سرزنشگر درون و کار

امروز جمعه نهم دسامبر سال دوهزار و بیست و دو، از خواب که بیدار شدم فکر کردم که اصلا دلم نمیخواد سر کار برم.کنار دخترک دراز کشیده بودم و به نفسهای آرومش گوش میکردم، تمام تنم بخصوص کمرم درد میکرد، زانو خشک شده بود و نمیتونستم خوب خمش بکنم و با خودم فکر میکردم که اصلا دلم نمیخواد سرکار برم و یک لحظه احساس کردم که خوب، چه کسی مجبورت کرده بری سرکار وقتی تک تک سلولهای بدنت میگن که نمیخوای بری سر کار. بنابراین تصمیم گرفتم سرکار نرم. به مدیرم تکست زدم که حالم خوب نیست و سرکار نمیرم. رفتم ای-میلهام رو باز کردم و گزینه "خارج از دفتر" رو فعال کردم. کمی احساس گناه کردم ولی بعدش به خودم گفتم که واقعا لازم نیست برای رسیدگی به خودم احساس گناه کنم. جالب اینه که کمردرد بلافاصله ناپدید شد. حتی درد زانوم هم بهتر شد. چقدر عجیبه که فشاری که من این روزها برای اهمیت دادن به کارم و دوست داشتن کارم و خوب کار کردن به خودم میارم، انقدر روی سلامت جسمانی من اثر گذاشته. سلامت روانی که جای خود دارد. 

دیشب وقت مشاوره داشتم. جلسه خوبی بود. مشاورم  آروم حرف میزنه و لحنش مهربونه و بهم میگه لازم نیست برای این کسی که هستم انقدر زجر بکشم. ازم میخواد که چشمام رو ببندم و اون سرزشنگر درونم رو پیدا کنم و بررسیش کنم. اینکه کجای بدنم ایستاده، که چه رنگیه، که چه ماهیتی داره، من چشمام رو میبندم و یک غده سرطانی میبینم که وجودم رو احاطه کرده. شکل مشخصی نداره. ولی متعفن و چرکین و زشته و مدام در جوشش و تغییر شکله. دلم نمیخواد ببینمش. دلم میخواد درونم نباشه. مشاورم میگه سعی کن باهاش حرف بزنی ولی من هیچ حرفی باهاش ندارم. فقط اشک میریزم و فکر میکنم این از کجا در وجود من خونه کرده. مشاورم میگه یک زمانی در کودکی در وجودم نهادینه شده که از من مراقبت کنه. چون اگر من خودم رو سرزنش کنم، که سعی کنم مدام بهتر باشم دیگه آدمهای بیرون وجودم چیزی برای سرزنش کردن نخواهند داشت... سعی میکنم موضوع بحث رو با مشاورم عوض کنم. ازم میپرسه حالم چطوره و من میگم خوبم. نمیدونم راستش خوبم. ولی سرزنشگر درونم داره میگه همه این روانشناسی ها چرت و پرته و اینها هیچ فایده‌ای نداره. به مشاورم نمیگم که سرزنشگر درونم چی داره میگه. دلم میخواد که جلسه مشاوره زودتر تموم شه.یک ساعت تقریبا  تموم شده ولی مشاورم هیچ عجله‌ای برای رفتن نداره. دیگه بهش میگم باید برم. میگه هر وقت خواستی، پیام بده که برای جلسه آینده. بهش میگم بیا از همین الان مشخص کنیم و برای ژانویه دوهزار و بیست و سه وقت میگیرم. مشاورم میگه خیلی اشتیاق داره که ببینه من روی برداشتم از خودم تجدید نظر کردم. من میخوام برم و دیگه بحث رو ادامه ندم.

دیشب بعد از مشاوره رفتم رو تخت و کنار فلفلی که رو تخت ما خوابیده بود دراز کشیدم. به صورت و تن خوشگل و موهای سیاه رنگش نگاه کردم و به سرزنشگر درونم فکر کردم. شاید بتونم باهاش مهربونتر باشم، شاید یه روزی بتونم دوستش داشته باشم. شاید اون هم تقصیری نداره که من انقدر زجر میکشم. آخر سر بهش گفتم ممنونم که این سالها سعی کردی از من مراقبت کنی ولی من دیگه بزرگ شدم و احتیاج به مراقبت ندارم. میتونم از عهده خودم بر میام. تو دیگه میتونی آروم بگیری.. 




* این رو هم بنویسم که یادم نره: دیشب قبل از اینکه بحث من و مشاور به حرفهای بالا برسه؛ کلی راجع به کار با هم صحبت کردیم. اینکه چرا من انگیزش کمی برای کار دارم. مشاورم معتقده با توجه به سالهایی که من در این کار بودم و تمام اتفاقاتی که پیش اومده، هر کس دیگری هم جای من بود به همین جایی میرسید که من هستم. ازش پرسیدم که به نظرت من باید کارم رو عوض کنم؟ گفت: به نظر میاد که تو خودت میخواهی کارت رو عوض کنی. چرا میخواهی بیشترین زمان بیداریت رو در جایی بگذرونی که برات حس مفید بودن و ارزشمند بودن بهت نمیده؟ و البته دلایلش زیاده که چرا کارم رو عوض نمیکنم. اول و از همه مهمتر میترسم. میترسم که کار الانم کار خوبی باشه که من فقط چون سالهاست توش هستم قدر رو نمیدونم. میترسم برم جای دیگری که خوب نباشه. میترسم بلاهایی که بعد از جدایی از همسر سرم اومد، اینبار از نظر کاری سراغم بیاد. که برم کلی شرکت عوضی که آدمهای عوضی توش هستند. میترسم که برم سر کارهای دیگه و اونها رو هم دوست نداشته باشم. از تغییر میترسم و از اینکه به خودم زحمت بدم هم میترسم. اینکه کارم با همه بدیهاش خوبیهایی هم داره. یکی همکارانم که خیلی خوب هستند و با تیم خوبی کار میکنم. یکی انعطافی که کارم داره. مثلاً این دو هفته که حنا مریض بود، مدیرم کامل گفت که به حنا برس و هر وقت تونستی کار کن. هر جای جدیدی برم، چنین امکانی کم خواهد بود. نزدیکی به محل زندگی و مهد حنا هم هست. مشاورم گفت: خوب اینها درست هستند. ولی اگر تصمیم گرفتی در این کار بمونی،  از اون ور باید قبول کنی که در کاری هستی که نسبت بهش انگیزه‌ای و علاقه‌ای نداری و اشکالی نداره که کارت رو فقط در حد انجام وظیفه و نه بیشتر از اون انجام میدی. گفت کلا این موضوع که کار باید مورد علاقه آدم باشه و آدم ازش لذت ببره کانسپت نسبتا جدیدیه و اجداد ما چنین انتظاری از کارشون نداشتند. میتونی قبول کنی که این فقط یک کاره که داری برای تامین نیازهای مالیت انجام میدی و دنبال راه دیگری برای معنی بخشی به زندگیت باش.

مشاورم البته راست میگه. اینکه من مدام خودم رو سرزنش میکنم برای بی انگیزه بودن، برای بی علاقه بودن به کار، و عدم تمرکز نمیتونه ادامه دار باشه. باید به یک تعادلی برسم. یا قبول وضع موجود و سعی در بهینه کردنش به طرق مختلف و یا تغییر کارم.البته یک نکته دیگه هم که راجع بهش حرف زدیم این بود که موضوع تنها این نیست که من به کارم علاقه ندارم. تا حد زیادی از کارم خوشم میاد؛ ولی تمرکز ندارم و این مشکلیه که اذیتم میکنه. شاید علتش همین افسردگی باشه. و قرصهای ضد افسردگی؟! مشاورم میگه این قرصها فقط برای این هستند که تو رو به یک ثباتی برسونند. ولی بعدش خودت هستی که باید کاری برای بهتر شدن انجام بدی... 

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 2 دی 1401 ساعت 00:17 http://Ttab.blogsky

سلام عزیزم خوبی؟درروزیادرهفته چندساعتی وقت ازادنداری که ورزش کنی؟ولو شده پیاده روی،این به احساس بهترپیداکردن به خودخیلی کمک میکنه.اگه یوگابری که چه بهتر،روی ذهنت کارمیکنن.اونطوری میتونی کارتم تحمل کنی،درکت میکنم.منم سالهای سال کارمودوست نداشتم وفقط به خاطرمنافعش رفتم که ازضررهاش بیشتربود

سلام فاطمه جان. البته میشه وقت ایجاد کرد. باهات موافقم.

منجوق سه‌شنبه 22 آذر 1401 ساعت 22:04 http://manjoogh.blogfa.com

خب پس پیشنهاد یه روز شهربازی دارم برات برو یه چیزی سوار بشو که حسابی جیغ بزنی. پارک آبی هم خوبه. تجربه اشو دارم یه جوری فرش میشی که نگو.

مرسی منجوق جان. اصلا نمیدونم که قلبم هیجان رو تاب بیاره انقدر که نازک نارنجی شدم ولی سعی میکنم امتحان کنم.

ترانه یکشنبه 20 آذر 1401 ساعت 18:07

اینها از اون تصمیماتیه که درست و غلطش معلوم نیست.
معلوم نیست اگر کارت رو ول کنی کار بهتر گیرت میاد یا نه.
ولی اگر امتحان نکنی همیشه فکر میکنی که شاید میتونستی جای بهتری کار گیر بیاری... نمیدونم. منکه یکبار اینکار رو توی تورنتو کردم. برای اینکه از اون کار بدم میومد. نتیجه باری من خیلی خوب بود. با اینکه همه میگفتن که تو 3 سال کالج رفتی و داری همه رو میریزی دور! ولی خب...
مواظب خودت باش عزیزم. راستی چرا تو و جیسن کاپل تراپی نمیرین؟ قبلا یادمه که میگفتی میرفتین. حتما کمک میکنه.

منجوق جمعه 18 آذر 1401 ساعت 23:05 http://manjoogh.blogfa.com

خب شاید اصلا بهتره که با رییست صحبت کنی که جابه جات کنه و اصلا لازم نیست شغلت عوض بشه. شایدهم یک هفته بودن توی آرامش طبیعت یا یک روز پر هیجان در شهربازی ادرنالینت رو ببره بالا و حالت خوب بشه

منجوق جان مدیر من به هیچ عنوان راضی نیست من به جای دیگری منتقل شم. حتی یکی دو بار که موقعیتش پیش اومد، موافقت نکرد متاسفانه..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد