امروز تا حدی غمگین هستم اما نمیدونم چرا. کلاً شاید از شنبه شب میدیدم که سایه غمگینی داره میاد. یکشنبه خوب بودم ولی امروز هم سراغم رو گرفت. شنبه تو کنسرت وسط اونهمه صدا و رقص، فکر کردم که الان اگر یک نفر پیدا بشه که شروع به شلیک به همه آدمها بکنه چکار باید بکنم؟ ما سر میز نشسته بودیم و اول به ذهنم رسید که میریم زیر میز و خودمون رو به مردن میزنیم. بعد فکر کردم که اگر جیسون بمیره چی؟ بعد فکر کردم که شاید بهتر باشه قایم بشم و از پشت به تیراندازه حمله کنم. یک کیف کوچک با بند بلند همراهم بود. فکر کردم که از پشت بهش حمله میکنم و این رو میندازم تو گردنش و تا نکشتمش دست نمیکشم. بعد تصور کردم شاید با اسلحه بیاد بالا سرم وقتی زیر میز قایم شدم و خودم رو چشم در چشم باهاش ببینم. فکر کردم شاید بهش بگم تازه فهمیدم باردارم و شاید نکشتم. بعد هم فکر کردم شاید هم بکشتم. کاش بکشتم...


من آدم نسبتاً مثبتی هستم و فکرهایی مثل تیراندازی گروهی و ... خیلی کم به ذهنم میاد. ولی نمیدونم چرا شنبه اونطور بود. حداقلش اولش خوب بود چون داشتم راجع به راههای زنده موندن و جنگیدن فکر میکردم ولی آخرش یک کم عجیب بود. یعنی حتی با وجود بچه هم میل به زندگی نداشتم. 


امروز هم همینطورم. البته فکر تیراندازی و ... نیستم ولی غمگینم. نمیدونم چرا. امروز حداقل اینکه هوا آفتابی بود و من سر ناهار رفتم پیاده‌روی.  شب هم جیسون شام درست کرده با. برنج با مخلوطی از مرغ و بروکلی و هویج تفت داده/آب پز شده. طعمش نسبتا خوب بود ولی باید برنجش رو میدیدید. برنج باسماتی خرد شده و بدون نمک. البته من کلی تشکر کردم و غذام رو هم تا ته خوردم. همینکه از سرکار رسیده و عوض استراحت و ... بلافاصله دست بکار شده و غذا درست کرده ارزش داره. حالا دفعه بعد که کته درست میکنم باید بهش نشون بدم. فردا هم ناهار مهمون شرکت هستیم و من ناهار نمیبرم. 


راستش مثل شکموها همش فکر غذا هستم. تو گروه خانوادگی معمولا همه میگن برنامه ناهارشون چیه. فعلا این لیست غذاهایی که اگر وقت کنم میخوام درست کنم: قرمه‌سبزی- یارما شورباسی-ماکارونی مدل ایرانی- دلمه بادمجون و کوفته. البته اکثر اینها هم احتمالا به معده‌ام نخواهد ساخت ولی خوب. فعلاً فقط تصورش رو میکنم و بدک نیست. 

خوب. دیروز شکر خدا به خوبی و خوشی سپری شد. دیگه رفته رفته داره باورم میشه که باردارم و حالاتی که دارم تصور و خیال نیست. باید شروع کنم جدی جدی مواظب خودم و این کوچولو باشم. 


الان که این یادداشت رو مینویسم یک روز آفتابی خوبه. هوا کمی سرده. من و جیسون رفتیم کمی پیاده‌روی کردیم و الان هم اومدیم استارباکس. جیسون داره مقاله میخونه و من هم که مینویسم. از صبح چای نخورده بودم ولی الان یک لاندن فاگ  سفارش دادم که در واقع ترکیب چای ارل گری، اسانس وانیل و شیره. دیگه خیلی هوس چای خالی و قهوه نمیکنم. در کل روز شاید دو فنجان چای بنوشم. اون هم سعی میکنم یکبارآبجوش بریزم و خالی کنم چون میگن کافئین اول تو آب حل میشه و اینطوری کافئین چای کم میشه. 

 

فلفل خیلی بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم داره بزرگ میشه. قیافه‌اش کم کم از اون قیافه بچگانه داره درمیاد و قدش کلی بلند شده. هنوز خیلی شیطونه و کلی انرژی داره. البته یک موجود کله‌شق و حرف‌گوش‌نکنی هم شده که نگو. میخواد به همه جا سرک بکشه و "نه" و "پیشته" و ... هم براش کارساز نیست. صبحها هم  که کلاً در مود حمله است و کافیه که دست یا پای آدم از رختخواب بیرون باشه که بهش حمله کنه. کلاً هم عادت کرده که ساعت دو-سه صبح بیدار بشه و باید رو گردن من راه بره، بخوابه، بازی کنه، لیس بزنه و ... راستش رو بخواهید چندان هم تقصیر اون نیست. چقدر تربیت کردن یک موجود کار سختی هست. آدم هم دوستشون داره و نمیخواد بهشون سخت بگیره و از طرفی هم اگر آدم سخت نگیره و تربیت هم نکنه که یک موجود خودخواه و بی‌ادب و بی‌مسوولیت تحویل دنیا میده. جیسون خیلی از من بهتره و کلاً سختتر میگیره ولی من نه. مثلاً شبها که عادت کرده بیاد رو گردنم بخوابه و ... هرچند که میدونم درست نیست و باید برش دارم بگذارمش سرجاش، ولی در عین حال شنیدن اون صدای خرخرش و گرمای تنش خیلی لذت‌بخش هست و بنابراین من خودم هم یک جورایی دارم این رفتار رو تقویت میکنم. بودن فلفل یک جور تمرین مادر شدنه و من از الان میدونم که باید بتونم دیسپلین کردن رو یاد بگیرم. 


تصمیمم اینه که هر روز برم پیاده‌روی. احساس میکنم هنوز هیچی نشده خیلی چاق شدم و این اصلاً خوب نیست. باید سعی کنم افزایش وزنم رو کنترل کنم. حالت تهوع دارم ولی حالم بهم نمیخوره که البته خیلی خوبه. ولی در عین حال وقتی که حالت تهوع دارم هی چیزی میگذارم دهنم که حالم رو خوب کنه. مثلاً مانگوی خشک خریدم و سعی میکنم بمکم یا چیزهایی از این قبیل. تقریباً اصلا دلم شیرینی‌جات نمیخواد و بیشتر هوس غذا دارم. مثلا امروز  هم عدسی درست کردم و هم دلم سیب‌زمینی کبابی و تخم‌مرغ میخواست. از طرفی معده‌ام هم خیلی اذیت میکنه. مدام سوزش معده و معده‌درد دارم و شبها از اذیتش بیدار میشم. تا دیشب رانیتیدین میخوردم که دکترم گفته بود برای بارداری اوکی هست ولی امروز خوندم که دراف-دی-ای در رانیتیدین یک ماده سرطان‌زا پیدا کرده که باعث شد از امروز دیگه نخورم. سعی میکنم وعده‌های غذاییم رو کمتر کنم و در چند وعده بخورم. باید سعی کنم غذام رو بهتر بجوم. خلاصه- چقدر من دارم غر میزنم. با همه اینها به جیسون میگفتم که هرچند اذیت میشم ولی حداقل همه اینها یک جور اطمینان‏‌بخشی هست که جنین داره رشد میکنه و همه این دردسرها زیر سر اون یک دونه نخود هست :)


راستی فکر کنم مامانم یک جورهایی میدونه و به روی خودش نمیاره. این یک حسه و دلیلی براش ندارم البته. 


سعی خواهم کرد که  کمتر راجع به بارداری بنویسم. میدونم که برای اکثر آدمها این یک جریان طبیعی و نرماله که چند بار تجربه‌اش کردن و شاید قابل درک نباشه که چرا من اینقدر راجع بهش حرف میزنم. اما چون برای ما انقدر سخت بدست اومده تا بحال، من مثل یک بچه ذوق‌زده هستم که تغییرات بدنم هر روز داره متعجبم میکنه. البته شاید چند پست مفصل راجع به تجاربم درباره  آی-وی-اف و ... بنویسم. شاید به درد کسانی که دارندنازایی رو تجربه میکنن بخوره. 

و قلبش تند تند میزد

فقط اومدم بگم که  ما الان هشت هفته و یک روز داریم و قلب هم تند تند میزد.

چند وقتی هست که ننوشتم. سه روز بیشتر تا هشت فوریه و سونوگرافی نمونده. در این فاصله البته من طاقت نیاوردم و از دکترم خواستم که چند آزمایش بتای متوالی بنویسه که مطمئن بشم اچ-سی-جی خونم بالا میره. البته از پنج تا آزمایش فقط دو تاش رو انجام دادم. امروز خواستم برم بتای سوم رو انجام بدم که آزمایشگاه خیلی شلوغ بود و منصرف شدم. البته خیلی احمقانه بود. اپلیکیشنی که برای وقت آزمایش دارم اول نشون میداد زمان انتظار پنج دقیقه. من هم بدون اینکه وقت بگیرم، فوری از سرکار در اومدم چون تقریباً پنج دقیقه رانندگی بیشتر نیست. بعد که رسیدم دیدم آزمایشگاه خیلی شلوغه  و زمان انتظار چهل دقیقه است. دیگه منصرف شدم و برگشتم سر کار. دو تا بتای قبلی نتیجه اش خوب بوده. یعنی هم مقدار اچ-سی-جی با هفته هفتم میخونه و هم آزمایش متوالی افزایش هورمون رو نشون میده. 


البته هنوز هم ترس جای خودش هست. اون شب خواب میدیدم با همسر و فلفلی داریم میاییم ایران. تو فرودگاه ایران میگفتن فلفل باید ضدعفونی بشه و بهمون یک اسپری دادند که فلفل رو باهاش بشوریم. بعد من از اون اسپری به فلفل زدم و فلفلکم یک دفعه انگار یک میوه چروکیده مچاله شد و رنگش خاکستری شد. خیلی خواب بدی بود. 


وقت آرایشگاه شنبه  رو حفظ کردم ولی به آرایشگرم گفتم که فقط موهام رو کوتاه میکنم. تا جایی که خوندم فکر نمیکنم رنگ کردن ضرری داشته باشه ولی نمیخوام اگر خدای نکرده اتفاق بدی افتاد تا آخر عمر فکر کنم بخاطر رنگ کردن موهام بوده. این روزها دارم راجع به تستهای غربالگری میخونم. باید بشینم و راجع بهشون با جیسون حرف بزنم. تا جایی که خوندم CVS  رو میشه در سه ماه اول انجام داد ولی همچنان نتایجش کامل نیست و بعضی بیماریهای ژنتیکی رو تشخیص نمیده. میتونیم صبر کنیم تا  آزمایش آمینوسنتز رو در سه ماهه دوم انجام بدیم که کاملتره ولی خوب خیلی سخته تا اون موقع صبر کردن. 


دیگه اینکه زندگی در جریانه. من همش در حال خوردن هستم و البته نمیدونم چرا. اصولاً برای بارداری بخصوص در این مرحله که من هستم احتیاج به اونقدر کالری بیشتری نیست. راستی اون روز تو یک سایت اینترنتی خوندم که ویتامین سی در سه ماهه اول خوب نیست چون تولید پروژسترون رو کاهش میده. البته من همش این مدت هوس پرتقال کردم و روزی یکی-دو تا پرتقال و یک لیوان قرص جوشان خوردم. 


دلم برای مامان و بابام خیلی تنگ شده. کمتر با مامانم حرف میزنم این روزها چون هنوز نمیخوام این خبر رو بهشون بدم. دو به شک هستم که حتی خبر رو اگر سونو خوب بود بهشون بدم یا صبر کنم سه ماه بگذره. تاریخ پایان سه ماه میشه نوروز. فکر کنم زمان خوبی برای گفتن یه خبر خوب باشه. به احتمال قوی صبر کنم تا اون وقت. 

شنبه هفته آینده، یعنی هشت فوریه روز خیلی مهمیه و بابتش خیلی استرس دارم. اولین و مهمترین چیز این هست که سونوگرافی دارم و امیدوارم که تجربه تلخ دفعه قبل تکرار نشه و این دفعه بتونم ضربان قلب قوی و تند بچه‌ رو بشنوم. خیلی میترسم این روزها. حس میکنم درد سینه و تیرگی دور سینه‌هام کمرنگتر شده و این میترسونه من رو. نکنه فعالیت بچه متوقف شده باشه؟  همسر میگه مثبت فکر کن و من میخوام مثبت فکر کنم ولی دو تجربه تلخ گذشته خیلی میترسونه من رو. هرچند این بار آزمایش بتا نسبت به دو دفعه دیگه خیلی رقمهای بهتری داشته و شاید همین نشانه خوبی باشه. 


بعد از سونوگرافی، وقت آرایشگاه دارم. یعنی این وقت رو یک ماه قبل گرفتم برای رنگ کردن موهام. وقتی که هنوز خبر نداشتم. شاید بهتر باشه زنگ بزنم کنسل کنم وقتم رو. شما در دوره بارداری موهاتون رو رنگ کردین؟ جانب احتیاط رو از دست نباید داد فکر کنم. نمیدونم. 


بعد از ظهر همون شنبه یک مهمونی دعوتیم که یک آقایی اونجاست که یک زمانی با هاش دیت میکردم. نمیتونم مهمونی رو نرم و از طرفی هم دلم میخواست این آدم رو تحت شرایط دیگری ملاقات میکردم. مثلاً وقتی که اینقدر چاق نبودم یا وقتی که میتونستم حداقل موهام رو رنگ کنم و خیلی هپلی به نظر نرسم. چرا برام مهمه؟ نمیدونم. شاید میخوام بهش نشون بدم که چقدر زندگی بهتری دارم. البته واقعاً زندگی بهتری دارم. یکبار خودش به من گفت که آدم خوبی نیست و من اون زمان گذاشتم به پای همه ترسها و شکهایی که ما آدمها به خودمون داریم. بعدترها فهمیدم که واقعاً آدم خوبی نیست و البته بدیی که به من کرد، در مقایسه با بلایی که بعد از من، سر کس دیگری آورد اصلاً قابل مقایسه نیست. یعنی میدونم که اگر برگردم به عقب هرگز وارد هیچ رابطه‌ای باهاش نمیشم. ولی در عین حال دلم میخواد که حداقل شکمم برآمده بود و میتونستم به رخش بکشم. اون هم برمیگرده به کامنتی که اون سالها درباره سن و سالم گفت و اینکه میترسه اگر ما ازدواج کنیم بخاطر سن من نتونیم بچه‌دار بشیم. بگذریم. فقط دلم میخواد خوشبختیم رو به رخش بکشم و میدونم چقدر این امر بچگانه است. 


بعد از مهونی هم قراره بریم کنسرت با دوستان جیسون. یعنی از اون روزهایی هست که میتونه خوب باشه. میتونه خیلی خوب باشه. اگر بریم سونوگرافی و صدای قلب و همه چیز درست باشه. بقیه روز میتونه یک روز عالی و پر از شادی باشه. اما اگر ...  نمیخوام اصلاً فکرش رو بکنم. میخوام فکر کنم هشت فوریه قراره یک روز شاد برای من جیسون باشه.