-
فکرهای منفی - پذیرفتن واقعیت موجود
پنجشنبه 19 اسفند 1400 13:43
یک - آیا شما هم مثل من نگرانید؟ من اصولاً آدم نگرانی نیستم ولی الان چند هفته است مدام به آینده فکر میکنم و اینکه سالهای بعد چطور خواهد شد. قیمت بنزین تو شهر ما رسیده به دو دلار و پانزده سنت لیتری. تقریبا همه چیز به طور عجیبی گرون شده و با این قیمتهای بنزین گرونتر هم خواهد شد. نرخ تورم در کانادا به پنج درصد و در آمریکا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 بهمن 1400 10:38
حال: خونه ساکته. دخترک مهده و در اتاق کار همسر بسته است صدای محو حرف زدنش رو از پشت در میشنوم. دخترک رو گذاشتم مهد گریه نکرد ولی در حالی که بغض کرده بود و سعی میکرد گریه نکنه باهام خداحافظی کرد. خیلی سختتر از اون روزهایی بود که گریه میکرد. اینکه یاد گرفته گریهاش رو کنترل کنه و بغضش رو قورت بده. منطقی که بخواهیم فکر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 بهمن 1400 23:31
احساس میکنم خیلی وقت است که ننوشتم. هفته گذشته سرم بیشتر گرم مهدکودک حنا بود. این مهدکودک جدید خوبیش اینه که برای چند روز اول من رو هم در کنار حنا راه میدادن تو که به نظرم خیلی در آرامش حنا موثر بود. روز اول سهشنبه- یک فوریه، دو ساعت در مهد بودیم و من هم کنارش بودم. روز دوم من یک ساعت کنارش بودم و وقتی رفتند بیرون...
-
شغل - کار فعلی
دوشنبه 11 بهمن 1400 00:04
فکر میکنم اگر من مشکل کارم رو حل کنم و پیدا کنم که دوست دارم چه کاری در زندگی انجام بدم، یکی از بزرگترین بارهای زندگیم از روی دوشم برداشته مییشه. دقیقا یک ماه و نیم به برگشتم سرکار باقی مونده و این روزها شدید به فکر این هستم که چه کاری باید برای زندگیم انجام بدم. اینها گزینه موجود هستند: - برگردم شرکت خودمون و سرکار...
-
بسته پستی
دوشنبه 4 بهمن 1400 20:31
پستچی محله ما یک آقای سفید پوست و یک کانادایی واقعی هست. این رو به این علت میگم که حتی وقتی برف رو زمینه شلوارک تنشه! نمید ونم همیشه اینطور بوده یا اینکه میدونه الان من مرخصی زایمان هستم و ممکنه خونه باشم ، وقتی بسته میاره حتما زنگ در رو میزنه. چقدر هم من دوست ندارم اینکار رو. چون اغلب وقتی میاد که حنا خوابه و صدای...
-
پنجشنبه 20 ژانویه - روزمره
جمعه 1 بهمن 1400 00:00
امروز روز نسبتا خوبی بود. حنا صبح ساعت یک ربع به هفت بیدار شد. اول بهش شیر دادم چون حس کردم که باید گرسنهتر از اون باشه که بتونه صبر کنه تا من صبحانه آماده کنم. کمی بازی کردیم و بعد رفتیم سراغ همسر و از خواب بیدارش کردیم. برای صبحانه با شیر، جو دو سر درست کردم و توش یک موز هم خرد کردم. حنا تا ساعت ده و نیم صبح با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 دی 1400 15:00
ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه است. حنا ساعت یک خوابیده و فکر میکنم بیست دقیقهای وقت دارم که بنویسم. غذا روی اجاق داره قلقل میکنه و خونه کمی تا قسمتی مرتبه. شیربرنجی که درست کردم تو کاسه های کوچک روی کانتر در حال سرد شدن هستند. فلفلی ربروی من کنار شومینه خوابه. از دیشب فلفلی دوبار حالش بهم خورده و من...
-
کرونا و باقی قضایا ...
یکشنبه 26 دی 1400 15:11
خب، شتر کرونا دم در ما هم خوابید. یادتون میاد یادداشت قبل نوشتم که گلوم درد میکنه؟ گلو درد همان و بیشتر شدن عوارض بعد از نوشتن یادداشت همان. سردرد شدید، گلو درد و کمی آبریزش بینی و سرفه. روز چهارشنبه همچنان مریض بودم و فکر میکردم که تو استخر سرما خوردم. چهارشنبه عصر تو گروه فامیلهای ونکوور خاله نوشت که کمی گلوش درد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 دی 1400 22:37
دیروز دوشنبه روز خوبی نبود. انرژیم کم بود. همسر هم تا صبح بیدار مونده بود روی پروژه هنریش کار کرده بود، بنابراین حدودهای پنج صبح بالا اومد و گفت که روز رو آف میگیره که بخوابه. من هم راستش کمی حرص خوردم. نمیدونم چرا ولی قسمت منفی ذهنم گفت ببین چقدر راحت برای پروژه شخصی مرخصی میگیره. حالا اگر من بیحال بودم و ازش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 دی 1400 23:00
یکشنبه شبه و من تقریباً در طول ویکند هیچکار مفیدی انجام ندادم. روز شنبه بسیار خسته و بیانرژی بودم. دخترک هم صبح از ساعت پنج و نیم بیدار بود. فکر کنم یک ربع یوگا کردم و یک ساعتی هم پیاده رفتم تا بالای تپه و از فرمشگاه شیر و قارچ خریدم. سر راه برگشتن هم رفتم کافی شاپ روبرو فروشگاه و یک تورمریک لاته خریدم که در واقع...
-
با صدای بلند فکر میکنم...
پنجشنبه 16 دی 1400 23:58
کلاس ورزشمون چهل دقیقهای هست که تموم شده. تصمیم داشتم بعد از کلاس بلافاصله بنویسم ولی کمی حرف زدن با همسر و بیشتر از آن اینترنت سرم رو گرم کرد و در چشم بهم زدنی چهل و پنج دقیقه گذشت. امروز یوگا انجام ندادم چون حنا ساعت چهار تا شش صبح بیدار بود و من هم همراهش بیدار بودم. بعد کنارش خوابم برد و وقتی بیدار شدیم هشت صبح...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 دی 1400 14:46
دیروز روز بهتری بود. صبح قبل از بیدار شدن حنا بیدار شدم و رسیدم که ده دقیقه یوگای ملایم انجام بدم و وسایل کلاس شنا رو آماده کنم. حنا رو کلاس شنا ثبتنام کردم. اولش فکر میکردم شاید به اینهمه دردسرش نیارزه چون کل کلاس نیم ساعت بیشتر نیست و آماده شدن برای شنا و بخصوص لباس پوشیدن بعدش با بچه کوچیک خیلی سخته ولی در کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 دی 1400 19:21
دیروز بعد از بیدار شدن حالم بهتر بود. البته اولش بهتر نبود چون با صدای گریه حنا بیدار شدم و خیلی هراسان و سراسیمه بود بیدار شدنم. ولی بعد کمی با حنا بازی کردم و سعی کردم هر زمانی که استرس میگرفتم به خودم یادآوری کنم که الان دارم مفیدترین کاری که میتونم رو انجام میدم و این فکر کمکم کردکه آرومتر باشم. عصر جیسون و حنا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 دی 1400 12:56
هر روز که نمینویسم نوشتن سختتر میشه. علت بزرگ ننوشتن از این ناشی میشه که دیگه حالم داره از این تکرار بیفرجام به هم میخوره. منظورم دقیقا چرخه معیوب تصمیمگیری برای تغییر و عملا کاری در جهت اون تغییر انجام ندادن است. چند سال هست زندگیم کم و بیش همینطوریه؟ دقیق نمیدونم ولی میدونم همه عمر این وبلاگ و وبلاگ قبلی و وبلاگ...
-
نظرسنجی
جمعه 23 مهر 1400 12:02
مرکز آمار و دادههای انتخابات کانادا برام یک فرم نظرسنجی فرستاده بود. سوالها چند دسته بود. دسته اول درباره انتخابات و اینکه به چه کسی رای دادیم و به چه کسی امکان نداره رای بدیم، بود. دسته دوم نظر مون رو راجع به موارد اجتماعی و مواردی از قبیل اینکه به چه گروه یا نژادی نظر مثبت یا منفی یا ... داریم، بود. مثلا اینکه نسبت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مهر 1400 11:46
- هوا حسابی سرد شده. من هم کت بافتنی خردلی رنگی رو که تازگیها خریدم و خیلی گرم و مهربونه رو پوشیدم و نشستم روی مبل. لیوان قهوه ام که از سفر هلیفکس دو سال پیش خریده بودم و روش عکس زیردریایی معروف هلیفکس هست ( Discover the truth, the story and the legend of Peggy of the Cove ) هم رو میز کناریم هست. کمی قهوه توش مونده که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مهر 1400 22:25
خدا ساله که ننوشتم. البته خدا سال که اغراقه ولی خیلی وقته که ننوشتم و مدیونید فکر کنید که این مدت که غایب بودم مشغول انجام کار فوقالعادهای بودم. نه همون کارهای همیشگی. حتی نتونستم سریال دیدن سریالی (ّینج واچینگ) رو ترک کنم. اینه که شاید از خجالت نمیخواستم بیام اینجا. ولی خوب اول و آخرش که باید میومدم. کلا عقب...
-
غذای کودک شش تا دوازده ماه
چهارشنبه 23 تیر 1400 21:34
حنا از شش ماهگی شروع به خوردن غذای کمکی در کنار شیر کرده. در مسیر آمادهسازی این غذاهای کمکی، من یک سری سعی و خطا داشتم. فکر کردم بد نباشه از تجربه و غذاهایی که درست میکنم اینجا بنویسم شاید به درد مامانهای عزیزی که در شرایط یکسانی هستند بخوره. سعی خواهم کرد این یادداشت رو بتدریج کاملتر کنم و اگر نظری داشتید و نکتهای...
-
اعتیاد
شنبه 19 تیر 1400 21:53
من همیشه خودم رو جزو اون دسته افرادی میدونستم که زمینه اعتیاد ندارن. البته نه اینکه سعی کرده باشم امتحان کنم زمینه اعتیاد دارم یا نه ولی در کل چیزی مثل خوردن مشروبات الکلی برام کاملاً علیالسویه است. اگر بخوام میخورم (بیشتر در مهمونیها و جمعهای دوستانه) و خیلی وقتها هم اصلاً لب نمیزنم. بودن یا نبودنش فرقی برام نداره....
-
اولین مسافرت حنا
شنبه 19 تیر 1400 20:46
هفته قبل "جی" مرخصی داشت و ما رفتیم یک سفر سه روزه کوتاه به یکی از جزایر اطراف ونکوور. این اولین مسافرت حنا بود و خوشبختانه خیلی خوش مسافرت بود و اذیتی نکرد. کلی هم با دیدن آدمها ذوق میکرد و به همه لبخند میزد و باهاشون بای بای میکرد. توی کشتی با یک دختر دو ساله و نیمه کلی دالی بازی کرد و غش غش خندید. جایی که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 تیر 1400 21:35
دخترک مثل فرشته ها خوابیده. همسر تو حیاط مشغول آب دادن غیر قانونی به چمنهاست . هوا این چند روز در شهر ما خیلی گرم بوده طوریکه رکورد کانادا رو در هشتادو چند سال اخیر شکونده و چمنها و گلها در عرض دو سه روز گذشته زرد شدن. اینه که با وجود اینکه نوبت آبیاری ما روزهای شنبه و چهارشنبه است؛ همسر داره به باغچه آب میده. البته...
-
برداشت غلط یا؟!!!
سهشنبه 11 خرداد 1400 20:58
چند روز قبل تولدم بود. مامانم یک عکس ازم گذاشته بود با حنا در جامعه مجازی و زیرش هم نوشته بود دخترم تولدت مبارک. این البته ظاهر قضیه بود. بعد در واتس اپ برام پیام زیر رو گذاشته بود: "تولدت مبارک ... گفتیم زنگ میزنی تولدت را تبریک میگیم. خودم هم جرات نکردم زنگ بزنم. تولدت مبارک باشه در کنار ناز بالای خوشگل من. چند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 خرداد 1400 16:31
احساس میکنم دارم دیوونه میشم. رسما. امروز تعطیل بودیم. از صبح تنها با حنا خونه بودم و جی مشغول رنگ کردن گاراژ خونه بوده. البته که رنگ کردن گاراژ خونه خیلی زمان بر هست و تمام دیروز و امروز جی رو مشغول کرده. دستش درد نکنه ولی حسم اینه که جی تمام وقتش رو صرف کارهایی میکنه که بیرون از خونه هستند مثل رسیدگی به باغچه،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اردیبهشت 1400 11:30
حال دلم خوب نیست. شاید علتش هورمونها باشه. به برکت آی-یو-دی دیگه اصلاً هیچ ایدهای از اینکه الان در چه مرحلهای از سیکل زنانگی هستم ندارم. حس میکنم شاید نزدیک پریودم باشه. شاید هم علتش این فیلمها و سریالهایی هست که این چند وقت دیدیم و باید دیدنش رو متوقف کنم. مثلا ویکند با جی فیلم Rewind رو نگاه کردیم که خیلی اعصاب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 اردیبهشت 1400 08:48
این روزها نوشتن برام سخت شده. نمیدونم از کجا شروع کنم. دخترکم داره بزرگ میشه ولی هنوز نه خیلی تقلا میکنه برای چهار دست و پا رفتن و نه شروع به حرف زدن کرده. حتی از چند ماه پیش غغ غع کردنش هم متوقف شده. کمی سر و صدا میکنه ولی بیشتر اصوات هستند تا حروف. در عوض از چند روز قبل شروع کرده دهنش رو طوری حرکت میده که انگار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 فروردین 1400 21:52
راستش رو بخواهید من اسم دکتر هلاکویی رو خیلی شنیده بودم و البته خیلی وقتها تو فید یوتیوبم یک جورهایی هی اسمش میمومد اما با تاپیکهای خیلی عجیب و غریب (مثلا اینکه زنم میخواد با دوستم سکس گروهی داشته باشیم" و چیزهایی از این دست. بنابراین هیچوقت سعی نکرده بودم که به گفتههاش گوش بدم و به نظرم میومد از این روانشناسهای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 فروردین 1400 22:21
اول از همه سال نو برای همه دوستان عزیزی که گذارشون به اینجا میفته مبارک باشه. امیدوارم که سال خوبی باشه و به اهداف کوچک و بزرگتون برسید. عید امسال برای من از هرسال دیگری کمرنگتر بود. همیشه حداقل یک هفت سین سادهای درست میکردم. ولی امسال حتی اینکار رو هم انجام ندادم. خونه تکونی هم نکردم و به هیچکس هم تا امروز برای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اسفند 1399 16:08
چیزی به اتمام کورس درسیم نمونده. یعنی همه کلاسها تموم شدن و همه تکالیف انجام شدند. فقط یک وبینار مونده که دوشنبه هفته بعد برگزار میشه. راستش فکر میکردم غیر از اون تکلیفی که ذکرش رفته بود، یک تکلیف سخت دیگه در آخر انتظارمون رو میکشه و یک جورهایی ذوقش رو داشتم. یعنی انتظار داشتم که در پایان بخوان یک پردازش داده درست و...
-
دیت نایتز
سهشنبه 12 اسفند 1399 14:09
با همسر تازگیها یک رسم جدید شروع کردیم و اون هم اینه که شبهایی رو اختصاص میدیم که با هم وقت بگذرونیم.دیت نایتها بدون گوشی و بدون تلویزیون. در واقع اولین بار برای ولنتاین این کار رو کردیم (هر چند همیشه حرفش رو میزدیم) و بعد دیدیم که چقدر خوش گذشت و قرار گذاشتیم هر دو /سه هفته یکبار اینکار رو انجام بدیم. برای ولنتاین:...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اسفند 1399 20:57
- کورس درسیم خیلی داره جالب میشه. الان به بحثهایی مثل تصمیم گیری و ... رسیدیم که خیلی به درد کارم میخوره و کلی ابزار جدید یاد گرفتم در راستای بهبود کارم. - اون امتحانی که گفتم نتیجهاش اومد و خیلی خوب بود. مدرس نوشته بود که پروژهای که طراحی کردم خیلی کامل هست و تمام نکاتی که باید توش رعایت میکردم، رعایت شده. نمره...