هنوز هم در سیکل معیوب تنبلی و کاری نکردن دست و پا میزنم که معمولاً باعث میشه حس بدی نسبت به خودم داشته باشم و حس بدی که نسبت به خودم دارم هم حس کاری نکردن و در قعر فرو رفتن رو بیشتر میکنه. بهتره که بیشتر از این چرخه معیوب حرف نزنم که حالم بدتر نشه. 


بابا بیمارستان بستری شده از دیروز و من خیلی نگرانش هستم. یک ده روزی بود که مریض بود و خونه و دکترها از راه دور و از طریق دخترخاله‌ام براش دارو تجویز میکردن. ولی هرچند تبش پایین اومده بود، همچنان مریض احوال بود و نمیتونست غذا بخوره. چون بیماری پیش زمینه داره، و سیستم ایمنی بدنش پایینه، سعیشون بر این بود که بابا راهی بیمارستان نشه. ولی در نهایت دیگه از دیروز به این نتیجه رسیدن که بهتره بره بیمارستان. مثل اینکه دچار کم خونی شدید شده و بهش از دیروز دو واحد خون تزریق کردن. الان هم مشغول سی-تی اسکن و ام آر آی و آزمایشهای دیگه  هستند تا تشخیص بدن که چه چیزی باعث این کم خونی شده. نگران هستم و کار چندانی از دستم بر نمیاد. شرایط اصلاً طوری نیست که بتونم مرخصی بگیرم و یک ماه برم ایران و کمی کنارشون باشم. برادرم هم در یک گوشه دیگه دنیا همین وضعیت رو داره. دلم خیلی برای مامان و بابا میسوزه  که تنها و غریب تو بیمارستان هستند. مامان خودش با آرتروز و درد و .. سر و کار داره و الان اصلا وقتی نیست که بخواد شب تا صبح بیمارستان بمونه و بعد هم همه روز این ور و اون ور بدوه. خلاصه که اصلا حس و حال خوبی ندارم و دستم هم به جایی بند نیست. بازهم خوبه که دخترخاله‌ام همونجا پزشکه و حواسش به بابا و مامان هست. فکر کنم تا آخر عمرم مدیون دخترخاله‌ام باشم بابت اینهمه محبتش. 


دیگه اینکه کاش فردا احساس بهتری داشته باشم. کاش فردا بهتر کار کنم.

روز شنبه - روز اول از سه روز تعطیلی- که قراره همش  بارونی باشه. شدیداً احساس غمگینی میکنم و میدونم تنها علاجش اینه که باسن مبارک رو از جا بلند کنم و شروع به مرتب کردن خونه بکنم که انگار توش بمب منفجر شده. این همه تکنولوژی پیشرفت کرده و متاسفانه ما هنوز چیزی نداریم که بطور کامل جایگزین کار خسته‌کننده‌ای مثل تمیزکردن خونه بشه. میدونم که این کار به بعضی افراد آرامش میده ولی متاسفانه من جزء این افراد نیستم. از تمیز شدن بعدش البته لذت میبرم ولی نه  از خود پروسه  تمیز کردن. اگر دوران کورنا نبود، جدا از همه هزینه‌هایی که این کار داره، حتماً کسی رو میاوردم که خونه رو هفتگی تمیز کنه. به نظرم به میزان سلامت روانی که این کار به آدم میده؛ می‌ارزه.  حالا که امکانش نیست، اگر امروز خونه رو تمیز کنم، حداقل دو روز آینده؛ آرامش بیشتری خواهم داشت.

جیسون مشغول آماده کردن اتاق بیبی هست که رنگش کنه. یک رنگ فیروزه‌ای مانند خریدیم فعلاً که یک لایه بزنیم و ببینیم چطور میشه. فکر کنم وسایل اتاقش رو هم سفید بخرم که اتاق روشن دیده بشه. نمیدونم تا چند سالگی بچه میتونیم از ورود جنسیت‌زدگی مثل رنگ صورتی و پرنسس و ... به زندگیش جلوگیری کنیم. البته من فکر میکنم که کلاً اوکی هست اگر بچه در یک زمانی به این چیزها گرایش داشته باشه و اگر بعدها هم که بزرگ شد تصمیم گرفت که میخواد با همه کلیشه‌های جنیستی زندگی کنه‌، البته تصمیم خودش هست. ولی حداقل بعنوان پدر و مادرش تصمیم ما اینه که با چیزهای مختلف آشنا بشه و تحت تاثیر رسانه‎‌ها و کارتون و ... فکر نکنه تنها راه جذاب بودن؛ زیبایی ظاهری و ... است و با ارزشهای متفاوتی آشنا بشه.

خوب- بهتره که برم و شروع کنم به تمیز کردن. فلفل خانم هم زیر بارون بیرون بوده و باید دست و پاش رو تمیز کنم و بیارم تو. 
































خوب دیروز خیلی غر زدم. آخر شب هم کلی الکی گریه کردم. با جیسون درباره خونه حرف زدیم و نتیجه گرفتیم که چند وقت دیگه صبر میکنیم و اگر واقعاً هنوز دردسرهای خونه ادامه داشت، میفروشیم و میریم آپارتمان یا تاون هاوس میخریم. هرچند در کل این پروسه ضرر میکنیم (بابت مالیات و جریمه وام بانکی و حق بنگاه معاملات و ...) اما بالاخره بهتر از عذاب کشیدنه. امروز اول صبح حالم همچنان گرفته بود. بیدار هم که شدم یک خون-دماغ حسابی شدم که احساسم رو بدتر کرد. اول فکر کردم که بهتره زنگ بزنم به مدیرم و بگم امروز رو مرخصی میگیرم ولی به هر زحمتی بود خودم رو راضی کردم که کار شروع کنم و در نهایت نسبتاً خوب کار کردم. عصر با همسر رفتیم کمی خرید. یعنی غذای گربه‌ای که برای فلفل میخریم تموم شده بود و روز یکشنبه هم که جیسون رفته بود خرید، در کاستکو موجودنبود. این بود که امروز هم رفتیم اونجا (البته من نشستم تو ماشین و جیسون رفت خرید). هنوز غذای گربه نبود ولی در کمال تعجب کاستکو دستمالهای ضدعفونی کننده لایزول رو که مدتها موجود نبود آورده بود و جیسون یک بسته خریداری کرد. شام رو هم از بیرون خریداری کردیم. در ضمن دیشب پازل هزار قعطه‌ای که سرکریسمس خریده بودم رو شروع کردیم. البته با این تصور که با جیسون کمی وقت میگذرونیم و یک کار مشترکی میکنیم. جیسون بیشتر از پنج دقیقه دوام نیاورد و رفت. شاید هم البته تقصیر من بود که خیلی به مدلی که  جیسون کار میکرد غرغر میکردم. برای من پازل درست کردن یک کار سیستماتیک هست که اول باید همه کناره ها رو پیدا کنم، بعد هم باید رنگهای مشابه رو که در پازل کنار هم هستند جدا کنم و در کپه‌های جدا بچینم و بعد شروع کنم به درست کردن پازل. اینطوری خیلی راحت و سریع میشه کار کرد. (خوب-الان ازش پرسیدم که آیا علت اینکه در پازل مشارکت نکرد من بودم که جواب شنیدم نه. کلاً به نظرش پازل درست کردن کار حوصله سربری هست). خلاصه که کار مشترک برای وقت بیشتر گذروندن شد دوباره یک پروژه جدا. حالا جیسون میگه یک  بازی بخریم و با هم بازی کنیم تا ببینیم این چطوری پیش میره. امشب هم من بعد از شام مشغول پازل شدم و جیسون هم در یوتیوب آهنگ گوش میداد و یک سری مصاحبه با "استینگ- خواننده" هم گوش کردیم که جالب بود. مثلاً من نمیدونستم استینگ قبل از خواننده شدن معلم بوده. 

امروز بعد از ظهر یک میتینگ با بخش آی-تی شرکت داشتیم راجع به برنامه‌های جدیدی و اینکه چطور میتونیم ازشون استفاده کنیم. من خیلی از برنامه نویسی سر در نمیارم و اون قدیمها که در مدرسه بهمون سی-پلاس و ... یاد میدادن، برام جذابیتی نداشت. ولی عاشق استفاده کردن از اپلیکیشنهای مختلف هستم و فکر کردم این هم میتونه کار جالبی باشه که برای خودم برنامه داشته باشم که درزمینه  پردازش داده‌ها یه سری کورس بگیرم. 

گاهی که فکرش رو میکنم اون چندماهی که سرکار نرفتم خیلی به بطالت گذشت. هرچند شرایطم اون زمان تا حد زیادی نامساعد بود و شاید همون کاری نکردن برام بهتر بود. اما واقعاً کاش آدم وقت کافی داشت که روی بهتر شدن خودش کار کنه.  

دلایل نارضایتی

دلایل نارضایتی من: 

1- از اینکه خونمون جای نسبتاً شلوغی هست ناراحتم. محله مورد علاقه من جای دیگری بود که خیلی خلوت‌تر هست و به نوعی بالای کوهه. اینجا بیشتر باب طبع جیسون بود و البته دلیلش هم منطقی بود که نزدیکتر هست به بزرگراهها و به همه جا دسترسی داره. بخصوص که جیسون برای رفتن به محل کارش باید رانندگی کنه که با احتساب ترافیک حدوداً هر مسیر چهل دقیقه تو راه هست و محله مورد علاقه من حداقل بیست دقیقه دیگه به این زمان اضافه میکرد. از طرفی همش فکر میکنم این همه پولی که برای این خونه دادیم چیز چندان جالبی گیرمون نیومده. البته خونه قشنگ و نسبتاً نو هست (پنج ساله) ولی انگار که سازنده چندان خوب نبوده و با تف همه چیز رو بهم چسبونده. مثلاً صدا بین طبقه ما و مستاجرها خیلی راحت عبور میکنه و به همین خاطر یه جورایی تو خونه خودمون اسیر هستیم که یواش راه بریم و تلویزیون صداش بلند نباشه و شبها ساعت ده دیگه تعطیل میکنیم و میریم اتاق خواب. احساس مغبون شدن میکنم هرچند در واقعیت که فکر کنی، خونه رو به قیمت خوبی خریدیم و تقصیر این ونکوور و قیمتهای بالاش هست که حتی وقتی یک و خرده‌ای میلیون به خونه میدی، بازهم چیز درست و حسابی گیرت نمیاد. 

2- عصبانیتها و استرسهای گاه گاه همسر که خیلی در کنترلشون سعی داره ولی کلاً آدمی هست که دچار اضطراب میشه و اضطرابش  هم اغلب  در قالب عصبانیت بروز پیدا میکنه. گاهی اوقات باید باهاش کلی صحبت کنم تا متقاعد بشه مثلاً نگرانیی که داره بی‌مورد هست و این خیلی ازم انرژی میبره. البته من خودم در این زمینه خیلی بد هستم ولی من راه حلم اغلب اجتناب هست که اون هم چندان راه حل خوبی نیست. در واقع شاید راه حل همسر بهتر باشه ولی خوب. عصبانیت گاهی کارها رو خرابتر میکنه عوض اینکه کمکی بکنه ولی اجتناب کردن حداقل ضرری نمیزنه. 

3-از چاقی خودم عصبانی هستم و میدونم که این احمقانه‌ترین دلیل نارضایتی هست چون اون وقتی که باید کاری براش میکردم، کاری انجام ندادم و الان در موقعیتی نیستم که بتونم رژیم بگیرم و خودم رو لاغر کنم و .... منطقیش اینه که قبول کنم گذشته رو هر جور که بوده و سعی کنم حداقل این روزها تغذیه درستتری داشته باشم و خیلی وزن اضافه نکنم و با ورزش بدنم رو ورزیده و آماده کنم که هم زایمان راحتتری داشته باشم و هم بعدش بتونم زودتر به وزن ایده آل برگردم. 

4- از اینکه فرزند خوبی برای مامان و بابام نیستم هم ناراحتم. مثلاً روز یکشنبه  باهاشون حرف زدم و پدرم کمی مریض بود. فکر کردم همون سرماخوردگی هست. دیروز هم حال نداشتم و بهشون زنگ نزدم. امروز مامان تو واتس آپ چند تا پیام گذاشته بود که خوبی و چه خبر و چرا سراغی از ما نمیگیری. ظهر باهاشون حرف زدم و گویا بابا حسابی تب داشته (چهل درجه) که الان به سی و هشت اینا رسیده ولی چندان اشتها نداره و حالش بهم میخوره و دکتر بهش آنتی‌بیوتیک قوی داده که اون هم ضعیفترش میکنه.  مادرم میگفت برادرم چندین و چند بار دیروز زنگ زده. تمام زحمات و کارهایی هم که من باید برای مادر و پدرم بکنم، دخترخاله عزیزم انجام میده که واقعاً تکیه گاه مامان و بابام بوده در غیاب ما. از خرید داروهاشون بگیر تا حرف زدن با دکترها و .. . 

5- از طرفی استرس زایمان و اومدن مادر و پدرم به اینجا رو دارم. اگر قرار باشه همه اتفاقاتی که تابستون گذشته اتفاق افتاد، دوباره اتفاق بیفته و همسر همش غر بزنه و اعصاب خردی باشه، راستش ترجیح میدم که کورنا ادامه داشته باشه و مامان و بابا نیان اینجا. میدونم که حضور مامان بعد از زایمان برای من بیشترین کمک از هر جهت خواهد بود، ولی از طرفی اصلاً استرس اینکه یک طرف چیزی بگه که اون یکی ناراحت بشه و من همش نقش میانجی رو بازی کنم ندارم. جیسون البته همش میگه که نه این دفعه فرق میکنه و قول میده که بهتر رفتار کنه، ولی در نهایت من خیلی نمیتونم روی حرفش حساب کنم  چون در واقعیت بین حرف تا عمل فاصله بسیار است. 

6- گاهی از کارم هم خیلی ناراضی هستم. یک قسمت عمده‌اش البته به خودم برمیگرده و بد کار کردن و وقت تلف‌کردنهای بیدلیلی که دارم و اینکه خیلی وقتها حواسم همه جا هست غیر از سرکار. گاهی هم از مدیرم ناراضی هستم بابت بعضی کارهاش از جمله اینکه ای-میلهایی که براش میفرستم رو خوب نمیخونه و گاهی جوابهای بیربطی میده و کار اضافه میتراشه، گاهی هم برای اینکه همه چیز رو مایکرو منیج میکنه و برای هر چیزی یک ایرادی بتراشه. مثلاً براش یک صفحه اکسل از گزارش فروشهای مشتری فرستادم که بر اساس نوع بیزنسی که با هم داریم، دو قسمت شده. بعد بهم میگه، نه اینها رو یکی کن و فقط نوع بیزنس رو در یکی از ستونها مشخص کن. لازم هم نیست که کل فروش رو بر اساس نوع کار مشخص کنی؛ همون کلش کافیه. بعد که فرم به روز شده رو میفرستم میگه مشتری نگفته بود که دو تا بیزنس رو قاطی نکنیم؟ اینها جدا باشه بهتره. در ضمن کل فروش رو بر اساس نوع کار هم مشخص کنی بد نیست (که البته من این کار رو در یک ستون دیگه انجام داده بودم). خلاصه که آدم رو گاهی دیوونه میکنه با این کارهاش. 

7- نمیدونم واقعیه یا نه ولی من گاهی احساس میکنم که در فضای بسته نفسم در نمیاد. مثلاً فکر مسخره‌ای مثل بودن در سلول انفرادی به ذهنم میاد و اونوقت حس میکنم که من اصلاً نمیتونم چنین وضعی رو تحمل کنم و نفسم میگیره. انگار که عمداً به خودم حمله اضطرابی تلقین میکنم که خیلی مسخره است. شاید باید باهاش با یک روانپزشک حرف بزنم. فکر کنم این موضوع از دو سال قبل که رفتیم این رستورانهای تاریک تشدید شد. اونجا هم احساس تنگی نفس میکردم و تنها دلیلی که تونستم دوام بیارم این بود که از پایین پام جریان هوا رو احساس میکردم و همین بهم آرامش میداد که راهی به بیرون هست و اونجا در تاریکی دفن نشدم. اصلا نمیدونم این مورد دلیل نارضایتی من هست یا نه، ولی کلاً دارم همه چیزهایی که ناراحتم میکنه رو لیست میکنم. 

9- اینکه فلفل هنوز هم گاه گداری گاز میگیره هم حسابی دپرسم میکنه. هم ناراحت میشم که هنوز گاز میگیره و هم از عصبانیت جیسون از گاز گرفتنهای فلفل و حرف زدن راجع به فرستان فلفل به جای دیگه نگران میشم.  به نظرم که گاز گرفتنهای فلفل یا مورد بازی داره و یا اینکه داره از خودش دفاع میکنه. مثلاً وقتی که ناخواسته نوازشش میکنیم و یا وقتی از بیرون میاد و میخوام تمیزش کنم. تازگیها یه راه نسبتا صلح آمیز پیدا کردم که با آرامش بیشتری تمیزشم میکنم و اون هم حتی گاهی دستم رو گاز میگیره ولی گازش اصلاً محکم نیست. 

10- و دیگه اینکه تو این ایام کیه که از کورنا نناله. دلم میخواد بتونم برم بیرون و مثلاً بدم ناخنهای دست و پام رو مانیکور/پدیکور کنند. دلم یک رستوران رفتن جانانه با دوستانم میخواد که هی چرت و پرت بگیم و بخندیم. یک جورهایی گاهی احساس در دام افتادگی میکنم. انگار که دست و پامون بسته است . 

11- راستی چرا انقدر  غذا پیدا کردن کار سختیه. این روزها اصلاً غذای بیرون دلم نمیخواد ولی در عین حال در خونه هم نمیدونم چی درست کنم چون اعلب غذاها رو هم دلم نمیخواد.

صبح کمی نوشتم که گذاشتم به صورت همون پیشنویس باقی بمونه.الان ساعت یازده و بیست دقیقه شبه و من قسمتی تا کلی بیحا ل و  عصبانی و مستاصل هستم. نه امروز خوب  کار کردم و نه قسمت اعظم هفته گذشته رو. کلا نه انگیزه دارم. نه پیاده‌روی میرم. نه هیچ کار مفید دیگری میکنم. الان هم وزنم رسیده به شصت‌ونه کیلوگرم. یعنی در بیست ماه اولیه سه کیلو وزن اضافه کردم. البته احساس سنگینی زیادی میکنم و کلا فکر میکنم اگر الان انقدر سنگین هستم چند ماه دیگه قراره چی بشه. البته تقصیر خودمه که چند سال گذشته همش در حال وزن اضافه کردن بودم (تقریبا سیزده کیلو در عرض سه/چهار سال). لبته یک قسمتیش هم تقصیر آی-وی-اف، اعصاب‌خرد شدنها و همه چیزهایی بود که سرم اومد. در عین حال وضعیت الان چندان جالب نیست. 

هفته قبل رفتم آناتومی اسکن( سونوگرافی هفته بیستم). دخترک اول اونقدر تکون میخورد که تکنیسن نمیتونست اندازه‌ش رو بگیره و بعدتر در یک موقعیتی ساکن ایستاده بود که تکنسین نمیتونست بعضی از جاها رو خوب ببینه و تکون هم نمیخورد. این شد که حدود دو ساعتی اونجا بودم. هی وسط بهم میگفت پاشو راه برو یا بچرخ به چپ یا به راست و ... تا الان  از مطب دکترم تماس نگرفتند. اصولاً گفته بودند اگر مشکلی باشه تماس میگیرند و بنابراین اگر تا چند روز دیگر هم خبری نشه دیگه خوشحال خواهم بود. 

دیروز بالش حاملگی که از آمازون سفارش داده بودم رسید و تا الان راضی هستم و به یمن اون تونستم بهتر بخوابم. دل رو به دریا زدم و یکسری لباس بارداری هم سفارش دادم که احتمالا تا آخر ماه برسه دستم. فکر میکنم شاید کمی زیاده‌روی کردم ولی حالا امتحان میکنم و اگر راضی نبودم برمیگردونم. 


نمیدونم چکار کنم حالم بهتر بشه. اعصابم خیلی داغونه و این بی عملی هم نه تنها کمکی نمیکنه بلکه داغونترش هم میکنه.