دیشب اصلا خوب نخوابیدم. فکر کنم برای برگشتن به سرکار بعد از دو هفته استرس داشتم. استرس و اشتیاق. اینه که امروز ساعت هشت و نیم شب خوابم برد و الان که بیدار شدم ساعت دوازده و نیمه و گفتم بهتره کمی بنویسم. 

 دیشب یک فیلم مستند نگاه کردم به اسم  نه تا پنج بعد از ظهر که داستان جنبش زنانه برای  برابری حقوق، امکان ارتقا شغلی و جلوگیری از آزار جنسی در محیطهای کار در دهه هفتاد میلادی. بعد یک چیزی مثل چراغ تو ذهنم روشن شد که من چرا هنوز دارم برای مدیری کار میکنم که در این دوره و زمانه  وقتی داشتم بعد از مرخصی زایمان بر میگشتم سرکار بهم گفت که ببینم چطوری کارت انجام میشه چون شرایطت فرق کرده و منظورش مادر شدن بود. چیزی که هیچوقت به هیچ پدری گفته نمیشه ...  و به نظرم رسید که باید دو کار بکنم. یکی اینکه به بخش امور انسانی پیام  ناشناس بفرستم که مدیرهای مردشون احتیاج به یک دوره آموزشی در این زمینه دارند. و دیگر اینکه دنبال کار بگردم در جای دیگه. چون مدیرم با اینکه حواسش بهم هست، در نهایت یک مرد با چنین عقایدی هست و هیچوقت به من اون فرصتی که باید رو نمیده چون زن هستم. علت اینکه میخوام ناشناس باشه این هست که واقعا نمیخوام مدیرم سر این موضوع کارش رو از دست بده ولی در عین حال هم فکر میکنم مدیرم لازمه که این رو یاد بگیره  برای همه زنانی که بعد از من استخدام خواهند شد یا زنانی که الان در بخش ما هستند. 

طی دو هفته گذشته چهار فیلم مستند نگاه کردم که اغلبشون بسیار تلخ و ترسناک و اعصاب خردکن بودند و بیشتر راجع به آدمهای  ضد اجتماع  و قربانیهاشون که متاسفانه اغلب زن هستند. یکی از این مستندها راجع به یک پسری در وینیپگ کانادا که در اثر حادثه ای که در هنگام ختنه‌کردن براش پیش میاد در نوزادی آلت تناسلیش رو از دست میده و یک روانپزشک به خانواده اش توصیه میکنه که به عنوان دختر بزرگش کنند. مستند خیلی خوش ساختی نبود ولی موضوعش خیلی برام جالب بود و رفتم کلی راجع به اون روانپزشک و اون پسر مطلب خوندم. اگر علاقمند بودید اسم  Dr. John Money و David Reimer رو جستجو کنید. مستندش به صورت مجانی در یوتیوب هست. به نظر من که کار دکتر مانی کاملا  غیر اخلاقی بوده و هر چند خیلی ها بعنوان یکی از جلوداران دانش  جنسیت میشناسنش، من فکر میکنم  خیلی آدم جالبی نبوده. 

کلا دیدن همه این مستندهای تلخ و حتی همین ماجرای دکتر مانی، کلی اعصابم رو خرد کرد. کنار حنا که دراز کشیده بودم فکر کردم که دخترکم من تو رو به چه دنیای تلخی آوردم . فکر کردم که چطور میتونم ازش دربرابر این همه سیاهی و تاریک محافظت کنم. حقیقت اینه که وجود حنا برای من کلی شور و شوق زندگی به وجود آورده. با بودن حنا، من عاشق زندگی شدم. حسی که قبلترها اصلا  تجربه نکرده بودم. وجود حنا باعث شده که بخوام زنده باشم، که بخوام زندگی کنم و زندگیم زیبا بشه، ولی همه اینها از خودخواهی آدمهاست. شاید بچه دار شدن، خودخواهانه‌ترین کاری هست که آدمها انجام میدن. دیشب کنار حنا که دراز کشیده بودم به این نتیجه رسیدم که باید مثل ببر بالای سر بچه‌ام باشم. به آدمها صد در صد اعتماد نکنم، که اگر حنا خدای نکرده بیماریی داشت حتی نظر دکترها رو بدون تحقیق و مراجعه به چند دکتر قبول نکنم ، که من و پدر باید بهترین مدافعان حنا در این دوران باشیم و در عین حال بهش یاد بدیم که چطور از خودش مراقبت کنه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
رضوان چهارشنبه 21 دی 1401 ساعت 21:40 http://nachagh.blogsky.com

مادر بودن تان به همین دلیل زیباست

واقعا مادری خیلی لذت بخش و در عین حال ترسناک و پروظیفه است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد