خانه عناوین مطالب تماس با من

از کیمیای مهر تو

از کیمیای مهر تو

پیوندها

  • بدون ویرایش
  • پرژین
  • یک مامان که نمیخواد فقط مامان باشه - زری
  • ماهی قرمز

دسته‌ها

  • حنا 3
  • درون کاوی 5
  • جملات جالب 1
  • نصایح خودمانی 2

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • به دور از این جهان..
  • بیکار!!!
  • [ بدون عنوان ]
  • ای مغز آشفته، چه چیزی تو رو آرام خواهد کرد؟
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • بر سر دو راهی زندگی:

بایگانی

  • آذر 1404 7
  • آبان 1404 10
  • مهر 1404 6
  • شهریور 1404 5
  • مرداد 1404 3
  • تیر 1404 2
  • خرداد 1404 4
  • اردیبهشت 1404 4
  • فروردین 1404 5
  • اردیبهشت 1403 1
  • اسفند 1402 1
  • بهمن 1402 1
  • دی 1402 2
  • آذر 1402 4
  • آبان 1402 5
  • مهر 1402 6
  • شهریور 1402 5
  • مرداد 1402 5
  • تیر 1402 4
  • خرداد 1402 3
  • اردیبهشت 1402 5
  • فروردین 1402 3
  • اسفند 1401 5
  • بهمن 1401 11
  • دی 1401 5
  • آذر 1401 4
  • آبان 1401 4
  • مهر 1401 7
  • فروردین 1401 2
  • اسفند 1400 1
  • بهمن 1400 5
  • دی 1400 8
  • مهر 1400 3
  • تیر 1400 4
  • خرداد 1400 2
  • اردیبهشت 1400 2
  • فروردین 1400 2
  • اسفند 1399 3
  • بهمن 1399 3
  • آذر 1399 4
  • آبان 1399 5
  • مهر 1399 2
  • شهریور 1399 7
  • مرداد 1399 1
  • تیر 1399 8
  • خرداد 1399 5
  • اردیبهشت 1399 9
  • فروردین 1399 10
  • اسفند 1398 4
  • بهمن 1398 8
  • دی 1398 7
  • آذر 1398 8
  • آبان 1398 6
  • مهر 1398 4
  • شهریور 1398 3
  • اسفند 1397 1
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1397 5
  • مرداد 1397 2
  • فروردین 1397 2
  • دی 1396 2

جستجو


آمار : 320755 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • در و دیوار دوشنبه 27 آبان 1398 23:30
    امروز جلسه دوم مشاوره من و جیسون بود و البته از جلسه قبلی سخت تر. جمعه گذشته یک دعوای سخت با جیسون داشتیم و امروز هر دو با کلی گله و شکایت رفتیم پیش روانپزشک. کلی حرف زدیم. روانپزشک از من میخواد دیوارهایی که دورم کشیدم رو کنار بزنم و حرفها و احساساتم رو با جیسون تقسیم کنم. این کار البته برای من خیلی آسون نیست. من یاد...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 14 آبان 1398 22:57
    خوب - امروز هم روز پر حادثه‌ای بود. بعد از مشاوره دیروز، دیشب کمی با همسر حرف زدیم و احساس کردم که بعد از مدتها میتونم دریچه قلبم رو به روی همسر باز کنم و از چیزهایی که در ذهنم میگذره باهاش حرف بزنم. بعد صبح که بیدار شدیم، همسر در مود عجیب و غریبی بود و میخواست بره کمی رانندگی کنه. از من خواست که باهاش برم اما من وقت...
  • نامه ای به مادرم دوشنبه 13 آبان 1398 23:30
    مامان عزیزم، خیلی وقت هست که میخوام براتون نامه بنویسم. اما مدام در شک و تردید هستم که آیا میتونم اون چیزی که در دلم هست رو بگم و نمیدونم که چیزهایی که میخواهم بیان کنم چطوری برداشت میشه. آخرین چیزی که من در دنیا بخوام انجام بدم اینه که بخوام شما رو برنجونم و یا باعث ناراحتتیون بشم. اینه که فعلا اینجا مینویسم. شاید...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 10 آبان 1398 22:08
    امروز روز خوبی بود. دیشب نشستم و یک سری از کارها رو در اپلیکیشنی به اسم "Fabulous" لیست کردم که انجام بدم. چند روزی هست که نرمش صبحگاهی رو انجام میدم و هرچند ورزش جدیی به حساب نمیاد ولی از هیچ بهتره. بعد رفتیم که مامان و بابا شکلات بخرند برای بردن به ایران. امروز روز بعد از هالوین هست و معمولا مغازه ها...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 5 آبان 1398 07:48
    فرودگاه پیرسون تورنتو هستیم. منتظر پرواز به ونکوور. هوا تا حدی طوفانیه و پروازها تاخیر دارند. چند روز زندگی در هلیفکس خوب بود. برای اولین بار احساس کردم که کانادا کشور سفید هاست. ونکوور انقدر جمعیت مهاجرها بالاست که آدم احساس نمیکنه که بیشتر جمعیت کانادا سفید پوست هستند. ولی هلیفکس بیشتر مردم سفید پوست بودند و البته...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 1 آبان 1398 08:08
    این یادداشت رو از هلیفکس مینویسم. همسر چند روز مسافرت کاری داشت و من هم باهاش اومدم اینجا. الان هم در لابی هتل نشستم که کمی به زندگی و اینکه واقعا چکار میخوام بکنم، فکر کنم. از وقتی که ننوشتم چه ها که بر من نگذشته. از جمله یک دعوای سخت با همسر در مورد مادر و پدرم و بودنشون در خونه ما. الان البته رابطه ما خیلی بهتر شده...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 18 مهر 1398 23:19
    امروز روز نسبتا خوبی بود. صبح ساعت 9:15 از خواب بیدار شدم و تا حد زیادی کسل و خواب آلود بودم. اما هرطور که بود خودم رو از رختخواب کشیدم بیرون. پرده ها رو کنار زدم، پنجره رو باز کردم و کمی نرمش کردم. طوری که تقریباً عرقم در اومد و ضربان قلبم کمی بیشتر شد. بعد از صبحانه بالاخره مامان و بابا رو بردم که عکس برای کارت بیمه...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 7 مهر 1398 21:07
    یادداشتهای قبلی رو نمیخوام بخونم. از وقتی که یادداشت قبلی رو نوشتم، چند روزی گذشته. در این فاصله رفتم دکتر و برام برای 4-6 هفته مرخصی نوشته. به محل کارم و همکارهام اطلاع دادم و از فردا سر کار نمیرم. در ضمن دکتر برام قرص ضد افسردگی هم نوشته که از همون پنجشنبه شروع کردم. اوایل مصرف قرص ها خیلی بده. روز اول حالت تهوع...
  • کاش میمردم پنج‌شنبه 4 مهر 1398 10:01
    مامان بالا داره اتاق ما رو مرتب میکنه. من اینجا نشستم و مثلاً دارم کار میکنم و چیزی که تو ذهنمه اینه که کاش میمردم.
