چه فرقی میکنه چه راهی رو بری؟

دیروز مامان بهم گفت که خواهرشوهر سابق بسیار مریضه . ام اس بسیار پیشرونده ای داره و گویا حتی دیگه نمیتونه آب دهنش رو قورت بده. و راستش من خیلی غصه‌دار شدم  چون خواهر شوهر سابق رو خیلی دوست داشتم/دارم و هنوز هم دلم براش تنگ میشه. و با اینکه میدونم دنیا جای عادلانه‌‌ای نیست، اما باز هم ته دلم فکر میکنم که ایشون یکی از بهترین و بی آزارترین آدمهای دنیاست و واقعا حقش نبود که به چنین روزی بیفته. بگذریم. حرفها مامان من رو یاد زندگی سابقم انداخت. و کل دیشب داشتم به زندگیم با همسر سابق فکر میکردم واینکه اگر جدا نشده بودم، شاید کلی از سختیها و همینطور شادیهایی که پس از جدایی تجربه کردم رو هم، تجربه نکرده بودم.  آیا جدایی من از همسر سابق کار درستی بود؟ فکر میکنم که بود. و آیا سختیهایی که بعدش کشیدم و آدمهایی که شناختم ؛ من رو آدم دیگری کرد؟ نمیدونم. شاید. به احتمال قوی.آیا این آدم دیگر، از اون ترنج اون زمان بهتره؟ از بعضی جهات صد در صد.  از بعضی جهات - نمیدونم. اما نکته قابل تعمق اینه که در نهایت جایی که من الان هستم؛ در مقایسه با دوستان یا فامیلی که مثل من بودند و جدا نشدند و زندگیشون رو ادامه دادن، یکیه. یعنی اینکه با اینکه من یک راه طولانی دیگری رو رفتم، در نهایت در یک مسیری هستم که اگر در اون ازدواج هم مونده بودم باز هم به اینجا رسیده بودم.فکر میکنم چیزی که میخوام بگم اینه: زندگی راه خودش رو میره و اون چیزی که باید بشه، میشه. اگر در زندگیمون در کاری گند زدیم و تصمیم اشتباه گرفتیم و خیلی چیزها رو خراب کردیم؛ در نهایت خیلی به حال زندگی فرق نمیکنه. اینه که گاهی ارزشش رو داره که دل رو به دریا بزنیم و کاری که دلمون میخواد انجام بدیم و بگذاریم دهنمون طی مسیر هزار بار صاف بشه. 

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...

آدم فقط میتونه کارهایی که از دستش برمیاد رو انجام بده و اینکه در نهایت چی میشه و به کجا ختم میشه، دیگه از اختیار آدم خارجه. ترس از انجام کارهایی که خارج از حاشیه امن آدمی هستند، طبیعی هست. ترس از انجام کارهایی که فکر میکنیم آمادگی انجامش رو نداریم یا فکر میکنیم خارج از توانایی ما هستند هم طبیعی هست. و این محدوده برای هر کسی متفاوته. برای یک نفر ممکنه یک میلیون دلار سرمایه‌گذاری در کاری، خیلی راحت به نظر بیاد و برای کسی دیگه ممکنه صد دلار هم ریسک بالایی باشه. همینطور امکان داره برای یک کسی که افسرده است؛ بیرون اومدن از تخت‌خواب و دوش گرفتن همونقدر موفقیت به حساب بیاد که برای کس دیگری صعود به قله هیمالیا. بنابراین معیار موفقیت، فقط خود آدم و چالشهای خود آدمه. مهم اینه که بدونیم مغز و جسم ما طوری طراحی شده که اغلب توانایی بهتر شدن رو داره. با تمرینهایی هر چند کوچک، اما مداوم میتونیم قسمتهایی از زندگیمون رو که در اختیار ما هستند، بهتر کنیم. مهمترین نکته شاید داشتن انتظارات و توقعات به جا و به اندازه از خودمون هست. اگر امروز نمیتونیم از درد بدن از جامون بلند بشیم، مسلمه که انتظار بی جایی هست اگر فکر کنیم میتونیم سه بار در روز بریم پیاده‌روی. انتظار منطقی تر شاید این باشه که سه بار در روز، پنج دقیقه در رختخواب تمرینات کششی انجام بدیم و بخاطر اون پنج دقیقه هم جشن بگیریم و از خودمون قدردانی کنیم. و بعد اون سه بار رو بکنیم پنج بار. و بعد بدونیم که هنوز امکان داره حتی نتونیم به اون پنج روز وفادار بمونیم و اگر نشد، باز هم از خودمون قدردانی کنیم  و دوباره شروع کنیم... آنتونی رابینز میگه اغلب مردم، میزان کارهایی که میشه در یک هفته انجام داد رو دست بالا میگیرن و میزان کارهایی رو که در یک سال میشه انجام داد رو دست کم میگیرن. فکر میکنم منظورش اینه که ما اغلب انتظار داریم در مدت کمی، نتیجه بیشتری بگیریم. مثلا یک هفته رژیم میگیریم و انتظار داریم که وزن زیادی کم کنیم و وقتی نمیشه، نا امید میشیم. در حالی که اگر بدونیم میشه مقدار کمی وزن در هفته کم کرد، در نهایت میتونیم در سال مقدار قابل توجهی وزن کم کنیم. خلاصه که آهسته و پیوسته بریم زندگی کنیم که دنیا دو روز بیشتر نیست و ارزش این همه استرس الکی رو هم نداره. 



- بالاخره امروز - در سه روز آخری که نیمه وقت کار میکنم- اومدم کافی شاپ. اون هم نه بلافاصله بعد از کار. بلکه الان که ساعت تقریبا شش عصره و همسر مراقب حناست تا من کمی وقت تنهایی داشته باشم. یک ساعتی وقت دارم که بنویسم.  امروز بعد از کار رفتم خرید و بعد هم جابجا کردن خریدها. لباسهایی رو  هم که دیشب همسر شسته بود و تا کرده بود رو گذاشتم سرجاشون. غذا هم از کاستکو "شپردز پای" خریدم که همسر میگذاره تو فر. 


- بغل دستم یک پسر جوون آسیای شرقی (به نظرم هنگ کنگی چون لهجه بریتیش غلیظی هم داره) نشسته که خیلی شیک لباس پوشیده. کت و جلیقه با پاپیون قشنگ. یک کلاه خیلی شیک هم سرشه. یک سنجاق سینه "اسنوپی" هم زده به سینه اش. گاهی اینطور توجه به جزییات تو لباس خیلی قشنگه. لباسش در یک نظر میتونست خیلی رسمی باشه ولی پاپیون و سنجاق سینه اش، شخصیتش رو جذاب تر و سرزنده تر کرده. 


- در این چند روز گذشته، خیلی به خاطرات منفی زندگیم فکر کردم. منظورم خاطرات تلخ نیست. بلکه خاطرات بعضی از رفتارهایی که داشتم و در عمق وجودم ازشون شرمنده هستم. چرا یاد این خاطرات افتادم؟ دلیلش رو نمیدونم. شاید درباره‌ بعضی از این خاطره ها در وبلاگ قدیمیم نوشته باشم. مطمئن نیستم.  الان هرچقدر فکر میکنم نمیتونم آدرس وبلاگ قبلی رو پیدا کنم و یادداشتهای اون وقتها رو بخونم. بعضی از این خاطرات خیلی کوچک و ناچیز هستند. مثلا دو سال قبل که دخترخاله‌ها خونه ما بودند و دخترخاله یکی از کشوهای آشپزخونه رو بازکرد که کیسه پلاستیک در بیاره و من بهش از سبزی خشکهام بدم و من در نگاهش شماتی که بخاطر بهم ریختگی کشوی کابینت معلوم بود رو دیدیم. البته بد نشد نگاه شماتت‌آور دخترخاله. در نهایت رفتم کلی سبد خریدم و خیلی چیزها رو ارگانایز کردم. ولی هنوز نگاه دخترخاله تو ذهنم مونده. یک خاطره تلخ دیگرم هم راجع به سفری هست که با مرد سرخپوست به آریزونا داشتم. اگر بتونم یک روز راجع بهش صحبت میکنم ولی از رفتارم شرمنده ام و دلم میخواد به مرد سرخپوست پیام بدم و یک چیزی رو باهاش تصفیه کنم. حالا نه اینکه مرد سرخپوست در حق من بدی نکرد که کرد. ولی یک چیزی بود که من غرورم رو بابت چندرغاز کنار گذاشتم ... چرا یک موضوع اینقدر قدیم که مال نه سال پیشه اینقدر اذیتم میکنه؟؟؟ 


- دلم میخواد گریه کنم ولی تو کافی شاپ هستم و نمیتونم. این روزها بسیار زیاد سریال نگاه میکنم طوریکه حتی دلم رو هم زده ولی هر آلترناتیو دیگری به نظرم ترسناک و غیرممکن میاد. امروز کلی مدیتیشن کردم که به اوضاع تسلط دارم تا تونستم یکی/دو مورد کاری که کمی ریسکی بودن رو انجام بدم. هنوز برای معلمهای مهدکودک حنا کادوی کریسمس نخریدم. فکر کنم کارت هدیه یکی از مراکز خرید بزرگ رو بدم. به لوازم آرایش هم فکر کردم ولی فکر کنم کارت هدیه هم برای من راحت باشه و هم برای اونها. برای همکلاسهای حنا جوراب خریدم و یک کارت بازی فکری و شکلاتهای ریز و میزه که میریزم تو کیسه ها. برای بچه های  کوچکتر  فامیل یک سری چراغ خواب خوشگل ابر و اسب تک شاخ خریدم و برای تین ایجرها، یک سری کیت مشابه سفالگری خریدم که خودشون میتونن گلدون درست کنند. برای بقیه فامیل هم احتمالا کارت هدیه استارباکس بخرم. شاید هم چیزی نخرم انقدر که هزینه های این ماه بالاست..برای همسر یک سری ست کاریوکی خریدم. حنا مثل همیشه کلی هدیه داره و همه درباره سگهای نگهبان. از روبالش سگهای نگهبان بگیر، تا صندل و چتر و اسباب بازی. خودم هم نمیدونم چی میخوام. همسر بارها پرسیده و من هیچی به ذهنم نمیرسه. یک سری چیز برای خونه میخوام ولی هیچ چیز شخصیی نیست که لازم داشته باشم و همسر بتونه برام بخره. 


- برای امشب میخوام رسید یک سری چیزها رو بیارم و بگذارم که فردا برای بیمه بفرستم و پولش رو بگیرم. شاید فردا باز هم مدیتیشن توانمندی رو انجام بدم و بالاخره اون حساب ترید آن لاین رو باز کنم و شروع کنم به خرید و فروش بورس ... 

روز یکشنبه است. من و حنا خونه هستیم و همسر رفته اورژانس  چون انگشتش باد کرده. حنا داره بازی میکنه و هر چند دقیقه من رو  از جام بلند میکنه چون مثلا تو گل گیر افتادن و من باید برم نجاتش بدم. این مدتی که ننوشتم، کار خاصی نکردم. تنها کار مفیدی که انجام دادن فایل کردن مالیتهاست و خریدهای کریسمس. توی سرم یک خالی بزرگ هست که نمیدونم چکارش کنم. امروز هم شاید بهترین روز نیست برای نوشتن. دیروز و دیشب سیزده/چهارده ساعت خوابیدم.ولی دیگه بالاخره باید این طلسم رو بشکنم. واقعیت اینه که خیلی داغون هستم. با علت و بی علت. ولی سعی میکنم سرپا باشم چون دخترکم بهم نیاز داره. میدونم که اوضاع بهتر میشه و من دارم همه چیز رو بزرگ میکنم. فقط باید امیدوار باشم. باید کوچکترین دلخوشی ها رو جشن بگیرم و بزرگ کنم. آخرین چیزی که میخوام اینه که حنا اینطوری  مثل ما کم انرژی باشه..