ویکند شلوغی گذشت. جمعه برای شام همه فامیل من مهمون بودن. برنج پختیم و از بیرون کباب گرفتیم. آش و شله زرد هم مامان درست کرده بود. شنبه به نسبت بد نبود. نزدیکهای ظهر رفتیم خرید. همه جا بینهایت شلوغ بود و همه صندوقها کلی صف. وقتی رسیدیم خونه ساعت 4 عصر بود. من خیلی خسته بودم و کمی خوابیدم. این روزها همیشه و هر وقت خسته هستم و دلم میخواد بخوابم. تا وقتی بارداری بود توجیه داشتم و هیچکس کاری به کارم نداشت. الان اما وضعیت فرق میکنه و همه فکر میکنند که من تنبل هستم. همه یعنی همسر و مامانم. نمیدونم. هنوز هورمونهام به حدی نرسیده که سقط شروع بشه. شاید طبیعی باشه که مثل یک زن باردار خسته باشم ولی هیچکس این رو درک نمیکنه. هیچکس من رو و حالی که هستم رو هم درک نمیکنه. شب رفتیم خونه خاله که یکشنبه عازم ایران بود. یکشنبه برای شام خانواده همسر دعوت بودند. مامان سوپ درست و خورش کرفس و من هم زرشک پلو با مرغ درست کردم.  شب خوب بود. خانواده همسر از خانواده من کم تعدادتر هستند. البته شاید درستش این باشه که روابطشون به اندازه رابطه ما گسترده نیست. 

یادم رفت بگم. شنبه شب با همسر دعوا کردیم. یعنی همسر دعوا کرد که من به اندازه کافی باهاش وقت نمیگذارم. البته همون مشکل همیشگی. میدونستم که وقتی خانواده من بیان مشکل خواهم داشت. مشکلی که نمیدونم چطوری حل کنم. آیا مامان من خودخواهه؟ آیا همسر من خودخواهه؟ دلم میخواست میتونستم با مادرم حرف بزنم و بهش بگم که دوست دارم خودشون کمی مستقل تر باشند. مثلاً سعی کنند زبان انگلیسی یاد بگیرند یا خودشون بیرون بروند. برن استخر و دوست پیدا کنند. عصرها که از سر کار برمیگردم و میبینم از صبح تا شب در خونه تنها موندن دلم براشون میسوزه. میخوام ببرم بیرون بگردونم تا اوقات خوبی داشته باشند و کسل نشن. از طرفی همسر میمونه و انتظارهای اون برای وقت گذروندن با هم. چطور میتونم ایجاد تعادل کنم؟ چطور میتونم از وابستگی پدر و مادرم بکاهم. 

من عصبانیم. و به طرز احمقانه ای دلم برای خودم میسوزه. و از طرفی یه جوری دلم میخواد از همسر و بقیه انتقام بگیرم. همش به این فکر میکنم که ممکنه وقتی پروسه سقط جنین شروع بشه؛ خونریزی بند نیاد و من مظلوم و بیچاره و بینوا بمیرم. اونوقت همسر برای اینهمه که داره اذیتم میکنه احساس گناه کنه... 

چرا میخوام از همسر انتقام بگیرم؟ بیچاره انتظار غیر معقولی از من نداره. ولی من فکر میکنم بهم حمله شده. فکر میکنم من تنهام و همسر اصلاً توجهی بهم نداره.  فکر میکنم اگر من جاش بودم، به همسرم برای این روزهای سخت یک کم آسونتر میگرفتم و فرجه میدادم. به بار مشکلات و غمهاش یک بار دیگه اضافه نمیکردم. 


من فکر کنم دارم همه رو برای زندگی خودم مقصر قلمداد میکنم جز خودم. راستش خیلی دلم نوشتن میخواد. دلم ادبیات میخواد. شعر میخواد. دلم غمگینه و دردمنده. فکر نمیکنم مشکلش تنها بچه نداشتن باشه. دلم غمیگنه چون دلش میخواد تنها باشه و این تنهایی ممکن نیست. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد