حال: فوق‌العاده خواب آلود هستم هرچند که دیشب واقعا شش ساعتی رو که خوابیدم، خوب خوابیدم و خیلی بیدار نشدم. از وقتی که به اضطرابم درباره زایمان و همینطور تنگی نفس غلبه کردم اوضاع خوابم بهتر شده. گقتم شاید کمی بنویسم روزگارم بهتر بشه. واقعا کاش میشد که برم کافی شاپی بشینم و اسپرسو سفارش بدم و خواب از سرم بپره. قند خونم امروز بالا بود. هم صبح که از خواب بیدار شدم و هم الان بعد از یک ساعت. صبح رو انتظار داشتم چون شب قبل اصلاً رعایت نکردم ولی امروز صبحانه چیز خاصی نخورده بودم که بگم اثر اونطوری داشته باشه و بعدش هم ورزش کرده بودم. اعصابم خرد میشه اینطور مواقع ولی باید بجای اعصاب‌خردی بیشتر رعایت رژیم غذاییم رو بکنم. کی گفته که دوران بارداری خیلی خوبه و آدم با خیال راحت هرچی دلش میخواد میتونه بخوره؟ برای من که کاملاً برعکس بوده. ماههای اول که خودم سعی میکردم تا حدی رعایت کنم و الان  هم این دیابت بارداری اذیت میکنه. قشنگ دلم لک زده برای یک دل سیر میوه خوردن و یا یک بشقاب برنج و خورش قرمه‌سبزی و سیرترشی کنارش یا نون و پنیر و انگور/طالبی/هندونه... جالبیش اینه که چیزهایی که برام خوبه رو اصلاً دلم نمیخواد. هی به خودم میگم ماهی بپز با سبزیجات آب‌پز کنارش ولی حتی از فکرش هم حالت تهوع دارم. فکر کنم هرطور شده بهتر بریم باربکیو بخریم. چون باربکیو با سالاد تنها چیزی هست که هم با رژیم من جور در میاد و هم میتونم کمی با رغبت بیشتری بخورم. 

شنبه: روز بدی نبود. بیشتر روز به تمیزکاری خونه گذشت. یخچال رو تمیز کردم و کلی چیز دور ریختم. دو سه شیشه ترشی دارم که باید یک فکر به حالشون بکنم. شاید فقط یک شیشه کوچک برای خودم نگه دارم و بقیه رو بدم به خاله‌ام که ترشیش تموم شده. خونه ما که جیسون لب نمیزنه و من هم واقعا غذایی نمیخورم که با ترشی بشه همراهیش کرد. شب خونه دخترخاله مهمون بودیم. برای شام کوفته درست کرده بود با سبزی و مخلفات که خیلی مزه داد. البته خوب رژیمم هم کمی شکست چون کلی ماست و خیار خوردم (توش کشمش داشت). خاله‌ام در مهمونی حالش خیلی  خوب نبود و کل صحبتمون این بود که بره و تست کرونا بده. اون یک دخترخاله هم چند روزی بود که مشکل گوارشی داشت و میخواست بره تست بده. راستش کمی نگران هستم که اگر تست اونها مثبت بشه باید من هم تست بدم و قرنطینه بشم که اصلاً در این اوضاع وقتش نیست... 

یکشنبه: روز گرمی بود و من خیلی دلم میخواست که یک ساحلی بریم و تنی به آب بزنیم. اما جیسون منتظر برادرش بود که قرار بود با هم چیزهایی رو جابجا کنند بنابراین مجبور بودیم خونه بمونیم. خیلی کاری انجام ندادم . صبح با مامان و برادرم چت کردیم. کمی از کارهای خونه مونده بود که انجام دادم و در دو سایت مختلف آگهی گذاشتم برای اجاره خونه دوخوابه. همسر و یکی از دوستانم دارن در فضای آزاد برام ترتیب بیبی شاور میدن. راستش اصلاً یک جورهایی خوشحال نیستم بابتش و چندبار هم به همسر گفتم که یک جوری هستم بابتش و واقعا نمیخوام. ولی نمیدونم وقتی داره یک کار خوب برای آدم انجام میده، چطوری اعلام کنم که واقعاً دوست ندارم که این کار انجام بشه. از طرفی هم نمیخوام بی چشم و رو به نظر بیام که قدر محبت و زحمتی که دارن برام میکشن رو نیمدونم. شما جای من بودید چکار میکردید؟ واقعا دلم نمیخواد بیبی شاور بگیرم و از طرفی هم نمیخوام همسر و دوستم رو ناراحت کنم. خلاصه که به من هم کار دادند که بیبی رجیستری رو تکمیل کنم و دوستانم رو دعوت کنم. برای ناهار عدس‌پلو با گوشت چرخ‌کرده و کشمش میخواستم درست کنم. در نهایت تصمیم گرفتم که بخش پلو رو بی‌خیال شم و فقط عدس پخته و گوشت چرخ‌کرده مخلوط کردم با کمی کشمش. بعد از ناهار ورزش نکردم و بجاش خوابیدم که خیلی مزه داد ولی کلا قند خونم رو به فنا برد. برادر همسر تا ساعت پنج عصر نیومد و من دیگه خیلی کسل شده بودم و همش هله هوله دلم میخواست. بعد از رفتن برادر همسر، رفتیم کمی پارک که جایی رو برای بیبی شاور پیدا کنیم. این پارک خیلی بزرگه و چندین و چندتا زمین چمن بزرگ داره برای مسابقات مختلف بنابراین اگر مردم صندلیها و یا زیلوهای خودشون رو بیارن و در فاصله‌های مناسب پهن کنند چندان بد نیست ولی باز هم من خیلی میترسم که مهمونی ما منجر به گسترش بیماری بشه. همینطور نگران غذا و ... برای همه هستم. راستش سپردن کار به دست دیگران کار سختیه برام و نمیدونم که چطور میشه کارها رو بسپارم. همسر میخواد خیلی خلاصه برگزار کنه ولی من نظرم اینه که نمیشه از مردم توقع داشت که بیان و هدیه بخرن و حداقل یک غذای درست و حسابی بهشون نداد... بعد از پارک رفتیم فروشگاه و من کلی خوراکی ممنوعه خریدم (مافین - یک چیزی مثل کیک یزدی خودمون). شب بقیه عدس رو خوردیم و بعدش چای و مافین رو خوردم (اولش یک چهارم مافین رو  و بعد دوباره بقیه‌اش رو). بعدش هم ورزش نکردم. کلاً خیلی روز بدی از جهت رعایت رژیم غذاییم بود. بعد هم نشستم و رجیستری رو شروع کردم و یک سری چیزها بهش اضافه کردم که اغلب اقلام بزرگ بودند مثل کارسیت دوم برای ماشین جیسون و بیبی مانیتور و .... ساعت یک و نیم شب هم خوابیدم. 


تاملات: 

چطور موضوع بیبی شاور رو هندل کنم؟ بهتر نیست که مثبت به قضیه نگاه کنم و اعتماد کنم که جیسون و دوستم میتونن یک مهمونی خوب بگیرن؟ 

برای قند خونم چکار کنم و چطوری رژیمم رو با  چیزهایی که دلم میخواد و همینطور کار و ... متعادل کنم که انقدر به نوزاد بیچاره صدمه نزنم؟ چطور برنامه غذایی و ورزش مرتب‌تری داشته باشم بخصوص آخر هفته‌ها که برنامه خواب و زندگیم کلاً متغیره و همینطوری مهمونی و بیرون رفتن هست؟ روزهای کاری چکار کنم که بتونم بلافاصله بعد از غذا ورزش کنم و همزمان از کارهام عقب نمونم؟ 




نظرات 2 + ارسال نظر
Zari سه‌شنبه 31 تیر 1399 ساعت 01:06 http://maneveshteh.Blog.ir

ترنج‌جان درکت میکنم که چقدر ذهن درگیر مدیریت کردن غذا و ورزش و .... است من هم برای بچه ی اول همینطور بودم، مخصوصا که میخواستم زایمان در آب بروم:) اما بعدا فهمیدم واقعا اینهمه فکر مشغول نداشت:)
انشاالله سر بعدی ها دستت راه میافته:)

مرسی زری جون. فکر نکنم بعدیی در راه باشه. از پس همین یکی بربیام بسه

ترانه دوشنبه 30 تیر 1399 ساعت 12:45 http://taraaaneh.blogsky.com

کاش من هم اونجا بودم میومدم بیبی شاورت
نمیشه بعد ازناهار از محل کار بری بیرون قدم بزنی؟ یا اگر خونه ای بعد ازناهار بری بیرون کمی راه بری؟
من مدرسه که بودم همیشه ساعت ناهارم میرفتم بیرون پیاده روی.
خب نمیشه تو هم با اونها همکاری و همفکری کنی توی برگزاری مهمونی؟ یعنی سه تایی با هم کار کنین؟ مثلا یکی مسئول تزییات بشه، یکی مسئول غذای اصلی یکی مسئول بازیها...؟

خیلی خوب میشد، هر چند امروز تصمیم گرفتیم کنسل کنیم و فقط به صورت آنلاین باشه..
ترانه جون، میرم پیاده روی یا همون رو پله ها بالا و پایین میرم ولی کلا خیلی وقتها وقت نمیکنم که خیلی راه برم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد