پنجشنبه: بیست و ششم ژانویه (ایده کار نیمه وقت)

امروز روز خوبی بود. ساعت گذاشته بودم که شش صبح بیدار شم. وقتی ساعت زنگ زد، شیطون همیشگی گفت که نیم ساعت بیشتر بخوابم. اون یکی دیگه گفت که دیگه از روز اول تصمیم جا نزن ... خلاصه داشتم با کشمکش درونم سر میکردم و کم مونده بود که شیطونه برنده بشه که صدای گریه حنا به نجاتم اومد. از رختخواب بیرون اومدم و رفتم اتاقش. ازم شیر خواست. براش شیر گرم کردم و داشتم فکر میکردم که کنارش دراز بکشم، ولی دیگه بلند شدم. اول یک لیوان آب خوردم. بعد فر رو روشن کردم و مایه کوکو  سبزیجات رو که شب قبل برای حنا درست کرده بودم ریختم تو ظرف و گذاشتم تو فر. برای صبحانه خودم نون و کره بادوم زمینی درست کردم. با قهوه خوردم. تصمیم داشتم تا کوکو آماده میشه؛ کمی بنویسم ولی هر چند که از دیشب بیشتر کارهای غذای حنا رو انجام داده بود، باز هم هی دور خودم چرخیدم و اینکار و اون کار رو انجام دادم.. ناهار حنا کوکو سبزیجات، با مرغ ریش ریش شده کنارش، کمی ماست و مایونز قاطی شده بعنوان سس و خیار خرد شده بود که در ظرف بنتو براش گذاشتم. برای میان وعده هم در یکی ‌از ظرفها انگور خرد شده و پنیر ریختم. در ظرف دیگر هم میوه خرد شده و سریال صبحانه. صبحانه و غذای همسر رو هم براش گذاشتم دم در که یادش نره ببره. بالاخره؛ بعد از این کارها، دیدم میتونم کمی ورزش کنم. از یوتیوب یک نرمش ده دقیقه‌ای پیدا کردم و کمی نرمش کردم. هرچند که دیشب موهام رو بعد حموم صاف کرده بودم ولی فکر کنم طول شب عرق کرده بودم و دوباره وز شده بود. این بود که دوباره موهام رو اتو کشیدم و آرایش کردم. همسر جلسه داشت و باید زود میرفت. دیگه حنا رو بیدار کردم و بقیه روتین صبحگاهی. حنا صبحانه هم نخورد ولی من معمولا خیلی نگران صبحانه نخوردنش نمیشم چون اولا شیر خورده بود اول صبح و بعد هم ساعت نه صبح میان وعده اولشون رو میدن و بنابراین خیلی گرسنه نمیمونه.هشت و چهل و پنج دقیقه بود که رسیدم سرکار (هر چند دلم میخواد این برسه به هشت و نیم صبح نهایتا). کمی کار کردم. ساعت یک ربع به ده وقت دکتر داشتم. رفتم دکتر. قرار شد قرص ضد افسردگیم رو عوض کنیم هرچند که با توجه به صحبتهای دکتر، مشاورم و شاید احساس خودم،به نظر میاد که  مشکل من افسردگی نیست و فقط باید کارم رو عوض کنم یا کم کنم. برای سینوس چرک کرده هم آنتی بیوتیک گرفتم.  بعد از دکتر رفتم کافی شاپ نزدیک مطب که به نظر من بهترین شیرینیهای دنیا رو داره. یک لاته و یک کروسان شکلاتی گرفتم. بعد رفتم مغازه چینی بغلی و از اونجا کمی توفو و یک چای سبز خریدم. کارهام در شرکت خیلی زیاد بود و دیدم با تمرکزی که دارم کار زیادی پیش نخواهد رفت، بنابراین یکی از قرصهای دزدی رو خوردم و شروع به کار کردم. صد و خرده‌ای ای-میل نخونده داشتم. بالاخره در پایان روز تونستم یک دسته رو جواب بدم. یک دسته رو هم به لیست کارهایی که باید انجام بدم اضافه کردم که انشالا هفته آینده که مدیرم میره مسافرت، بهشون برسم. فکر میکنم تا پایان روز بالای دویست و خرده‌ای ایمیل فرستاده بودم. و تازه باید بعدش مینشستم برای کارهای مربوط با سفر کاری مدیرم که دیگه وقت نکردم. ساعت پنج حنا رو از مهد برداشتم و گفتم بریم دوای مامان رو بگیریم. داروخانه گفت بیست دقیقه تا نیم ساعت باید صبر کنم. دیگه بیخیالش شدم و گفتم فردا میام. حنا کیت کت دید و دیگه نمیشد جلوش رو گرفت. بهش کیت کت دادم و اومدیم خونه. همسر هم رسیده بود. بعد شروع کردم به درست کردن عدس پلو و خالی کردن ماشین ظرفشویی و چیدن ظرفهای ناهارمون. سالاد هم درست کردم. دیگه هفت شام خوردیم (هرچند که کیت کت لعنتی اشتهای حنا رو کور کرده بود). بعد همسر و حنا کمی با هم آهنگ زدن، من کمی از غذا ها رو جابجا کردم ولی نصفه گذاشتم و رفتم با حنا کمی قایم باشک بازی کردیم و دنبال هم کردیم. از یک ربع به هشت تا نه، برنامه خواب حنا بود. کتاب خوندن و مسواک و دستشویی  و... (آیا راهی هست که این زمان کوتاه تر بشه؟؟؟؟). دیگه اومدم پایین و بقیه جابجایی ها رو انجام دادم ولی دیگه شستن قابلمه‌ها و خرد کردن میوه برای حنا رو به همسر واگذار   کردم. کمی با فامیل برای جمعه که اسباب کشی دارن چت کردیم و تقسیم وظایف. بعد هم دیگه اومدم اینجا به نوشتن چون حسم این بود که روز خوب و مفیدی بوده ولی الان احساس میکنم خیلی از کارهای مهم شرکت انجام نشده و خیلی هم خوابم میاد... 

راستی فکر میکنم بعد از برگشت مدیرم باهاش صحبت کنم و کارم رو نیمه وقت بکنم. خودم فکر میکنم پنج تا شش ساعت در روز. چند تا همکار دارم که یک روز آف هستند. نمیدونم کدوم بهتره؟ از نظر ساعت کاری تقریباً یکی حساب میشن (اگرپنج روز شش ساعت کارم کنم یا چهار روز در هفته هشت ساعت) ولی در یک روز آف عملاً نمیشه همه اون برنامه هایی که من در نظرم هست بگنجه. من فکر میکنم بهترین حالت اینه که نه صبح تا دو/دو نیم کار کنم. اینطوری راحت میتونم حنا رو بدون استرس ببرم سر کار. چند ساعت کار کنم. بعدش میتونم بیام خونه. شام آماده کنم، برم کلاس ورزش یا یوگا برای یک ساعت و بعد هم دنبال حنا. یک روز کامل تعطیل بودن هم مزایای خاص خودش رو داره. از نظر مالی البته کمی سخت خواهد بود ولی نه خیلی سخت. چون با حقوق کمتر، مالیات کمتری بهم تعلق میگیره و همینطور کمک دولت برای حنا افزایش پیدا میکنه. اینه که یک جورهایی بالانس بهتری میشه. همسر بطور موقت پشتیبان این نقشه هست به این شرط که من از این وقت استفاده کنم و دنبال کار دیگری بگردم... 

نظرات 3 + ارسال نظر
مینا دوشنبه 24 بهمن 1401 ساعت 11:59

واقعن انگار زندگی در اونجا از ایران هم سخت تره و پول دراوردن یه معضله !!!

زندگی در ایران خوبیش داشتن خانواده و کمک و دلگرمیه.

رضوان شنبه 8 بهمن 1401 ساعت 22:11 http://nachagh.blogsky.com

ترنج عزیز ،من هر روز کار میکردم ولی با ساعات کمتر و از خیر یه روز تعطیلی می گذشتم.اینجوری آهسته برو و پیوسته برو نام دارد و سودش حفظ نظم و ارامش بود برام.

ممنون رضوان عزیز، من خودم هم فکر میکنم روزانه کار کنم و ساعات کم نظم بهتری خواهم داشت..

زری.. جمعه 7 بهمن 1401 ساعت 02:47

از پست قبل گفتی عدس پلو با گوشت چرخکرده و کشمش من هم هوس کردم؛))) الان دیدم پختی و خوردید:) بنظرت جالب نیست این روزانه نویسی و این وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی؟ انگار ما ها باهم ارتباط واقعی داریم! این روزها تند تند مینویسی خوشم میاد بهت سر میزنم دارم فکر میکنم من هم شروع کنم اینطوری نوشتن!
من هم با شوهرت موافقم که از اون تایم خالی شده استفاده کن که جایگاه شغلی خودت را بهتر پیدا کنی، بنظر من شغل آدم به آدم هویت میده. اگر اونجا را نمیخواهی حتما وقت بذار که ببینی چی دلت می‌خواد و بعد براش وقت و برنامه ریزی کن که بهش برسی. بنظرم حتی از کلاس یوگا و ورزش هم مهمتره که اون تایم را متمرکز اختصاص بدهی به آینده شغلی ات.
بنظر من هم روز خیلی پرباری داشتی، درسته که یکسری کارها مونده اما مهم اینه که کلی هم کار کردی که از قبل روی مخت بود:) و الان تموم شده:)
آخ آخ اون زمان قبل از خوابیدن بچه ها:( واقعا چشم من هم همه اش به ساعته! اوووووف:( من فقط یه کاری میکنم تند تند هی کارها را مسلسل وار پشت هم شروع میکنم و به بچه ها میگم اینطوری وقت بیشتری میمونه برای کتاب خوندن باز بنظرم از اینکه آدم اسیر مسواک و دستشویی باشه بهتره !

زری جون. من هم روزانه نویسی و روزانه خوانی رو دوست دارم. گاهی دوستان وبلاگی آدم چیزهایی رو میدونند که نزدیکترین آدمهای زندگی هم ازشون باخبر نیستند. درباره کار پیدا کردن هم باید شروع کنم. نمیدونم کی، ولی باید شروع کنم.
من از کتاب خوندن خوشم میاد. پروسه مسواک و دستشویی و لباس خواب پوشیدن ولی کشنده است..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد