خب، راستش رو بخواهید من امروز جز چند تا جلسهای که با مشتری و مدیر و همکارهام داشتم، هیچ کار مفیدی انجام ندادم. نه تنها هیچ کار مفیدی انجام ندادم بلکه کلی هم غذا و هله هوله خوردم و به وجودم ضرر زدم. این حالتی که انگار توی مه غوطهور هستم و تو ذهنم هیچی جا نمیشه هم از بین نمیره. همه سعیم رو میکنم که تمرکز کنم ولی نمیتونم.
واقعیت اینه که من آدم تنبلی هستم و اگر میشد که روزگارم به تنبلی بگذره، خوب میگذاشتم که بگذره. ولی متاسفانه یا خوشبختانه، روزگارم با تنبلی نمیگذره. یک خونه دارم که باید تمیز شه، یک کار دارم که به درآمدش نیاز دارم و یک بچه دارم که بهم وابسته است و باید برای خوشبختی معنوی و مادیش تلاش کنم. و تلاش کردن برای من سخته. یعنی همه این چیزهای نرمال زندگی که برای بقیه ممکنه آسون به نظر بیاد؛ برای من سخت به نظر میاد. به نظر من اینکه هر روز خونه تمیز کنی، غذا درست کنی و سرکار بری؛ رابطه اجتماعی داشته باشی و ... همه سخت هستند. حتی فعالیتهای تفریحی مثل مسافرت رفتن به نظرم سخته و به خودم باشه، ترجیح میدم تو رختخواب بمونم و فیلمهای الکی نگاه کنم و زندگیم همینطوری بگذره. اصلا هم در این لحظه برام مهم نیست که هدف از زندگی چیه و .. اصلا گور بابای هدف و اینجورچیزها..ولی باید دیگه قبول کنم که باید بار زندگی رو به دوش کشید. یعنی چاره ندارم. حنا نبود، شاید اصلا غذا درست نمیکردم، همه وسایل دور و برم رو میریختم دور، همسر رو نمیدونم چکار میکردم. اون بیچاره هم حال و روزش بهتر از من نیست. شاید با هم به زندگی نباتی ادامه میدادیم. ولی حالا حنا هست و من در برابرش مسوولم.
اینه که دیگه دوباره از فردا صبح زود بیدار میشم. هر روز پیادهروی میکنم.فیلم و سریال رو محدود میکنم. برای خانواده غذاهای مناسب درست میکنم (همین الان رفتم یک نیم ساعتی تو آمازون چرخیدم و دو تا کتاب "Meal planning" خریدم. باشد که مفید واقع شود). دوباره از فردا سعی میکنم با کالری محدود غذا بخورم و شبها به موقع بخوابم. از فردا هر روز به مامان و بابا تلفن میکنم. از فردا سعی میکنم نیم ساعت به تمیزی خونه و کم کردن وسایل اختصاص بدم. خلاصه که از فردا آدم میشم و سعی میکنم این موجود تنبلی که الان هستم نباشم. فعلا هم برم بخوابم تا برای فردا انرژی داشته باشم.
عزیزم کاملا درکت میکنم چون منم با این واقعیت کنار اومدم که تنبلم و دیگه چیکار کنم اینم بخشی از شخصیتمه :/ ولی همونطوری که میگی مجبورم هر صبح پاشم و یک سری کار بکنم و بخاطر همین بعضی وقتا واقعا زندگی برام سخت میشه . من برای کارهای معمولی که بقیه حتی بهش فکر هم نمیکنن باید فکر کنم و برنامه ریزی کنم
بعضی وقتا خیلی حس بدی بهم دست میده . منم تلاش میکنم هرروز فقط
آخ لیمو جون، چقدر خوب فهمیدی من رو. من هم کلی باید با خودم بجنگم تا کارهایی که برای کارهایی که برای دیگران مثل آب خوردنه رو انجام بدم.
ترنح !مثل معروفی میگه «تتبل نرو تو سایه،سایه خودش میایه».
پس از من و تو تنبل تر پیدا میشه.نکران نباش.اجبار های زندگی در واقع انگیزه دهنده ها هستند.شاید اگر وجود با برکت حنا وادارت به حرکت کردن نمی کرد زیرت کپک زده بود پس بدان و آگاه باش هر نوع هراس ما را به حرکت وامیدارد.
ما را بگو که میگیم اضطراب برامون بده.در واقع لازمه حرکت کردن مون است.
من همون تنبله هستم که منتظر سایه میمونم. درسته. اضطراب تا حدی لازمه.
اگر تنبل خونه شاه عباس باز بود من و شما اولین مشتری هاش بودیم.
کار خونه و سروکله زدن با بچه و نگرانی برای خانواده و درک همسر و رفتارش و کار خارج از خانه واقعا امور انرژی بری هستند
درسته. من که اصلا سرقفلی تنبل خونه شاه عباس رو به اسمم زدن.
برای رفع این غبار ذهنی بعضی وقتها مکمل های مثل اومگا سه و منیزیوم ویتامین دی سه و امثالهم بمن کمک می کنند.
درسته. کمبود ویتامین دی که دارم. اومگا متاسفانه فشار خون من رو شدید پایین میاره. باید یک جایگزین دیگه براش پیدا کنم.
سلام. متوجه هستی که با خودت وارد دیالوگ منفی شدی؟ "من تنبل هستم"


این کارهایی که میگی کلا کارهای آسونی نیست، سخته! منظورم کار بیرون و آشپزی و نظافت خونه و نگهداری از یک بچه سه ساله و. اینهاآسون نیست! تو داری انجامش میدی، بجای سرزنش خودت یکمی به خودت کردیت بده بابت انجام این کارها. و بعدش همسرت، همه چالشها و مشغوولیتهای فکری که داری اونهم بهش اضافه کن.
تو تنبل نیستی فقط خسته ای از اینهمه مسئولیت و شایدهم نگران چیزهای مختلف مثل حنا و دلت میخواد بخوابی تا مدتی از همه این افکار و مسئولیتها مرخصی بگیری و این قابل درکه.
ترانه جون راستش رو بخواهی فکر نکنم دیالوگ منفی باشه. واقعیت موجوده. چیزی که باید پذیرفت و دید که چطوری میشه کمترش کرد.