  • هم آفت جونه، هم نامهربونه، هم قدرم ندونه- ندونه- ندونه دوشنبه 1 مهر 1398 22:43
    امروز صبح بیدار شدم و ده دقیقه ای ورزش کردم. ورزش سبکی بود ولی از هیچ چیز بهتر بود. کمی دیر رسیدم سرکار. مدیرم دوباره گیر داد راجع به وظایفی که عقب مونده و کارهایی که نشده و ... البته حق داره. بعد از من پرسید که حالم خوبه و چرا انقدر ناراحتم. من گفتم که حالم خوبه. و تمام مدت سعی کردم که لبخند بزنم و تو چشمهاش نگاه...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 31 شهریور 1398 18:22
    خیلی دلم میخواد این غم و غصه رو کنار بگذارم. دلم میخواد من رو عوض کنم و به جاش یک دختر شاد و پر حرف و با روحیه بگذارم. یکی از چیزهایی که خیلی دلم میخواد اینه که ورزش کنم. و واقعیت اینه که کسی جز خودم سر راه من نایستاده. شاید به این خاطر که من آدم ترسویی هستم و از شکست میترسم. تقریباً هیچ کاری انجام نمیدم بخاطر همین...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 24 شهریور 1398 22:15
    ویکند شلوغی گذشت. جمعه برای شام همه فامیل من مهمون بودن. برنج پختیم و از بیرون کباب گرفتیم. آش و شله زرد هم مامان درست کرده بود. شنبه به نسبت بد نبود. نزدیکهای ظهر رفتیم خرید. همه جا بینهایت شلوغ بود و همه صندوقها کلی صف. وقتی رسیدیم خونه ساعت 4 عصر بود. من خیلی خسته بودم و کمی خوابیدم. این روزها همیشه و هر وقت خسته...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 20 شهریور 1398 22:32
    حقیقت اینه که خیلی وقته ننوشتم و نوشتن از یادم رفته. خیلی چیزهای دیگه هم به نظرم میاد که یادم رفته باشه. مثل خوشبخت بودن. چقدر گاهی زود میگذره و چقدر گاهی تیرگی غالب میشه. خوشبختی یادم نرفته. چند هفته قبل بود که با همسر دراز کشیده بودیم تو رختخواب. یک صبح کرخت شنبه یا یکشنبه بود و من بینهایت احساس خوشبختی میکردم. بی...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 29 اسفند 1397 14:16
    ساعات آخر ساله و به زودی سال 98 از راه میرسه. برای من بیشتر آخر زمستونه و نشونه های بهار در همه جا پیداست. در هوایی که گرمای ملایمی داره و درختهایی که شکوفه کردند. گل فروشی هایی که گلهای بهاری رو آوردن و ساعات روز که طولانی شده. طولانی شدن روز رو دوست دارم. گرمای هوای رو دوست دارم. دیروز هم خونه رو کمی تا قسمتی تمیز...
  • وقتی آرزویی هست، راهی هست... یکشنبه 29 مهر 1397 22:04
    اکتبر امسال، یک اکتبر آفتابی و پر از نشاطه. از اون پاییزهایی که رنگ آفتاب رنگ طلایی و سرخ برگها رو پررنگتر میکنه و هنوز میشه وسطهای روز بیرون نشست و قهوه خورد و یا با یک کت نسبتا نازک قدم زد. من حالم این ماه فوق العاده بهتره. در واقع تازه میفهمم که چقدر ماه جولای حالم بد بوده و چقدر زندگی به کامم تلخ بوده. کلاً انرژی...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 22 شهریور 1397 22:41
    - دیروز صبح همسر تکست زد که عصر با هم حرف بزنیم. اول صبح هنوز عصبانی بودم و دلم میخواست باهاش دعوا کنم. حتی میخواستم سر این قضیه که اگر میخواست حرف بزنه، چرا سر وقت حرف نزده و قضیه رو تا روز بعد کش داده؛ باهاش دعوا کنم. اما عصر که برگشتم خونه، عصبانیتم رفته بود و فکر کردم چه کار خوبی کرده که دیروز که هر دو عصبانی...
  • جایی با درخت و گل و آسمونی آبی سه‌شنبه 20 شهریور 1397 21:38
    - همسر اون یکی اتاقه و سرش رو با موسیقی کم کرده. من اتاق خوابم و احساس شدید تنهایی میکنم. از اونجایی که تاریخ کردیت کارتی که برای نت فلیکس داده بودم منقضی شده، امروز نتونستم به اکانت نت فلیکس برم که البته یک جورهایی خیلی خوبه. ولی بهرحال نمیتونم خودم رو در یکی از سریالهای بی سر و ته گم کنم و به تنهایی و غصه و زندگی و...
  • یک ماه بی آشوب پنج‌شنبه 15 شهریور 1397 22:52
