ویکند

جمعه ۱۸ آگوست: از خونه کار کردم، همسر آف بود و به کارهاش رسید.‌بعد از ظهر ماشین لباسشویی جدید رو آوردن. عصر دوتایی رفتیم دنبال حنا بردیمش پارک، کمی توپ بازی کردیم و کمی خودش سرسره بازی کرد. بعد شام رفتیم رستوران ژاپنی و سوشی خوردیم. حنا خیلی خسته بود و شب زود خوابش برد. با همسر اول یک سریال مستند شروع کردیم راجع به تله مارکتینگ که چندان جالب نبود، بعدش مستند بی بی سی را راجع گروگان گیری آمریکایی ها در سال‌های اول انقلاب نگاه کردیم که جالب بود ولی اون چیزی نبود که انتظارش رو داشتم. بیشتر مصاحبه با گروگان ها بود. 

شنبه ۱۹ آگوست: نسبتا دیر از خواب بیدار شدم. برای،صبحانه پنکیک درست کردم و  خوردیم.‌حنا میگفت بریم پارک ولی هوا بخاطر آتش سوزی ها در کلونا بسیار دود گرفته است.‌همسر رفت به کارهاش رسید و من و حنا هم رفتیم به کامیونیتی سنتر که تازه بازسازی کردن. به حنا کلی خوش گذشت و بازی کرد. عصر مهمون بودیم. تولد ۸۵ سالگی دایی محترم. نسبتا خوش گذشت.  احساس می‌کنم حرف زیادی برای گفتن با دخترخاله ها ندارم. بخصوص چندتاشون که از طرق دیگه شنیدم با مشکلاتی دست به گریبان هستند ولی به من چیزی نگفتند.‌حالا نه اینکه همه باید بیان و اسرار زندگیشون رو با من در میون بگذارند ولی در عین حال من از اون دسته آدمهایی هستم که وقتی بهم اعتماد نمیشه ناراحت میشم چون خودم رو آدم سر نگهدار و قابل اعتمادی میدونم. شاید یکی از دلایل ناراحتیم هم اینه که یکی از دخترخاله ها مشکلش بخاطر کاری هست که چند سال پیش انجام داد و اگر همون زمان با من مشورت کرده بودند، من با اطلاعاتی که داشتم خیلی میتونستم کمک کنم که به مشکل بر نخورند.  ولی با وجود اینکه در بین دختر خاله ها، من یکی از کسانی هستم که سالهاست در کانادا زندگی میکنم و طبیعی است که درک بهتری از بعضی چیزها داشته باشم، ولی اونها حتی از من نظری نخواستند و نتیجه اش اینی هست که شده و در عین حال الان هم شدیدا براشون ناراحتم ولی بازهم چون الان هم از من هیچ نظری نخواستند، بازهم نمیتونم هیچ کمکی بهشون کنم. بگذریم. از خونه دایی هشت برگشتیم و حنا کلی خسته بود و زود خوابید. همسر داوطلب شد که کارهای خونه رو انجام بده و من هم‌خیلی خسته بودم و کمی وبگردی کردم و خوابیدم.‌ اگر بگذارید کمی خرافاتی بشم: حنا تو مهمونی خیلی بامزه شده بود و آنقدر همه گفتند که چقدر نازه که کلی چشم خورد و دو سه بار بدجور زمین خورد. آخرش هم وقتی رسیدیم خونه، از گاراژ که در میومدیم بیرون، لباسش گیر کرد به گوشه ماشین و پرت شد رو زمین. دیگه همینکه رسیدیم براش اسپند دود کردم. میدونم که بی معنی هست ولی اسپند دود کردن بهم آرامش میده.‌

یکشنبه ۲۰ آگوست: صبح قبل از همه بیدار شدم و با وجود هوای دود گرفته، رفتم رو تاب بیرون خونه نشستم، قهوه خوردم و کتاب خوندم.‌حنا هشت ونیم اینها بیدار شد. با هم کلی کتاب خوندیم بعد اومدیم پایین.‌برای صبحانه تخم مرغ آب پز درست کردم که حنا اصلا نخورد و فقط نون خالی خورد.‌بعد حنا کمی تلویزیون نگاه کرد و من کمی خونه تمیز کردم. با مامان و بابا حرف زدیم و تقریبا همون موقع ها بود که شنیدم صدای پای همسر میاد و از خواب بیدار شده. حنا رفت پیش پدرش ولی همسر اومد پایین و گفت امروز حوصله سرگرم کردن کسی رو نداره.‌من راستش امیدوار بودم همسر کمی حنا رو نگه داره ولی وقتی دیدم همسر حوصله نداره، به حنا گفتم دو تایی بریم استخر.‌بعد از همسر خواستم که کارت استخر رو بده بهم.‌کلی سرش بهم غر زد و با عصبانیت جوابم رو داد. منم ازش پرسیدم مشکلش چیه. من که دارم به خواسته اش احترام می‌گذارم و حنا رو میبرم بیرون که تنها باشه، دیگه برای چی عصبانی هست. آخر سر هم‌گفتم که من تا ابد نمیتونم عصبانی بودنش رو تحمل کنم.‌الان که اینها رو نوشتم یادم افتاد که همسر جمعه صبح هم‌عصبانی بود و با اینکه مرخصی داشت و از قبل گفته بود که حنا رو میبره مهد کودک، آنقدر عصبانی و بی حوصله بود. که دست آخر من حنا رو بردم مهد‌. خلاصه که از حدود یازده ونیم با حنا رفتیم استخر وبعدش بردمش ناهار A&W . بعد هم رفتیم کمی میوه ..‌ خریدیم و چهار برگشتیم خونه. دیگه تا برگشتیم حنا خواست تی وی ببینه. من هم گذاشتم. همسر خواب بود، بیدار شد و به‌من گفت که‌من میتونم وقتی برای خودم داشته باشم.‌خیلی خسته بودم، با خودم فکر کردم یک‌چرت نیم ساعته میزنم و بعدش به یک سری کارهای عقب مونده میرسم ولی به کل خوابم برد و وقتی بیدار شدم، ساعت پنج و نیم بود. رفتم پایین و دیدم حنا هنوز مشغول تماشای تلویزیون هست. همسر هم شروع کرده بود به آماده کردن شام.‌ دیگه حنا رو از تلویزیون جدا کردم و با هم کمی بادکنک بازی کردیم و نقاشی کشیدیم. وسطها هم رفتم لباسها رو که‌همسر تو ماشین انداخته بود تا کردم و جابجا کردم. شام خوردیم و بعد همسر از جمعه به حنا قول Bubbles bath داده بود. بعد حموم کردن حنا رو بردم و خوابوندم.  پایین که اومدم از همسر پرسیدم که حالش چطوره که گفت بخاطر حرفی که بهش زدم حالش گرفته است. گفتم میخواهی درباره‌اش حرف بزنیم، اول گفت آره ولی بعد گفت سرش درد میکنه و میره بخوابه. من هم موندم پایین و الکی اینستاگرام چرخیدم و هله هوله خوردم. الان هم که اینجام. بهتره که برم بخوابم. فردا دوشنبه است و اولین روز هفته‌.

اما تصمیم من اینه که صبحها زود بیدار شم و کارهای خودم و حنا رو انجام بدم که همسر استرس نداشته باشه . به خودم میگم که فکر کم یک‌مادر تنهایی ولی یک‌کمک خیلی خوب داری. هر وقت کمک هست قدرش رو بدون ولی توقعش رو نداشته باش. 

فکر میکنم بیشترین چیزی که در همسر من رو ناراحت میکنه، بی محلی هست که ازش میبینم. نمیدونم چطور شرحش بدم ولی همسر اغلب سرش تو موبایل هست و گاهی اوقات هم شاید داره کار مهمی میکنه، ولی در هر حال، من اگر چیزی برای گفتن بهش داشته باشم و صداش کنم تا حرفی بهش بزنم، باید حالت چهره اش رو ببینید. احساس می‌کنم مزاحم ترین آدم روی زمین هستم و حرفهایی که میخوام به بگم احمقانه ترین و بی اهمیت ترین حرفه‌ای روی زمین هستند. بگذریم.  ساعت نزدیک یک صبحه و فردا روز کاریه. بهتره برم بخوابم.‌

تاریخ شفاهی ایران

شروع کردم به گوش کردن قسمتهای مختلف تاریخ شفاهی ایران در یوتیوب. اگر شما هم مثل من دوست دارید هنگام انجام کار خونه چیزی گوش بدهید، شدیدا اوصیکم به گوش کردن بهش. هم خیلی جالبه و هم یک آگاهی خوبی از تاریخ معاصر ایران به آدم میده. یک خوبی هم که داره اینه که حتی وقتی کار خونه تموم میشه و میخوام کمی استراحت کنم بجای تلویزیون نگاه کردن این مجموعه رو گوش میدم و در کنارش نقاشی میکنم. البته نقاشی که نه. ولی یکی از این دفترها رنگ کردن ( که چند سال قبل مد شده بودند) داشتم و شروع کردم هر شب یک مقداری به رنگ کردن اونها که سرم گرم میشه و باعث میشه که خیلی هم فکر خوردن نیفتم. البته گاهی فکر خوردن میفتم ولی احساس میکنم کمتر شده. (در پارانتز اضافه میکنم که چون تصمیم گرفتم که دیگه فکر رژیم نکنم، هر باری که در مورد چیزی وابسته به رژیم غذایی فکر میکنم به خودم یاد آور میشم که این بحثی هست که واردش نخواهم شد. یک جورهایی مثل اون چیزی که در مراقبه میگن اگر حواست پرت شد، قضاوت نکن بلکه تایید کن که حواست پرت شده و به مراقبه برگرد. من هم به خودم همین کلمات رو میگم و دیگه به رژیم فکر نمیکنم.)


یک کم نگران شرکت هستم. البته شاید نگرانیم در این برهه بیدلیل باشه چون اصولا قرار هست که ترفیع بگیرم و مدیر بخش بشم ولی  الان دو ماهی هست که شرکت به صورت عجیبی شروع کرده به قلع و قمع آدمها و هر چند روز یکبار یک ای-میل چند خطی میاد که فلانی و بهمانی دیگه در شرکت ما نیستند و ضمن تقدیر از زحماتی که کشیدند، براشون آرزوی موفقیت میکنیم. امروز  هم یک ای-میل مشابه برای همکاری که با هم دوست هستیم و بیست و یک سال هست که شرکت ما کار میکنه دریافت کردیم و دود از کله‌مون بلند شد. هنوز هیچکس از دور و بریهامون در شرکت نمیدونه دلیل این اخراجها چیه. خلاصه که خدا بخیر کنه. جالبیش اینه که یک قسمت از وجودم فکر میکنه اگر یک پکیج خوب برای پایان کار بدهند... نه ادامه نمیدم. اصلا فکرش رو هم نمیخوام بکنم.


دلم میخواد یک برنامه خوب و جامع برای پیگیری کارها پیدا کنم. تا بحال Trello رو امتحان کردم و To Do و همینطوردرست کردن لیست انجام کار به صورت دستی تو اکسل و One Note. تازگی ها هم یک دفتر برنامه‌ریزی گرفتم که تا بحال ازش راضیم و به نظرم هنوز هیچ اپی جایگزین کاغذ و قلم نشده برام. فقط بدی دفتر برنامه‌ریزی این هست که همه جا بهش دسترسی ندارم و دیگر اینکه پروژه های من زیاد هستند و جای این دفتر برای تسکها کم. دلم میخواد جایی باشه که بتونم همه چیز رو وارد کنم و جزییات مراحلش رو هم بنویسم که یادم باشه که در چه مرحله ای هستم. الان شروع کردم یک مقدار آسانا رو بررسی میکنم ولی احساس میکنم که باید چند تا پروژه مختلف درش ایجاد کرد در حالیکه ترجیحم این هست که کی جایی باشه که همه چیز توش باشه و من در یک نگاه بفهمم که کجای پروژه ایستادم.  اپ مناسب میشناسید که بتونه همه کارهام لیست کنه ، مرتب کنه و انجام بده و ظرفها رو هم بشوره و جارو هم بکشه لطفا معرفی کنید. 


You don't own me, don't try to change me any way..

 امروز دوشنبه یازده اگوست سر کار نرفتم. بجاش صبح حنا رو بردم مهد و بعدش رفتم پیاده روی. تو مسیر سبز قدم زدم و به زندگیم فکر کردم. به اینکه این پارک همون پارکی هست که بعد از جدایی از همسر سابق همیشه میرفتم پیاده روی. راستش برای همسر سابق همسر خوبی نبودم. هیچوقت اونطور که باید و شاید دوستش نداشتم. خوشحالم ازش جدا شدم. حق هر دو ما این بود که در یک رابطه عاشقانه باشیم. همسر اول البته هیچوقت این رو درک نکرد. بهتره دیگه راجع به این موضوع ننویسم. چون در یک مکان عمومی (استارباکس) هستم و گریه امانم نمیده. 


امروز در پارک یک عالمه آدم خوشحال دیدم که سگهاشون رو آورده بودند پیاده‌روی. اغلب پیر بودن و به آدم لبخنند میزدن و سلام میکردن. به نظرم نسل مسنتر مهربونتر و با حوصله تر از نسل ماست.  نسل جوونتر که کلا فرق میکنند و البته به نظرم اجتماعی نبودنشون بیشتر از اهمیت ندادن هست. نسل ما اما انگار عصبانی تره و حوصله آدمها رو نداره. شاید بی‌اعتماد تره. اصلا چرا این حرفها رو مینویسم؟ نیومدم که راجع به این چیزها بنویسم. اومدم در مورد دو تا چیز در زندگیم یک بار و برای همیشه (حداقل برای سه سال آینده)تصمیم بگیرم: 


1- اینکه آیا میخواهم مشکل چاقیم رو حل کنم و یا نه، میخوام قبول کنم که همینی هست که هست و دیگه هر روز خودم رو بابتش سرزنش نکنم. 

2- اینکه آیا میخواهم روی کارم تمرکز کنم یا اینکه نه میخواهم به کار فقط به عنوان یک منبع در آمد نگاه کنم که همه زندگی نیست و دنبال معنی در خارج از محیط کار باشم و البته تبعات تصمیم هام رو قبول کنم که قراره همیشه یک کارمند متوسط الاحوال باقی بمونم و قراره نیست هیچوقت اونقدر پولدار بشم که مثلا کارم رو ترک کنم یا زودتر بازنشسته باشم و یا ماشین لوکس داشته باشم و ... 


در مورد چاقی: البته که نوشتن ازش آسون نیست ولی من الان در بالاترین وزن زندگیم هستم. یعنی وزنم حتی از وقتی که حنا رو باردار بودم بالاتر رفته. آیا اعصابم بابت این موضوع خرده؟   بله البته که هست. آیا از خودم خجالت میکشم؟ بله. آیا میتونم لباسهایی که دوست دارم رو بپوشم؟ نه. هیچ چیزی در تنم خوب دیده نمیشه.  چرا کاری بابتش نمیکنم؟ چون نمیتونم.خیلی صاف و ساده "نمیتونم" رسما هر وقت تصمیم میگیرم که رژیم بگیرم و ورزش کنم اوضاع بدتر میشه و بیشتر میخورم و عصبی تر میشم و باز هم بیشتر میخورم. واقعیتش اینه که من هیچوقت در زندگیم رژیم نگرفتم. هرباری که وزن کم کردم و ورزش مرتب کردم اصلا به فکر رژیم نبودم، بلکه داشتم از زندگیم لذت میبرم. وقتی از زندگی لذت میبردم خوردنم خیلی بهتر بود، بیشتر فعالیت میکردم. بنابراین به صورت منطقی فکر میکنم ایده رژیم گرفتن برای من کار نمیکنه. بله. به صورت منطقی فکر میکنم که نباید رژیم بگیرم. اما در کنار اون، همیشه این فکر به مغزم چسبیده که باید رژیم بگیرم و رهام نمیکنه. راستش رو بخواهید علیرغم اینکه میدونم بسیار چاقم، هنوز یک جورهایی بدنم رو خیلی دوست دارم. این بدنی هست که حنا روبه من هدیه داده و من ازش متشکرم. این دوست داشتن البته تا وقتی هست که عکسهای خودم رو میبینم. یک موجود چاق، بدون گردن، با سینه هایی که مثل پستان گاو میمونند و  با موهایی که دارن کچل میشن. این جسم با اون آدمی که من در ذهنم هستم یکی نیست. در تصورم من یک آدم معمولی هستم.شاید  نه خیلی خوشگل و خوش هیکل ولی نه اینقدر زشت و بد هیکل. چی میخوام بگم؟ اینکه شاید من در درونم واقعا احساس نیاز نمیکنم که باید لاغر شم. یا اینکه احساسات فاکتور مهمتری در وزن کم کردن هستند تا حقایق. مثلا دونستن این واقعیت که این اضافه وزن خیلی بهم ضرر میزنه، هیچ کمکی به بهبود رفتارم نمیکنه. چقدر افکار متضادی در وجودم هست ولی فکر میکنم نتیجه‌ای که میخوام بگیرم اینه که "نه من رژیم نخواهم گرفت، چون نتیجه ای که تا بحال از تصمیمهام  در مورد رژیم گرفتن گرفتم (چه جمله ای شد) این بوده که اعصابم خردتر شده و بدتر شکست خوردم." . چه کاریه که آدم خودش رو درگیر جنگی بکنه که میدونه بازنده است؟  میخوام تمرین کنم که در سه ماه آینده رها باشم. رها بودن... چقدر حس خوبیه که آدم رها باشه... 


در مورد کار و زندگی باید بعدا بنویسم. الان میخوام برم کمی خرید کنم. خونه نمیرم چون همسر از خونه کار میکنه امروز و من دلم تنهایی میخواد. 


* یک چیز دیگه هم بگم قبل از اینکه این صفحه رو ببندم. در مورد حنا احساس گناه میکنم. امروز اصلا دلش نمیخواست بره مهد و من با زور بردمش. مادر خودخواهی هستم که  سر کار نرفته و در عین حال بچه ناراحتش رو برده مهد که تنها باشه. ولی یک چیزی هست که آخرین احساسی که میخوام به حنا منتقل کنم احساس گناهه. این احساسی که مثل یک صخره روح آدم رو زیر خودش له میکنه. دلم میخواد حنا یک دختر رها بزرگ شه و تنها راهش اینه که مادرش یک آدم رها باشه... 

میانه های صبحه. همسر و حنا خوابیدن. من مدتی هست که بیدار شدم. کمی وبلاگ خوندم بعد تصمیم گرفتم بنویسم. امروزها مودم پایینه ولی تصمیم ندارم که بگذارم امروز هم مود پایینم تمام روزم رو دیکته کنه. امشب پسر دایی هم میاد کانادا. دیگه طوری شده از خانواده مادری، تعداد بیشتری خارج از ایران هستندتا داخل ایران. شب خونه خاله مهمونیم. فقط فامیل و سی و پنج نفر هستیم.  یعنی فکر میکنم در خانواده ما حداقل، ایران پر شده از مادر و پدرهای پیر و تنها. البته چون من قراره سعی کنم مثبت باشم؛ نمیخوام راجع به این موضوع بنویسم. پس از چی بنویسم؟


 دیروز تقریبا تمام روز کاری نکردم. ماشین لباسشویی خراب شده. کمی تحقیق کردم و در نهایت آخر شب یک ماشین لباسشویی ال-جی سفارش دادم. گویا ال-جی ماشین لباسشوییهای خوبی میسازه. یک نکته جالب در مورد ماشین لباسشویی. من تا وقتی در ایران بودم تنها ماشین لباسشوییهایی که دیده بودم اونهایی بودن که از جلو باز میشن. اومدم کانادا، دیدم اغلب ماشین لباسشوییها درشون از بالا باز میشه. برعکس همسر تا بیست و خرده ای سالگی ماشین لباسشویی که از جلو باز میشه ندیده بوده. در کانادا ما یک چیزی به اسم ماشین خشک کن هم داریم که خیلی چیز به درد بخوری هست. هرچند که متاسفانه انرژی زیادی مصرف میکنه ولی دیگه مشکل پهن کردن لباس رو نداریم. راحت لباسها رو از ماشین لباسشویی در میاریم و میندازیم تو خشک کن و یک ساعت بعد خشک شده تحویل میگیریم. به نظر من سختترین قسمت لباس شستن همون لباس پهن کردن روی رخته و از اینکه اینجا مجبور نیستم انجامش بدم خیلی خوشحالم. (شکرگزاری بابت ماشین خشک کن!). 


فکر میکنم برای حیاط جلویی چند تا گل رز بخرم. دختر خاله میگفت پرورش رز در ونکوور سخته ولی من تو یکی از گلدونهای حیاط رز کاشتم و کلی به بار نشسته. شاید بقول ما ترکها رز به دست من میفته (فارسیش میشه اومد داره؟!). 


دیروز یک سریال هم نگاه کردم به اسم Stateless. سریال خیلی خوب و بسیار اعصاب خردکنی هست درباره کمپهای مهاجرها در استرالیا. به نظرم اگر میخواهید اعصابتون خراب نشه ازش دوری کنید. فکرش رو بکنید من در ظرف بیست و چهار ساعت ده ساعتی تلویزیون نگاه کردم. یعنی جمعه ظهر اول دو قسمت آخر سریال خواهران رو دیدم. سریال خوبیه. اعصاب خردی زیادی هم نداره. توصیه میشه. بعد فیلم نگاه کردم. بعد تمام عصر و تا چهار صبح صبح شنبه (بجز یکی - دو ساعتی که وسط با حنا وقت گذروندم) سریال بی وطن رو دیدم. فکر کنم باید یک گروه مثل AA ایجاد کنند به اسم  Binge Watchers Anonymous و من برم مثل فیلمها پاشم بگم که من ترنج هستم و من یک معتاد هستم (قرار بود منفی ننویسم).  این روزها دارم به سوال روانپزشکم فکر میکنم که این تی-وی نگاه کردنها داره چه نقشی رو در زندگی من بازی میکنه؟ مسلما دارم از یک چیزی فرار میکنم ولی اون چیز چیه؟ اگر وقتم رو به تلویزیون نگاه کردن نگذرونم با چه چیزی باید مواجه بشم که دارم ازش دوری میکنم؟ 


تصمیم گرفتیم عوض اجاره دادن طبقه پایین، تبدیلش کنیم به یک دفتر کار برای همسر. یکی از اتاق ها رو هم به یک مشاور دیگه اجاره بدیم. خدا کنه جور بشه و درآمدش خوب باشه. اینکه لازم نباشه مستاجر داشته باشیم بینهایت خوب خواهد بود.


برم برای صبحانه خانواده نیمرو یا پنکیک درست کنم و بعد بیدارشون کنم. 

امروز جمعه است و از خونه کار میکنم. البته کار نکردم خیلی.  نشستم فیلم دیدن و چیپس خوردن. مدتی هست که اصلا کنترلی روی نفس اماره ندارم و داره هرچی دلش خواست جولان میده. از همین تلویزیون تماشا کردن امروز بگیر تا ... البته ده روزی بود که خیلی خوب کار میکردم ولی از پریروز ورق برگشته و دوباره تو مه غوطه‌ور هستم. چی میشه که اینطور میشم؟ نمیدونم؟ بیست و ششم ماه بالاخره وقت دارم که برم تست برای ای-دی-اچ-دی بدم. هرچقدر که بیشتر درباره‌اش میخوانم بیشتر مطمئن میشم که بیشتر سالهای بزرگسالیم دچار اختلال نقص توجه بودم. مثلا همین الان که این دو خط بالا رو نوشتم، رفتم دوباره سرچ کردم درباره اش. بعد فکر کردم چون  دوشنبه تعطیله بهتره پیام Out of Office  رو فعال کنم. بعد تا رفتم اون کار رو انجام بدم، فکر کردم به همکارام هم پیام بدم که یادشون نره. بعد تا ای-میلم رو باز کردم گفتم باید کار کنم و تا خواستم شروع به کار کنم رفتم وبلاگ یک کسی رو چک کردن و بعد یادم افتاد که داشتم اینجا مینوشتم. الان هم اعصابم خرده. چون باید کار کنم و عوض کار کردن دارم اینجا مینویسم و حتی نمیدونم که از چی میخوام بنویسم. باید برای زیر پام تو خونه یکی از این زیر پایی های نرم سفارش بدم چون پام کامل به زمین نمیرسه و یک جورهایی کمر درد میگیره. (دوباره وسط این نوشته رفتم و یک کار دیگه انجام دادم و برگشتم!)

اسم فیلمی که امروز دیدم Look Both Ways هست که فیلم خوبی بود. فیلمی نیست البته که بخواهم دوباره نگاه کنم ولی پایان خوبی داشت و مهربون بود و به نظرم پیام خوبی هم داشت. 

دیگه نمیدونم از چی بنویسم چون تمرکز کردن برام سخته. یک دو تا کورس هست که باید برای شرکت بگذرونم. برم حداقل اونها رو گوش کنم که کار مفیدی انجام داده باشم.