-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 خرداد 1399 16:54
هفته گذشته، هفته بدی نبود. بسیار معمولی بود و بعضی روزها خوب کار کردم و بعضی روزها نه. نمیدونم چرا نمیتونم برنامه منظمی برای زندگیم داشته باشم و بازدهیم رو نرمال نگه دارم. یک سری از لباسهایی که آن لاین از H&M سفارش داده بودم رسید و همه بزرگ بودند. نمیدونم چرا فکر میکردم با بارداری سایزم باید عوض میشد و همه چیز رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 خرداد 1399 20:59
اولا که دیروز عصر جواب آزمایش رو گرفتم و همه چیز مرتبه. خلاصه که خیالم راحت شد. دیروز کلاً روز مفیدی نبود. شبش خیلی کم خوابیده بودم، نگران بودم و کار زیادی انجام دادم. هیچکدوم از کارهایی که قرار بود انجام بدم رو هم انجام ندادم، نه پیادهروی رفتم و نه خوب کار کردم و غذای سالم هم نخوردم. تقریباً تمام شب سریال "مدرن...
-
تولد
یکشنبه 11 خرداد 1399 22:54
امروز تولدم بود. خاله و دخترخالهها اومدن و در یک جمع کوچیک تولد گرفتیم. خیلی از کارها رو جیسون کرد مثل تمیز کردن و خرید و ... ولی من غذا پختم هرچند اصرار جیسون این بود که از بیرون غذا بگیریم ولی حسم این بود که شاید مهمونها نخوان در دوران کورونا غذای بیرون بخورند. خلاصه که روز خوبی بود و خوش گذشت. فکر میکنم هفته گذشته...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 خرداد 1399 23:08
از کجا بنویسم. یکی اینکه بالاخره کارهای مالیات انجام شد و شنبه قراره برم از حسابدار بگیرم. خوشبختانه چون امسال پول خوبی به حساب بازنشستگی واریز کردیم، هر دو یک مقدار از مالیاتهای پرداختی رو پس میگیریم. البته حسابدار محترم هشتصد و پنجاه دلار ناقابل بابت پرکردن فرمهای مالیات شارژ کرد که البته چون امسال خیلی مورد مالیاتی...
-
آخر هفته
یکشنبه 4 خرداد 1399 22:10
خلاصه خبرها: اول خبر خوب که خدا رو شکر بابا از بیمارستان مرخص شد. بعد از تزریق چندین واحد خون و بعد شیمی درمانی حالش خدا رو شکر خیلی بهتره و هرچند هنوز اشتهای چندانی نداره ولی درد بدنش رفته و حالت تهوع هم رفع شده. روز یک یا دو بار باهاشون حرف میزنم. پنجشنبه برای شام رفتم خونه خاله. جیسون خسته بود و نیومد. شب با هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 اردیبهشت 1399 17:17
هنوز هم در سیکل معیوب تنبلی و کاری نکردن دست و پا میزنم که معمولاً باعث میشه حس بدی نسبت به خودم داشته باشم و حس بدی که نسبت به خودم دارم هم حس کاری نکردن و در قعر فرو رفتن رو بیشتر میکنه. بهتره که بیشتر از این چرخه معیوب حرف نزنم که حالم بدتر نشه. بابا بیمارستان بستری شده از دیروز و من خیلی نگرانش هستم. یک ده روزی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 اردیبهشت 1399 13:13
روز شنبه - روز اول از سه روز تعطیلی- که قراره همش بارونی باشه. شدیداً احساس غمگینی میکنم و میدونم تنها علاجش اینه که باسن مبارک رو از جا بلند کنم و شروع به مرتب کردن خونه بکنم که انگار توش بمب منفجر شده. این همه تکنولوژی پیشرفت کرده و متاسفانه ما هنوز چیزی نداریم که بطور کامل جایگزین کار خستهکنندهای مثل تمیزکردن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 22:30
خوب دیروز خیلی غر زدم. آخر شب هم کلی الکی گریه کردم. با جیسون درباره خونه حرف زدیم و نتیجه گرفتیم که چند وقت دیگه صبر میکنیم و اگر واقعاً هنوز دردسرهای خونه ادامه داشت، میفروشیم و میریم آپارتمان یا تاون هاوس میخریم. هرچند در کل این پروسه ضرر میکنیم (بابت مالیات و جریمه وام بانکی و حق بنگاه معاملات و ...) اما بالاخره...
-
دلایل نارضایتی
سهشنبه 23 اردیبهشت 1399 14:26
دلایل نارضایتی من: 1- از اینکه خونمون جای نسبتاً شلوغی هست ناراحتم. محله مورد علاقه من جای دیگری بود که خیلی خلوتتر هست و به نوعی بالای کوهه. اینجا بیشتر باب طبع جیسون بود و البته دلیلش هم منطقی بود که نزدیکتر هست به بزرگراهها و به همه جا دسترسی داره. بخصوص که جیسون برای رفتن به محل کارش باید رانندگی کنه که با احتساب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 22:44
صبح کمی نوشتم که گذاشتم به صورت همون پیشنویس باقی بمونه.الان ساعت یازده و بیست دقیقه شبه و من قسمتی تا کلی بیحا ل و عصبانی و مستاصل هستم. نه امروز خوب کار کردم و نه قسمت اعظم هفته گذشته رو. کلا نه انگیزه دارم. نه پیادهروی میرم. نه هیچ کار مفید دیگری میکنم. الان هم وزنم رسیده به شصتونه کیلوگرم. یعنی در بیست ماه اولیه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1399 23:50
امروز رو ز بهتری از دیروز بود. به نسبت خوب کار کردم هرچند بیشتر وقتم به درست کردن اشتباه یکی دیگه گذشت. عصر پپر رو بردیم دکتر و بخیههاش رو برداشتند. البته از اونجا که نا آرومی میکنه، دوباره بیهوشش کرده بودن. برادرم میگه بیهوشی بد نیست چون اینطوری کمتر بهش استرس وارد میشه. کاش میشد ازش یه جوری مراقبت کرد که هیچوقت به...
-
وقتی که فکر میکنی عجب غلطی کردم...
سهشنبه 9 اردیبهشت 1399 12:59
امروز رو مرخصی گرفتم و موندم خونه. البته این یک اصطلاح دوران ماقبل کرونایی هست. چون الان دیگه همش خونه هستیم. جیسون هم مثل من مرخصی گرفت. راستش دیروز هم اصلاً درست و حسابی کار نکردم. اصلاً حالش رو نداشتم. شب فیلم برباد رفته رو تو نت فلیکس تماشا کردم که تا دیروقت طول کشید. بعد آخرش کلی گریه کردم و جیسون بیچاره رو که...
-
آدمهای گذشته
دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 13:59
چند روز پیش پدر همسر سابقم فوت کردن. روز قبل اینکه خبر رو بشنوم، همش یاد خواهر همسر سابق بودم و اینکه چکار میکنه و در چه حالی هست. راستش من اعضای خانواده همسر سابقم رو دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. حتی خود همسر سابق رو هم یه جورایی دوست دارم. اینکه ما شاید زوج مناسبی برای هم نبودیم به کنار. همسر سابق کلاً آدم خیلی...
-
روزمرگی آخرین هفته آوریل
یکشنبه 7 اردیبهشت 1399 19:57
گمونم خیلی وقته ننوشتم. یک قسمتش شاید بخاطر کار زیاده و خستگی بعد از اون، یک قسمتش بیحوصلگی و یک قسمتش هم تنبلی. الان عصر روز یکشنبه است. هوا هنوز تاریک تاریک نشده ولی من پردهها رو کشیدم و الان پشیمون هستم. من معمولاً تا هوا تاریک تاریک نشه و حتی بعضی وقتها فقط موقع خواب پردهها رو میکشم. پنجره باز و دیدن مناظر...
-
یک روز غمگین - عمل فلفلی
چهارشنبه 27 فروردین 1399 22:48
امروز روز خیلی سختی بود. قرار بود یازده صبح فلفل رو ببریم کلینیک و نباید چیزی میخورد. حیوونی گرسنه بود و همش میومد سراغ من و جیسون که بهش غذا بدیم که نمیشد. طوریکه خودم هم با وجود گرسنگی تصمیم گرفتم جلوی فلفلی صبحانه نخورم. بعد منشی دکترم زنگ زد و گفت دکتر بعد از ظهر میخواد تلفنی صحبت کنه و بین سه تا چهار بعد از ظهر...
-
فلفلی من هیچوقت مادر نخواهد شد.
سهشنبه 26 فروردین 1399 22:36
فردا وقت داریم که ببریم فلفل خانم رو برای عقیمکردن. دلم براش کبابه ولی وقتی سود و زیانهای این کار رو بررسی میکنم فایدهاش بیشتر از ضررش هست و بنابراین با دلی خونین و چشمانی اشکبار فردا این کار رو خواهیم کرد.از این جهت ناراحتم که احساس میکنم که حق طبیعی یک موجود رو برای تولیدمثل کردن و مادر شدن ازش میگیرم. از طرفی...
-
وقتی زندگی پره
شنبه 23 فروردین 1399 20:32
از روز چهارشنبه بازدهی من کلاً خوب بوده. چهارشنبه و پنجشنبه حسابی کار کردم. جمعه -دیروز- تعطیل بودیم برای عید پاک. به استثنای اینکه جیسون شب خیلی دیر خوابید و روز هم دیر بیدار شد که باعث شد تقریباً نصف روز هدر بشه، بقیه روز خوب بود. اول از همه تصمیم گرفتیم تاب بیرون در که در یک وضعیت اسفباری سرشار از چرک و کثافت بود...
-
خونه ...
جمعه 22 فروردین 1399 20:12
تو این چند روز برای پیادهروی میرم کوچه پس کوچههای نزدیک خونه. تا یه آدمی از دور میاد راهم رو عوض میکنم و میپیچم یه کوچه دیگه یا میرم طرف دیگر خیابون. محلهای که ما توش هستیم یک محله نسبتاً قدیمیه که اولین بار مهاجرهای فرانسوی اوایل قرن نوزده (حدودهای سال 1910) بنیان نهادن. بنابراین تو این منطقه میشه کم و بیش آثاری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 فروردین 1399 22:55
ساعت یازده و نیم شبه. حدود یک ساعت قبل یک پرتقال، یک خرمالو و یک چهارم گلابی چینی (طعمش یک چیزی در مایه های گلابیه ولی شکلش مثل سیبه و خیلی آبدار و ترده) خوردم. الان باز هم گرسنه هستم ولی نمیدونم چی بخورم. یک سیب کنار تختم هست ولی دلم یک چیز جامدتر میخواد که نمیدونم چیه. ماست هم میتونم بخورم ولی باز هم ماست سرده و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 فروردین 1399 09:52
این ویکندی که گذشت، چندان ویکند جالبی نبود. از این جهت که من تقریباً هیچ کار مفید و یا نیمه مفیدی انجام ندادم و کلی هم با جیسون الکی حرفم شد بیشتر سر موضوعات الکی. از دیشب هم به نحو اسفناکی غمگین هستم که احتمالاً تقصیر هورمونها باشه. از طرفی نگران وزن گرفتنم یا بهتر بگم وزن نگرفتنم هستم که از چند هفته قبل ثابت باقی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 فروردین 1399 22:14
یکشنبه هم روز خوبی بود و من و همسر کلی کار انجام دادیم. از خرید و جابجا کردن وسایل که این روزها خودش یک نصف روز کار هست تا تمیز کردن خونه و شستن و خشک کردن لباسها. عصر هم کتلکت و کمی سالاداولویه درست کردم که برای ناهارها بخوریم. آخر شب اونقدر خسته بودم که از خستگی کمرم رو صاف نمیتونستم نگه دارم. به اتفاق با همسر تصمیم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 فروردین 1399 23:12
امروز یک شنبه بارونی و گرفته بود. و البته روز خوب و مفیدی بود. صبح اول یک نیم ساعتی یوگا کار کردم. بعد جیسون صبحانه درست کرد که تقریباً برانچ مانند ساعت یازده و نیم خوردیم. ساعت یک بعد ازظهر با دوستانم مهمونی مجازی داشتیم از طریق اپلیکیشن زوم. تقریباً دوازده نفری آن لاین بودیم و غیر از سلام و احوالپرسی معمول، هرکسی یک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 فروردین 1399 08:45
خوب یک روز از نوشته قبلم میگذره. دیروزصبح اول کمی نرمش کردم.بالاخره بعد از مدتها کمی آرایش کردم و برای اولین بار شلوار تازه حاملگی رو که خریده ام با یک بلوز خوشگل پوشیدم. کار هم خیلی خوب بود و با تمرکز خیلی بهتری تونستم کار کنم. هر یک ساعت یکبار دویست و پنجاه قدمم رو رفتم. شب هم دوباره قبل از خواب نرمش کردم. کلا از...
-
از آشفتگی و غرهای بی دلیل
سهشنبه 5 فروردین 1399 20:56
ذهن و روح و خونه و کارم همه به نوعی آشفته است و آرامش نداره. سینوس سمت چپم چرک کرده و اذیت میکنه. البته شاید هم آلرژی باشه ولی فکر کنم چون فقط سمت چپ اذیت میکنه بیشتر همون سینوزیت هست. مدام عطسه میکنم و با توجه به دستورهای دولتی باید چهارده روز قرنطینه بمونم. پیادهروی که تقریبا تنها نیمه ورزشی بود که میکردم متوقف...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اسفند 1398 22:32
خوب. ما این هفته ساعتهامون رو کشیدیم جلو- سلام به روزهای بلند که میشه از سرکار اومد و هنوز وقت برای رفتن به پارک و پیادهروی توی جنگل داشت. یک کم خستهام. دیشب یک ترس کورناویروسی داشتیم چون همسر خیلی سرفه میکرد و کمی تب داشت. رفت بیمارستان و ازش آزمایش خون و نوار قلبی و سی-تی اسکن گرفتند. خوشبختانه مشکلی نبود و همون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اسفند 1398 10:21
سر کار هستم. تقریباً چهل دقیقهای هست که رسیدم و هنوز هیچ کاری انجام ندادم. پریروز صبح خم شدم چیزی رو از زمین بردارم و زانوی چپم یک صدایی کرد و کمی درد گرفت. از دیروز عصر دردش بیشتر شده و اصلا خمش نمیتونم بکنم. سوار ماشین شدن و دستشویی رفتن و ... خیلی سخت شده و به سختی میتونم از جام پاشم. موقع خواب هم حتی اذیت میکنه....
-
ساعت 8- همه جا امن و امان است.
چهارشنبه 14 اسفند 1398 20:32
اول از همه اینکه نتیجه آزمایش ژنتیک اومد و ریسک پایین بودم. خیلی خوشحالم. ولی ته دلم هم میترسم. چرا واقعاً حتی با بررسی دی-ان-ای نمیتونن صددرصد بگن که مثلاً ریسک داون سیندروم نیست؟ چرا همش احتمالات میدن. احتمالاً از شکایت و ... میترسن. مثلاً به یکی بگن که همه چیز خوبه و در نهایت بچه سندروم داون داشته باشه. ولی واقعا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 اسفند 1398 20:51
تقریبا هیچ عذر و بهانهای برای نوشتن ندارم جز اینکه حسش نبود. همه چیز طبق قرار معمول داره پیش میره. هفته پیش دکتر زنانم رو دیدم که خیلی دوستش دارم. یک خانم حدود پنجاه ساله خیلی خوشگل و خوشهیکله با موهای بور نسبتا کوتاه. یک چیزهایی مشابه کلیر آندروود در فیلم خانه پوشالی آمریکایی. البته با صورت گردتر و مهربونتر. از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 بهمن 1398 00:04
امروز تا حدی غمگین هستم اما نمیدونم چرا. کلاً شاید از شنبه شب میدیدم که سایه غمگینی داره میاد. یکشنبه خوب بودم ولی امروز هم سراغم رو گرفت. شنبه تو کنسرت وسط اونهمه صدا و رقص، فکر کردم که الان اگر یک نفر پیدا بشه که شروع به شلیک به همه آدمها بکنه چکار باید بکنم؟ ما سر میز نشسته بودیم و اول به ذهنم رسید که میریم زیر میز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 بهمن 1398 16:17
خوب. دیروز شکر خدا به خوبی و خوشی سپری شد. دیگه رفته رفته داره باورم میشه که باردارم و حالاتی که دارم تصور و خیال نیست. باید شروع کنم جدی جدی مواظب خودم و این کوچولو باشم. الان که این یادداشت رو مینویسم یک روز آفتابی خوبه. هوا کمی سرده. من و جیسون رفتیم کمی پیادهروی کردیم و الان هم اومدیم استارباکس. جیسون داره مقاله...