این مدتی که نبودم، پدرم مرد و خاطراتش بجا موند. 

حنا رو گذاشتم پیش همسر و ده روزی رفتم ایران. قلبم دو تکه شد. 

 کلی از فامیل رو دیدم که بیست سالی میشد ندیده بودمشون. بعضی ها رو شناختم و بعضی ها رو نه.  

زندگی میگذره و گاهی یادم میفته که در دنیایی زندگی میکنم که پدرم درش دیگه نفس نمیکشه. 

قدر زنده ها رو باید دونست. 

لباسهای بابا رو جمع کردیم و دادیم خیریه. نزدیک عیده شاید دل یکی با این لباسها شاد بشه... 

I am doing Ok.

واقعیت اینه که این روزها در مود تمیزکاریی هستم که نگو. هر چی هم دم دستم هست و استفاده نمیکنم رو هم دیگه میدم میره. با خودم تکرار میکنم بار روانی نگه داشتن این چیزها و  انرزیی که برای مرتب نگه داشتنشون صرف میشه خیلی بیشتر از ارزش پولی هست که براشون صرف شده. تا حد امکان سعی میکنم که چیزهایی رو که میخوام واگذار کنم ولی بعضی چیزها رو نمیشه دونیت کرد و دیگه باید بدی بره. پریروز یخچال روتمیز کردم و الان یک یخچال خالی و تمیز دارم. چیزهایی هست که در تئوری آدم فکر میکنه برای سالم زندگی کردن باید تو یخچال باشه و مرتب بخوره ولی در عمل برای ما جواب نمیده. از جمله این چیزها یکی آووکادو است که در خونه ما کسی جز من دوست نداره و نمیخوره و من هم وقتی چند تا پشت سر هم بخورم جوشهای بزرگ و دردناک در میارم. بنابراین در عمل جز گاه گداری هوس کردن و شاید یک دونه آووکادو خریدن، فله‌ای آووکادو خریدن اشتباهه. یک چیز دیگری هم که اشتباهه ماست بدون چربی یونانی هست که پروتئینش بالاست ولی رسما مزه گچ میده. همسر یک روزگاری میخورد ولی الان نمیخوره. حنا هم دوست نداره حتی وقتی که روش شیره یا مربا میریزم. اینه که دیگه نباید از اونها بخرم. همون ماست ساده خودمون بهتر خورده میشه. چیز دیگری هم که در این دسته است پنیر کاتیج هست که پروتئین بالا داره و من  همیشه میخرم که به خیال خودم با میوه خرد شده یا گوجه و خیار  بخورم ولی همیشه میمونه و در نهایت دور ریخته میشه. 

هنوز خیلی کار دارم تا خونه بشه یک خونه تمیز و مرتب البته. ولی تا الان خیلی راضی هستم. باید کمد دستشویی خودمون رو تمیز کنم و البته مهمتر از اون هم پنتری هست. مثلا کلی عدس قرمز کوچک دارم که فکر کنم همون اوایل که حنا شروع به خوردن کرد کمی درست کردم و بعد از اون استفاده نشده. یعنی بیشتر از دو سال. کلی هم نخود و ..  هست که باز هم سالهای سال است که تو انباری هستند. هربار هم که بخوام چیزی درست کنم که احتیاج به نخود و لوبیا داشته باشه (که تقریبا فقط یک جور سالاد حبوبات هست وگرنه من به عمرم آش کشک درست نکردم) معمولا از کنسروهای آماده استفاده میکنم. اینه که حبوبات رو بهتره بدم بره و دیگه نگهشون ندارم. هرچند که مامان به زودی میاد و شاید براشون استفاده داشته باشه. نمیدونم. عدس قرمز که مامانم هم استفاده نمیکنه. حالا لپه و عدس سبز رو میشه نگه داشت. کینوا رو هم باید برم بده و همینطور کوس کوس رو. نمیدونم دور بریزم یا بدم به کسی. میترسم طعمشون طی یکی دو سال عوض شده باشه. کاش کسی رو میشناختم که پرنده داشت. احتمالا به اونها میشه داد. 