    امروز حالم بهتر از دیروزه و خیلی بهتر از پریروز و خیلی خیلی بهتر از روز دوشنبه است. چند روز گذشته بسیار اشک ریختم و گریه کردم. بخاطر همه اتفاقاتی که افتاده و همه سختی هایی که کشیدیم و بی نتیجه موند. در ضمن بالاخره به مادرم هم راجع به آی وی اف و نتیجه منفی گفتم. مادرم البته خیلی منطقی برخورد کرد و هرچند هر از چند وقتی...
  • شور و شوق زندگی پنج‌شنبه 8 شهریور 1397 20:05
    امروز تا ساعت 4 عصر خیلی دلم گرفته بود و کلی تو دستشویی شرکت گریه کردم. الان خیلی بهترم. دلم میخواد کارهای بهتری با زندگیم بکنم. چیز جدیدی یاد بگیرم. نمیدونم این حس تا کی دوام خواهد داشت. ولی تا وقتی که هست بودنش غنیمته. فردا هم مهمونی دوستم خواهم رفت. اگر کسی بخوادحرف بارداری و بچه رو پیش بیاره، فقط خواهم گفت که دلم...
  • از نا امیدی چهارشنبه 7 شهریور 1397 20:37
    امروز 29 آگوست 2018: جواب آزمایش بارداری منفی اومد. نمیدونم که چه حسی باید داشته باشم. البته که ناراحت هستم و گریه کردم. از طرفی هم از دلسوزی اطرافیان و حتی همسر هم یک جورهایی دلخورم. جوری که همه با ترحم بهم میگن اشکالی نداره. بیشتر از اون حرف دوستانی رو مخم هست که میگن ما مطمئن هستیم تو طبیعی باردار میشوی و یا حتی...
  • روز شماری سه‌شنبه 30 مرداد 1397 20:18
    28 جولای تا 14 آگوست: یک دوره سخت درمان گذروندم. هر شب تززیق دارو و هر صبح رفتن به مطب دکتر برای آزمایش خون و اولترا ساند. دست چپم و شکمم کبود شده بود از جای تزریقها و همینطور محل خونگیری. فشار روانی زیادی هم روم بود. هر روز میرفتیم دکتر و اینکه تخمکها کم رشد کرده بودند و یا عدد استرادیول که پایین بود مثل یک پتک روی...
  • تاملات - 1 یکشنبه 14 مرداد 1397 23:12
    برای کار پدر و مادرم اقدام کردم که اسپانسرشون بشم برای اومدن به کانادا. توی فرمهایی که پر باید بکنیم قسمتی هست که باید خلاصه کارهایی که کردند و سالهای اونها رو بنویسیم. پدر من 75 سال داره و خیلی از تاریخچه های زندگیش یادش نیست. مثلاً کارت پایان خدمتش رو گم کرده و نمیدونه تقریباً چه زمانی سربازی رفته. طبیعی هم هست....
  • از فکرهای این روزها یکشنبه 19 فروردین 1397 21:21
    این هفته انرژی بهتری دارم. هفته قبل البته خیلی کار نکردم که شاید دلیل انرژی بیشتر این روزهام باشه. شاید هم دلیلش اینه که دارم سعی میکنم کارها رو آسون بگیرم و در حد توانم از خودم توقع داشته باشم. شاید هم دلیلش همین طب سوزنی باشه و این تکه های کوچیک آهنی که دکتر طب چینی چسبونده توی گوشم. هر چی باشه حالم این روزها بهتره...
  • باور باروری چهارشنبه 15 فروردین 1397 15:54
    امروز دو یادداشت قبل رو خوندم. به نظر مصنوعی و غیر قابل بارور بودند. چیزی ک سعی میکردم نشون بدم بدون اینکه باشم. حالا میخوام از زندگی واقعیم بنویسم هرچند که هنوز کمی دو دل هستم که در دنیای مجازی رو به روی بزرگترین مشکلاتم باز کنم. روز عید برای من روز خیلی بدی بود. با یک دکتر متخصص نازایی قرار داشتیم و نتیجه خیلی نا...
  • دیروز جو فرنک مرد سه‌شنبه 26 دی 1396 23:30
    دیروز "جو فرنک" مرد. من تا امروز نمیشناختمش. اما امروز در برنامه محبوب من "در حالیکه اتفاق میفتد" 1 درباره اش صحبت کردند: یک هنرمند رادیویی که مونولوگ مینوشته. مونولوگهایی گاهی تیره با طنزی تلخ و گاهی نامعقول بوده. بعد با جانتان گلد اشتاین محبوب من مصاحبه کردند که جو فرنک به نوعی الهام بخش اون بوده...
  • اولین یادداشت یکشنبه 17 دی 1396 18:27
    در یک یکشنبه بارانی و دلمرده ماه ژانویه، این وبلاگ چشمهاش رو به دنیا باز کرده. هنوز خالیه و هیچ چیزی غیر از یک نام و یک قالب نداره. هنوز معلوم نیست که آیا تبدیل به یک وبلاگ بالنده و شاد بشه و یا پر از غصه و روزمرگی. حتی هنوز معلوم نیست که چقدر زندگی کنه. ممکنه زود بمیره و ممکنه بتونه سالهای سال یک زندگی پررنگ و شاد رو...
  • 266
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • صفحه 9