خانه عناوین مطالب تماس با من

از کیمیای مهر تو

از کیمیای مهر تو

پیوندها

  • بدون ویرایش
  • پرژین
  • یک مامان که نمیخواد فقط مامان باشه - زری
  • ماهی قرمز

دسته‌ها

  • حنا 3
  • درون کاوی 5
  • جملات جالب 1
  • نصایح خودمانی 2

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • به دور از این جهان..
  • بیکار!!!
  • [ بدون عنوان ]
  • ای مغز آشفته، چه چیزی تو رو آرام خواهد کرد؟
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • بر سر دو راهی زندگی:

بایگانی

  • آذر 1404 7
  • آبان 1404 10
  • مهر 1404 6
  • شهریور 1404 5
  • مرداد 1404 3
  • تیر 1404 2
  • خرداد 1404 4
  • اردیبهشت 1404 4
  • فروردین 1404 5
  • اردیبهشت 1403 1
  • اسفند 1402 1
  • بهمن 1402 1
  • دی 1402 2
  • آذر 1402 4
  • آبان 1402 5
  • مهر 1402 6
  • شهریور 1402 5
  • مرداد 1402 5
  • تیر 1402 4
  • خرداد 1402 3
  • اردیبهشت 1402 5
  • فروردین 1402 3
  • اسفند 1401 5
  • بهمن 1401 11
  • دی 1401 5
  • آذر 1401 4
  • آبان 1401 4
  • مهر 1401 7
  • فروردین 1401 2
  • اسفند 1400 1
  • بهمن 1400 5
  • دی 1400 8
  • مهر 1400 3
  • تیر 1400 4
  • خرداد 1400 2
  • اردیبهشت 1400 2
  • فروردین 1400 2
  • اسفند 1399 3
  • بهمن 1399 3
  • آذر 1399 4
  • آبان 1399 5
  • مهر 1399 2
  • شهریور 1399 7
  • مرداد 1399 1
  • تیر 1399 8
  • خرداد 1399 5
  • اردیبهشت 1399 9
  • فروردین 1399 10
  • اسفند 1398 4
  • بهمن 1398 8
  • دی 1398 7
  • آذر 1398 8
  • آبان 1398 6
  • مهر 1398 4
  • شهریور 1398 3
  • اسفند 1397 1
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1397 5
  • مرداد 1397 2
  • فروردین 1397 2
  • دی 1396 2

جستجو


آمار : 320765 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 24 مهر 1401 00:15
    ساعت دوازده شبه. همسر بعد ساعت حدود هفت عصر سر هیچ و پوچ باهام دعوا کرده و رفته بیرون و تا الان نیومده. من هم حنا رو که امروز ظهر زیاد خوابیده بود بردم استخر. بعد هم برگشتیم، لوبیا پلو خوردیم و کتاب خوندیم و حنا رو خوابوندم. بعد هم کمی پایین رو مرتب کردم و اومدم کمی بنویسم. وقتی میگم سر هیچ و پوچ، یعنی واقعا نمیدونم...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 21 مهر 1401 00:08
    امشب دوباره بیخواب شدم. در اینستا خبرها رو نگاه کردم و حرص خوردم و غصه خوردم و هی گفتم بیشرف - بی شرف.. به لطف شرکت فایدو که تماس با ایران رو مجانی کرده، با مادرم کمی تلفنی حرف زدم. ده روزی هست که حنا رو ندیدن و دلشون بینهایت تنگه براش. براشون عکس میفرستم و اونها هم اگر بتونن دانلود میکنند. تلفن مجانی فعلاً تا هفده‌ام...
  • قرص دزدی - مادر شاغل چهارشنبه 13 مهر 1401 22:04
    امروز بازدهم در حد مورچه هم نبود. کلی وقت تلف کردم سر کار و سر هم یک ساعت کار کرده باشم یا نکرده باشم، خدا میدونه. اصلاً نمیتونستم تمرکز کنم و انگار در مه شناور بودم. در آخر در کشو رو باز کردم و یکی از قرصهایی که از همسر کش رفته بودم، خوردم. قرصهای دزدی چی هستند؟ قرصهایی که از همسر کش رفتم، یک قرصیه که دکترش برای ADHD...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 10 مهر 1401 23:18
    این آخر هفته هم مثل برق و باد تموم شد و دوباره فردا باید برگردیم سرکار. این روزها اصلاً حال و حوصله کار کردن رو ندارم. کاش احتیاج نداشتم که کار کنم یا حداقل میتونستم پاره‌وقت کار کنم. این چند روز رو خیلی خلاصه بنویسم که یادم نره. - جمعه از سرکار که برگشتم حنا خواب بود و همسر خسته و بیحوصله از بچه داری. حنا رو بیدار...
  • یادداشتی از محل کار جمعه 8 مهر 1401 10:54
    سر کار هستم. امروز جمعه سی سپتامبر هست و روز "حقیقت و اصلاح- Truth and Reconciliation". امروز روزی هست که کاناداییها به گذشته استعماری خودشون و همه ستمهایی که به بومیان اینجا تحمیل کردن فکر کنند و برای اصلاح وضع موجود بکوشند. حقیقت اینه که واقعاً به سرخپوستها خیلی ظلم شده و تا گذشته نه چندان دور, همه سعی...
  • چهارشنبه: 28 سپتامبر چهارشنبه 6 مهر 1401 23:01
    امروز که صفحه فیسبوکم رو باز کردم، یک خاطره از پانزده سال قبل رو یادآوری کردم. اون لحظه فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی آدم میتونه به گذشته نگاه کنه و ببینه که چطور فکر میکرده و چقدر راه طی کرده و یا نکرده. فکر کردم خوبه که آدم خاطراتش رو بنویسه که بعدها بتونه بهشون مراجعه کنه. اینه که سعیم رو خواهم کرد که خاطره‌نویسی...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 6 مهر 1401 11:33
    بیمار هستم و موندم خونه. تقریبا چند روز بعد از اینکه حنا مریض شد؛ من هم مدام گلودرد و سردرد و آبریزش بینی داشتم که تا الان ادامه پیدا کرده. از دو-سه روز پیش اما در کنارش حالت تهوع هم اضافه شد و از دیشب کلا خیلی بدتر شده. تا بحال چندین بار تست کووید خونگی گرفتم که همه منفی بودن و واقعاً نمیدونم چرا. امروز سردردم بهتره...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 21 فروردین 1401 08:34
    کار و درس: خبر خوب اینکه تونستم کلاسم رو از شنبه صبح به جمعه‌ها ساعت شش تا نه جابجا کنم. یعنی روز بعد از ثبت‌نام به دانشگاه ای-میل زدم که اگر کسی کلاس جمعه رو کنسل کرد من رو منتقل کنند و توضیح دادم که یک مادر شاغل هستم و دوست دارم اگر میشه آخر هفته‌ها وقت بیشتری با فرزندم بگذرونم و اونها هم روز بعد ای-میل زدن که باشه،...
  • درد رشد کردن دوشنبه 15 فروردین 1401 21:57
    اول از همه سال نو عزیزانی که گذرشون به اینجا میفته با کلی تاخیر مبارک. امیدوارم که سال خوبی پیش رو داشته باشید و به آرزوهای دلتون برسید. از حال من اگر خواسته باشید؛ بد نیستم. یعنی خوبم. خوبم ولی خسته‌ام. سه هفته است که برگشتم سرکار و چقدر شب قبل از برگشتنم استرس داشتم. تقریبا میتونم بگم اصلا اون شب رو نخوابیدم . فیت...
  • فکرهای منفی - پذیرفتن واقعیت موجود پنج‌شنبه 19 اسفند 1400 13:43
    یک - آیا شما هم مثل من نگرانید؟ من اصولاً آدم نگرانی نیستم ولی الان چند هفته است مدام به آینده فکر میکنم و اینکه سالهای بعد چطور خواهد شد. قیمت بنزین تو شهر ما رسیده به دو دلار و پانزده سنت لیتری. تقریبا همه چیز به طور عجیبی گرون شده و با این قیمتهای بنزین گرونتر هم خواهد شد. نرخ تورم در کانادا به پنج درصد و در آمریکا...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 26 بهمن 1400 10:38
    حال: خونه ساکته. دخترک مهده و در اتاق کار همسر بسته است صدای محو حرف زدنش رو از پشت در میشنوم. دخترک رو گذاشتم مهد گریه نکرد ولی در حالی که بغض کرده بود و سعی میکرد گریه نکنه باهام خداحافظی کرد. خیلی سختتر از اون روزهایی بود که گریه میکرد. اینکه یاد گرفته گریه‌اش رو کنترل کنه و بغضش رو قورت بده. منطقی که بخواهیم فکر...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 21 بهمن 1400 23:31
    احساس میکنم خیلی وقت است که ننوشتم. هفته گذشته سرم بیشتر گرم مهدکودک حنا بود. این مهدکودک جدید خوبیش اینه که برای چند روز اول من رو هم در کنار حنا راه میدادن تو که به نظرم خیلی در آرامش حنا موثر بود. روز اول سه‌شنبه- یک فوریه، دو ساعت در مهد بودیم و من هم کنارش بودم. روز دوم من یک ساعت کنارش بودم و وقتی رفتند بیرون...
  • شغل - کار فعلی دوشنبه 11 بهمن 1400 00:04
    فکر میکنم اگر من مشکل کارم رو حل کنم و پیدا کنم که دوست دارم چه کاری در زندگی انجام بدم، یکی از بزرگترین بارهای زندگیم از روی دوشم برداشته مییشه. دقیقا یک ماه و نیم به برگشتم سرکار باقی مونده و این روزها شدید به فکر این هستم که چه کاری باید برای زندگیم انجام بدم. اینها گزینه موجود هستند: - برگردم شرکت خودمون و سرکار...
  • بسته پستی دوشنبه 4 بهمن 1400 20:31
    پستچی محله ما یک آقای سفید پوست و یک کانادایی واقعی هست. این رو به این علت میگم که حتی وقتی برف رو زمینه شلوارک تنشه! نمید ونم همیشه اینطور بوده یا اینکه میدونه الان من مرخصی زایمان هستم و ممکنه خونه باشم ، وقتی بسته میاره حتما زنگ در رو میزنه. چقدر هم من دوست ندارم اینکار رو. چون اغلب وقتی میاد که حنا خوابه و صدای...
  • پنجشنبه 20 ژانویه - روزمره جمعه 1 بهمن 1400 00:00
    امروز روز نسبتا خوبی بود. حنا صبح ساعت یک ربع به هفت بیدار شد. اول بهش شیر دادم چون حس کردم که باید گرسنه‌تر از اون باشه که بتونه صبر کنه تا من صبحانه آماده کنم. کمی بازی کردیم و بعد رفتیم سراغ همسر و از خواب بیدارش کردیم. برای صبحانه با شیر، جو دو سر درست کردم و توش یک موز هم خرد کردم. حنا تا ساعت ده‌ و نیم صبح با...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 29 دی 1400 15:00
    ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه است. حنا ساعت یک خوابیده و فکر میکنم بیست دقیقه‌ای وقت دارم که بنویسم. غذا روی اجاق داره قل‌قل میکنه و خونه کمی تا قسمتی مرتبه. شیربرنجی که درست کردم تو کاسه های کوچک روی کانتر در حال سرد شدن هستند. فلفلی ربروی من کنار شومینه خوابه. از دیشب فلفلی دوبار حالش بهم خورده و من...
  • کرونا و باقی قضایا ... یکشنبه 26 دی 1400 15:11
    خب، شتر کرونا دم در ما هم خوابید. یادتون میاد یادداشت قبل نوشتم که گلوم درد میکنه؟ گلو درد همان و بیشتر شدن عوارض بعد از نوشتن یادداشت همان. سردرد شدید، گلو درد و کمی آبریزش بینی و سرفه. روز چهارشنبه همچنان مریض بودم و فکر میکردم که تو استخر سرما خوردم. چهارشنبه عصر تو گروه فامیلهای ونکوور خاله نوشت که کمی گلوش درد...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 21 دی 1400 22:37
    دیروز دوشنبه روز خوبی نبود. انرژیم کم بود. همسر هم تا صبح بیدار مونده بود روی پروژه هنریش کار کرده بود، بنابراین حدودهای پنج صبح بالا اومد و گفت که روز رو آف میگیره که بخوابه. من هم راستش کمی حرص خوردم. نمیدونم چرا ولی قسمت منفی ذهنم گفت ببین چقدر راحت برای پروژه شخصی مرخصی میگیره. حالا اگر من بی‌حال بودم و ازش...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 19 دی 1400 23:00
    یکشنبه شبه و من تقریباً در طول ویکند هیچکار مفیدی انجام ندادم. روز شنبه بسیار خسته و بی‌انرژی بودم. دخترک هم صبح از ساعت پنج و نیم بیدار بود. فکر کنم یک ربع یوگا کردم و یک ساعتی هم پیاده رفتم تا بالای تپه و از فرمشگاه شیر و قارچ خریدم. سر راه برگشتن هم رفتم کافی شاپ روبرو فروشگاه و یک تورمریک لاته خریدم که در واقع...
  • با صدای بلند فکر میکنم... پنج‌شنبه 16 دی 1400 23:58
    کلاس ورزشمون چهل دقیقه‌ای هست که تموم شده. تصمیم داشتم بعد از کلاس بلافاصله بنویسم ولی کمی حرف زدن با همسر و بیشتر از آن اینترنت سرم رو گرم کرد و در چشم بهم زدنی چهل و پنج دقیقه گذشت. امروز یوگا انجام ندادم چون حنا ساعت چهار تا شش صبح بیدار بود و من هم همراهش بیدار بودم. بعد کنارش خوابم برد و وقتی بیدار شدیم هشت صبح...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 15 دی 1400 14:46
    دیروز روز بهتری بود. صبح قبل از بیدار شدن حنا بیدار شدم و رسیدم که ده دقیقه یوگای ملایم انجام بدم و وسایل کلاس شنا رو آماده کنم. حنا رو کلاس شنا ثبت‌نام کردم. اولش فکر میکردم شاید به اینهمه دردسرش نیارزه چون کل کلاس نیم ساعت بیشتر نیست و آماده شدن برای شنا و بخصوص لباس پوشیدن بعدش با بچه کوچیک خیلی سخته ولی در کلاس...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 13 دی 1400 19:21
    دیروز بعد از بیدار شدن حالم بهتر بود. البته اولش بهتر نبود چون با صدای گریه حنا بیدار شدم و خیلی هراسان و سراسیمه بود بیدار شدنم. ولی بعد کمی با حنا بازی کردم و سعی کردم هر زمانی که استرس میگرفتم به خودم یادآوری کنم که الان دارم مفیدترین کاری که میتونم رو انجام میدم و این فکر کمکم کردکه آرومتر باشم. عصر جیسون و حنا...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 12 دی 1400 12:56
    هر روز که نمینویسم نوشتن سخت‌تر میشه. علت بزرگ ننوشتن از این ناشی میشه که دیگه حالم داره از این تکرار بی‌فرجام به هم میخوره. منظورم دقیقا چرخه معیوب تصمیم‌گیری برای تغییر و عملا کاری در جهت اون تغییر انجام ندادن است. چند سال هست زندگیم کم و بیش همینطوریه؟ دقیق نمیدونم ولی میدونم همه عمر این وبلاگ و وبلاگ قبلی و وبلاگ...
  • نظرسنجی جمعه 23 مهر 1400 12:02
    مرکز آمار و داده‌های انتخابات کانادا برام یک فرم نظرسنجی فرستاده بود. سوالها چند دسته بود. دسته اول درباره انتخابات و اینکه به چه کسی رای دادیم و به چه کسی امکان نداره رای بدیم، بود. دسته دوم نظر مون رو راجع به موارد اجتماعی و مواردی از قبیل اینکه به چه گروه یا نژادی نظر مثبت یا منفی یا ... داریم، بود. مثلا اینکه نسبت...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 20 مهر 1400 11:46
    - هوا حسابی سرد شده. من هم کت بافتنی خردلی رنگی رو که تازگیها خریدم و خیلی گرم و مهربونه رو پوشیدم و نشستم روی مبل. لیوان قهوه ام که از سفر هلیفکس دو سال پیش خریده بودم و روش عکس زیردریایی معروف هلیفکس هست ( Discover the truth, the story and the legend of Peggy of the Cove ) هم رو میز کناریم هست. کمی قهوه توش مونده که...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 8 مهر 1400 22:25
    خدا ساله که ننوشتم. البته خدا سال که اغراقه ولی خیلی وقته که ننوشتم و مدیونید فکر کنید که این مدت که غایب بودم مشغول انجام کار فوق‌العاده‌ای بودم. نه همون کارهای همیشگی. حتی نتونستم سریال دیدن سریالی (ّینج واچینگ) رو ترک کنم. اینه که شاید از خجالت نمیخواستم بیام اینجا. ولی خوب اول و آخرش که باید میومدم. کلا عقب...
  • غذای کودک شش تا دوازده ماه چهارشنبه 23 تیر 1400 21:34
    حنا از شش ماهگی شروع به خوردن غذای کمکی در کنار شیر کرده. در مسیر آماده‌سازی این غذاهای کمکی، من یک سری سعی و خطا داشتم. فکر کردم بد نباشه از تجربه و غذاهایی که درست میکنم اینجا بنویسم شاید به درد مامانهای عزیزی که در شرایط یکسانی هستند بخوره. سعی خواهم کرد این یادداشت رو بتدریج کاملتر کنم و اگر نظری داشتید و نکته‌ای...
  • اعتیاد شنبه 19 تیر 1400 21:53
    من همیشه خودم رو جزو اون دسته افرادی میدونستم که زمینه اعتیاد ندارن. البته نه اینکه سعی کرده باشم امتحان کنم زمینه اعتیاد دارم یا نه ولی در کل چیزی مثل خوردن مشروبات الکلی برام کاملاً علی‌السویه است. اگر بخوام میخورم (بیشتر در مهمونیها و جمع‌های دوستانه) و خیلی وقتها هم اصلاً لب نمیزنم. بودن یا نبودنش فرقی برام نداره....
  • اولین مسافرت حنا شنبه 19 تیر 1400 20:46
    هفته قبل "جی" مرخصی داشت و ما رفتیم یک سفر سه روزه کوتاه به یکی از جزایر اطراف ونکوور. این اولین مسافرت حنا بود و خوشبختانه خیلی خوش مسافرت بود و اذیتی نکرد. کلی هم با دیدن آدمها ذوق میکرد و به همه لبخند میزد و باهاشون بای بای میکرد. توی کشتی با یک دختر دو ساله و نیمه کلی دالی بازی کرد و غش غش خندید. جایی که...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 8 تیر 1400 21:35
    دخترک مثل فرشته ها خوابیده. همسر تو حیاط مشغول آب دادن غیر قانونی به چمنهاست . هوا این چند روز در شهر ما خیلی گرم بوده طوریکه رکورد کانادا رو در هشتادو چند سال اخیر شکونده و چمنها و گلها در عرض دو سه روز گذشته زرد شدن. اینه که با وجود اینکه نوبت آبیاری ما روزهای شنبه و چهارشنبه است؛ همسر داره به باغچه آب میده. البته...
  • 266
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • صفحه 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 9