امشب دوباره بیخواب شدم. در اینستا خبرها رو نگاه کردم و حرص خوردم و غصه خوردم و هی گفتم بیشرف - بی شرف.. به لطف شرکت فایدو که تماس با ایران رو مجانی کرده، با مادرم کمی تلفنی حرف زدم. ده روزی هست که حنا رو ندیدن و دلشون بینهایت تنگه براش. براشون عکس میفرستم و اونها هم اگر بتونن دانلود میکنند. تلفن مجانی فعلاً تا هفدهام اکتبر هست تا بعد چی بشه. دلم برای همه دختربچههای دبیرستانی میلرزه. مادرهاشون باید همسن های من باشن. چی میکشند؟ چطوری روزها رو سر میکنند تا طفل معصومشون بیاد خونه؟! چقدر ترس تو دلشون هست؟ آیا به بچه اشون میگن قاطی شلوغی ها نشو؟ ِآیا به بچه شون میگن رفتی فیلم نگیر؛ ماسک بزن؟ به دخترک که نگاه میکنم، قیافه نیکا میاد جلوی چشمم. و اشک تو چشمام حلقه میزنه. آخه حنای من شبیه نیکا است.. به حرف وزیر آموزش و پرورش فکر میکنم که گفته دخترها رو فرستادن مراکز روانپزشکی و آتیش میگیرم. تو ذهنم فحش میدم: بی شرف- بی شرف. چقدر بیشرف هستند آخه.
در مورد حس مادرها، دختر من کلاس هفتمه امسال، بقدری این بچه یهویی بزرگ شد تو این مسایل که دلم به درد میاد، نمیدونم کجای دنیا یه دختر بچه دوازده سیزده ساله اخبار اعتراضات را تو کشورش پیگیری میکنه؟ اما این طفلکی ها یهو هنوز از کودکی در نیومده بودند که افتادند تو درد کشیدن و استرس و نگرانی:( هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی بشه دخترم بیاد تو آشپزخونه دستم را بکشه و بدون هیچ حرفی بیارتم تو اتاق و بهم بگه این را ببین! این را گوش بده! و تو گوشی اش این چیزها را نشونم بده و با انگشتش اشکی را که از چشمم سرازیر شده را بزنه کنار:( از مدرسه بیاد و بگه بچه ها داشتند شعر شروین را تو حیاط میخوندم که ناظم اومد بردشون دفتر:( اینکه هر روز تو مدرسه بهشون گیر میدهند که با لباس مدرسه اجازه ندارید تو خیابون مقنعه هاتون را بکشید پایین و اونها هر روز این کار را میکنند و من هیچی نمیگم بهش اما در دلم آشوب میشه که اگر این گشتی ها بچه دوازده ساله من را که داره پیاده از مدرسه میاد خونه جلوش را بگیرند چی میشه؟ و باز دندون رو جگر میذارم و میگم خدا کنه جلوش را نگیرند چون نمیخوام حس سرکش بودن را توش خاموش کنم:( میدونی من خودم هم سالهای آخر دبیرستان بودم که تجمع های تحکیم وحدت تو پارک لاله را چند باری رفتم، اما نمیخوام باور کنم سرخوردگی من به بچه ام هم منتقل بشه:( دیدن این مدلی بزرگ شدن بچه هامون این روزها خیلی درد داره….ترنج جان همه ی این کامنت را با اشک چشم نوشتم:(
زری جان میدونم. خیلی دلم پیش همه مادرهاست. خدا نگهدار همه بچه ها رو از چنگ این اهریمنان باشه.