آیا نگران مامان و اقوام و دوستان و بقیه مردم ایران هستم؟! بله.
آیا کنترلی بر اوضاع دارم؟ نه.
فقط میدونم من -مثل بقیه آدمها- برای زنده موندن طراحی شدیم. شرایط ممکنه سخت، غیر قابل تحمل، و غیر قابل پیش بینی باشه ولی ما از عهده اش برمیاییم. نگرانی و ترس از چیزهایی که اتفاق نیفتاده و میتونه اتفاق بیفته کمکی بهمون نمیکنه. به خودمون ایمان داشته باشیم که میتونیم از عهده اش بربیاییم.
لعنت به همه جنگ افروزهای عالم ..
1- چطوریه که وقتی آدم سر کار هست و نمیتون وبلاگ بنویسه، هزار و یک مورد ریز و درشت به ذهنش میاد ولی همینکه شب میشه و میخواد چند خطی بنویسی مطلقا چیزی به ذهنش نمیاد؟!
2- بابا با من قهره. این رو در ته وجودم حس میکنم. یک سال و اندی هست که رفته و در این مدت به خوابم سری نزده. درک میکنم و بهش حق میدم که از دستم ناراحت باشه.
3- درباره اون همکارم با چت جی-بی-تی مشورت کردم و خیلی آرومتر شدم. در اینکه آدم عوضیی هست شکی نیست ولی سعی میکنم دیگه درباره کارهاش عکس العملی نشون ندم و نگذارم که اذیتم کنه.
4- خونه اینطوریه که انگار بمبی درش منفجر شده. راحتترین راه مرتب شدنش اینه که یک عالمه خرده ریزهایی که جمع کردم که یک روز گاراژ سیلز بگذاریم رو بدم خیریه و از دستشون خلاص شم. نکته خوبش اینه که خیلی چیزهایی که تنم نمیشد یا نمپوشیدم رو یا دادم خیریه و یا ریختم دور.
5- شدید خوابم میاد. شاید از این به بعد سعی کنم سر ظهر در شرکت بنویسم.
پدر حنا با نارضایتی کامل و تقریبا با اصرارمن حنا رو برده کلاس اسکیت. البته بهش گفتم که من میبرمش ولی دیگه قول داده بود که امروز اون ببره و در نهایت رفتند. من هم با اینکه هنوز میز شام جمع نشده و بدتر از اون همه جا بهم ریخته است گفتم از این فرصت استفاده کرده و کمی بنویسم.
این روزها دارم با استفاده از چت جی بی تی دارم خودم رو تراپی میکنم. بیشتر درباره خرید و رضایت درونی. تا اینجاش که خوب بوده و گاهی اوقات به نظر میاد هوش مصنوعی یک سری چیزها رو میبینه که آدم خودش متوجه نمیشه. کلا با خودم مهربونتر هستم و اشتباهاتی که قبلا اعصابم رو خرد میکردند دیگه اونقدر اذیتم نمیکنند. سر کار هم نسبتا خوب کار میکنم و باز هم سعی میکنم با خودم مهربونتر باشم. مثلا دیگه از خودم انتظار ندارم که هر روز بازدهی بالا داشته باشم و فکر میکنم بعضی روزها فقط برای این ساخته شدند که آدم پادکست گوش بده و مثلا فایلها رو مرتب کنه، تا اینکه به حل مشکلات پر استرس بپردازه.
سرکار البته بسیار انرژی بر هست چون مجبوریم با چند تا آدم بسیار عوضی سر و کله بزنیم. نمونه اش خانم دیو که مزخرفترین آدم روی زمینه. یک نمونه کارش امروز بود که من بعد از دو سال و نیم تونستم یک محصول رو در کشور دیگری ثبت کنم و به ایشون ای-میل زدم کاری که دو سال پیش شروع کرده بودیم حالا میتونه پیش بره و لطفا پیش نویس کاری که دو سال پیش انجام داده بود رو برام بفرسته (لازم به ذکره که چون حساسیت ایشون رو میدونم و ترجیح میدم که باهاش در تماس نباشم- قبلش ای-میلهای خودم رو چک کردم و نتونستم اطلاعات رو در ای-میل خودم پیدا کنم). فکر میکنید چکار کرد؟؟ یک ای -میل بالا بلند به من زد و مدیرم رو هم کپی کرد که در تاریخ ایکس ماه می 2023 ساعت یک و سی و سه دقیقه این اطلاعات رو برات فرستام و اگر کپی ای-میل رو نداری فلانی و بهمانی (از یک تیم دیگه) هم در اون ای-میل کپی بودن و میتونی از اونها درخواست کنی اطلاعات رو برات بفرستند. یعنی این آدم انقدر عوضی هست که میتونه بره بگرده، ای میل قبلیش رو پیدا کنه و بجای اینکه همون ای-میل رو فوروارد کنه (و حالا اصلا منت هم بگذاره و بگه این اطلاعات رو قبلا بهت دادم)، برگرده به من بگه که شخص سومی رو درگیر کنم که اون اطلاعاتی که حی و حاضر جلوی خودش بوده رو برام بفرسته. از این دست کارها بسیار در چنته داره و من حقیقتا گاهی فکر میکنم باید به بخش امور انسانی گزارش کنم ولی ایشون خرشون خیلی میره و فکر نمیکنم در نهایت جز اعصاب خردی چیزی از این ماجرا در باید. جالبیش اینه که خودش نود درصد مواقع در آفیس نیست و روزهایی که در دفتر هست فقط و فقط مشغول حرف زدنه و اصلا کار نمیکنه. فقط چون زورش میرسه و انجام کار ما به بخش اون نیاز داره، میتونه همه خواسته هاش رو به ما تحمیل کنه که کار خودش راحتتر بشه. مثلا ای-میلهای ایشون باید یک فرمت خاص داشته باشن. اگر یک پروژه داشته باشی که شامل ده تا محصول باشه، نمیتونی یک ای-میل به اسم پروژه بفرستی و ده تا محصول رو لیست کنی، بلکه باید ده تا ای-میل جدا برای هرکدوم از محصولات بزنی! یا مثلا اگر میخواهی تغییری در فایلی بدی، نمیتونی در متن ای-میل مثلا بهش بنویسی که مثلا اسم محصول در فایلی که دادی غلط درج شده، درستش کن. بلکه باید فایل رو باز کنی، روی خود فایل اون قسمتی که باید درست شه رو مشخص کنی، اطلاعات رو ذخیره کنی و براش بعنوان اتچمنت بفرستی. بگذریم. انقدر از طرف این فرد تحت فشار هستم که حتی با مرور کارهاش هم رگهای گردنم سفت میشن و گردن درد میگیرم.
این نوشته رو شروع کردم که از آرامش و زیبایی بنویسم و چقدر بد شد که عوض نوشتن احساسهای خوبم به نوشتن از این آدم گذشت. ولی به خودم همین جا قول میدم که انرژی اضافه ای صرف ایشون و خرده فرمایشهاش نکنم و هرچی که گفت بدون هیچ بحثی انجام بدم. همونطور که گفتم پشت ایشون بسیار گرمه و هیچ امیدی به تغییر شرایط موجود نیست بنابران فکر کردن بهش فقط انرژی از آدم میگیره و بس.
یکی از چیزهایی که دارم با هوش مصنوعی تمرین میکنم تصمیم گیری و انجام کارها برای خلق زیبایی و هارمونی هست و نه در عکس العمل به آشفتگی. برای شما هم در زندگی آروزی زیبایی و آرامش دارم.
شاد باشید و برقرار
آرایشگاه هستم و بیست دقیقه ای هست که منتظرم آرایشگرم بیاد و موهام رو رنگ کنه و کمی کوتاه کنه. بعدش هم میخوام برم لاک ناخنهام رو بدم پاک کنند. فکر کنم آرایشگرم یادش رفته که با من قرار داره چون در تاریخ چهارده سالی که همدیگر رو میشناسیم اولین بار هست که دیر کرده و بنابراین میشه چشم پوشی کرد فقط بهش تسکت زدم که اینجا هستم. کلا تجربه آرایشگاه در کانادا با ایران خیلی فرق میکنه. در ایران اغلب آرایشگرها مالتی تسکینگ میکنند. یعنی همزمان به کار چند مشتری میرسند که خیلی اعصاب خرد کن هست. ولی اینجا آرایشگر تمام مدتی که تو هستی، فقط و فقط با تو کار میکنه. حتی وسطهایی که نشستی موهات رنگ بگیره، آرایشگر به مشتری دیگه نمیرسه. البته این چهارده سالی که من با آرایشگرم هستم، یکی دو بار ازم اجازه گرفته وقتی موهام در حال پروسس هست موی کسی رو (اغلب مرد) کوتاه کنه.
منفی های این چند وقت:
مفاصل تنم خیلی درد میکنه. فکر میکنم از رژیم غذایی بدی هست که دارم با کلی هله و هوله و فست فود خوری. نمیخوام بگم که آماده هستم که رژیم بگیرم چون هروقت چنین چیزی گفتم بیشتر از همیشه پرخوری کردم ولی باید یک فکری به حال خودم و تن خسته ام بکنم. حتی ساعتها خواب دیشب هم حالم رو بهتر نکرده و فکر میکنم اگر همین الان چشمهام رو ببندم میتونم برای ساعتها بخوابم.
(الان آرایشگرم رسید. یادش رفته بوده چون در حال اسباب کشی هستند)
هفته قبل اصلا خوب کار نکردم و مدام به خودم گفتم که شب مثلا یک ساعتی کار شرکت رو انجام میدم که انجام ندادم و این چرخه مدام تکرار شد.
ظرف چند هفته گذشته بسیار خرید کردم و خوب خیلی هاشون چیزهای الکی و به درد نخور بودن. این در حالی هست که هدفم اینه که از دست وسایل اضافی خلاص بشم.
خوبهای چند هفته گذشته ( قابل توجه آدمهای دارای اختلال دامنه توجه):
یک) من همه قرصهای مربوط به ADHD رو حذف کردم و الان تنها قرصی که میخورم داروی ضد افسردگی هست. حتی قبل از اون هم فقط سه تا قرص هر صبح میخوردم و فکر میکردم که نیازی به این جعبه های قرص که هفتگی پر میشن ندارم. اما از مارچ که برای مسافرت کاری میرفتم یک بسته از این ارگانایزرهای قرص خریدم) و چند هفته ای میشه که ازش استفاده میکنم و معجزه است. معجزه اش اینه که دیگه هر روز صبح هزار ساعت فکر نمیکنم که آیا داروم رو خوردم یا نه. شاید برای شما قابل درک نباشه. اما من خیلی صبحها یادم میره که آیام قرصم رو خوردم یا نه و کلی سر این موضوع خودم رو سرزنش میکنم. اما الان که یک قرص برای هر روز اختصاص داده شده با یک نگاه میفهمم که آیا قرص رو خوردم یا نه.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر یک قرص در روز میخورید، از این بسته های ارگانایزر استفاده کنید و خودتون رو از سرزنشهای درون تا ابد خلاص کنید.
دو) بعضی روزها برام خیلی سخته. تمرکز ندارم و تنم درد میکنه. بنابراین دیر سرکار میرم. قبلترها به خودم میگفتم که حالم بهتر شه کار میکنم. اما الان دیگه حتی اگر ده ساعت روز رو خراب کرده باشم، سعی میکنم بقیه ساعاتی که دارم رو خوب طی کنم. بالاخره حتی اگر یک ساعت حال خوب داشته باشم؛ بهتر از هیچ ساعت حال خوبه.
نتیجه اخلاقی: حتی نصف قدم رو به بهبود هم بهتر از هیچ قدم رو به جلوست.
سه ) لیبل کردن معجزه میکنه. اگر در خونه ای زندگی میکنید که کسی یا کسانی توش ADHD دارند و یا چند نفر توش هستند که چیزها رو جابجا میکنند، همه چیز رو لیبل کنید که همه و بخصوص خودتون بدونید که هرچیز رو کجا باید بگذارید و از کجا باید بردارید. یعنی نمیتونم بگم چقدر این موضوع کمک میکنه. اینها دسته هایی هست که من ایجاد کردم و یا در حال ایجاد کردنش هستم:
- الکترونیک: یک جعبه برای هر چیز الکترونیکی از شارژر موبایل و سه شاخه گرفته تا حتی هدفون موبایل
- وسایل بهداشتی: از نخ دندون گرفته تا صابون و خمیر ریش و لیف
- تعمیرات خونه: از آچارپیچ گرفته تا لامپهای اضافی و فیلتر آب یخچال و چسب دوقلو
- وسایل پارتی: مثل شمع و بادکنک و ...
- فرست اید: داروهایی که همیشه استفاده نمیشن مثل داروی سرفه ، تب سنج و چسب زخم و وسایل باند پیچی
- کاردستی: از مداد رنگی و قیچی گرفته تا مقوا و ...
- Regift: شامل هدایایی که برات رسیده و چیزهایی که خریدی و فراموش کردی پس بدی ولی میدونی برای هدیه میتونه مناسب باشه.
- یک جای مشخص برای کیسه های خرید چند بار مصرف+ یک جای مشخص برای کیفهای غذای کار و مدرسه + جای مشخص برای ساکها و کاغذهای هدیه
چهار) تا دیروز تونسته بودم خونه رو به اندازه خوبی مرتب نگه دارم. جاهایی از خونه که مرتب بودند: اتاق نشیمن و آشپزخونه (که وقتی صبحها از طبقه بالا میومدم پایین باعث میشد حس خوبی داشته باشم) و اتاق حنا.
======
امروز ساعتهای بعد از کار آرایشگاه رو با حنا صرف خواهم کرد. میخوام وقت بگذارم و کمی لباسها رو مرتب کنم و چیزهایی که لازم ندارم بدم بره. چیزهایی که باید در مرتب کردن خونه به یاد داشته باشم:
- اگر استفاده نمیکنی بده بره حتی اگر براش چند صد دلار هزینه کرده باشی.
- اگر تنگ شده بده بره. اگر یک زمان لاغرتر شدی، میتونی یکی دیگه بخری.
- هیچ چیزی که دوست نداری رو نگه ندار.
- لیبل کردن رو فراموش نکن. لیبلها باید اوقدر بزرگ باشن و به چشم بیان که راحت بشه پیداشون کرد.
حنا رو بهانه دروغ کردم و امروز رو آف گرفتم. همونطور که دو هفته پیش خودم با افسردگی دست و پا میزدم و چهار روز آف گرفتم.
امروز چرا آف گرفتم؟ حقیقتش قصد دارم کار کنم. اما احساس گناه میکردم راجع به کل کارهای عقب مانده و احساس میکردم که به شرکت بدهکارم بابت اینقدر کم کاری. امسال که سال اول پیش دبستانی حناست، به مرخصی ها شدیدا احتیاج دارم. چون مدرسه که شروع بشه، دو هفته اول کلاسهای حنا یکی-دو ساعت تا نصف روز بیشتر نخواهد بود و بعد هم اینجا مدرسه ها حداقل ماهی یکبار "پروفشنال دولپمنت دی / روز ارتقاء کاری" دارن (بهش میگن Pro-de-day)که بچه ها مدرسه ندارن. بنابراین از سپتامبر به بعد به همه این مرخصیها احتیاج خواهم داشت و اگر عاقل بودم (که نیستم) باید این مرخصیها رو نگه میداشتم برای بعد از سپتامبر. * با خوش خیالی میگم تا اون موقع خیلی چیزها ممکنه تغییر کنه. مثلا ممکنه من لاتاری ببرم و لازم نباشه کار کنم!
یکسری جاها هستند که مراقبتهای قبل و بعد از مدرسه و مراقبت روزهای تعطیل غیر رسمی برای افراد شاغل ارائه میدن ولی انقدر پر هستند که تا چند سال آینده جا نخواهند داشت. البته کمک پدربزرگ هم هست که روش خیلی حساب باز کردیم و البته اشتباه بود. نه از این جهت که پدربزرگ کمک نمیکنه ولی بیشتر از این جهت که پدربزرگ حنا رو میاره و فقط با هم میشینن جلوی تلویزیون تا وقتی ما برسیم که گزینه جالبی نیست البته. بگذریم. احتمالا حنا رو ثبت نام میکنم کلاس نقاشی و موزیک یا رقص که پدر بزرگ بعد از مدرسه ببره اونجا تا ما برسیم خونه.
اما از جلسه آشنایی حنا با مدرسه بگم. اول اینکه گویا امسال تعداد پیش دبستانیها خیلی کمه. سال قبل مدرسه 66 تا دانش آموز پیش
دبستانی داشته که در چهار کلاس تقسیم شده بودند. امسال فعلا فقط سی نفر ثبت نام کردن کلا. جلسه در سالن ورزش مدرسه بود. برای پدر و مادرها نیمکت گذاشته بودن و برای بچه ها تشک ورزشی و روش کلی اسباب بازی. اول مدیر مدرسه خودش رو معرفی کرد و معلمها رو. دور کلاس چهار تا غرفه گذاشته بودن که بعد از معارفه چهار گروه شدیم و هر گروه رفت سر یک غرفه. غرفه اول مهارتهای بچه ها رو ارزیابی میکرد مثلا کاپشن گذاشته بودن که زیپش رو بچه ها ببندند یا کفش که بچه ها بندش رو گره بزنن. غرفه دوم نقاشی بود و البته بچه ها باید اسمشون رو هم مینوشتن (یا سعی میکردن اسمشون رو بنویسن)، غرفه سوم با کمک معلم کلاه سمبل مدرسه رو که یک خرسه درست کردن و غرفه چهارم هم توسط دستیار دندانپزشک ارائه میشد که به بچه ها مسواک و ... داد. بعد دوباره برگشتیم سر جای اولمون. کمی درباره اینکه اندازه کوله پشتی چقدر باید باشه و اینکه بچه ها بلد باشند بعد از دستشویی خودشون رو تمیز کنند و .. توضیح دادند و آخرش هم یک کوله پشتی دادند با چند تا کتاب توش و از ما خواستند که سعی کنیم با بچه ها بخونیم (ما دیشب کتاب اول رو که اسمش هست Chester Van Chime Who Forgot How to Rhyme رو خوندیم که کتاب خیلی جالبی بود و حنا که خیلی به قافیه سازی علاقه داره کلی باهاش حال کرد). یک برنامه دیگه هم دو هفته دیگه هست که دو ساعتی باید حنا رو ببرم مدرسه و اینبار اونها میرن سر کلاس که با کلاس و اتفاقاتی که اونجا میفته آشنا بشن.
در کل این برنامه تستهایی که برای بچه ها میشد، من (شاید مثل خیلی از مادرها و پدرهایی که آنجا بودند) ین احساس رو داشتم که این تربیت منه که داره تست میشه. فکر میکنم خیلی سخته آدم فرزندش رو یک موجود مستقل از خودش بدونه و موفقیت و یا عدم موفقیت فرزندش رو شخصی تلقی نکنه. در این راستا خیلی سختتره که آدم در فاز مقایسه فرزندش با بچه های دیگر نیفته. مثلا من همکاری دارم که از پسرش از حنا شش ماهی بزرگتره ولی از یک سال قبل به کلاس ریاضی و .. بردنش. خوب از نظر درسی مسلما از حنا جلوتر خواهد بود. حداقل تا وقتی که کنترل اوضاع دست پدر و مادرش هست. در کنار اون من واقعا نمیدونم که آیا لازمه یک بچه چهار و نیم پنج ساله ضرب و تقسیم بدونه؟ گاهی فکر میکنم که به نسل های کنونی فشار بالایی وارد میشه که پیشرفت کنند ولی مهارتهای پایه مثل بازی کردن و از زندگی کردن و از زندگی لذت بردن ازشون دریغ میشه.در عین حال در ته مغز آدم یک صدایی هم هست که میگه فردا فرزند تو قراره با این فرد وارد بازار کار و رقابت بشه و آیا تو با اینکارت باعث عقب موندن و شکست فرزندت نمیشی؟(*احساس میکنم دقیقا همین حرفها رو قبلا نوشتم ولی مطمئن نیستم. آیا قبلا نوشتمشون؟) و یک سوال دیگه: من اصلا یادم نیست در چند سالگی خودم کفش و لباسم رو میپوشیدم یا زیپ کاپشنم رو بالا میکشیدم. یعنی مامان من هم یک روزگاری سعی کرده به من این چیزها رو یاد بده؟ چرا من هیچی از اون روزها یادم نمیاد؟ چرا اصلا یادم نمیاد که کسی من رو گذاشته باشه جلو روش و بهم گفته باشه که اینطور بند کفش ببند یا اینطوری قیچی کن؟؟؟
شاید به خاطر این دو به شک بودنها و این جنگهای دورنی هست که من انقدر خسته و حواس پرت و ناکارآمد هستم. درجه ناکارآمدی من به حدی رسیده که صبحها حتی تا هشت صبح هم بیدار نمیشم. یعنی اینطور شدم که شبها تا ساعت سه - چهار صبح بیدار هستم و مدام در حال هله هوله خوردن و اینترنت گردی یا فیلم دیدن. مثلا دیشب تا چهار صبح در Temu گشتم و دویست و پنجاه دلار برای چیزهای الکیی هزینه کردم که بدون اونها هم میشه زندگی کرد! بعد هم با وجود اینکه گرسنه نبودم نون و پنیر با چای شیرین خوردم که عصری هوس کرده بودم. صبحها هم خسته بیدار میشم و گاهی این خستگی باعث میشه که وسط روز یکی/دو ساعتی چرت بزنم و این چرخه باطل دوباره تکرار میشه.
امروز یاد این داستان افتادم که معلم ادبیات دبیرستان راجع به یک شیخی/صوفیی میگفت که اسمش یادم نیست. گویا شیخ در یک مجلسی بوده و یک زن معلوم الحالی در وسط مست میرقصیده و شعر حافظ رو میخونده که "در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند - گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را". خلاصه این شیخ یک نگاهی به زنه میکنه و میگه قضا رو تغییر دادیم و زن دگرگون میشه و یک زن عابده و مومنه میشه. خلاصه که کاش این شیخ الان اینجا بود و من رو به یک آدم بهتر تغییر میداد. بدون زحمت و محنت. ولی واقعیت اینه که تغییر کردن بسیار سخته و هرچقدر هم که بخواهیم تغییر کنیم تا پیه سختی های رو به تن نمالیم امکان پذیر نیست.
امروز بسیار ویر نوشتن دارم و میتونم ساعتها سخن سرایی کنم. ولی فکر میکنم به جای سخن سرایی بهتره برم یک ساعت بخوابم و بعد بیدار بشم و کار کنم.