-
چیزهایی که به من کمک میکنند بهتر عمل کنم:
سهشنبه 2 اردیبهشت 1404 16:45
- پیاده روی: سرعت بالا - بدون گوش دادن به هیچگونه موسیقی، یا حرف زدن با کسی - لیست نوشتن و از روی لیست کار کردن. - استفاده از تیله ها برای ایجاد انگیزه و انجام کارهای سخت - قبول کردن وضعیتی که هستم و نجنگیدن با خود - دوش آب سرد اول صبح - پاک کردن اینستاگرام، فیس بوک، نت فلیکس و ... از صفحه موبایل - فیلم نگاه کردن بجای...
-
Brain Dump
سهشنبه 2 اردیبهشت 1404 15:57
چیزهایی که تو ذهنمه (چه منفی و چه مثبت): - نباید خرید کنم و خرید میکنم - کلی از آمازون دوباره سفارش دادم .سر ظهر تو فروشگاه کره ای هم الکی چرخ زدم و کلی هله هوله خریدم. - کار خیلی زیاده و امروز خیلی وقتی تلف کردم. باید کارها رو به یک انجامی برسونم. اینکه فکر میکنم وقت زیاده، یک توهمه. کاری که میشه در این لحظه انجام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 فروردین 1404 10:13
امروز دوشنبه است. خیلی دیر سرکار حاضر شدم و خیلی عصبانی بودم. عصبانی از دست خودم که نمیتونم زود از خواب بیدار شم و حجم کارهایی که مدام روی هم انباشته میشه. صد و چهار تا ای-میل نخونده و کلی کار از قبل تلنبار شده. الان بهترم. میخوام بهتر و مفیدتر کار کنم. این روزی که بسیار بد شروع شده رو میخوام تبدیل به یک روز خوب و...
-
پیری
دوشنبه 18 فروردین 1404 22:45
1- دیروز تولد نود سالگی دایی بود. دایی خوش سخن و خوش تیپی که دست زمونه پیرش کرده. هرچند که هنوز میشه تصور کرد که چقدر در جوانی جذاب و خوش تیپ بوده، اما دیگه خبری از اون چشمهای نافذ و خندان و خنده های بلند و داستانهای جذابی که برامون تعریف میکرد نیست. هرچند که وقتی براش تولدت مبارک خوندیم هنوز هم با تنی نحیف و آب رفته...
-
تصمیم گیری و چیزهایی از این قبیل
پنجشنبه 14 فروردین 1404 13:49
من از کسانی هستم که تصمیم گیری برام آسون نیست و همین بار روانی زیادی روم وارد میکنه که خیلی هاشون بیدلیل هستند. دیروز یک گفتگوی کوتاهی دیدم که به نظرم میتونه در گرفتن تصمیمات مناسب به ما کمک کنه: - آیا این کاری که انجام میدم روحیه ام رو بهتر خواهد کرد و یا بدتر؟ - انجام کدوم از وظایف-کارها بیشترین تاثیر رو در پیشرفت...
-
خشونت!
سهشنبه 12 فروردین 1404 10:22
سرکار هستم. فقط چند خطی مینویسم که برم به کارم برسم. امروز اول صبح که داشتم حمام میکردم؛ به این فکر میکردم چطوری میتونم حنا رو تربیت کنم. بعد یاد تربیتهای خودمون افتادم. نمیدونم در خانواده و اطراف شما هم همینطور بود یا نه. ولی مامان من وقتی میخواست تهدیدمون کنه میگفت: "میبرمت سر حوض و سرت رو میبرم. " مدیر...
-
سلامی دوباره ...
جمعه 8 فروردین 1404 10:53
یک سالی هست که ننوشتم. هروقت که به نوشتن فکر کردم، همه احساسهای گناه به من هجوم آوردند که نمیتونم ادامه بدم و این کار رو هم مثل اغلب کارهای دیگر نیمه کاره رها خواهم کرد. ولی امروز بالاخره نوشتن را شروع کردم. چرا؟ چون تصمیم گرفتم که خودم رو دوست داشته باشم و کارهایی که خودم رو خوشحال میکنه انجام بدم هرچند که باب طبع...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 10:19
پیش زمینه: واقعیت اینه که من آدم مزخرفی هستم. افکار: موضوع اینه که با علم به این موضوع، چرا خودم رو انقدر اذیت میکنم؟ به خودم انقدر گیر میدم؟ زندگی رو به کام خودم تلخ میکنم؟ پنهان کردن چیزی که هستم چه کمکی بهم میکنه؟ چرا چیزی که هستم رو قبول نمیکنم؟ چرا قبول نمیکنم که نمیتونم تغییر کنم. که همیشه همین آدم باقی خواهم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 اسفند 1402 10:39
این مدتی که نبودم، پدرم مرد و خاطراتش بجا موند. حنا رو گذاشتم پیش همسر و ده روزی رفتم ایران. قلبم دو تکه شد. کلی از فامیل رو دیدم که بیست سالی میشد ندیده بودمشون. بعضی ها رو شناختم و بعضی ها رو نه. زندگی میگذره و گاهی یادم میفته که در دنیایی زندگی میکنم که پدرم درش دیگه نفس نمیکشه. قدر زنده ها رو باید دونست. لباسهای...
-
I am doing Ok.
دوشنبه 9 بهمن 1402 10:47
واقعیت اینه که این روزها در مود تمیزکاریی هستم که نگو. هر چی هم دم دستم هست و استفاده نمیکنم رو هم دیگه میدم میره. با خودم تکرار میکنم بار روانی نگه داشتن این چیزها و انرزیی که برای مرتب نگه داشتنشون صرف میشه خیلی بیشتر از ارزش پولی هست که براشون صرف شده. تا حد امکان سعی میکنم که چیزهایی رو که میخوام واگذار کنم ولی...
-
باید بنویسم
پنجشنبه 28 دی 1402 14:20
دیروز برف باریده یک خروار. مهد حنا دیروز تعطیل بود و امروز هم. ما هم در خانه یک کمی کار میکنیم و یک مقدار بیشتری کار نمیکنیم. الان حنا رفته خونه همسایه با بچههای همسایه بازی. من هم "مثلا" در حال کار کردن هستم. صبح که بیدار شدم انقدر بیانگیزه بودم که فکر کردم مرخصی بگیرم امروز رو. ولی صبح زود میتینگ داشتم و...
-
هفته آخر سال- روز نوشت
شنبه 9 دی 1402 11:43
شنبه - سی دسامبر: امروز: بعد از چند هفته حالم خوبه. روزهای کریسمس واقعا حالم خوب نبود و همه چیز به نظرم سخت و تار میومد. وقتی میگم همه چیز، یعنی حتی جواب تبریکهای کریسمس دیگران رو دادن. هرچند مهمونی ها رو رفتم و رقصیدم و گفتم و خندیدم؛ اما تو خونه، در رخوت بودم بیشتر. همسر البته خیلی همراهی و کمک کرد. در نهایت دوباره...
-
چه فرقی میکنه چه راهی رو بری؟
دوشنبه 27 آذر 1402 16:32
دیروز مامان بهم گفت که خواهرشوهر سابق بسیار مریضه . ام اس بسیار پیشرونده ای داره و گویا حتی دیگه نمیتونه آب دهنش رو قورت بده. و راستش من خیلی غصهدار شدم چون خواهر شوهر سابق رو خیلی دوست داشتم/دارم و هنوز هم دلم براش تنگ میشه. و با اینکه میدونم دنیا جای عادلانهای نیست، اما باز هم ته دلم فکر میکنم که ایشون یکی از...
-
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
دوشنبه 27 آذر 1402 15:28
آدم فقط میتونه کارهایی که از دستش برمیاد رو انجام بده و اینکه در نهایت چی میشه و به کجا ختم میشه، دیگه از اختیار آدم خارجه. ترس از انجام کارهایی که خارج از حاشیه امن آدمی هستند، طبیعی هست. ترس از انجام کارهایی که فکر میکنیم آمادگی انجامش رو نداریم یا فکر میکنیم خارج از توانایی ما هستند هم طبیعی هست. و این محدوده برای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذر 1402 18:41
- بالاخره امروز - در سه روز آخری که نیمه وقت کار میکنم- اومدم کافی شاپ. اون هم نه بلافاصله بعد از کار. بلکه الان که ساعت تقریبا شش عصره و همسر مراقب حناست تا من کمی وقت تنهایی داشته باشم. یک ساعتی وقت دارم که بنویسم. امروز بعد از کار رفتم خرید و بعد هم جابجا کردن خریدها. لباسهایی رو هم که دیشب همسر شسته بود و تا کرده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذر 1402 14:20
روز یکشنبه است. من و حنا خونه هستیم و همسر رفته اورژانس چون انگشتش باد کرده. حنا داره بازی میکنه و هر چند دقیقه من رو از جام بلند میکنه چون مثلا تو گل گیر افتادن و من باید برم نجاتش بدم. این مدتی که ننوشتم، کار خاصی نکردم. تنها کار مفیدی که انجام دادن فایل کردن مالیتهاست و خریدهای کریسمس. توی سرم یک خالی بزرگ هست که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آبان 1402 00:20
ساعت یازده و نیم شبه. باید برم بخوابم ولی هیجانزده هستم و خوابم نمیاد. امروز دومین روز از نصفه روز کار کردنم هست. امروز همکارم ازم میپرسه چطور بود نصف روز کار کردن؟ بهش میگم میدونی، به نظر میاد که آدم نصف روز کار میکنه ولی تا به خودت میجنبی میبنی اون چهار ساعت گذشته و تو به هیچ کدوم از برنامه هات نرسیدی. میگه: نه...
-
وقتی که وقت نیست...
جمعه 12 آبان 1402 10:15
امروز یک روز جمعه نسبتا سرد و ابری است. من از خونه کار میکنم.یک موزیک ملایم مکزیکی گذاشتم. منظره روبروم یک کوچه بارون خورده است و گلهای رز همسایه که با وجود اینکه برگهاشون خشک شده، هنوز صورتی و قرمز و زرد به این روز خاکستری رنگ دادن. بغل دستم یک گل "برگ انجیری/مانسترا" هست که تازگیها به یمن کوددهی مرتب حسابی...
-
از کفر من تا دین تو ...
یکشنبه 7 آبان 1402 22:07
پر از حرف هستم. عجالتا کمی روزمره نویسی میکنم و بعد شاید در موقع مناسب بیشتر بنویسم: 1- کلی برای نصفه وقت کار کردن هیجان دارم. اصولا باید از فردا شروع بشه ولی مطمئن نیستم از فردا شروع میشه. فردا ساعت یک هم میتینگ داریم و بنابراین کمی سردرگم هستم. حالا فردا مدیرم رو میبینم و مشخص میشه که چطوره. میخوام برای این وقتهای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آبان 1402 10:46
- امروز خونه هستم. دیشب دوباره خیلی دیر خوابیدم. یعنی وقتی رفتم تو رختخواب ساعت حدود یک و نیم صبح بود (چون باز هم داشتم طبق معمول سریال نگاه میکردم). بعد همسر بیدار بود و شروع کرد به حرف زدن درباره رابطه مون که چرا انقدر سرده و اصلا همدیگر رو نمی بینیم. بعد کمی درباره کار شخصی که شروع کرده و هنوز پا نرفته و اینکه چرا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 آبان 1402 09:13
سرکار هستم. امروز بسیار دیر (ساعت نه و سی دقیقه) کار رو شروع کردم. کلی کار دارم و فکر میکنم امروز انگیزه بهتری برای کار کردن دارم تا روزهای قبل. اینه که ندای درونم بهم میگه الان که اینجا هستی سعی کن خوب کار کنی. گفتم یک چند خطی بنویسم و بعد کار رو شروع کنم: - فکر کنم یک ماهی میشه که مرتب روتین پوستم رو انجام میدم....
-
Back to Basics
پنجشنبه 27 مهر 1402 10:32
امروز هم سرکار نرفتم. واقعا با این نوعی که کار میکنم، باید خیلی خوشحال باشم که تا بحال اخراج نشدم. امروز حالم بهتره. دیشب تا سه و نیم صبح بیدار بودم و سریال نگاه میکردم. خونه به هم ریخته بود و وسایل نهار حنا هم آماده نبود. همون وقت فکر کردم که به مدیرم ای-میل بزنم و بگم نمیام ولی باز هم فکر کردم که شاید صبح دلم بخواد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهر 1402 11:15
هوا بارونیه. خونه هستم و مثلا دارم کار میکنم. از صبح دو تا جلسه با مشتریها داشتم و بعد هم با مدیرم حرف زدم. رسما بهشون اعلام کردم که میخوام یک مدتی پارت تایم کار کنم. چهار ساعت در روز / بیست ساعت در هفته. واقعیتش اینه که یک نوع خودکشی کاری هست. بخصوص که قرار بود مدیر بشم. مدیرم پرسید چرا و من هم حنا رو بهانه کردم....
-
تنها غلط زندگی...
دوشنبه 24 مهر 1402 14:22
تنها و تنها یک چیز غلط در زندگی من وجود داره و اون منم!
-
روزهای آخر سپتامبر
دوشنبه 10 مهر 1402 22:50
چای آشواگاندا دم کردم و گذاشتم که سرد بشه. خونه ساکته. همسر تو اتاق خوابه و حنا هم خوابیده. سه روز تعطیل بودیم و جمعه هم چون حنا مریض شد مرخصی گرفتم. و این چهار روز تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم. فکر کنم یک خلاصه ای از ده/یازده روز گذشته بنویسم. بماند به یادگار از این روزهایی که داریم. شنبه: همسر صبح رفت تورنتو. من و حنا...
-
خوب شد دردم دوا شد، خوب شد..
چهارشنبه 5 مهر 1402 15:26
1 - سر کار هستم. دارم همایون شجریان گوش میدم. البته داشتم نامجو گوش میدادم تا چند دقیقه پیش. الان سویچ کردم. شما هم نامجو گوش میدیدیاد ماجرای "می-تو" و اتهاماتی که علیه نامجو زده شده میفتید؟ تا یادش نیفتاده بودم از موزیک داشتم لذت میبردم. بعد یادم افتاد و دیگه نمیشد ادامه بدم. یک قسمت این اتهامات به نظرم...
-
باگ خلقت
دوشنبه 3 مهر 1402 16:50
من جای خدا بودم، طراحی آفرینش رو طوری تغییر میدادم که: اولا هیچ پدر و مادری داغ مریضی و مرگ فرزند رو تجربه نکنه. دوما: هیچ فرزندی هم پدر و مادرش رو تا بیست و سه/چهار سالگی از دست نده. همین.
-
هفته ای که گذشت:
جمعه 31 شهریور 1402 08:23
شنبه: سالگرد ازدواجمون بود. پدر شوهر عزیز از شب قبل اومده بود خونه ما که پیش حنا باشه و ما قرار بود صبح زود بریم جزیرهای که برای اولین بار همدیگر رو دیده بودیم. ولی پای همسر درد میکرد.اینه که بجای صبح زود حدودهای ده صبح رفتیم رستوران رفلکشن در روف تاپ هتل جورجیا برای برانچ. خوب بود و خوش گذشت ولی من شاید به شخصه خیلی...
-
همون قصه تکراری...
سهشنبه 28 شهریور 1402 09:35
کاش میشد مغزم رو از تو جمجمه سرم در میاوردم، تمیزش میکردم و میگذاشتمش سر جاش. از این همه جنگیدن با خودم خسته ام. دلم میخواد با خودم و با جهان در صلح باشم. دلم برای خونه پدری تنگ شده. چهار سال و نیم از آخرین باری که خونه بودم میگذره. دلم آرامش خونه رو میخواد. نه بهتر بگم، دلم میخواد که یک کسی باشه که ازم مراقبت کنه و...
-
امروز قراره روز خوبی باشه...
چهارشنبه 22 شهریور 1402 09:14
چند وقتی هست که ننوشتم. روز چهارشنبه است و من احساس میکنم که باید پنجشنبه باشه؛ انقدر که ویکند دور به نظر میاد. ولی از یک نظر دیگه شاید خوبه. از کار عقب هستم و این یعنی اینکه سه روز کاری پیش روم هست که جبران کنم. یکشنبه تولد سه سالگی دخترم بود. متاسفانه همسر از شنبه مریض بود و من خیلی دست تنها بودم و خیلی خسته شدم....