امروز روز خوبی بود. دیشب نشستم و یک سری از کارها رو در اپلیکیشنی به اسم "Fabulous" لیست کردم که انجام بدم. چند روزی هست که نرمش صبحگاهی رو انجام میدم و هرچند ورزش جدیی به حساب نمیاد ولی از هیچ بهتره. بعد رفتیم که مامان و بابا شکلات بخرند برای بردن به ایران. امروز روز بعد از هالوین هست و معمولا مغازه ها شکلاتهای هالوین رو حراج میزنن. از لاندن دراگز تونستیم کمی خرید کنیم ولی در والمارتهای همه شکلاتهای خوب تموم شده بود. برای ناهار تن ماهی و تخم مرغ درست کردم و بعد از خوردن ناهار، رفتم داون تاون. با دو تا از دوستانم قرار داشتم. دوست اولم در حال تموم کردن فوق لیسانس روانشناسی هست و من میخواستم راجع به دانشگاهی که میره و نحوه ثبت نام و ... سوال کنم. بعد با دوستم سارا ملاقات کردم. در ونکوور گشتیم و فکر کردم که چقدر دلم برای دیوار دریایی ونکوور و زندگی در اونجا تنگ شده. در عین حال هم یک جورایی احساس کردم که خوشحالم که در محل جدیدمون مرتب دور و برم آدم مست و بی خانمان و .. نیست. ولی مسلما یک روزی برمیگردم و در داون تاون تو محله خودم که تعداد بی خانمان ها کمتر هست زندگی میکنم. 


سارا داره من رو تشویق میکنه که وارد کارش در Sales Force بشم. خیلی از کورسها مجانی هست و میشه به صورت آن لاین کورسها رو گذروند و کار گرفت. درآمد بدی هم نداره. در عین حال خودم فکر میکنم که دوست دارم وارد کار روانشناسی بشم و تا دکترا ادامه بدم. احساس میکنم بیشتر به من و روحیاتم میخوره. میتونم ساعت کار خودم رو تعیین کنم و در کل من از خوندن و نوشتن و ... بیشتر لذت میبرم. البته کار آسونی نیست ولی عمر آدم چه کاری انجام بدی و چه نه میگذره. مثلا همون موقع که از همسر اولم جدا شده بودم به این فکر بودم، اما در نهایت هیچ کاری نکردم تا الان. اگر همون موقع شروع کرده بودم؛ الان مدرک دکترام  رو داشتم و یک کار دلخواه تر. 


امروز با مامان هم کمی دعوام شد. نه که دعوا کنم. اما وقتی شب برگشتم خونه، اولا مامان کلی بهم حس گناه داد که تنهاشون گذاشتم برای چندین ساعت و اینکه حوصله اشون سر رفته. من معمولا در اینجور موارد جواب نمیدم، اما امروز گفتم که من 24 ساعت پیش شما هستم و چه اشکالی داره که چند ساعتی با دوستانم باشم. بعد هم وقتی درباره تغییر رشته و ادامه تحصیل حرف میزدیم، مامان گفت که اگر امکانات من رو داشت تا بحال کلی درس خونده بود. من هم گفتم مامان تو همه امکانات رو داشتی. مثلا وقتی بازنشسته شدی، فقط 45 سال داشتی و میتونستی درس بخونی و هر رشته ای بخواهی وارد بشی. خلاصه کمی در این زمینه حرف زدیم. آخرش مامان گفت که "من خودم میدونم که بیشعورم؛ من میخوام شما  که بچه هام هستید بیشعور نباشید". کلی البته احساس گناه کردم با این حرفش. ولی در نهایت گفتم خوب شاید این هم ارثی باشه و ما هم نتونیم اونطوری که تو میخواهی بشیم. دلم میخواد مامان درک بهتری از من داشته باشه. دلم میخواد من درک بهتری از مادرم داشته باشم. دلم میخواد مامان انقدر احساس گناه بهم القا نکنه. دلم میخواد بتونم باهاش راحتتر باشم. 


به نظر میاد امروز همسر هم در هوای خودش هست. الان اومده و داره در اینترنت چیزی نگاه میکنه و از صبح تا الان چند جمله بیشتر بین ما رد و بدل نشده. برم صورتم رو بشورم، کرم بزنم و آماده خواب بشم. یک هفته بیشتر از مرخصیم باقی نمونده. روانپزشکی که روز سه شنبه دیدم، نظرش این بود که شاید لازم باشه یک مقدار بیشتر خونه بمونم. شاید این کار رو بکنم ولی حقیقتش با بودن مامان و بابا و تنشهایی که من با مامان دارم، بودن در خونه چندان به بهبود حالم کمک نمیکنه. بخصوص که این هفته جیسون هم خونه است. اگر میتونستم تنها باشم، قضیه فرق میکرد. 


گاهی فکر میکنم که چقدر موجود بدی هستم که دارم اینقدر مادرم رو بد جلوه میدم یا میخوام تنها باشم. حقیقتش اینه که من خیلی مدیون مادر و پدرم هستم و حاضرم جونم رو هم براشون بدم. مامان من همه زندگیش رو به پای ما گذاشته و حتی الان هم همه زحمات ما به دوششون هست. من قدر بودنشون رو میدونم. شاید باید بچه بودن رو بگذارم کنار و کمی عاقلانه تر زندگی کنم. بیشتر کنارشون باشم و بگذارم کمی بیشتر استراحت کنند و اوقات بهتری داشته باشن... کاش در من انقدر قدرت و انرژی باشه که این چند هفته آخری که پیشم هستند برای اونها به یادموندنی و شاد بشه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد