امروز: خیلی از کارهام عقب هستم  و هرچند مریضی دخترک یکی از دلایل عقب موندن از کارهاست، اما مهمترین دلیلش نیست. شاید مهمترین دلیلش حس در مه بودن هست.  امروز صبح هم در مه بودم. بعد با وجود اینکه دیر کرده بودم ولی تصمیم گرفتم کمی مراقبه بکنم و مراقبه  حالم رو بهتر کرد. فکر کنم که از این به بعد باید مراقبه رو بیشتر ادامه بدم. همینطور باید یاد بگیرم به خودم و احساساتم و افکارم احترام و اهمیت بیشتری قائل شم. صبح تا حنا بیدار شه؛ خیلی خوب کار کردم. اما بعد از اینکه حنا بیدار شد، دیگه نتونستم با اون انسجام کار کنم. با اینکه پدر شوهر اومده بود که کمک کنه برای نگهداری از حنا، اما در عمل حنا حتی نمیخواست پدر بزرگش پیشش بشینه و همش من رو میخواست. بعد از ظهر کمی با گریه و ... فرستادمش با پدر بزرگش بیرون. یک ساعتی رفتند و من کمی کار کردم. بعد هم بلند شدم برای شام کته و کباب تاوه درست کردم. وقتی برگشتند حنا خسته بود و گرسنه و بسیار بهانه گیر. دو سه بار کلی اذیت کرد و هر چی دستش اومد پرتاب کرد. این کارش خیلی خطرناکه و من گاهی اوقات میترسم که قابلمه غذا یا چاقو و ... از روی کانتر بیفته روش (کامل روی کانتر رو نمیبینه ولی دستش میرسه, و هر چی دستش میرسه رو میندازه زمین. مثلا امروز تخته خرد کن و چاقو روش رو کشید و خدا رحم کردم که هیچکدوم روش نیفتاد). همسر بالاخره رسید و دو نفر موفق شدیم حنا رو آروم کنیم. همسر در آروم کردن حنا بهتر عمل میکنه. مثلاً وقتی بغلش میکنه و میگه نفس عمیق بکش، حنا کامل به حرفش گوش میده و نفس عمیق میکشه و آروم میشه. ولی با من اینطور نیست و من هر چقدر بهش میگم بیا نفس عمیق بکشیم تا آروم شیم؛ حرفم رو نادیده میگیره. خلاصه همسر حنا رو آروم کرد و حنا اومد و از من و پدر بزرگش عذرخواهی کرد که خود این عذرخواهی کردن یک کاری بود کارستان که باید به خودم و همسر تبریک بگم که به صورت تیم عمل کردیم و حنا یک جورهایی مسوولیت کارش رو پذیرفت  و بابتش عذرخواهی کرد. 

دیشب: از بس این مدت خونه مونده بودم و با حنا سر و کله زده بودم حسابی اعصابم خرد بود. حنا عصر ساعت سه و نیم خوابش برده بود. این بود که ساعت پنج عصر به همسر گفتم که من احتیاج دارم برم بیرون و اگر امکان داره اون حنا رو نگه داره. بهش گفتم نگذاره حنا زیاد بخوابه چون اون وقت شب خوابش نمیبره.  همسر هم با اطمینان گفت که برو و تا دیروقت راحت بگرد. خلاصه که من اومدم بیرون. اول رفتم میوه فروشی و کمی میوه و سبزیجات برای خونه خریدم. بعد رفتم استارباکس و برای خودم یک چای گرفتم و کمی در دفترم یادداشت نوشتم. بعد حدود هفت شب رفتم "وینرز" و کمی برای خودم گشتم. از وینرز برای خودم یک کلاه زمستونی، یک بسته گیره سر خوشگل و یک کرم رتینول خریدم باشد که کرم رتینول بتونه لکهای روی صورتم رو کمرنگ کنه. یک بلوز قرمز هم امتحان کردم که به تنم  خوب نشد. بعد با همسر چت کردم که حالتون چطوره و اون هم گفت که خوبیم. فقط موقع خونه اومدن شیر بخر. راستش رو بخواهید اصلا دلم نمیخواست برگردم خونه. ساعت هشت و سی رفتم فروشگاه دیگه و یک چیزی که باید پس میدادم رو پس دادم و بعد یک آب پرتقال گیر دستی خریدم و یک بسته توپ قرمز برای تزیین درخت کریسمس. بعد در راستای بر نگشتن به خونه؛ رفتم یک فست فود و برای خودم همبرگر سفارش دادم و تو ماشین خوردم. بعد هم رفتم سوپر استور برای خرید شیر. یک کم تو فروشگاه چرخ زدم. برای خودم یک شلوار خریدم، رفتم برای حنا هم لباس نگاه کردم ولی چیزی نخریدم. بعد شیر خریدم و ساعت ده شب بود که برگشتم خونه. حنا هنوز بیدار بود. همسر گفت که ساعت شش حنا بیدار شده! حنا رو حموم کرده بود. کلی بوس و بغلش کردم و با هم بازی کردیم. همسر  گفت که میتونه حالا استراحت کنه؟ من هم گفتم آره. خلاصه که ساعت یازده به حنا گفتم دیگه بخوابیم. ولی هی گریه میکرد و باباش رو صدا میکرد. من هم رفتم به همسر گفتم که تو رو میخواد برای خواب. همسر هم گفت نه، خودت برو و یک جوری بخوابونش. من هم با ناراحتی اومدم و در جواب حنا که هی پدرش رو میخواست گفتم که بابات کار داره و کارش تموم شه میاد پیشت. خلاصه که حنا تا ساعت دوازه که همسر اومد کنارش هی غر غر میکرد و گریه میکرد و پدرش رو میخواست. همینکه جی وارد اتاق شد، دوید و بغلش کرد. خلاصه که بالاخره بعد از دیدن باباش خوابش برد. در این وسط همسر از من میپرسه "بگو؛ در طول روز من کی وقت استراحت داشتم؟ من هم بهش گفتم بگو در طول این ده روز که حنا مریض بوده من کی وقت استراحت داشتم؟" خلاصه که خیلی شاکی از دست همسر به خواب رفتم دیشب. گاهی فکر میکنم زندگی من و همسر از رابطه زناشویی خارج شده و تبدیل به یک همزیستی نه چندان مسالمت آمیز شده. در مورد حنا و رفتار باهاش تا حد زیادی تفاهم داریم و کو-پرنتهای خوبی هستیم. ولی خارج از اون، در بیشتر مواقع حتی یک دوستی ساده هم بین ما نیست. همسر وقت بیشتری برای چت کردن با دوستانش و حرف زدن با اونها میگذرونه تا با من. من هم وقت بیشتری صرف فیلم و سریال دیدن میکنم تا حرف زدن با اون. خلاصه که باید پلی برای ارتباط با هم پیدا کنیم وگرنه نمیدونم عاقبت رابطه ما چی بشه. 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد