-
و قلبش تند تند میزد
شنبه 19 بهمن 1398 11:01
فقط اومدم بگم که ما الان هشت هفته و یک روز داریم و قلب هم تند تند میزد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 بهمن 1398 23:26
چند وقتی هست که ننوشتم. سه روز بیشتر تا هشت فوریه و سونوگرافی نمونده. در این فاصله البته من طاقت نیاوردم و از دکترم خواستم که چند آزمایش بتای متوالی بنویسه که مطمئن بشم اچ-سی-جی خونم بالا میره. البته از پنج تا آزمایش فقط دو تاش رو انجام دادم. امروز خواستم برم بتای سوم رو انجام بدم که آزمایشگاه خیلی شلوغ بود و منصرف...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 بهمن 1398 00:14
شنبه هفته آینده، یعنی هشت فوریه روز خیلی مهمیه و بابتش خیلی استرس دارم. اولین و مهمترین چیز این هست که سونوگرافی دارم و امیدوارم که تجربه تلخ دفعه قبل تکرار نشه و این دفعه بتونم ضربان قلب قوی و تند بچه رو بشنوم. خیلی میترسم این روزها. حس میکنم درد سینه و تیرگی دور سینههام کمرنگتر شده و این میترسونه من رو. نکنه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 بهمن 1398 22:04
امروز هر کارکردم حالم خوب نشد که خوب نشد. البته کمی بازی با فلفل بهترم کرد و در خونه هم بهتر هستم. رسما کاش میتونستم سرکار نرم. فکر میکنم شاید صحبت دیروزم با مدیرم حالم رو بد کرده. نه اینکه چیزی گفته باشه. فقط گفت ظرف شش تا نه ماه آینده سعی خواهد کرد که روی من فشار کاری نیاره. موضوع اصلاً فشار کاری نیست. موضوع...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 بهمن 1398 14:48
سرکار هستم و کلی کار ریخته رو سرم. اما خیلی رو مود نیستم و دلم میخواد بشینم هایهای گریه کنم. علت خاصی هم نداره. شاید هورمونها بهم ریخته و شاید هم افسردگیه. آهنگهای شاد ایرانی گذاشتم که حالم رو خوب کنه. آستانه تحملم به شدت پایینه و دلم میخواد با مدیرم و یکی دو تا از همکارهای بخش دیگه که میخوان کارشون رو بندازن گردن من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 بهمن 1398 23:14
روز یکشنبه است. امروز بعد از ظهر رو با فامیل مادر گذروندم که خیلی خوب بود. بعضی قسمتهای"ممیزی شعر و ترانه" رو گذاشتیم و کلی خندیدیم. قبلش با دوستم رفتیم برانچ و بعد رسوندمش فرودگاه. دیروز مصاحبه کار دواطلبانه مرکز جلوگیری از خودکشی بود که خوب پیش رفت. از پانزدهم مارچ کلاسها شروع میشه و از اواسط ماه می هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 دی 1398 22:22
امروز به یمن بارون همه برفهای چند روز گذشته آب شدند. چند روز قبل آزمایش دوم بتا هم دادم و نتیجه خوب بود و از این بابت خیلی خوشحالم. البته دیروز و امروز خیلی کار کردم و الان کمی در پایین شکمم درد دارم. امیدوارم که مورد جدیی نباشه. همش به خودم میگم چرا با توجه به شرایطیم هنوز کارهایی میکنم که ممکنه کمی خطرناک باشند مثل...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 دی 1398 20:16
اومدم بنویسم من بدترین آدم روی زمینم که دیدم خیلی کلی گویی هست و اصولاً من همه آدمهای روی زمین رو اونقدر نمیشناسم که بتونم بطور واقعی نتیجهگیری کنم که بدترین آدم روی زمین هستم. چیزی اتفاق افتاده که یک اتفاق خوب تلقی میشه ولی من خیلی نگرانم. از پریشب همش کابوس میبینم که در یک لحظه اون اتفاق خوب، تموم میشه و خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 دی 1398 20:24
این چند وقت حالم خوب نبوده و بخصوص چند روز اخیر. سقوط هواپیما هم یک غصه بزرگ بود روی همه نگرانی های این چند روز اخیر. دیروز و امروز خیلی حالم بد بود. امروز صبح سرکار، همش بغض داشتم و دلم میخواست هایهای گریه کنم. بعدش یک قرص آرامبخش خوردم و کمی آروم شدم و تونستم بقیه روز رو بهتر کار کنم. باید چند روزی از اخبار کناره...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 دی 1398 16:55
اول از همه سال نو میلادی به همه مبارک باشه. امیدوارم که سال خوبی برای همه باشه. دوم اینکه در سال جدید صاحب یک توپ مخملی سیاه شدیم. این توپ مخملی سیاه در واقع یک گربه هشت هفتهای هست که قد کف دسته و اسمش رو گذاشتیم "فلفل". سوم اینکه سال جدید رو خیلی خوب شروع نکردم. فکر میکنم از اثر قطع کردن قرصهای ضد افسردگی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 دی 1398 21:12
ساعت سه روز یکشنبه است. همسر با داییش رفتن پیادهروی. من اما خسته بودم و موندم خونه که کمی استراحت کنم و بنویسم. چند روز گذشته سرم خیلی شلوغ بود. روز سهشنبه بخاطر کریسمس دو ساعت زودتر از کار اومدم بیرون. کمی خرید کردم، خونه رو مرتب کردم و چون شب دایی همسر از فلوریدا میومد، برای شام لوبیاپلو و سوپ درست کردم. یک کیک هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 دی 1398 00:14
امروز خیلی کم انرژی و خسته بودم سرکار. یک قسمتش حتماً بخاطر سرماخوردگی بود و چند شب گذشتهای که خوب نخوابیده بودم. هرچند تقریباً دیشب قرص سرماخوردگی مخصوص شب کاملاً بیهوشم کرده بود و تا صبح یکراست خوابیدم. سرکار خوب بود. صورتم خیلی قرمز بود اما همکارانم تقریباً هیچی درباره قرمزی صورتم و اینکه چرا اینطور شدم نپرسید....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دی 1398 23:13
چند روزی میشه که ننوشتم. این ویکند هزار و یک کار گذاشته بودم که انجام بدم که هیچکدوم انجام نشد اما در عوض کلی ارتباط با دوستان و فامیل داشتیم. البته حسابی هم سرما خوردم و حالم هم چندان خوب نبوده. البته علیرغم همه سرماخوردگی باز هم به یوگا ادامه دادم خیلی جالبه که در ضمیر ناخودآگاه من یک چیزی هست که هر وقت ورزش شروع...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آذر 1398 22:52
دیروز برگشتم سرکار. همه چیز تقریباً خوب بود. کمی چیدمان کیوبیکالهامون رو عوض کردند. کیوبیکال من کمی بزرگتر شده و جاش هم بهتر شده. قبلاً یکی از همکارام کنارم مینشست و بینمون فاصلهای نبود اما الان وسطمون یک دیوارک هست. نفر بعدی هم با یک ستون از هم جدا میشه بنابراین الان یک گوشه دنج و آروم برای خودم دارم. هنوز مدیرم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آذر 1398 19:11
امروز مهمونی کریسمس محل کار همسره و قراره دیر بیاد. من درخت کریسمس رو نصفه و نیمه تزیین کردم و منتظرم که همسر برگرده و با هم بریم بیرون. فردا هم مهمونی کریسمس دوستم دعوت هستیم و هنوز کادو نخریدم. البته امروز همت کردم و برای همسر کادو بلیط یکی از بندهای مورد علاقهاش رو خریدم که تو آوریل با هم بریم. از دیروز دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 آذر 1398 00:32
در این چند روزی که ننوشتم، حالم چندان خوب نبوده. بیشتر اوقاتم به خواب یا در تماشای نتفلیکس گذشته. شنبه برای شام خونه دوستان ایرانیم مهمونی بودیم. این گروه از قدیمیترین دوستان من هستند که از زمان همسر سابق میشناسمشون. تقریباً همگی ازدواج کردن و حداقل یک یا دو بچه دارن. از وقت گذشتن باهاشون لذت میبرم هر چند احساس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 آذر 1398 12:11
بیرون داره بارون شدیدی میباره. صدای خوردن قطرات بارون به سقف و جریان آب توی ناودون رو میشه در سکوت خونه به راحتی شنید. من رو مبل راحتی که تو اتاقخوابمون گذاشتیم نشستم که بنویسم. روبروم یک منظره قشنگ از رودخونه، آسمونخراشهای اونور آب و پلی هست که دوقسمت شهر رو به هم وصل میکنه. روزهای آفتابی میشه "مانت بیکر"...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آذر 1398 13:51
ساعت 1 بعد از ظهره. کنار شومینه نشستم که کمی بنویسم. یک ساعت و خردهای هست که بیدار شدم. دیشب تا پنجونیم صبح نشسته بودم و در نتفلیکس سریال "The Sinner" رو نگاه میکردم. اگر طرفدار سریالهای با تم جنایت و روانشناسی باشید، سریال خوبیه.دیروز از اون روزهایی بود که جز نتفلیکس نگاه کردن کار دیگهای در زندگیم...
-
درسهایی از مشاوره
چهارشنبه 6 آذر 1398 12:40
استارباکس هستم. اومده بودم یک سری چیزهایی که خریده بودم رو پس بدم، برم به ماشین بنزین بزنم و بعد بیام استارباکس. ولی وقتی رسیدم به مغازه، دیدم کردیت کارتی که باهاش خرید کرده بودم رو جا گذاشتم خونه. البته مغازه نزدیک خونه بود و میتونستم برگردم و کارت رو برگردونم. اما تصمیم گرفتم که فردا اینکار رو انجام بدم و به جاش یک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آذر 1398 13:55
دومین روز از مرخصی هاست که تنها هستم و چندان هم بد نبوده. دیروز ساعت 8 بیدار شدم و روتین روزانه ام رو انجام دادم. حتی کمی ورزش هم کردم. برای صبحانه املت تخممرغ و پنیر خوردم بدون نون. بعد هم کمی فایلهام رو مرتب کردم و رسیدهای دکترها رو به شرکت بیمه فرستادم. بعد هم رفتم دنبال دخترخالهام و نوزاد چهارماههاش و با هم...
-
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل...
یکشنبه 3 آذر 1398 14:39
صدای موسیقی جاز پیچیده توی خونه. من نشستم کنار شومینه و دارم مینویسم. همسر دراز کشیده روی مبل و داره توی موبایل چیزی میخونه. مامان و بابا دیروز ظهر رفتند. من بعد ازظهر کمی خونه رو تمیز کردم. شب با جیسون فیلم نگاه کردیم. راستش تقریبا تا جمعه شب خوشحال بودم که بالاخره تمام تنشها تموم میشه و یک کم به آرامش میرسم. آخرهای...
-
در و دیوار
دوشنبه 27 آبان 1398 23:30
امروز جلسه دوم مشاوره من و جیسون بود و البته از جلسه قبلی سخت تر. جمعه گذشته یک دعوای سخت با جیسون داشتیم و امروز هر دو با کلی گله و شکایت رفتیم پیش روانپزشک. کلی حرف زدیم. روانپزشک از من میخواد دیوارهایی که دورم کشیدم رو کنار بزنم و حرفها و احساساتم رو با جیسون تقسیم کنم. این کار البته برای من خیلی آسون نیست. من یاد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آبان 1398 22:57
خوب - امروز هم روز پر حادثهای بود. بعد از مشاوره دیروز، دیشب کمی با همسر حرف زدیم و احساس کردم که بعد از مدتها میتونم دریچه قلبم رو به روی همسر باز کنم و از چیزهایی که در ذهنم میگذره باهاش حرف بزنم. بعد صبح که بیدار شدیم، همسر در مود عجیب و غریبی بود و میخواست بره کمی رانندگی کنه. از من خواست که باهاش برم اما من وقت...
-
نامه ای به مادرم
دوشنبه 13 آبان 1398 23:30
مامان عزیزم، خیلی وقت هست که میخوام براتون نامه بنویسم. اما مدام در شک و تردید هستم که آیا میتونم اون چیزی که در دلم هست رو بگم و نمیدونم که چیزهایی که میخواهم بیان کنم چطوری برداشت میشه. آخرین چیزی که من در دنیا بخوام انجام بدم اینه که بخوام شما رو برنجونم و یا باعث ناراحتتیون بشم. اینه که فعلا اینجا مینویسم. شاید...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آبان 1398 22:08
امروز روز خوبی بود. دیشب نشستم و یک سری از کارها رو در اپلیکیشنی به اسم "Fabulous" لیست کردم که انجام بدم. چند روزی هست که نرمش صبحگاهی رو انجام میدم و هرچند ورزش جدیی به حساب نمیاد ولی از هیچ بهتره. بعد رفتیم که مامان و بابا شکلات بخرند برای بردن به ایران. امروز روز بعد از هالوین هست و معمولا مغازه ها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آبان 1398 07:48
فرودگاه پیرسون تورنتو هستیم. منتظر پرواز به ونکوور. هوا تا حدی طوفانیه و پروازها تاخیر دارند. چند روز زندگی در هلیفکس خوب بود. برای اولین بار احساس کردم که کانادا کشور سفید هاست. ونکوور انقدر جمعیت مهاجرها بالاست که آدم احساس نمیکنه که بیشتر جمعیت کانادا سفید پوست هستند. ولی هلیفکس بیشتر مردم سفید پوست بودند و البته...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آبان 1398 08:08
این یادداشت رو از هلیفکس مینویسم. همسر چند روز مسافرت کاری داشت و من هم باهاش اومدم اینجا. الان هم در لابی هتل نشستم که کمی به زندگی و اینکه واقعا چکار میخوام بکنم، فکر کنم. از وقتی که ننوشتم چه ها که بر من نگذشته. از جمله یک دعوای سخت با همسر در مورد مادر و پدرم و بودنشون در خونه ما. الان البته رابطه ما خیلی بهتر شده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مهر 1398 23:19
امروز روز نسبتا خوبی بود. صبح ساعت 9:15 از خواب بیدار شدم و تا حد زیادی کسل و خواب آلود بودم. اما هرطور که بود خودم رو از رختخواب کشیدم بیرون. پرده ها رو کنار زدم، پنجره رو باز کردم و کمی نرمش کردم. طوری که تقریباً عرقم در اومد و ضربان قلبم کمی بیشتر شد. بعد از صبحانه بالاخره مامان و بابا رو بردم که عکس برای کارت بیمه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 مهر 1398 21:07
یادداشتهای قبلی رو نمیخوام بخونم. از وقتی که یادداشت قبلی رو نوشتم، چند روزی گذشته. در این فاصله رفتم دکتر و برام برای 4-6 هفته مرخصی نوشته. به محل کارم و همکارهام اطلاع دادم و از فردا سر کار نمیرم. در ضمن دکتر برام قرص ضد افسردگی هم نوشته که از همون پنجشنبه شروع کردم. اوایل مصرف قرص ها خیلی بده. روز اول حالت تهوع...
-
کاش میمردم
پنجشنبه 4 مهر 1398 10:01
مامان بالا داره اتاق ما رو مرتب میکنه. من اینجا نشستم و مثلاً دارم کار میکنم و چیزی که تو ذهنمه اینه که کاش میمردم.