خشونت!

سرکار هستم. فقط چند خطی مینویسم که برم به کارم برسم. 


امروز اول صبح که داشتم حمام میکردم؛ به این فکر میکردم چطوری میتونم حنا رو تربیت کنم. بعد یاد تربیتهای خودمون افتادم. نمیدونم در خانواده و اطراف شما هم همینطور بود یا نه. ولی مامان من وقتی میخواست تهدیدمون کنه میگفت: "میبرمت سر حوض و سرت رو میبرم. " مدیر مدرسه ما هم تو مقطع راهنمایی و دبیرستان همیشه تهدیدش این بود که "میام و قیمه قیمه تون میکنم". 


واقعا چرا انقدر خشن بودند این تهدیدها. و چطوری اصلا کارآمدی داشتن. مثلا چطور میخواستند که ما باور کنیم که واقعا سرمون رو میبرن و یا ما رو قیمه قیمه میکنند؟ 


سلامی دوباره ...

یک سالی هست که ننوشتم. هروقت که به نوشتن فکر کردم، همه احساسهای گناه به من هجوم آوردند که نمیتونم ادامه بدم و این کار رو هم مثل اغلب کارهای دیگر نیمه کاره رها خواهم کرد. ولی امروز بالاخره نوشتن را شروع کردم. چرا؟ چون تصمیم گرفتم که خودم رو دوست داشته باشم و کارهایی که خودم رو خوشحال میکنه انجام بدم هرچند که باب طبع دیگران نباشه و یا با استاندارد آدمها ی دیگر نخونه. البته کار آسونی نیست. مهربان بودن با اون چیزی که هستیم و علی رغم همه کاستی هایی که داریم و دوست داشتن خودمون کار آسونی نیست. ولی تمرین و تکرار و امیدواری لازم داره. 

در این مدت اتفاق چندانی نیفتاده. رابطه با همسر همچنان نامعلوم و ناپایداره. مامان بعد از فوت پدر چند وقتی اومد پیش ما و بعد برگشت. پدر همسر کوچ کرده به طبقه پایین ما و اغلب شبها کنار ما شام میخوره. حضورش کمکی هست برای دخترک، هرچند که به تنشها و استرسهای همسر دامن میزنه. کار همچنان هست و من هنوز! مدیر نشدم. هرچند که به همه وظایفم اضافه شده. 

یک اتفاق خوبی که امسال بالاخره افتاد این بود که بخاطرکار فرستادنم به یک سمینار و نمایشگاه کاری در "انهایم کالیفرنیا" که "دیزنی لند" اونجاست. این بود که از فرصت استفاده کردیم و حنا رو بردیم دیزنی لند و کلی بهش خوش گذشت. برای من هم از نظر کاری خیلی خوب بود و خیلی خوشحال شدم. 


فکر کنم برای اولین پست همینقدر کافی هست. سعی خواهم کرد بیشتر روزانه بنویسم اما الان باید برم کار کنم. 



پیش زمینه:  واقعیت اینه که من آدم مزخرفی هستم. 

افکار: موضوع اینه که با علم به این موضوع، چرا خودم رو انقدر اذیت میکنم؟ به خودم انقدر گیر میدم؟ زندگی رو به کام خودم تلخ میکنم؟ پنهان کردن چیزی که هستم چه کمکی بهم میکنه؟ چرا چیزی که هستم رو قبول نمیکنم؟ چرا قبول نمیکنم که نمیتونم تغییر کنم. که همیشه همین آدم باقی خواهم موند؟ چرا کنار اومدن با این موضوع انقدر برام سخته؟ 

شاید چون کنار اومدن با عواقب این تصمیم برام سخته. مثلا خونه نامرتبی که هیچی توش پیدا نمیشه. یا احساس گناه از اینکه به تغذیه همسر و حنا نمیرسم. هرچند همسر خودش آدم بالغی هست ولی هیچ قدمی در راستای سلامتش بر نمیداره.


از این همه اذیت کردن خودم خسته ام و دارم زیر بار روانیش خرد میشم.. 


این مدتی که نبودم، پدرم مرد و خاطراتش بجا موند. 

حنا رو گذاشتم پیش همسر و ده روزی رفتم ایران. قلبم دو تکه شد. 

 کلی از فامیل رو دیدم که بیست سالی میشد ندیده بودمشون. بعضی ها رو شناختم و بعضی ها رو نه.  

زندگی میگذره و گاهی یادم میفته که در دنیایی زندگی میکنم که پدرم درش دیگه نفس نمیکشه. 

قدر زنده ها رو باید دونست. 

لباسهای بابا رو جمع کردیم و دادیم خیریه. نزدیک عیده شاید دل یکی با این لباسها شاد بشه... 

I am doing Ok.

واقعیت اینه که این روزها در مود تمیزکاریی هستم که نگو. هر چی هم دم دستم هست و استفاده نمیکنم رو هم دیگه میدم میره. با خودم تکرار میکنم بار روانی نگه داشتن این چیزها و  انرزیی که برای مرتب نگه داشتنشون صرف میشه خیلی بیشتر از ارزش پولی هست که براشون صرف شده. تا حد امکان سعی میکنم که چیزهایی رو که میخوام واگذار کنم ولی بعضی چیزها رو نمیشه دونیت کرد و دیگه باید بدی بره. پریروز یخچال روتمیز کردم و الان یک یخچال خالی و تمیز دارم. چیزهایی هست که در تئوری آدم فکر میکنه برای سالم زندگی کردن باید تو یخچال باشه و مرتب بخوره ولی در عمل برای ما جواب نمیده. از جمله این چیزها یکی آووکادو است که در خونه ما کسی جز من دوست نداره و نمیخوره و من هم وقتی چند تا پشت سر هم بخورم جوشهای بزرگ و دردناک در میارم. بنابراین در عمل جز گاه گداری هوس کردن و شاید یک دونه آووکادو خریدن، فله‌ای آووکادو خریدن اشتباهه. یک چیز دیگری هم که اشتباهه ماست بدون چربی یونانی هست که پروتئینش بالاست ولی رسما مزه گچ میده. همسر یک روزگاری میخورد ولی الان نمیخوره. حنا هم دوست نداره حتی وقتی که روش شیره یا مربا میریزم. اینه که دیگه نباید از اونها بخرم. همون ماست ساده خودمون بهتر خورده میشه. چیز دیگری هم که در این دسته است پنیر کاتیج هست که پروتئین بالا داره و من  همیشه میخرم که به خیال خودم با میوه خرد شده یا گوجه و خیار  بخورم ولی همیشه میمونه و در نهایت دور ریخته میشه. 

هنوز خیلی کار دارم تا خونه بشه یک خونه تمیز و مرتب البته. ولی تا الان خیلی راضی هستم. باید کمد دستشویی خودمون رو تمیز کنم و البته مهمتر از اون هم پنتری هست. مثلا کلی عدس قرمز کوچک دارم که فکر کنم همون اوایل که حنا شروع به خوردن کرد کمی درست کردم و بعد از اون استفاده نشده. یعنی بیشتر از دو سال. کلی هم نخود و ..  هست که باز هم سالهای سال است که تو انباری هستند. هربار هم که بخوام چیزی درست کنم که احتیاج به نخود و لوبیا داشته باشه (که تقریبا فقط یک جور سالاد حبوبات هست وگرنه من به عمرم آش کشک درست نکردم) معمولا از کنسروهای آماده استفاده میکنم. اینه که حبوبات رو بهتره بدم بره و دیگه نگهشون ندارم. هرچند که مامان به زودی میاد و شاید براشون استفاده داشته باشه. نمیدونم. عدس قرمز که مامانم هم استفاده نمیکنه. حالا لپه و عدس سبز رو میشه نگه داشت. کینوا رو هم باید برم بده و همینطور کوس کوس رو. نمیدونم دور بریزم یا بدم به کسی. میترسم طعمشون طی یکی دو سال عوض شده باشه. کاش کسی رو میشناختم که پرنده داشت. احتمالا به اونها میشه داد. 


راستش خیلی دلم میخواد بیشتر بنویسم ولی باید کار کنم. فعلا همین رو پست میکنم تا بعد وگرنه معلوم نیست دفعه دیگر کی بشه نوشت..