آدمهای گذشته

چند روز پیش پدر همسر سابقم فوت کردن. روز قبل اینکه خبر رو بشنوم، همش یاد خواهر همسر سابق بودم و اینکه چکار میکنه و در چه حالی هست. راستش من اعضای خانواده همسر سابقم رو دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. حتی خود همسر سابق رو هم یه جورایی دوست دارم. اینکه ما شاید زوج مناسبی برای هم نبودیم به کنار. همسر سابق کلاً آدم خیلی بدی نبود که من بگم ازش متنفر هستم. خلاصه به یاد خواهر همسر سابقم افتادم و رفتم واتس آپ که دیدم عکسش رو عوض کرده و عکس پدرش و شمع و ... گذاشته. دیگه بقیه قضیه خیلی واضح بود.راستش خیلی ناراحت شدم. شب که با مامانم حرف زدم قضیه رو تایید کرد. تو این شرایط خیلی سخته که کسی رو از دست بدی. نه کسی میتونه به دیدنت بیاد، نه میشه مراسمی برگزار کرد و ... اینه که آدم تنها باید سوگواری کنه. دیروز با خواهران همسر سابقم حرف زدم و کلی با هم گریه کردیم. با وجود اینکه رابطه مون  از هم جدا شده ولی هنوز در قلب من عزیز هستند. 


دیروز یکی از همکلاسی های دوران دانشگاهم عکس ازدواج من و جیسون رو لایک کرده بود. این همکلاسی شاید اولین عشق دوران دانشگاه  من بود. بعدها فهمیدم که اون هم من رو دوست داشت. ولی در واقعیت امر؛ هیچوقت هیچ چیز جدیی بین ما نبود. حتی خیلی چیزها رو من بعدها شنیدم. اینکه همه همکلاسیها بجز من میدونستند و من رو بین خودشون زن داداش صدا میزدند (این همکلاسی رو داداش صدا میکردن). امروز عکس پروفایلش رو گذاشته بود و دیدن عکس یک راست من رو برد به اون دوران. مسیر دانشکده. کل‌کل‌های بین من پرسپولیسی و این همکلاسی که استقلالی بود. اینکه چقدر سربه سر هم میگذاشتیم. جزوه گرفتنها و شعرهایی که من تو جزوه هام مینوشتم. اینکه یه بار یه استاد عوضی  از این درسهای احمقانه معارف اسلامی طوری به من گفت از کلاسش برم بیرون (و اصلاً نمیدونیم تا الان چرا) و این همکلاسی و بعد به تبعش بقیه همکلاسی ها هم کلاس رو ترک کردن. امروز با همکلاسی کمی چت کردیم. اون هم خیلی وقته ازدواج کرده و یک دختر پنج ساله داره. هنوز تو همون شهر خودشون زندگی میکنن و یک کار دولتی داره. نمیدونم. شاید زندگی هر دو ما طور دیگری میبود اگر اون زمان با هم روراست‌تر میبودیم راجع به احساساتمون نسبت به هم. شاید بدتر و شاید هم بهتر میبود. شاید اگر با هم بودیم چندتا بچه داشتیم و من هم یک کار دولتی داشتم و تو یک شهر کوچک زندگی میکردم. شاید از هم خسته شده بودیم و جدا شده بودیم. کی میدونه. شاید اینطوری بهتره. یک خاطره خوب از دوران دانشگاه و خریتهای اون دوران. 


کلاً فکر میکنم بخاطر بارداری قلبم رقیق شده و احساساتی که سالها ازشون گذشته و آدمهایی که سالها از زمانشون گذشته، به یادم میان. انگار یه جور دچار قلیان احساسات شدم. دلم میخواد گریه کنم. برای همه چیزهایی که در زندگی اتفاق افتاده. چیزهایی که آدم فکرش رو هم نمیکرد. برای اون روزهای ساده بودن که به حماقت بیشتر شبیه بود. نمیدونم. شاید مامان و بابا من رو همیشه در یک سرپناه نگه داشته بودن و زندگی خواست به من نشون بده که خود واقعیش چطوریه. خوبیش اینه که الان در حد معقولی خوشحال و خوشبختم. زندگی دارم و ... ولی گاهی آدم فکرش رو که میکنه، فکر میکنه نمیشد همه اینها رو بدون طی کردن همه اون تلخی ها داشت؟ نمیدونم. شاید همه راههای دیگه هم همینقدر پر رنج و درد هستند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد