دیروز جو فرنک مرد

دیروز "جو فرنک" مرد. من تا امروز نمیشناختمش. اما امروز در برنامه محبوب من "در حالیکه اتفاق میفتد"1 درباره اش صحبت کردند: یک هنرمند رادیویی که مونولوگ مینوشته. مونولوگهایی گاهی تیره با طنزی تلخ و گاهی نامعقول بوده. بعد با جانتان گلد اشتاین  محبوب من  مصاحبه کردند که جو فرنک به نوعی الهام بخش اون بوده برای کارهایی که امروز میکنه. رفتم یو تیوب و تعدادی از کارهای جو فرنک بزرگ رو نگاه کردم. عالی بودند. بعضی وقتها آدم وقتی کسی رو کشف میکنه که مرده باشه.  

 نمیدونم چرا یاد نوشته های قدیم خودم افتادم2. نوشته هایی که نه داستان هستند، نه شعر، نه مقاله. نوشته هایی که غیر از اینکه باید نوشته میشدند کاربرد دیگری ندارند. بعد فکر کردم شاید این راه من باشه. شاید من هم باید با نوشته های خودم همینطوری که هستند کنار بیام و بنویسمشون و شاید هم من باید اونها رو بخونم و ضبط کنم. شاید یه روزگاری بتونم یه کار قابل قبولی ارایه بدم. البته میدونم راه زیادی پیش رو دارم. خیلی وقته که چیزی ننوشتم و نوشتن برام خیلی سخت شده. حتی نوشتن همین چند خط بالا برام با دشواری "همون دوشواری معروف" ممکن شده. زبان انگلیسی هم این وسط یک جور مزاحمه. کلماتی هست که برای من در انگلیسی معنی و مفهوم پیدا کردند و پیدا کردن معادل فارسی براشون سخته.  کلا نوشتن برام خیلی مشکلتر از قبله. کلمات به آسانی قبل به سراغم نمیان و قصه هام هم کم شدند. اما البته همه این حرفها شاید بهانه است. باید از جایی شروع کنم. نمیدونم که آیا دنبال شهرت هستم یا نه. شاید بهتره بگم البته که دلم میخواد نوشته هام خواننده داشته باشه و آدمها دوستش داشته باشند ولی یک جورهایی میخواهم نوشته هام جدا از من زندگی کنند. یک جورایی به من وصل نباشند. رهاتر از من باشند و  نه لزوماً درباره زندگی شخصی و تجارب من . ولی البته بسیار دوست دارم کسانی راهشون به اینجا بیفته و نوشته های من رو بخونند و بگن این دختر قشنگ مینویسه. 


دیروز جو فرنک مرد. احتمالاً آدم خیلی شجاعتر، باهوش تر و هنرمندتری در مقایسه با من بوده. هنر تمام زندگیش بوده و از این راه پول در میاورده. دلم میخواست کار من هم همین بود. از نوشتن پول در میاوردم. 




1نمیدونم آیا این ترجمه مناسبی برای "As it Happens" هست یا نه. 

2 حالا نه اینکه نوشته های من خیلی عالی باشند یا از نظر محتوایی به جالبی نوشته های جو فرنک. بیشتر یک جور قرابت پنداری از این نظر بود که من نمیدونستم نوشته هایی که مینوسم چه اسمی دارند و چه جنسی. و دیدم که واقعا لازم هم نیست اسمی روشون بگذارم.

اولین یادداشت

در یک یکشنبه بارانی و دلمرده ماه ژانویه، این وبلاگ چشمهاش رو به دنیا باز کرده. هنوز خالیه و هیچ چیزی غیر از یک نام و یک قالب نداره. هنوز معلوم نیست که آیا تبدیل به یک وبلاگ بالنده و شاد بشه و یا پر از غصه و روزمرگی. حتی هنوز معلوم نیست که چقدر زندگی کنه. ممکنه زود بمیره و ممکنه بتونه سالهای سال یک زندگی پررنگ و شاد رو داشته باشه. هر  چیزی این وبلاگ قراره بشه وصله به زندگی من. زندگیی که اون هم میتونه مسیرهای متفاوتی رو طی کنه. در نهایت امیدواری فکر میکنم این وبلاگ علی رغم نطفه اش که از تنهایی و دلتنگی شروع شده، زندگی شادمانی خواهد داشت. روزهای خوبی رو خواهد دید. بسیار خواهد خندید و بسیار خواهد جوشید. 


و اما درباره من: اسم  واقعی من  مهم نیست. اینجا به اسم ترنج خواهم نوشت. یک زن هستم در آستانه چهل سالگی. در یک خانه کوچک ، در یکی از شهرهای غرب آمریکای شمالی زندگی میکنم. ازدواج کردم و همسرم کوین یک چشم آبی غریبه از همین گوشه دنیاست. "هنوز" فرزندی نداریم. زنگیمون مثل اغلب جاهای دیگر دنیا از صبح و سرکار رفتن شروع میشه و شب به تلویزیون نگاه کردن و خواب ختم میشه. کوین به موسیقی علاقمنده و اغلب وقتش رو با موزیکش میگذرونه و من؟ من عاشق نوشتنم. حتی وقتهایی که نمینوسم سرم پر از نوشتنه. 


این وبلاگ قراره بشه خونه من. قرار دل بیقرار من و محل شادیها و غصه های من. تو این وبلاگ قراره از همه چیز بنویسم. از روزمرگی هام. از خبرها. از چیزهایی که میبینم و میشنوم و میخوانم. این وبلاگ در یک روز بارانی و دلمره به دنیا اومده که خورشید گرما بخش دل من باشه و برای شمایی که شاید خواننده اش باشید یک پنجره است به دنیای یک غریبه که دلش میخواد روزمرگیهاش رو باهاتون شریک بشه.