نامه ای به مادرم

مامان عزیزم، 

خیلی وقت هست که میخوام براتون نامه بنویسم. اما مدام در شک و تردید هستم که آیا میتونم اون چیزی که در دلم هست رو بگم و نمیدونم که چیزهایی که میخواهم بیان کنم چطوری برداشت میشه. آخرین چیزی که من در دنیا بخوام انجام بدم اینه که بخوام شما رو برنجونم و یا باعث ناراحتتیون بشم. اینه که فعلا اینجا مینویسم. شاید بعدا واقعا بخوام نشونش بدم. اما هنوز فقط میخوام شروع کنم به نوشتن درباره حرفهایی که شهامت گفتنشون رو به صورت حضوری ندارم. 


پیش از هر چیزی میخوام بدونی که چقدر دوستت دارم و چقدر ازتو و بابا متشکرم که هر چیزی که در توانتون بوده برای ما مهیا کردید. میخوام بدونی که چقدر مدیون همه محبتها، حمایت ها و دلسوزیهای شما هستم و تا آخر عمر هم هر کاری انجام بدم، نمیتونم ذره ای از فداکاریهای شما رو جبران کنم. 


بعد هم میخوام بدونی که چقدر شرمنده ام که فرزند ایده آلی برات نیستم. میدونم که همیشه میخواستی من یک دختر موفق، سرزنده باشم. میدونم که میخواستی مدارج عالیه رو طی کنم. میدونم که میخواستی که خونه مرتبی داشته باشم و قشنگ لباس بپوشم و همیشه شیک و زیبا باشم. میدونم که تمام تلاشت رو کردی که من رو به سوی این اهداف سوق بدی و شرمنده ام که هیچوقت نتونستم اون دختر ایده آلی باشم که میخواستی. شرمنده ام که اغلب بی حوصله هستم. شرمنده ام که هیچوقت نتونستم که آروزهای شما رو بر آورده کنم. امیدوارم یک روز بتونی من رو بخاطر کاستی هام ببخشی. 


اما میخوام یک کم هم درددل کنم. میدونم که من همیشه فرزند شما هستم و از نظرت من هنوز همون بچه کوچکی هستم که احتیاج به مراقبت و توجه داره. اما واقعیت اینه که من الان بالای چهل سال دارم و صاحب خونه و زندگی خودم هستم. من الان یک انسان بالغ هستم که فارغ از چیزهایی که شما میخواهید من باشم، برای خودش زندگی داره و شخصیت مستقلی داره. یک هویت جدا که متاسفانه تطابقی با ایده آلهای شما نداره، اما هرچی که هست، همینه؛ بضاعتش همینه. من خیلی دوست دارم که فرزند ایده آل شما باشم. اما راستش رو بخواهی من خودم هستم و با اون آدمی که دوست داری من باشم فرق میکنم. گاهی فکر میکنم چه خوب میشه که اگر این رو ببینی و من رو همینطور که هستم، دوست داشته باشی و قبول کنی. مثلا قبول کنی که خونه من، باید مطابق با سلیقه من و همسرم درست بشه، نه شما و بابا. این به اون معنی نیست که من قدر همه محبتها و زحماتی که شما در این چند ماهه اخیر کشیدید رو نمیدونم. من و جیسون مدیون همه این زحمات هستیم. اما اجازه بده که من اولویتهای زندگی خودم رو تعیین کنم. اجازه بده که اگر برای من مهم نیست که بشقابهای چینی طرح دار داشته باشم؛ پولم رو بابت چیزی که شما فکر میکنی من احتیاج دارم خرج نکنم. راستش رو بخواهی خیلی دلم میخواد که من رو بعنوان یک آدم مستقل و قوی ببینی و قبول کنی. قبول کنی که لازم نیست در چهل و چند سالگی برای هر تلفنی که به من میشه، به شما گزارش بدم یا وقتی میرم بیرون "زود برگردم". دلم میخواد برای من غیر از محبت، کمی احترام قایل باشی و به تصمیمهام احترام بگذاری. 


نکته بعدی که میخوام درباره اش حرف بزنم، زندگی من و جیسون هست. میدونم که شما با توجه به چیزهایی که از جیسون دیدید؛ نگران زندگی من هستی. میدونم که وقتی نصیحت میکنی که همیشه کوتاه نیام و همیشه سکوت نکنم, خوبی من رو میخواهی و بابتش هم خیلی متشکرم. اما راستش رو بخواهی این زندگی مشترک من هست و چیزهایی که بین من و جیسون میگذره؛ مربوط به ما هست و مربوط به مشکلات ماست و نه هیچکس دیگه. اینه که وقتی از مشاور برمیگردیم و از من میپرسی که چه حرفهایی زدیم و من از جواب طفره میرم، لطفا از من ناراحت نشو.چیزهایی که بین ما هست، مثل هر زن و شوهر دیگه ای مسایل شخصی ماست و اجازه بده که ما بتونیم این مسائل رو با هم به کمک هم حل کنیم و نه با دخالت افراد دیگه. از من میپرسی که چرا پیش روانپزشک این کار رو میکنیم و میدونم که تو چندان چنین کاری رو قبول نداری، ولی باور کن گاهی حرف زدن در حضور یک شخص سوم که غریبه هست  و نفع شخصی در ماجرا نداره- و خصوصا که برای این کار تعلیم دیده- بسیار راحت تر و راه گشا تره. لطفا قبول کن که من بلد هستم از خودم و حقوق خودم دفاع کنم. لطفا قبول کن که من یک انسان بالغ هستم و میتونم از عهده زندگیم بربیام. نمیدونم که چقدر میدونی اما من جیسون رو واقعا دوست دارم و نمیدونی چقدر ناراحت میشم وقتی به ناحق محکومش میکنی به چیزهایی که نیست. مثلا وقتی از من میپرسی که آیا از جیسون اجازه گرفتم که با شما برم بیرون، این کلمات مثل خاری قلب من رو میشکافه. میدونم زندگی مشترک من و جیسون با چیزی که بین شما و بابا هست خیلی متفاوته، اما راستش رو بخواهی این قسمت انتخاب منه. لطفا با مسخره کردن جیسون، قلب من رو مچاله نکن. از خودت دورش نکن. 


مامان، من خیلی دوستت دارم و خوشحالم که مادری دارم که همیشه من رو به سوی بهتر بودن سوق میده. سالها قبل باید حرفت رو گوش میکردم و پزشکی میخوندم. گاهی خیلی افسوس میخورم که این کار رو نکردم. اما در کنار همه اینها، دلم میخواد که دوستم باشی. که مدام همه حرفهات در انتقاد از من نباشه. میدونم که همه این حرفها به صلاح منه و میخواهی من نوع بهتری از خودم باشم. اما بگذار این چند هفته آخری که با هم هستیم، از حضور هم لذت ببریم. من خیلی شرمنده هستم که فرزند ایده آلی برات نیستم. اما دلم میخواد که حداقل بتونی من رو همونطوری که هستم قبول کنی و دوست داشته باشی.


ازت بخاطر همه چیز - همه چیز- سپاسگزارم. 






نظرات 2 + ارسال نظر
جین سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 05:01

ینی قشنگ ده سال دیگه ی خودم اومد جلو چشمم ولی من تو سی سالگی فهمیدم من حق دارم حتی مادری که عاشقمه دوست نداشته باشم وقتی که همه جوره داره به من لطمه میزنه. دوری و دوستی

من هم دارم به این نتیجه دوری و دوستی میرسم. هنوز دوستش دارم ولی میدونم بعضی از رفتارهاش به روح و روانم صدمه میزنه و باید جلوشون رو بگیرم.

ترانه چهارشنبه 15 آبان 1398 ساعت 12:11 http://taraaaneh.blogsky.com

چقدر کار خوبی میکنی که مشاوره میری و چه خوبه که پدر و مادرت با اینکه میدونم دلت براشون تنگ خواهد شد چند هفته دیگه از زندگیت میرن بیرون.
آتوسا من مادر هستم و میخوام بهت بگم که پسرم هیچ هیچ هیچ دینی به من نداره. بچه ها تصمیم نمیگیرن بدنیا بیان. ما اونها رو بدنیا میاریم و فقط وظیفه مون رو انجام میدیم. اینکه چی میخوان بشن در اینده به خودشون مربوطه.
شاید پست کردن این نامه بتونه تغییری توی روابط تو و مامانت بگذار.
مواظب خودت باش. بنظر من که تو به اندازه کافی خوبی. همینطور که هستی.

مرسی ترانه جون. کاش مامان من هم چنین دیدی نسبت به ما داشت. فکر میکنم اون میخواد که ما خوشبخت باشیم ولی خوشبختی رو با معیارهای خودش میسنجه. البته انتظاراتی هم داره که بیشتر با مقایسه کردن من با دیگران بیانشون میکنه. مثلاً اینکه دخترخاله تولد مادرش براش تبلت خریده و ...
من هم با وجود اینکه عاشق مامان و بابام هستم، اما واقعا احتیاج دارم تنها باشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد