یک روز غمگین - عمل فلفلی

امروز روز خیلی سختی بود. قرار بود یازده صبح فلفل رو ببریم کلینیک و نباید چیزی میخورد. حیوونی گرسنه بود و همش میومد سراغ من و جیسون که بهش غذا بدیم که نمیشد. طوریکه خودم هم با وجود گرسنگی تصمیم گرفتم جلوی فلفلی صبحانه نخورم. بعد منشی دکترم زنگ زد و گفت دکتر بعد از ظهر میخواد تلفنی صحبت کنه و  بین سه تا چهار بعد از ظهر بهم زنگ میزنه. که من سکته زدم از اونجایی که اغلب دکترها اگر چیزی اوکی باشه با آدم حرف نمیزنن و وقتی یک مشکلی هست با آدم تماس میگیرن. بقیه روز تا حد زیادی هدر کردن وقت بود. حوصله کاری رو نداشتم و نمیتونستم تمرکز کنم. جیسون فلفل رو برد کلینیک و من هم یک صبحانه خوردم و هی الکی و نصفه نیمه کار کردم. دکترم سر ساعت سه زنگ زد. دکترهای من دو تا هستند. یکی که از قدیم بود و یکی هم تقریباً یکساله با دکترم کار میکنه به اسم دکتر مونیکا. هر دو تا دکتر هم ماه هستند. دکتر اول؛ دکتر جولی شیک و پیکه با موههای کوتاه (فکر کنم تعریفش رو قبلاً کردم). دکتر جدید؛ دکتر مونیکا هیپی طور هست با موههای بلند رنگ نشده و لباسهای نه چندان شیک و گل و گشاد. تازگیها دکتر مونیکا با من بیشتر در تماسه. خلاصه که سر ساعت سه دکتر مونیکا حرف زد. گفت جواب آزمایش اومده و من هیچ نشانه ای از عفونت تاکسوپلاموسیس ندارم. همینطور آنتی بادی هم در بدنم وجود نداره. یعنی اینکه قبلاً هم نگرفتم و بدنم ایمنی نداره. در عین حال گفت تا وقتی که من سطل گربه رو تمیز نکنم مشکلی نیست. گفتم شبها فلفلی گاهی میاد و بغل من میخوابه و دکتر گفت اوکی هست و اشکالی نداره. همینطور گفت رفتنش به حیاط هم اوکی هست و فکر نمیکنه من بیماری خطرناکی از فلفل بگیرم. بعد هم راجع به وزن نگرفتنم حرف زدیم و گفت مشکلی فکر نمیکنه باشه ولی اگر میخوام خیالم راحت شه جمعه برم مطب که یک اولتراساند بکنه که من با آغوش باز قبول کردم. 

ساعت چهار رفتیم دنبال فلفلی. بچه ام طفلکی خیلی مظلوم شده بود. از طرفی هم به گردنش از این قیفها بسته بودند که جای زخم رو لیس نزنه. پپر کلاً از بستن هر چیزی به تن و سرش بدش میاد. مثلاً براش یک قلاده خوشگل خریده بودم که نگذاشت ببندیم. و همه راه خودش رو به دیوار قفسش میزد یا با دست سعی میکرد که قیف رو بکنه. خلاصه که خونه آوردیم هم وضع به این منوال بود   و همش یا خودش رو  در و دیوار میزد و یا اینکه حیوونی از اثر داروها میخوابید. نمیدونم چرا ولی انقدر این موضوع اذیتم کرد که  تقریباً همه عصر و شب رو گریه کردم. اصلاً نگاهش میکردم و زجری که طفلکی میکشید و فقط اشک از گونه هام سرازیر میشدتقریباً نیم ساعت پیش  مامانم زنگ زد و کلی نگران شد. فکر کنم یکی از دلایل گریه ام فلفل بود و یکی از دلایل دیگه اش هم فکر این بود که دخترم هم که به دنیا بیاد، واکسن خواهد داشت یا مریض خواهد شد و آدم چطوری تاب تحمل اینهمه سختی که به بچه‌اش میگذره رو میاره؟ فکر میکنم اگر فلفل رو چند ماه قبل آورده بودیم و من همه اینها رو دیده بودم، هیچوقت جرات نمیکردم که بچه‌دار بشم. بگذریم. دست آخر رفتم زیر دوش و بودن زیر آب کمی آرومم کرد. فکر کردم یکی سری از افکارم مثلاً دیدن قیافه زجر کشیده فلفلی با اون نگاه مظلومانه اش که همش جلو چشمامه یه جور وسواس فکریه که باید ازش دوری کنم. 

حالا که این نوشته رو مینویسم آرومتر هستم. گریه های طولانیم قطع شده. فلفل کف زمین دستشویی خوابیده (تو اینترنت خوندم که خنکی کاشی ها آرمشون میکنه. ) روز تقریباً به اتمام رسیده و هرچند که امروز یک خبر خوب داشتم درباره نتیجه تست، ولی کلاً روز خیلی غمگینی برامون بود 

نظرات 3 + ارسال نظر
Zari یکشنبه 7 اردیبهشت 1399 ساعت 13:47 http://maneveshteh.Blog.ir

خوبی ترنج جان؟

مرسی عزیزم. خوبم.

سهیلا شنبه 30 فروردین 1399 ساعت 02:55 http://Nanehadi.blogsky.com

بچه دار شدن سختی های خودش رو داره.ولی وقتی یه لبخند بهت میزنه همه چیز یادت میره.

امیدوارم. این روزها در حال پنیک هستم.

ترانه جمعه 29 فروردین 1399 ساعت 18:21 http://taraaaneh.blogsky.com

مادر شدن یعنی دردکشیدن زیاد و همزمان عشق زیاد.
این واکنشت به فلفل البته بخشیش بخاطر شرایط خاصت هست. وقتی که بچه دار شدی و کم کم وضعیت هورمونهات برگشت به حالت قبل راحت تر میشه تحمل درد و بیماری های بچه هات.(فلفلی و دخترت)

واقعا. دوست من همیشه میگه انگار قلبت از بدنت جدا شده و داره میدوه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد