-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 فروردین 1402 14:33
اومدم یک کافی شاپ جدید. بیرون قشنگ و آفتابیه. ولی اینجا تاریکه و پنجره هم نداره. اشتباه کردم بجای لاته معمولی لاته وانیلی سفارش دادم. خیلی بهش شکر اضافه کردن و شیرینیش زیاده ولی حوصله ندارم ببرم بهشون این چیه بهم دادید. تازه هشت دلار هم بخاطر یک لیوان لاته پر شکر شارژ شدم. حالم این روزها متغیره. شبها بد میخوابم و هزار...
-
نوروزتان پیروز
دوشنبه 29 اسفند 1401 07:06
دوستان گلم، براتون دلی شاد، روحی آرام، بدنی سالم و ورزیده، روزهایی پربار، و جیبی پر پول آرزو میکنم. امیدوارم که در سال جدید به همه اهداف قشنگ زندگیتون برسید و کنار عزیزانتون بهترین روزها رو تجربه کنید. سال نو مبارک.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفند 1401 17:48
روز شنبه است. حنا با بابابزرگش رفتند پارک. من هم اومدم یک کافی شاپ که از همون لحظهای که رسیدم پشیمون بودم از اومدنم به اینجا. چون زیادی شلوغه و موزیکش هم خیلی خوب نیست. ولی دیگه موندم. خوردنی جالبی هم نداشتم. یادمه قبلا کیک و شیرینیهاش بهتر بود. یک چای سفارش دادم که اونهم معدهام رو اذیت کرد و نصفه خوردمش. روبروی من...
-
دوباره از کار
چهارشنبه 17 اسفند 1401 15:37
فکر میکنم این چهارمین لیوان قهوهای است که میخورم. خوابم نمیاد و حتی کمی استرس دارم. شاید بهتر باشه این لیوان آخر رو بیخیال بشم. امروز صبح کار رو خوب شروع کردم. از شش و نیم صبح جلسه داشتم با مشتریان اون ور آب تا حدود ساعت یازده و یکی بعد از دیگری با مشتریان حرف زدم. ولی بعدش اصلا خوب کار نکردم. در عوض برای حنا تخت...
-
فقط برای ثبت روزها...
جمعه 5 اسفند 1401 13:25
جمعه: دوستم یک عمل کوچک داشت صبح و من باهاش رفتم کلینیک. نگذاشتند همراهش باشم توی اتاق ولی رفتم تو کافی شاپ نشستم و کار کردم تا دو ساعتی گذشت و زنگ زدند که از اتاق عمل بیرون اومده و برم دنبالش. کافی شاپی که رفتم طبقه پایین یک ساختمون بزرگ و نو بود. آدمهایی که میرفتند و میومدن رو نگاه کردم که خیلی هاشون چقدر شیک و مرتب...
-
ارزش
پنجشنبه 4 اسفند 1401 13:52
"ارزش تو به کارهایی که میکنی نیست. تو به صورت ذاتی ارزشمند هستی و چون ارزشمند هستی لیاقت این رو داری که زندگی رو به صورت کامل تجربه کنی"
-
از هر دری سخنی - و خود انگیخته!
یکشنبه 30 بهمن 1401 10:00
صبح روز شنبه است. ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم. سرحال بودم و اصلا لازم نبود خودم رو برای بیرون اومدن از تخت مجاب کنم. چه احساس خوبی! بعد از شستن دست و صورت، شروع کردم به روتین برنامه صبحگاهی طبق دستور اپلیکیشنی که دانلود کردم. اول یک لیوان آب خوردم. بعد داروهام رو خوردم و بعد ده دقیقه نرمش کردم. فلفلی تمام مدت نرمش...
-
عجب غلطی کردم
پنجشنبه 27 بهمن 1401 09:13
دیروز برای کاری که اقدام کرده بودم مصاحبه تلفنی شدم و قرار شد که جمعه (فردا) با مدیر بخش مصاحبه حضوری داشته باشم. از دیشب قلبم تو دهنمه و فعلا حسم فقط اینه که عجب غلطی کردم. باید به مدیر الانم بگم قضیه رو و اصلا نمیدونم چکار کنم. هیچی دیگه. خواستم بگم در جریان باشید..
-
ولنتاین
سهشنبه 25 بهمن 1401 17:22
امروز ولنتاینه. دیروز فکر میکردم یکی از غمگین ترین ولنتاینهایی که داشتم. هرچند هیچوقت ولنتاین برای من خیلی مهم نبود -حتی وقتی مجرد بودم . از روز شنبه که دعوا کردیم هنوز نتونستیم با هم بشینیم و حرف بزنیم. کار و زندگی و خستگی. شنبه عصر که برگشتم خونه، همسر گفت با حنا تا دیروقت خوابیدن. من هم دیدم حنا خیلی سرحاله گفتم...
-
دوباره دعوا - آتش سوزی
شنبه 22 بهمن 1401 13:27
نیم ساعت وقت دارم تا نوبتم بشه برای وقت بند و ابرو. زودتر رسیدم و اومدم کافی شاپی که کنار مغازه آرایشگرم هست. یک قهوه گرفتم با یک کروسان شکلاتی-بادامی. تو یکی از محله های مورد علاقه خودم هستم. یک محله قدیم با کلی آدم هیپی. در این حد هیپی که کافی شاپی که توش هستم اینترنت نداره و من از اینترنت موبایلم دارم استفاده میکنم...
-
موش خرما روی چرخ
چهارشنبه 19 بهمن 1401 16:28
ساعت سه و چهل دقیقه بعد از ظهره. امروز چهارشنبه است و روزی هست که من از خونه کار میکنم ولی امروز واقعا خوب کار نکردم، برخلاف دیروز که به نسبت خوب کار کردم. علت خوب کار نکردن هم اینه که سرم خیلی شلوغه و انقدر سرم شلوغه که تمرکز کردن تقریبا غیر ممکنه برام. یعنی هر ای-میلی رو که باز میکنم میبینم کلی کار داره و میرم بعدی...
-
رزومه...
دوشنبه 17 بهمن 1401 00:35
سلام. اومدم بگم که من یک کاری کردم که نمیدونم درسته یا غلط. برای یک پوزشین دیگری در همین محل کارم اقدام کردم که هم رده کاریش از این چیزی که هستم پایینتر هست و هم حقوقش. اما در بخش مدیریت پروژه است. خوبیهاش اینه که اگر بتونم کار رو بگیرم کمک میکنند که مدرک مدیریت پروژه رو بگیرم و در دراز مدت امکان پیشرفتش بهتر از امکان...
-
ویکند آخر ژانویه: قرص جدید و ...
سهشنبه 11 بهمن 1401 09:29
عصر روز دوشنبه است. دو روز آخر هفته مثل باد اومد و رفت. در این دو روز کار زیادی انجام ندادم. جمعه تا دیروقت سرکار بودم و بعدش کمی رفتم خرید. دیدم لباسهای زمستانه حراج خوبی خورده و برای حنا چند دست بلوز و شلوار زمستانه برای سال بعد خریداری کردم. عصر پدر شوهر مهمان ما بود و همسر از بیرون پیتزا سفارش داده بود. تا شام...
-
پنجشنبه: بیست و ششم ژانویه (ایده کار نیمه وقت)
پنجشنبه 6 بهمن 1401 23:08
امروز روز خوبی بود. ساعت گذاشته بودم که شش صبح بیدار شم. وقتی ساعت زنگ زد، شیطون همیشگی گفت که نیم ساعت بیشتر بخوابم. اون یکی دیگه گفت که دیگه از روز اول تصمیم جا نزن ... خلاصه داشتم با کشمکش درونم سر میکردم و کم مونده بود که شیطونه برنده بشه که صدای گریه حنا به نجاتم اومد. از رختخواب بیرون اومدم و رفتم اتاقش. ازم شیر...
-
دوباره فرار از کار
چهارشنبه 5 بهمن 1401 16:54
امروز دوباره سر کار نرفتم. دیشب مثل دیوانه ها نشستم و همه قسمتهای سریال "چهارشنبه" رو نگاه کردم. سریال چندان جالبی برای بزرگترها نیست و توصیهاش نمیکنم. برای نوجوانها شاید سرگرم کننده باشه. ولی اینکه چرا من نگاهش کردم در حالیکه مدام در حال نگاه کردن بهش به خودم فحش میدادم بحث دیگری است. فکر میکنم ساعت چهار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمن 1401 22:43
سه شنبه هفته قبل سر کار نرفتم و در عوض بیشتر خوابیدم. همون روز عصر رفتم کافی شاپ و یک یادداشت طولانی نوشتم که متاسفانه نمیدونم چرا ذخیره و پست نشد. الان یازده روزه که همونطور که میشه چراغ یک اتاق رو خاموش کرد، چراغ اشتیاق به کار من خاموش شده. دوباره احساس میکنم یک توده سنگین و سرب گونه مه آلود در قسمت جلوی سرم هست و...
-
آخر هفته خوب!
دوشنبه 3 بهمن 1401 00:14
این آخر هفته خیلی خوب بود. جمعه عصر: وقت آرایشگاه داشتم. تا ساعت پنج شرکت بودم و از اونجا یک سر رفتم آرایشگاه. آریشگاه خلوت بود و جز آرایشگر من و یک آرایشگر دیگه و مشتریهاش بقیه سالن خالی بود. با آرایشگرم که تقریبا از سالی که به کانادا مهاجرت کردم میشناسمش از این در و اون در حرف زدیم. تولد دوست پسرش بود و قرار بود...
-
جمعه - یادداشتی برای آرامش
جمعه 23 دی 1401 10:49
امروز از خونه کار میکنم. کار که چه عرض کنم. الان ساعت تقریبا ده و نیم صبحه و من فقط سه/چهار تا ای-میل جواب دادم. دیروز هم روز مفیدی نبود. هرچند که دوشنبه تا چهارشنبه بسیار خوب کار کردم. باید قبول کرد که همیشه بازدهی آدم یکسان نمیتونه باشه. امروز فکر کنم از دیروز بهتر بتونم کار کنم. این یادداشت رو مینویسم و بعدش میرم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دی 1401 01:46
دیشب اصلا خوب نخوابیدم. فکر کنم برای برگشتن به سرکار بعد از دو هفته استرس داشتم. استرس و اشتیاق. اینه که امروز ساعت هشت و نیم شب خوابم برد و الان که بیدار شدم ساعت دوازده و نیمه و گفتم بهتره کمی بنویسم. دیشب یک فیلم مستند نگاه کردم به اسم نه تا پنج بعد از ظهر که داستان جنبش زنانه برای برابری حقوق، امکان ارتقا شغلی و...
-
ترس از شکست
سهشنبه 6 دی 1401 09:23
این چند روز وقت کردم کمی هم در درون خودم کنکاش کنم. با منتقد درونم کم کم دارم بهتر میشم و در عمق ظاهر سیاه و متعفنش یک قلب قرمز درخشان میبینم که میتپه و گاهی نسبت بهش احساس شفقت دارم. پریروز یک پادکست گوش کردم درباره علل ترس از شکست. یکی از عواملی که من دست به خیلی کارها نمیزنم همین ترس از شکست هست و یکی از دلایل این...
-
دوشنبه 26 دسامبر - باکسینگ دی
سهشنبه 6 دی 1401 09:20
یک صبح نسبتا زود دیگه و من بیدار و خانواده در خواب. از این صبحهایی که برای خودم دارم خیلی خوشحالم. از اینکه رفته رفته روزها داره طولانیتر میشه و روز زودتر خودش رو نمایان میکنه هم، خیلی خوشحالم. از اینکه این هفته تعطیل هستم هم باز هم خیلی خوشحالم. دیروز باکسینگ دی (حراج بعد از کریسمس) بود و من به اتفاق چندتا از دوستانم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دی 1401 10:03
یلدا، کریسمس، هانوکا به همه دوستانی که اینجا رو میخونند مبارک باشه. امیدوارم که همیشه در تاریکترین و سردترین روزهای زندگیتون یک آتش درون؛ به زندگیتون نور و گرما بده. امیدوارم یک روزی بیاد که دلهامون شاد باشه؛ که اینقدر داغدار فرزندان میهنمون که دارن بیگناه پرپر میشن نباشیم. که بتونیم بدون این غم و گناهی که در اعماق...
-
سرزنشگر درون و کار
جمعه 18 آذر 1401 12:52
امروز جمعه نهم دسامبر سال دوهزار و بیست و دو، از خواب که بیدار شدم فکر کردم که اصلا دلم نمیخواد سر کار برم.کنار دخترک دراز کشیده بودم و به نفسهای آرومش گوش میکردم، تمام تنم بخصوص کمرم درد میکرد، زانو خشک شده بود و نمیتونستم خوب خمش بکنم و با خودم فکر میکردم که اصلا دلم نمیخواد سرکار برم و یک لحظه احساس کردم که خوب، چه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 22:15
امروز: خیلی از کارهام عقب هستم و هرچند مریضی دخترک یکی از دلایل عقب موندن از کارهاست، اما مهمترین دلیلش نیست. شاید مهمترین دلیلش حس در مه بودن هست. امروز صبح هم در مه بودم. بعد با وجود اینکه دیر کرده بودم ولی تصمیم گرفتم کمی مراقبه بکنم و مراقبه حالم رو بهتر کرد. فکر کنم که از این به بعد باید مراقبه رو بیشتر ادامه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آذر 1401 12:25
صبح روز سه شنبه است. یک هفته است که شرکت نرفتم و مثلاً دورکاری میکنم. تو این مدت تنها باری که از خونه رفتم بیرون شنبه بوده که حنا رو بردیم دکتر. براش آنتیبیوتیک قوی نوشتن. طفلی بچهام ریهاش چرک داره. حالا این چند روز باید منتظر باشیم تا آنتیبیوتیکها جواب بدن. وگرنه که باید عکس بگیرن و احتمالا بستری بشه. من با...
-
خیالپردازی...
چهارشنبه 9 آذر 1401 18:47
همسر و حنا رفتند که برای شام برگر خریداری کنند. تو خونه ماکارونی داریم ولی حنا مریضه و هر غذای پیشنهادی به استثنای همبرگر و سیبزمینی سرخ کرده و رد کرده. امیدوارم حداقل کمی از همبرگر بخوره. از دیروز کار نکردم. مریضی حنا، مریضی خودم و بازگشت هاله مه و بدن دردی که اذیتم میکنه. بازگشت هاله مه از همه بدتره. مصرف قرصهای ضد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبان 1401 22:49
جلسه مشاورهام تازه تموم شده. این متفاوت از زوج درمانی هست که با همسر میریم. این رو تنها میرم و مشاورم یک خانم جوون ایرانی الاصل هست که اینجا بزرگ شده. بنابراین به انگلیسی با هم حرف میزنیم. مشاورم معتقده که بعضی خصوصیات حتی مثلاً منظم بودن ذاتی هستند تا اکتسابی. fبعضی آدمها ذاتا مرتب هستند و برای بعضی از انسانها مرتب...
-
شیرین بازی های دخترک
چهارشنبه 11 آبان 1401 09:35
گفتم برای این پست از کارهای حنا بنویسم که هم ثبت بشه اینجا و هم شاید یک لبخندی به لبتون بیاره. - حنا کم مونده بیست و شش ماهه بشه. انگلیسی و فارسی رو به نسبت خوب حرف میزنه ولی هنوز تو فارسی یاد نگرفته که اول شخص و دوم شخص رو اعمال کنه. مثلا" اگر ازش بپرسم سیب میخوری؟ جواب میده: سیب میخوری (بجای میخورم). جالبش اینه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آبان 1401 23:01
حالم خوب نیست و این حال بد ورای همه اتفاقاتی هست که در بیرون در جریانه و همه ما به نوعی حالمون بابتش داغونه. یادمه قبل از برگشت به سرکار کلی شور و شوق کار داشتم. اینکه چطور کار کنم و چطوری خودم رو ارتقا بدم. حالا هفت ماهی بعد از برگشتم به شرکت در بدترین میزان انرژی و انگیزه و .. هستم. مغزم رسما از کار افتاده. انگار در...
-
هفتهای که گذشت...
یکشنبه 1 آبان 1401 22:23
اون شبی که با همسر دعوا کردیم، همسر تقریباً دوازده و نیم شب برگشت. من در حال نوشتن وبلاگم بودم و بهش اهمیتی ندادم. وبلاگم که تموم شد، وسایلم رو برادشتم و رفتم اتاق مهمان خوابیدم. یکشنبه صبح حال هردو ما به نظر بهتر میومد. برای صبحانه پنکیک درست کردم و بخاطر حنا درحد حداقلی حرف میزدیم. بعد تصمیم گرفتیم که به برنامهمون...