حال: خونه ساکته. دخترک مهده و در اتاق کار همسر بسته است صدای محو حرف زدنش رو از پشت در میشنوم. دخترک رو گذاشتم مهد گریه نکرد ولی در حالی که بغض کرده بود و سعی میکرد گریه نکنه باهام خداحافظی کرد. خیلی سختتر از اون روزهایی بود که گریه میکرد. اینکه یاد گرفته گریه‌اش رو کنترل کنه و بغضش رو قورت بده. منطقی که بخواهیم فکر کنیم البته خیلی خوبه که میتونه احساسش رو کنترل کنه، ولی خوب دل آدم که از سنگ نیست. دیدن چنین صحنه‌ای دردناکه دیگه. خونه که اومدم نشستم یک دل سیر گریه کردم. بعد فکر کردم شاید بنویسم حجم احساساتم رقیقتر بشه و بتونم کمی تمرکز کنم و شروع به کار کنم. اینه که کت بافتنی خردلی رنگم رو پوشیدم و یک لیوان قهوه ریختم و نشستم اینجا که بنویسم. نشستم اینجا که کمی روحم آروم شه و بعد بلند شم و شروع کنم به تمیزکردن خونه. 


گذشته: دیروز صبح روز ولنتاین بود.برای همکلاسیهای حنا کادو گرفته بودم و برای مربیها شکلات. حنا رو گذاشتم مهد و برگشتم خونه. برای خودم یک کتاب صوتی گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن یخچال. کتابی راجع به روشهای مذاکره است و  نویسنده‌اش یک مامور سابق اف-بی-آی هست که مذاکرات مربوط به گروگان‌گیری و ... انجام میداده. مدام هم فکر کردم که چطور میتونم این روشها رو برای حرف زدن با رییسم استفاده کنم. البته کل صبح فقط رسیدم یخچال رو تمیز کنم و فریزر پایین موند. حدس میزنم  که علت سرعت پایینم گوش کردن به کتاب بود که قسمت بیشتری از توجه من رو به خودش اختصاص داده بود و همین از سرعت کار بدنیم کم میکرد؟ بعد از ظهر  وقت دندونپزشک داشتم. دو تا پرکردگی خیلی قدیمی داشتم که دندانپزشکم میخواست تجدیدشون کنه. دو ساعت و نیمی تو مطبش بودم. اون ترسی که در دوران بارداری به جونم افتاده بود که احساس خفگی میکردم، خیلی کمرنگتر شده. فقط یک بار در طول دو ساعتی که زیر دستش بودم، حالت اضطربی و نفس تنگی بهم دست داد که ازشون خواستم که بتونم بشینم و کمی نفس بکشم. دیگه کمتر از فکر کردن به سلول انفرادی احساس نفس‌تنگی میکنم. سوال اینه که چرا اصلاً به چنین موقعیت نامحتملی فکر میکنم که بهم احساس خفگی بده؟ راستش جوابی براش ندارم. بعد از دندانپزشک یکراست رفتم حنا رو آوردم خونه. برای شام عدس پلو درست کردم که خیلی بد مزه شده بود. نمکش کم بود و یک طعم خاصی میداد. همسر برای ولنتاین برای من گل و شکلات خریده بود ( که همه شکلاتها رو خودش بعد از شام خورد!)  حنا یک خرس تدی هدیه گرفت  و برای پپر هم تریت گربه‌ها خریده بود.  


آینده: خیلی کار دارم و کمتر از یک ماه مونده که برگردم سرکار. الان باید پاشم روی کانتر رو تمیز کنم. ماشین ظرفشویی رو بزنم و بعد شروع کنم به تمیزکردن انباری آشپزخونه که خیلی بهم ریخته است. ظهر یک وبینار یک ساعته هست که میتونم موقع غذا خوردن بهش گوش بدم. برای شام اصلاً نمیدونم چی بپزم. شاید به همسر بگم که ریزوتو قارچ درست کنه. شاید هم خودم کمی کوکوسبزی درست کنم و ببینم میتونم کاری کنم که عدس‌پلو بد مزه رو بهینه کرد؟ مثلا اگر روش پیاز داغ و خرما بریزم؟ 


حال: هنوز حالم خوب نیست. درد خفیفی تو کمرم هست.  این پریود خفیف و طولانی مدت؛ دست از سرم برنمیداره. لثه‌ام هم از دیروز دردناکه. احتمالاً جای آمپولهای بیحسیه که حساس شده. ولی خوب، شاید اگر شروع به کار کنم حالم خوب شه. برم یک مسکن بخورم و شروع به کار کنم. 


نظرات 3 + ارسال نظر
ترانه شنبه 30 بهمن 1400 ساعت 17:22

امیدوارم تا الان بهتر شده باشی.
یکمی دارچین و همونطور که خودت گفتی خرما یا کشمش و یا حتی کره عدس پلو رو خوشمزه می کنه.
مواظب خودت و حنا کوچولو باش.

مرسی ترانه جون. از جهاتی بهترم. عدس پلو رو آخرش ریختم دور

یه نفر جمعه 29 بهمن 1400 ساعت 08:48

never split the difference?

درسته. همین کتابه. شما خوندین؟ نظرتون راجع بهش چیه؟

مهسا بهانه های کوچک خوشبختی چهارشنبه 27 بهمن 1400 ساعت 06:26

عزیز دلم! چه دختر کوچولوی عزیز هست این حنا
دلم براش رفت چون می تونم خیلی راحت ببینم که این می تونه واکنش پسر کوچولوی خودم هم باشه ! حق داری ناراحت باشی به خدا
دختر خاله ام که دو تا پسرکوچولو داره میگه بعدا بچه ها به یک مرحله ای می رسن که خدا خدا شون هست که برن مهد چون اون جا بهشون خیلی خوش میگذره. منطقه اونا برای پسر سه ساله اش سه بار در هفته بین نه تا ۱۲ مهد هست که البته دولتیه
ایشالله حال دلت هم بهتر باشه و سلامت جسمی ات هم همین طور
خسته نباشی ترنج عزیز : مادر بودن یک دنیا عشق یک دنیا کار یک دنیا احساسات هست البته این تجربه منه

مرسی. حنا دیگه داره عادت میکنه و از عکسهای مهد معلومه که داره بهش خوش میگذره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد