ساعت 1 بعد از ظهره. کنار شومینه نشستم که کمی بنویسم. یک ساعت و خردهای هست که بیدار شدم. دیشب تا پنجونیم صبح نشسته بودم و در نتفلیکس سریال "The Sinner" رو نگاه میکردم. اگر طرفدار سریالهای با تم جنایت و روانشناسی باشید، سریال خوبیه.دیروز از اون روزهایی بود که جز نتفلیکس نگاه کردن کار دیگهای در زندگیم نکردم. بالطبع امروز نادم و پشیمون هستم اما فکر میکنم سرزنش خودم راه به جایی نمیبره. زندگی یک تلاش مستمر برای بهتر شدن هست و شکست و اشتباه جزو جدا نشدنی زندگیه.
امروز یک جلسه دیگه برای زوجدرمانی داریم. همه چیز فعلا بین ما خوبه. هرچند شنبه جیسون سرصبحانه گفت که جای مامان و بابا خالیه و من توی دلم خیلی از دستش عصبانی شدم که این چندماه گذشته رو انقدر برام تلخ کرد که یک جورهایی ته دلم هنوز خوشحالم که مامان و بابا رفتند. بهش نگفتم. شاید هم یک قسمت از وجود خودم هست که خوشحاله از تنها بودن.
تا به امروز این یک هفتهای که تنها بودم رو دوست داشتم. تا قبل از این فکر میکردم که اگر یک روزی سرکار نرم، حوصلهام خیلی سر بره. ولی واقعیت اینه که الان دیگه اینطور احساسی ندارم. همینطور تا قبل از این فکر میکردم که آدم بیسلیقهای هستم و خیلی اهل کارهای خونه و تمیزکاری و ... نیستم. اما الان به این نتیجه رسیدم که بیشتر این امر از خستگی بوده وگرنه روزهایی که خونه بودم و حالم خوب بوده، خونه همیشه تمیز و مرتب بوده. اگر دیروز و امروز رو نادیده بگیریم، روزهای دیگه حتی زودتر از زمانهایی که سرکار میرفتم بیدار شدم و تقریباً خیلی کم وقت در اینترنت و نتفلیکس و ... گذروندم.
راستش رو بخواهید دنبال این هستم که تغییر کار بدم و برم به سمت مشاوره و روانشناسی و .... ولی تا جایی که دیدم راه خیلی درازی درپیش دارم. سالهای سال از وقتی که مدرک لیسانسم رو در ایران گرفتم میگذره. باید بدم ریزنمراتم ترجمه بشه و ببینم معدلم برای چه دانشگاهی کافی هست. دانشگاههای خصوصی شانس بهتری دارم ولی هزینه بالایی دارند.دانشگاههای دولتی سختتر هستند. مثلاً باید امتحان GRE بدم و بعد هم باید صد ساعت سابقه کار دواطلبانه در کارهای مربوطه داشته باشم، مثلاً سابقه کار در پناهگاههای بیخانمانها یا خط جلوگیری از خودکشی و یا چیزهایی از این قبیل. وقتی این حجم کار رو میبینم، نمیدونم آیا باید ادامه بدم یا نه. اگر بخوام بعنوان سایکلوژیست کار کنم باید تا دکترا ادامه بدم. این خودش میشه هفت سال. یعنی بعد پنجاه سالگی. و البته هزینه تماموقت درس خوندن و کار نکردن هم هست. گاهی فکر میکنم عوض اینکار سعی کن چیزی در زمینه کاری خودت یاد بگیری و کارت رو بهتر کنی. ولی خوب بودن در کاری که چندان دوستش ندارم دیگه آیا میارزه؟
من میخوام آدم بهتر، شادتر، و امیدوارتری باشم. میخوام برای خودم، اطرافیانم و جامعه مفید باشم. میخوام منشإ خیر و برکت برای مردم باشم. نمیخوام مثل یک انگل زندگی کنم. روزها و شبهام رو به بیخبری و در مادیات صرف زندگی کنم. احتیاج دارم که برنامه و هدف داشته باشم و بهشون پایبند باشم. آیا راه زندگی رو میتونم پیدا کنم و بهش پایبند باشم؟
تو داری کار میکنی. حالا ممکنه کارت رو زیاد دوست نداشته باشی ولی مثل انگل هم زندگی نمیکنی دستت توی جیب خودت هست.
منم مثل تو تعطیلات تابستونی کلی خانه دار میشم. و بقیه سال نه وقت نمیکنم زیاد به دور و برم توجه کنم.
چرا همزمان با کارت ، یک کار داوطلب پیدا نمیکنی که بهت احساس مفیدتر بودن بده؟
ترانه جون، اتفاقا میخوام برم کار داوطلبانه برای مرکز پیشگیری از خودکشی.
ترنج جان . توی فیلد خودت نمیتونی یه کم تغییر مسیر بدی به سمت کاری که بیشتر دوست داری ؟ مثل یه میونبر . من تازکیها و در آستانه ۵۰ سالگی اینکارو کردم . هنوز به نتیجه خاصی نرسیدم ولی نسبتا راضیم
نمیدونم. احساس میکنم کارم چندان که باید راضیم نمیکنه. شاید تغییر مسیر کمی کمکم کنه.