرف بزنیم. ببینم نگاه میکنه یا نه. دیشب که ازش پرسیدم گفت هنوزنگاه نکرده.

زری.. یکشنبه 2 مهر 1402 ساعت 22:24 http://maneveshteh.blog.ir

من هم قبلا برات زیاد نوشتم که بخش زیادی از خستگی تون با بالارفتن سن حنا کمتر میشه. ولی خب ترنج جان بنظرم باید نوع ناراختی هات را دسته بندی کنی، یه بخشی از ناراحتی ها شغلی هست کهچون آستانه تحمل ادم را پایین میاره در نتیجه ناراحتی های زندگی خانوادگی را هم پررنگ تر میکنه. امیدوارم با بهتر شدن شرایط کاری ات و بزرگ شدن حنا شرایط زندگی خانوادگی و زناشویی هم بهتر بشه. صبر کن یکی دو سال دیگه خیلی حالت بهتر خواهد بود.

مرسی.صبر که باید بکنم. ناراحتیم از همسر بیشتر بخاطر فاصله ای هست که داریم فکر میکنم. احساسم اینه که برای همه کس و همه چیز وقت داره بجز من. همسر بیست و چهار ساعت درحال چت با دوستانش هست. فکرش رو کن، با دوستش دو نفری در چت دارن یک ایده مینویسند برای سریال طنز. ولی اگر من بخوام چیزی رو که به نظرم جالب اومده نشون بدم، میگه باشه بعد و اون بعد هیچوقت نمیاد.

ماهی یکشنبه 2 مهر 1402 ساعت 08:18 https://redfishi.blogsky.com/

این احساس را داری که با اینکه تو و شوهرت هر دو تمام وقت کار می‌کنید ، بیشتر وظایف خانه داری و بچه داری به عهده تو است؟
.
در مورد اینکه فورا اونچه که تو دلت هست را نمی‌گی ، بنطر من اتفاقا بد نیست میتونه یک مهارت باشه . مخصوصا اینکه طرف مقابل زود عصبانی میشه ولی خوب میتونی بعدا در این مورد براش بنویسی یا وقتی آروم است براش توصیح بدی

راستش میدونم همسر کمک خوبی هست. حداقل در کارهای خونه. با حنا هم وقت میگذرونه ولی فقط سر فرصت. گاهی درک نمیکنه که مثلا صبح ها من هم احتیاج به کمک دارم.

مامان فرشته ها شنبه 1 مهر 1402 ساعت 06:25 http://mamanmalmal.blogfa.com

چند بار خواستم واسه تون بنویسم اما میترسم شاید نظرم درست نباشه به هرحال من تجربه خودم رو میگم بعدا اگر خواستید تایید نکنید :
من سه تا دخترم رو پشت سرهم یکی با فاصله سه سال واون یکی دو ونیم سال دنیا اوردم خوب طبیعتا فشار روحی وجسمی زیادی متحمل شدم والبته منم شاغل بودم و متاسفانه اونموقع از مادر شاغل اصلا حمایت نمیشد الان اینقدر ایتم میدن که طرف بچه دار شه
خلاصه رابطه من وهمسر هم شاید همینطور وکمی هم بدتر بود فکر میکنم بخش اعظمیش مربوط به خستگی هست و اینکه شاید هر دوتون زباد در سالهای مجردی سختی نکشیده باشید البته من نمیدونم رفاه و ازادی عملتون چقدر بوده اما بعد از ۵سالگی حنا مسلما فشار روانی و خستگیتون خیلی خیلی کمتر میشه و باهم اوکی میشیدفقط هر دوتون یه کم تحملتون بیشتر کنید دیگه همه مون یه سری مشکلات وعیب وایراد داریم خوب بخاطر خوشبختی بچه هامون زیر سبیلی رد میکنیم.

درسته. سن کم حنا و میزان کارها خیلی فشار میاره به هر دو ما. بخصوص که بقول شما در دوران مجردی و حتی قبل از داشتن حنا، زندگی ما خیلی راحت بود. فکر میکنم مهمترین مشکل من فاصله ای هست که با همسر دارم. احساس میکنم دو همخونه هستیم که خیلی هم برای هم ارزش و اهمیت قایل نیستیم.

شادی شنبه 1 مهر 1402 ساعت 03:02 http://setarehshadi.blogsky.com/

عزیزم من همه پستت رو خوندم چون علیرغم طولانی بودن خسته کننده ننوشتی و نثرت روون بود. به نظرم کنار اومدن با عصبانیت های بی مورد و غیرموجه خیلی سخته و انرژی زیادی از آدم می گیره ولی اگر همسرت پدر خوبی برای دخترتون هست و ذات مهربونی داره ارزش داره که وقت بذاری شاید با صبوری و کمک گرفتن از تراپیست بهتر بشه. هر چند بعید می دونم آدمها بیشتر از 10 -20 درصد تغییر کنن.

ممنون شادی عزیز. همسر خیلی تلاش میکنه برای حل عصبانیتش. ولی ما به یک زوج درمانی احتیاج داریم که فاصله ای که بینمون ایجاد شده رو کم کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد