مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل...

 صدای موسیقی جاز پیچیده توی خونه. من نشستم کنار شومینه و دارم مینویسم. همسر دراز کشیده روی مبل و داره توی موبایل چیزی میخونه. مامان و بابا دیروز ظهر رفتند. من بعد ازظهر کمی خونه رو تمیز کردم. شب با جیسون فیلم نگاه کردیم. راستش تقریبا تا جمعه شب خوشحال بودم که بالاخره تمام تنش‌ها تموم میشه و یک کم به آرامش میرسم. آخرهای شب اما دلم گرفت که مامان و بابا میرن و تنها میشیم. دیروز بعد از برگشتن از فرودگاه هم خونه یک جورهایی خالی و دلگیر به نظر میومد. یک خونه بزرگ و خالی. امروز اما اوضاع بهتره. به نسبت صبح‌های تعطیل زود از خواب بیدار شدیم. جیسون برای صبحانه پنکیک درست کرد و بعدش کارهای مربوط به بیمه خونه رو انجام دادیم و من نامه آخر رو براشون فرستادم. 


حالم کمی بهتره. با جیسون بهتریم. کم‌کم سعی میکنم بهتر باهاش ارتباط برقرار کنم. یکی از مشکلات من اینه که معمولا در درون خودم زندگی میکنم و برنامه‌ها و افکارم رو با دیگران سهیم نمیشم. مثلاً چند روز گذشته مدام به فکر خرید یک جاروبرقی بودم. از یک طرف فکر میکنم یکی از این روباتها بخرم و اینطوری خونه همیشه میتونه تمیز باشه. از یک طرف هم جارو برقی سبکم که برای کارهای روزانه استفاده میکردم خراب شده و فکر میکردم یکی از جارو برقیهای دستی بخرم که بدون سیم هستند و راحت میشه همه‌جا برد.تو این مدت هم اصلا این موضوع رو با جیسون در میان نگذاشته بودم. یا روز پنجشنبه میخوام برم با دخترخاله‌ام وقت بگذرونم اما بهش نگفته بودم.  حالا سعی میکنم برنامه‌هایی که تو ذهنم هست رو باهاش در میان بگذارم. امروز راجع‌به هر دو موضوع باهاش حرف زدم. 


وقتی به این موضوع عمیق‌تر نگاه میکنم؛ فکر میکن با وجود اینکه من یک زندگی مشترک شروع کردم  اما هنوز یک جورهایی در ذهنم مجرد باقی موندم. جیسون بیشتر برام حکم یک همخونه رو داره که البته دوستش هم دارم. اما به معنی واقعی حس اینکه ما شریک زندگی هم هستیم برام جا نیفتاده. مثلاً چند روز قبل که داشتم به زندگی آینده‌ام و اینکه چطور میخوام باشه فکر میکردم متوجه شدم که در این زندگی آینده اثری از جیسون یا مامان و بابا و یا هیچ‌کس دیگری نیست. انگار که وجود من یک قسمت مهم از زندگی رو که مورد تعامل با آدمها و وجود آدمها در زندگی هست رو حذف کرده. همه افکارم درباره آینده درباره ساعتی که میخوام بیدار بشم، ورزش کردن، کار کردن و درس خوندن خلاصه میشد ولی هیچ جایی برای بودن با آدمها، دوستی و عشق در اون نبود. آیا این امر به این خاطره که من بطور اتفاقی بودن آدمها در زندگیم رو لازم نیمدونم یا شاید به این علت هستش که چون آدمها در زندگیم هستند من این امر رو یک جورهایی عادی تلقی کردم یا بقول انگلیسی‌زبانها، "I had taken them for granted" و قدرشون رو نمیدونم؟ واقعیت اینه که ارزش وجود آدمها در زندگی آدم رو نمیشه انکار کرد، و درسته که آدمها میتونن باعث ناراحتی و غصه و درد در آدم بشن اما باز هم بودنشون برای زندگی لازمه. البته یک نکته مهم هم در زندگی وجود داره و اون این هست که لازمه که در روابط با آدمها مرزهای مشخصی تعریف بشه. جایگاه هر آدمی مشخص باشه و آدم بتونه مرزهاش رو با دیگران تعریف کنه. من در این مورد هم ضعیف هستم. میخواهم دیگران رو تعاملات با خودم نرنجونم و چون از درگیری اجتناب میکنم، کناره گیری و "Avoidance" رو انتخاب میکنم. 


البته تصمیم دارم با خودم مهربون باشم و با صبر و حوصله با خودم کنار بیام. درگیری با آدمها در جاهایی که لازمه و دفاع از حقوق و مرزهای شخصی تقریباً برای همه آدمهای دنیا مشکله. تقریباً در اطرافیانم کسی رو نمیشناسم که در زندگی شخصی یا شغلی خودش با کسی اختلاف پیدا کنه و برای صحبت با اون فرد و بیان ناراحتیش فکر و خیال نکنه. بنابراین من اولین و آخرین کسی نیستم در دنیا که با این مساله دست به گریبانه. تنها چیزی که الان میخوام انجام بدم اینه که مشخص کنم چه ارزشهایی در ارتباط با دیگران برام مهمه، چه کسانی میخوام در زندگیم باشن و ارزش هرکدامشون در زندگیم چقدره و در نهایت اینکه چه کارهایی برای بهبود رابطه‌ام با این افراد میتونم انجام بدم. مثلاً روانپزشک میگفت رابطه با همسر، در اولویت بالاتری نسبت به والدین قرار میگیره. آیا من این حرف رو قبول دارم و اگر قبول دارم، آیا رفتار و کردارم هم متناسب با این ارزش‌ هست؟ 


به نظرتون یک آدم در چهل و چند سالگی چقدر میتونه تغییر کنه؟ زمانهای قدیم این سن تقریباً یک جورهایی پیر حساب میشد. الان هم خیلی زنهای همسن و سال من هستند که عروس و نوه و ... دارن- بخصوص در جاهای کوچکتر. آیا اونها در زندگی به آرامش رسیدن و امید برای بهتر شدن درشون مرده؟ یا شاید اونها هم در درون پر از بیم و امید هستند؟ شاید اونها هم میخوان چیزی رو تغییر بدن، میخوان جور دیگری باشن. کسی چه میدونه. 


 

"مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل

که از ورای پوست، سر انگشت‌های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنینی را

دنبال می‌کند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه میآمیزد"

-فروغ فرخزاد





نظرات 2 + ارسال نظر
لیلا خانم شنبه 9 آذر 1398 ساعت 01:27

مادرمن درچهلسالگی داماد داشت ومن درچهلسالگی یک پسر هفت ساله دارم بکلی زندگی نزیسته

قدیمها زندگی یک جور دیگه‌ای بود انگار. گاهی فکر میکنم آیا ما از این لحاظ زندگی بهتری داریم؟ شاید سن رشد بسیار طولانی تر شده برای ما.

ترانه دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 07:11 http://taraaaneh.blogsky.com

نوشته ات رو کاملا درک میکنم در مورد اینکه ته ذهنت هنوز مجرد هستی.
جای پدر و مادرت خالی نابشه هرچند که میدونم هست . و خوشحالم که به آرامش نسبی رسیدی. منهم فکر میکنم رابطه تو با همسرت نسبت به رابطه ات با والدینت اولویت داره. البته هررابطه ای شکل خودش رو داره ولی تو جیسون رو به عنوان "شریک" زندگیت انتخاب کردی.

البته من هم یه جورهایی قبول دارم که رابطه با همسر اولویت داره. ولی در عین حال یک جورهایی سخته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد