از هر دری سخنی - و خود انگیخته!


صبح روز شنبه است. ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم. سرحال بودم و اصلا لازم نبود خودم رو برای بیرون اومدن از تخت مجاب کنم. چه احساس خوبی! بعد از شستن دست و صورت، شروع کردم به روتین برنامه صبحگاهی طبق دستور اپلیکیشنی که دانلود کردم. اول یک لیوان آب خوردم. بعد داروهام رو خوردم و بعد ده دقیقه نرمش کردم. فلفلی تمام مدت نرمش تو دست و بالم میچرخید. برای صبحانه یک نون تست خوردم با کره بادوم زمینی و مربا با یک لیوان قهوه. بعد هم کامپیتورم رو روشن کردم و نیم ساعت یک کورس درسی گوش دادم. از اون روزهاست که سرحال هستم و زندگی قشنگه هرچند که بیرون بارونی و سرد و تاریکه. 

دیروز مصاحبه کاری نسبتا خوب پیش رفت. با مدیرم هم پنجشنبه حرف زدم. بیشتر صحبتهام حول این محور بود که احتیاج به رشد و یک کم چالش در زندگی دارم و باید کاری کنم که در آمدم زیاد بشه. شدیدا سعی کرد که نظر من رو عوض کنه. روز پنجشنبه همه صحبتش مبنی بر این بود که من احتیاجی به چالش ندارم و آدم کافیی هستم. بهم گفت که من آدم توانایی هستم فقط متاسفانه اعتماد به نفس ندارم. مثل الماسی میمونم که فقط باید کمی صیقل داده بشه تا بدرخشه. همینطور بهم گفتم که در حال حاضر مهمترین پروژه من حنا هست و رسیدگی به اون. گفت که برای بچه مهم نیست که ماشین لوکس سوار بشه یا خونه آنچنانی داشته باشه ولی حضور پدر و مادر مهمترین چیزه.بعد هم گفت که من مهمترین عضو تیمش هستم و نه هیچکس دیگه (در ذهن من این لحظه این میگذشت که تو الان ده ساله به من این رو میگی ولی در عین حال فقط امسال راضی شدی که پوزیشن من بشه کارشناس ارشد) خلاصه که کلی آسمون و ریسمون بافت که من نظرم عوض بشه. جمعه صبح هم تلفنی باهام صحبت کرد که اگر من درخواستی دارم که بمونم سعی میکنه که انجامش بده. این هم درحالی هست که من وقتی کورس درسیم رو تابستون برداشتم و ازش خواستم هزینه اش رو تقبل کنه قبول نکرد. قرار هم شد سه‌شنبه صبح با هم بریم ناهار. این ناهارهای دو نفره خوب هستند ولی من از این جهت دوستشون ندارم که این کار رو برای بقیه اعضا تیم انجام نمیده و به من هم میگه به بقیه نگو کجا رفتی. 

-----

--- یادداشت بالا شنبه نوشته شده و الان یکشنبه ساعت نه و چهل دقیقه صبحه. دیروز روز خوبی بود. صبح به تمیزکاری و بازی با حنا گذشت. ظهر پدر شوهر عزیز اومد پیش ما برای نگهداری از حنا و بعد از ظهر با همسر رفتیم نمایشگاه ماشینهای تفریحی RV. نمایشگاه جالبی بود. برای اینکه بتونین تجسم کنید که از چی حرف میزنم، فیلم Meet the Fockers  رو به یاد بیارین که در یک اتوبوس که از همه چیز از دستشویی تا مبل و تخت داشت میرفتن سفر. البته این نمایشگاه از تریلرهای کوچک که فقط جای خواب داشتند داشت تا تریلرهای بزرگ که دو تا سرویس بهداشتی (شامل حمام) و اتاق کار و آشپزخانه مجهز داشتند. قیمتها هم از سی هزار دلار بود تا نزدیکهای یک میلیون دلار. من به شوخی به همسر میگفتم بیا خونمون رو بفروشیم و یکی از اینها رو که حدود چهارصدهزار دلار بود رو بخریم و از دست وام خونه خلاص بشیم. تو راه کمی هم با همسر حرف زدیم راجع به دعوا. گفت که تابلو رو ننداخته ولی  چون در رو محکم کوبیده تابلو خودش افتاده. به نظرم این حرفش ایراد داشت ولی دیگه من گیر ندادم. از دعوای هفته پیش همسر خیلی خیلی خوب شده. کلی کمک میکنه و حتی دیروز و امروز زودتر از همیشه بیدار شد. فکر میکنم دلیلش حرف زدن با بهترین  دوستشه. صمیمیترین دوست همسردر تورنتو زندگی میکنه ولی این دوتا گاهی ساعتها با هم حرف میزنن. با هم پروژه‌های موسیقی و... دارن. اون هم ازدواج کرده و سه تا بچه دارن. فکر کنم حرفهای اون خیلی تاثیر داره رو همسر. چون حتی دفعه پیش که اومده بود ونکوور با همسر حرف زده بود و تا چند ماه بعد رفتنش هم همسر خیلی .

خوب بود. بگذریم. 

امروز هم خیلی سرحال از خواب بیدار شدم. احساس قشنگیه که آدم با امیدواری از خواب بیدار بشه و نه با سرزنش. شاید اشتباه من همیشه این بوده که خود سرزنشگرم  سعی میکرد من رو علاقمند به انجام کاری کنه. مثلا همیشه شروع میکرد که"صبحه و زود بیدار شو. کلی کار برای انجام داری. از خودت خجالت بکش که حتی نمیتونی سر وقتی که به خودت قول دادی از خواب بیدار بشی و تو همیشه اینطوری هستی و در زندگی به هیچ جایی نمیرسی و .. " الان اما شاید به مدد این اپلیکیشن یا جلسات روانپزشکی وقتی بیدار میشم خود انگیخته ام به این امید از خواب بیدار میشه که لیوان آبش رو بخوره، که نرمش کنه، که بشینه و کمی درس بخونه و این شاید یکی از بهترین اتفاقات زندگی من باشه.. 




عجب غلطی کردم

دیروز برای کاری که اقدام کرده بودم مصاحبه تلفنی شدم و قرار شد که جمعه (فردا) با مدیر بخش مصاحبه حضوری داشته باشم. از دیشب قلبم تو دهنمه و فعلا حسم فقط اینه که عجب غلطی کردم. باید به مدیر الانم بگم قضیه رو و اصلا نمیدونم چکار کنم. هیچی دیگه. خواستم بگم در جریان باشید.. 

ولنتاین

امروز ولنتاینه. دیروز فکر میکردم یکی از غمگین ترین ولنتاینهایی که داشتم. هرچند هیچوقت ولنتاین برای من خیلی مهم نبود -حتی وقتی مجرد بودم . از روز شنبه که دعوا کردیم هنوز نتونستیم با هم بشینیم و حرف بزنیم. کار و زندگی و خستگی. شنبه عصر که برگشتم خونه، همسر گفت با حنا تا دیروقت خوابیدن. من هم دیدم حنا خیلی سرحاله گفتم بریم شنا. همسر موندخونه و گفت لباسها رو میشوره  و من و حنا رفتیم. دو-سه ساعتی با هم تو استخر بودیم و برگشتیم دیگه از خستگی هلاک بودیم. یکشنبه صبح من و حنا به بازی گذشت و یکی از کمدها رو هم تمیز کردم و کلی وسایل دور ریختم. همسر رفت دنبال کوتاه کردن موهاش و ... یکشنبه بعد از ظهر تولد دختردخترخاله بود و مهمون بودیم. خوش گذشت. وقتی داشتیم عکس مینداختیم همسر کنار من ایستاد و دستش رو انداخت دور کمر من. اشکم در اومد. فکر کردم که چقدر گرماش خوبه.. دوشنبه صبح به چیزهای مثبت فکر کردم و رفتم همسر و بغل کردم و گفتم دوستش دارم و باید روی مشکلاتمون کار کنیم. همسر هم همین رو بهم گفت.دیروز که برای ولنتاین مهد حنا خرید میکردم برای همسر هم کارت خریدم. کارتی که نوشته "نو متر وات - آی اولویز لاو یو" ولی راستش نمیدونم چقدر در این گفته‌ام رو راست هستم. این چهار روز گذشته احساسات خیلی متضادی رو نسبت به همسر حس کردم. خشم، نفرت، عشق، شفقت... فکر میکنم اون هم همینطوره. راستش اصلا آماده حرف زدن هم نیستم. بیشتر اوقات هم نسبت به همسر کلا بی احساس هستم. نمیدونم چطوری بگم. منطقی میدونم که یک قسمت از زندگیم با بودنش قشنگتره. منطقی میدونم که وجودش برای حنا لازم و حیاتیه. میدونم که پدر خوبی برای حناست (اگر فراموش کنیم که در حضور حنا با عصبانیت تابلو میندازه) اما دلم نمیدونه چه احساسی داره. گاهی پر از مهر میشه و گاهی خالی از هر احساسی. 

دوباره دعوا - آتش سوزی

نیم ساعت وقت دارم تا نوبتم بشه برای وقت بند و ابرو. زودتر رسیدم و اومدم کافی شاپی که کنار مغازه آرایشگرم هست. یک قهوه گرفتم با یک کروسان شکلاتی-بادامی. تو یکی از محله های مورد علاقه خودم هستم. یک محله قدیم با کلی آدم هیپی. در این حد هیپی که کافی شاپی که توش هستم اینترنت نداره و من از اینترنت موبایلم دارم استفاده میکنم و کلی از این کاناداییهای عجیب غریب که در این هوای سرد با شلوارک و صندل میان بیرون (مثل همسر -بعضی اوقات). گفتم همسر، بازهم امروز با هم دعوامون شد. دعوا هم سر این بود که من بهش دوبار گفتم از بیدار شو و همسر بهم گفت که من بچه اش نیستم و یک بار بگم کافیه. این درحالی هست که همسر تا ساعت ده خواب تشریف داشتن. بعد هم غر میزنه که من قراره همه روز نباشم (میخواستم برم مرکز کمک به زلزله زدگان ترکیه برای کمک) و اون هم کلی کار داره که باید انجام بده و وقتی برای انجام کارها نداره. من هم البته عوض معذرت خواهی میگم اگر به موقع بیدار میشدی  لازم نبود من مدام بهت بگم بیدار شو و بعد هم هم صبح وقت داشتی به کارهات برسی. بعد دعوامون شدیدتر میشه و من میگم که میشه یک ویکند رو بدون دعوا سر کنیم. بعد شدیدتر میشه. من هم به همسر میگم بره هر کاری دلش میخواد بکنه و من از حنا مراقبت میکنم و بهش احتیاجی ندارم. بهش میگم که دیگه اصلا دلم نمیخواد ببینمت. همسر هم میگه صبرش به انتها رسیده و اصلا از همین امروز دنبال آپارتمان میگرده که بره. بعد هم میزنه و تابلو روی دیوار رو میندازه. درها رو بهم میکوبه (حرکاتی که پیشترها شاید من رو میترسوند ولی الان دیگه اصلا برام اهمیتی نداره) بعد هم لباس میپوشه و میره. و البته به من میگه در زندگیش کسی رو ندیده که به اندازه من غر بزنه و .. 

راستش دلم میخواد از این دعواهامون یک آماری بگیرم و ببینم به طور متوسط چندبار در ماه دعوا میکنیم. دعواها در چه مواقعی اتفاق میفته و ... یک نگاه آماری و مطالعاتی میتونه جالب باشه. 


از طرفی آشپزخونه مستاجرمون آتیش گرفته. دوست پسر مستاجر متاسفانه سوختگی درجه دو و سه داره و بیمارستانه. سعی کرده خودش آتیش رو خاموش کنه و به 911 هم زنگ نزده. اولش که به ما اطلاع دادن گفتن که پسره خواب بوده و اجاق یک دفعه منفجر شده. ولی اجاق ما برقی هست و احتمالش خیلی کمه. ما زنگ زدیم به آتش نشانی و اونها اومدن برای بازرسی و گفتند که این سوختگی روغن هست. یعنی که دوست پسر داشته غذا درست میکرده و نمیدونم خواب رفته یا چی و روغن آتیش گرفته و بعدش هم سعی کرده با آب خاموش کنه که روغن رو شعله‌ورتر میکنه. خلاصه که طبقه پایین سیاه شده و فعلا طبق دستور آتش نشانی کسی حق زندگی نداره تا وقتی که تمیز بشه و مطمئن بشن که همه چیز خوبه. شرکت بیمه ما هم کارها رو شروع کرده. خیلی خوبه که بیمه هست و قسمت  مهمی از هزینه ها رو کاور خواهد کرد. ولی خوب دردسر هم زیاد داره. کلی فرم که باید پر کنیم و ... موقع آتش سوزی هیچکدوم از ماها خونه نبودیم و خدا هم رحم کرده که همه خونه نسوخته. فعلا فقط شکرگزارم که همه سالم هستیم و سقفی بالاسرمون هست. تا ببینیم امشب برنامه ما با همسر به کجا میرسه!!!


موش خرما روی چرخ

ساعت سه و چهل دقیقه بعد از ظهره. امروز چهارشنبه است و روزی هست که من از خونه کار میکنم ولی امروز واقعا خوب کار نکردم، برخلاف دیروز که به نسبت خوب کار کردم. علت خوب کار نکردن هم اینه که سرم خیلی شلوغه و انقدر سرم شلوغه که تمرکز کردن تقریبا غیر ممکنه برام. یعنی هر ای-میلی رو که باز میکنم میبینم کلی کار داره و میرم بعدی و میبینم اون هم خیلی کار داره. اینه که مدام به لیست کارهایی که باید انجام بدم اضافه میشه، بدون اینکه بتونم روشون وقت بگذارم. نمیدونم کار شما ها چطوره ولی من روزانه بالای هفتاد/هشتاد ای-میلی میگیرم که حداقل پنجاه درصد اونها احتیاج دارن که روشون وقت صرف بشه و کاری انجام بگیره. خیلی هم بندرت پیش میاد که این کارها چند دقیقه‌ای باشند. حتی مثلاً کار ساده‌ای مثل پروسس کردن سفارش مشتری که باید خیلی سریع و آسون یک فوروارد کردن به بخش امور مشتریان باشه؛ حداقل یک ربعی وقت میگیره که چک کنیم ببینیم قیمت رو درست وارد کردن و ... کار من خیلی هم پیگیری داره. یعنی برای از هر سه تا ای-میلی که میفرستم برای حداقل یکیشون باید ریمایندر بگذارم که اگر تا چند روز جواب نگرفتم دوباره پیگیری کنم. یعنی گاهی صفحه رو که باز میکنم سی-چهل تا رنگ قرمز و زرد میاد برای کارهایی که باید پیگیری کنم.از این جهت، تمرکز کردن در کار من خیلی سخت میشه. چون هر کاری که شروع میکنی؛ یادت میفته که یک کار دیگر رو هم باید انجام بدی... 

از کاری که اپلای کردم هیچ خبری نشد. یعنی با مدیر بخش استخدامی حرف زدم و اون گفت که مسوول استخدام این کار برای مصاحبه تلفنی  باهام تماس میگیره ولی هیچ خبری نشده. مدیره همینطور بهم گفت که 177 نفر برای این کار اپلای کردن. خودم شکّم به این میره که مدیرم فهمیده و جلوی کار رو گرفته. حالا این کار نشد، خیلی هم مهم نیست. مهم اینه که من رزومه‌ام الان کاملا به روز شده و برای کاری اقدام کردم و انگار یک جورهایی طلسم کار شکسته شده. 

برم یک نیم ساعتی که از روز باقی مونده کار کنم و شب هم بعد از اینکه حنا رو خوابوندم باید کار کنم. از کار زیاد هراسون نیستم ولی کاش کارم یک جوری بود که میشد یک پروژه‌ای رو تموم کرد و بست و رفت سراغ پروژه بعدی. اینطوری آدم احساس میکرد در پایان روز دستاوردی داشته. کار من یک پروژه بی‌انتهاست که آدم توش به ندرت احساس میکنه دستاوردی داشته. انگار که موش خرما باشی و روی چرخ مدام بچرخی و آخرش هم به هیچ جا نرسی...