راستش خیلی دلم میخواد بیشتر بنویسم ولی باید کار کنم. فعلا همین رو پست میکنم تا بعد وگرنه معلوم نیست دفعه دیگر کی بشه نوشت.. 


باید بنویسم

دیروز برف باریده یک خروار. مهد حنا دیروز تعطیل بود و امروز هم. ما هم در خانه یک کمی کار میکنیم و یک مقدار بیشتری کار نمیکنیم. الان حنا رفته خونه همسایه با بچه‌های همسایه بازی. من هم "مثلا" در حال کار کردن هستم. صبح که بیدار شدم انقدر بی‌انگیزه بودم که فکر کردم مرخصی بگیرم امروز رو. ولی صبح زود میتینگ داشتم و فکر کردم بعد از میتینگها کنسل میکنم. خلاصه که  از هفت و نیم صبح تا ده میتینگ داشتم که البته بهم خیلی انرژی داد ولی بعد یکهو  همه هیجانم خوابید. شاید دلیلش یک کار نسبتا جدیدی هست که به نظرم سخت میاد و دارم از انجامش طفره میرم. خیلی جالبه که شرکت ما هر از چند وقت یکبار، یک سری کارهای جدید بهمون واگذار میکنه بدون اینکه حتی بابتش پنج دقیقه آموزش داده باشند. به خودم قول داده بودم که بابت کار نکردن/کردن اعصابم رو خرد نکنم ولی در حال حاضر اعصابم خرده چون هم استرس دارم بابت کلی کار عقب افتاده و احساس میکنم قلبم تو دهنمه و هم اصلا نمیتونم تمرکز کنم. یعنی حتی همین چند خط نوشتن وبلاگ هم به نظرم سخت میاد و وسطش هزار بار از جام بلند میشم یا موبایلم رو چک میکنم و یا فکر میکنم باید خونه تمیز کنم و یا به حنا فکر میکنم که بهتره برم بیارمش خونه یا گرسنه میشم و پا میشم چیزی میخورم یا فکر میکنم چند خط کتاب بخونم یا میرم برای انجام اون کاری که به نظرم مشکله اینترنت سرچ میکنم و همه اینها تکرار میشه. 


 راستش رو بخواهی، چیز زیادی یا جالبی که به درد کسی بخوره به ذهنم نمیاد که بنویسم. پس لااقل چیزی بنویسم که خودم رو آروم کنه. بعد از نوشتن این چند خط کارهای زیر رو انجام خواهم داد. 


1- کار کردن روی گزارش AOP مشتری مهم: پنجاه دقیقه

2-رفتن دنبال حنا و آوردنش به خونه

3- فرستان سفارش مشتری انگلیس به انبار:ده دقیقه 

4- تصحیح اوراق سفارش مشتری دوبی: بیست دقیقه 

4- درست کردن گزارش برای نمایشگاه ماه آینده: یک ساعت  



هفته آخر سال- روز نوشت

شنبه - سی دسامبر: امروز:  بعد از چند هفته حالم خوبه. روزهای کریسمس واقعا حالم خوب نبود و همه چیز به نظرم سخت و تار میومد. وقتی میگم همه چیز، یعنی حتی جواب تبریکهای کریسمس دیگران رو دادن. هرچند مهمونی ها رو رفتم و رقصیدم و گفتم و خندیدم؛ اما تو خونه، در رخوت بودم بیشتر. همسر البته خیلی همراهی و کمک کرد. در نهایت دوباره از پریروز قرصهای ضدافسردگی رو شروع کردم. با دوز خیلی پایین. و امروز خیلی بهترم. هرچند که ترکیب دو قرصی که میخورم با هم کمی بهم احساس استرس و بیقراری میده ولی در عوض الان نشستم و دارم تو ماگ بزرگ زرد رنگم چای میخورم. دلم میخواد فامیل رو دعوت کنم بیان خونه مون. نه مهمونی رسمی. همین که دخترخاله ها دور هم جمع بشیم و با هم حرف بزنیم و بگیم و بخندیم. دلم جمع مهربونانه میخواد. منتظرم همسر از خواب بیدار شه ببینم اگر اوکی هست به همه مسیج بزنم ببینم چه کسانی میتونن بیان. 

جمعه- بیست و نهم دسامبر: لوله کش حدود نه صبح اومد و لوله ها رو درست کرد. جالبه که من رو شناخت چون گاهی میاد شرکت ما برای کار و یکی از همکارانم معرفیش کرده. انتظارش رو نداشتم. بعد از صبحانه، کمی با حنا بازی کردم و با هم نقاشی کشیدیم. بعد هم همسر و حنا رفتند خرید. من هم شروع کردم به تمیز کردن کمی. مامان تلفن کرد و نیم ساعتی با مامان حرف زدم. بالاخره جارو برقی رو در آوردم و هر تکه‌ای که قابل شستن بود شستم که بابت این امر خیلی خوشحالم و از خودم تشکر میکنم. بعد از ظهر همسر حنا رو برد حموم و بعد با هم برای بار هزارم! Frozen نگاه کردیم. حنا از فیلم دیدن با پاپ کورن و غیره خیلی حال میکنه ولی اصلا حاضر نیست چیز جدیدی ببینه. در این زمینه به همسر رفته. همسر هم اغلب بحث انتخاب فیلم میشه، فیلمهای قدیمیی رو که چندین بار دیده رو پیشنهاد میده. من برعکسم. به ندرت امکان داره چیزی رو بخوام دوبار نگاه کنم. معمولا دوست دارم چیزهای جدید ببینم که گاهی اوقات هم چندان خوب نیستن ولی خوب به نظرم تجربه است دیگه. شب تولد پدرشوهر بود و فامیل شوهر قرار بود بیان خونه ما. فامیل که میگم فقط پدر همسر، برادرش و زن و دختر اون هستند. پدر شوهر گفته بود که پیتزا میخواد که قرار شد از بیرون بگیریم و بنابراین کاری نداشتم. کمی میوه و شیرینی چیدم روی میز و تمام. شب خوب بود و خوش گذشت. حنا با دخترعموش که دوازده ساله هست خیلی حال میکنه. جاری جان هم خیلی بهتر از قبله. یک زمانی اصلا حرف نمیزد با آدم و همه حواسش به دخترش بود. یعنی قدیمها جز سلام و علیک حرف دیگری نمیزدیم. الان هم حرفهامون چندان عمیق نیست. بیشتر درباره بچه هاست و اینجور چیزها. اما بالاخره از قبل خیلی بهتره. جاری هم با حنا خیلی خوبه و کلی باهاش بازی میکنه. به نظرم جاری مادر خوبیه هرچند که همسر چندان موافق نیست و معتقده که جاری خیلی تمرکز زیادی رو بچه داره و این خوب نیست. ولی در کل، حوصله زیادی داره و حنا هم خیلی باهاش راحته و دوستش داره. 

پنجشنبه- بیست و هشتم دسامبر: واقعا خیلی یادم نیست چکار کردم. حنا با همسر رفتن استخر. من هم خونه بودم و مثلا تمیزکاری کردم و بالاخره بعد از مدتها شام درست کردم. دوش رو با همسر امتحان کردیم و باز کردن آب همانا و از سقف آب سرازیر شدن همان. دیگه به همسر گفتم که بهتره لوله کش بیاد که لوله رو تعمیر کنه و اصلا به پدرشوهر عزیز نگیم که درست نشده. همسر هم موافقت کرد. به لوله کش زنگ زدیم و قرار شد جمعه صبح بیاد. شب با همسر به رسم هر ساله، مستند بی‌بی‎ سی راجع به Live Aid رو نگاه کردیم.اگر وقت دارید، نگاه کنید. مستند جالبیه و البته صحنه‌های بسیار دردناکی از آفریقا داره که محاله آدم بتونه بدون اشک ریختن بهش نگاه کنه. این مستند رو من و همسر هر سال موقع کریسمس نگاه میکنیم و دیگه جزو رسوم کریسمس ما شده... 

چهارشنبه: پدر شوهر از ظهر اومد و با همسر مشغول تعمیر نشتی دیوار شدن. من هم بعد از ظهر حنا رو بردم سرزمین بازی. بهش خوش گذشت ولی وقت رفتن خیلی خیلی گریه کرد. تنها بچه ای بود که داشت گریه میکرد و این خیلی بده. نمیدونم چرا تازگیها اینطوری شده و هر چیزی با گریه است. برای شام غذای چینی سفارش دادم که سرراه بگیریم. کلی تو ماشین منتظر شدیم که غذا آماده بشه و همه مدت حنا در حال گریه بود. مثلا گریه میکرد که میخواسته با لگو بازی کنه. من هم بهش میگفتم بریم خونه با لگوهاش تو خونه بازی میکنیم و مثلا ازش میپرسیدم که چی میخواد درست کنه. تا پنج دقیقه آروم بود و راجع به چیزهایی که میشه با لگو درست کرد حرف میزد و بعد دوباره شروع میکرد راجع به چیز دیگری بهونه گرفتن و گریه کردن. آخر دیگه طاقتم سر اومد. حنا رو بردم خونه پیش همسر و دوباره برگشتم رستوران که غذا رو بگیرم. خدا رو شکر که رستوران به خونه نزدیک بود. کلی تاخیر کردن و بالاخره با غذا رسیدم خونه. و بعد متوجه شدم که یکی از سفارشها رو اصلا نگذاشتند. دیگه حوصله نداشتم بهشون زنگ بزنم. پدر شوهر و همسر از کیفیت غذا خیلی راضی بودن ولی به نظر من با توجه به قیمتش خیلی خوب نبود.  البته دو ساعت بعد خودشون زنگ زدن و گفتن که یادشون رفته اون غذا رو. و خودشون آوردن و تحویل دادن. 

سه شنبه(باکسینگ دی): تقریبا همش در رختخواب بودم. آن لاین  کرم خریدم. البته اصلا لازم نداشتم ولی تخفیف خیلی خوبی داشت و هدیه خوبی هم روش میداد. فکر کردم کرم رو بخرم و اگر کسی عازم ایران باشه بفرستم برای مامانم. شب با دوستان همسر قرار داشتیم بریم رستوران. بعدش هم بلیط داشتیم برای ساعت نه شب که بریم قطار کریسمس در استنلی  پارک. دوستان همسر بخاطر ما برنامه رو زودتر (ساعت شش) گذاشته بودن و همینطور برنامه رو از بار به رستوران کنار بار تغییر داده بودن که ما بتونیم حنا رو ببریم. ولی وقتی رسیدیم اول میزمون حاضر نبود و بعد هم انقدر گارسونمون آروم بود که دیگه ساعت هفت و ربع داشت سفارش غذا میگرفت. خلاصه که ما غذا رو به برون‌بر تغییر دادیم. ولی انصافا برگر خیلی محشری داشت که من و همسر هیچکدوم انتظارش رو نداشتیم. قطار استنلی پارک با تزیینات کریسمس خیلی خوب بود. تازه برای خانمها هم کلی به قول اینجایی‌ها Eye Candy داشت چون یک عالمه آتش نشان خوش تیپ و هیکل اونجا بودن برای جمع کردن خیریه! دیگه قطار رو رفتیم و بعدش حنا پاپ کورن میخواست که متاسفانه تا ما بهش برسیم دیگه غرفه بسته شده بود. خوشبختانه حنا خودش رو خوب کنترل کرد و من بهش گفتم که میریم از جای دیگه پاپ کورن پیدا میکنیم. بعد به همسر گفتم بریم Safeway  که یکی از فروشگاههای زنجیره‌ای اینجاست و متاسفانه اونجا هم بسته بود. خلاصه که بالاخره یک مغازه کوچک سرراه پیدا کردیم و پاپ کورن خریدیم و قائله ختم به خیر شد. 

دوشنبه-روز کریسمس: صبح مثلا بیدار شدیم که بریم هدیه ها رو باز کنیم. روی پله ها بودیم که دیدم موبایلم زنگ میخوره و همسایه طبقه پایینه. کلی با استرس که همسرش سرش گیج رفته و خیس عرق شده و افتاده. دیگه برای حنا تلویزیون گذاشتم و با همسر رفتیم پایین. حال همسرش خوب نبود و رنگش خیلی پریده بود. ولی با توجه به چیزهایی که میگفت من حدس زدم ورتیگو باشه که تا بحال چند تا از دوستهای ما هم بهش اینجا مبتلا شدن و هرچند خیلی ترسناکه ولی خیلی خطرناک نیست. یک جورهایی انگار یک ویروسی در گوش میانی هست که باعث سرگیجه بسیار وحشتناک میشه (اگر دکتری اینجا رو میخونه، ممنون میشم در کامنتها راجع بهش بنویسه). خلاصه که 911 اومد و فشار و اینها رو گرفتن و فقط بهش گراول تزریقی زدن و گفتند که به نظر اوکی میاد و و اگر میخوان میتونن بیمار رو ببرن بیمارستان. اینجا هزینه بیمارستان جزو بیمه عمومی نیست و باید از جیب بدی. البته اگر بیمه تکمیلی از طریق کار داشته باشی اغلب هزینه رو پوشش میدن. این همسایه ما هم یک سالی هست که از ایران اومدن و خانم دانشجوست و همسرش هم هنوز کار نمیکنه. اینه که من گفتم اگر میخوان بگذارن که آمبولانس بره و ما میبریمشون. خلاصه که همسر آماده شد و اونها رو برد. من هم بچه ها رو آوردم بالا پیش حنا. براشون صبحانه درست کردم و کمی با حنا بازی کردن تا اینکه یکی از دوستانشون اومد دنبال بچه ها. بعد هم همسر برگشت و انگار تو بیمارستان که پارک کرده و رفته ویلچر بیاره برای بردن بیمار، یک تاکسی عقب گرفته و زده به ماشین ما. خلاصه که حالمون مضاعف گرفته شد ولی دیگه کریسمس بود و بالاخره ساعت دوازه اینهای ظهر ما رسیدیم که هدیه‌ها رو باز کنیم و عکس کریسمسی بگیریم. شب هم مهمون خونه برادر شوهر بودیم که بوقلمون درست کرده بودن و مخلفات. بوقلمون رو امسال برادرشوهر به روش سرخ کردنی درست کرده بود که من خیلی خوشم اومد چون اون بوی زهمی که معمولا گوشت ماکیان میدن رو نداشت. در ضمن فامیل تازه یافته ( که باید بعدا راجع بهشون مفصل بنویسم) رو هم دیدیدم و من از اون روز از فکرشون بخصوص بیکسی دختر کوچیکه بیرون نرفتم. شب خوبی بود و خوش گذشت. 

یک شنبه- بیست و چهار ژانویه: صبح رو اصلا نمیدونم چکار کردم. فکر کنم اغلب خواب بودم و اصلا حالم خوب نبود. شب خونه دخترخاله مهمون بودیم و خوش گذشت. دخترخاله من فوق‌العاده خوش سلیقه است. یک قسمت میز یلدایی چیده بود با انار و خرمالو و .. و یک قسمت هم کریسمسی بود. کلا خونه دخترخاله (که با من دقیقا همسن هست) پر از تزیینات قشنگ و جالبه که به هم میان. من در این قسمت به دخترخاله حسودیم میشه که کاش من هم سلیقه و ذوق اون رو داشتم. البته دختر خاله کار فول تایم نداره و  دخترش بزرگتر هست و بنابراین طبیعی هست که وقت بیشتری داشته باشه ولی من فکر میکنم من حتی اگر وقت بیشتری هم داشتم نمیتونستم مثل اون با ذوق باشم. باید راجع به این دخترخاله و رابطه پیچیده‌ای که با هم داریم یک پست جدا بنویسم. جالبیش اینه که دختر این دخترخاله رو حنا خیلی دوست داره و باهاش خیلی راحته. اون هم حنا رو خیلی دوست داره و همیشه براش کتاب داستان درست میکنه  و نقاشی میکنه.  

شنبه - بیست و سوم دسامبر

: خونه وضع اسفباری داره. همسر و پدر شوهر قسمتی از سقف رو کندن و کلی گچ و .. روی همه وسایل نشسته. دستشویی هم حالت منفجر شده داره. پر از ابزار آلات و ... دیروز از سقف حموم آب چکیده به طبقه پایین. خدا رو شکر که خیلی زیاد نبود و البته باز هم شکر که فقط وقتی همسر حموم بوده آب داده بنابراین ترکیدگی لوله نیست ولی دیگه این روزهای کریسمس که من میخواستم مهمون دعوت کنم کلا به هم خورده.


چه فرقی میکنه چه راهی رو بری؟

دیروز مامان بهم گفت که خواهرشوهر سابق بسیار مریضه . ام اس بسیار پیشرونده ای داره و گویا حتی دیگه نمیتونه آب دهنش رو قورت بده. و راستش من خیلی غصه‌دار شدم  چون خواهر شوهر سابق رو خیلی دوست داشتم/دارم و هنوز هم دلم براش تنگ میشه. و با اینکه میدونم دنیا جای عادلانه‌‌ای نیست، اما باز هم ته دلم فکر میکنم که ایشون یکی از بهترین و بی آزارترین آدمهای دنیاست و واقعا حقش نبود که به چنین روزی بیفته. بگذریم. حرفها مامان من رو یاد زندگی سابقم انداخت. و کل دیشب داشتم به زندگیم با همسر سابق فکر میکردم واینکه اگر جدا نشده بودم، شاید کلی از سختیها و همینطور شادیهایی که پس از جدایی تجربه کردم رو هم، تجربه نکرده بودم.  آیا جدایی من از همسر سابق کار درستی بود؟ فکر میکنم که بود. و آیا سختیهایی که بعدش کشیدم و آدمهایی که شناختم ؛ من رو آدم دیگری کرد؟ نمیدونم. شاید. به احتمال قوی.آیا این آدم دیگر، از اون ترنج اون زمان بهتره؟ از بعضی جهات صد در صد.  از بعضی جهات - نمیدونم. اما نکته قابل تعمق اینه که در نهایت جایی که من الان هستم؛ در مقایسه با دوستان یا فامیلی که مثل من بودند و جدا نشدند و زندگیشون رو ادامه دادن، یکیه. یعنی اینکه با اینکه من یک راه طولانی دیگری رو رفتم، در نهایت در یک مسیری هستم که اگر در اون ازدواج هم مونده بودم باز هم به اینجا رسیده بودم.فکر میکنم چیزی که میخوام بگم اینه: زندگی راه خودش رو میره و اون چیزی که باید بشه، میشه. اگر در زندگیمون در کاری گند زدیم و تصمیم اشتباه گرفتیم و خیلی چیزها رو خراب کردیم؛ در نهایت خیلی به حال زندگی فرق نمیکنه. اینه که گاهی ارزشش رو داره که دل رو به دریا بزنیم و کاری که دلمون میخواد انجام بدیم و بگذاریم دهنمون طی مسیر هزار بار صاف بشه.