اون شبی که با همسر دعوا کردیم، همسر تقریباً دوازده و نیم شب برگشت. من در حال نوشتن وبلاگم بودم و بهش اهمیتی ندادم. وبلاگم که تموم شد، وسایلم رو برادشتم و رفتم اتاق مهمان خوابیدم. یکشنبه صبح حال هردو ما به نظر بهتر میومد. برای صبحانه پنکیک درست کردم و بخاطر حنا درحد حداقلی حرف میزدیم. بعد تصمیم گرفتیم که به برنامهمون تا حدی عمل کنیم و حنا رو بردیم و سپردیم دست پدربزرگش. خودمون هم پیاده رفتیم تا پاب نزدیک خونه پدر جیسون. یک نوشیدنی و بال مرغ سفارش دادیم و شروع کردیم درباره دعوامون حرف زدن. خیلی صحبت خوب و روراستی با هم داشتیم. من به همسر گفتم که این دعواهای مداوم داره شالوده زندگیمون رو بهم میریزه. بهش گفتم که مدتهاست رفتارش باعث شده که من از نظر روحی و روانی آماده باشم که یک روز از هم جدا بشم. بهش گفتم اگر یادت باشه، قبلترها هر بار دعوا میکردیم من کلی گریه میکردم و ناراحت بودم ولی الان یک مدتی هست که دیگه این کار رو نمیکنم. نه اینکه رابطهام برای مهم نباشه ولی دیگه نمیخوام خودم رو در این رابطه حذف کنم. همسر هم از جانب خودش حرف زد و اینکه چطور یک سری از کارهای من ناراحتش میکنه. واقعیت اینه که همسر نسبت به انتقاد خیلی حساسه و با شنیدن هر نوع انتقادی، احساس میکنه بهش حمله شده. مثلاً اوایلی که حنا رو گذاشته بودیم مهد، من برای حنا انگور گذاشته بودم و انگورها رو از وسط نصف کرده بودم. بعد مهد حنا برای ما یادداشت گذاشته بودن که لطفا انگورها رو به طول چهار قسمت کنید چون ما در طول غذا باید چند تا بچه رو در آن واحد نظارت کنیم و نگران این هستیم که انگور بپره گلوش. همین موضوع خیلی با همسر برخورده و همیشه وقتی برای حنا خوراکی میگذاره نگران و عصبیه که مبادا مهدکودک حنا بهمون دوباره تذکر بده و سر این موضوع عصبانی هست. در حالیکه به نظر من پیام مهدکودک منطقی بود و ما باید بیشتر رعایت میکردیم. من هم به همسر گفتم که خیلی وقتها وقتی نظری میدم قصدم کمک هست و نه انتقاد. و اینکه من نمیتونم همیشه نظرم رو قایم کنم و چیزی نگم. همسر هم موافق بود که من نباید مجبور باشم که همیشه خودم رو سانسور کنم ولی گفت که واقعیت اینه که آدم حساسیه و حالا با علم به این موضوع آیا برای من امکان داره که سعی کنم انتقاداتم و نظراتم رو با لحن مناسبتری و در زمان بهتری باهاش در میان بگذارم؟ فکر میکنم به یک توافق خوب رسیدیم که من سعی خواهم کرد نظراتم رو نه در لحظه بلکه در زمان مناسب و با لحن مناسبتر باهاش در میان بگذارم و همسر هم سعی خواهد کرد که هر حرفی رو حمله به خودش و شخصیت خودش تصور نکنه. خلاصه که بعد از یکشنبه، اوضاعمون خوبه. روز پنجشنبه هم مشاور داشتیم در همین زمینهها حرف زدیم. در رابطه من و همسر یک بخش از والد و کودک درون هرکدوم فعال میشه که باعث چنین تنشی میشه. من تبدیل به مادرم میشم که همه چیز رو کامل و بینقص میخواد و برای هر کاری انتقادی داره و همسر تبدیل به اون کودکی میشه که همیشه مادرش سرزنشش کرده و میخواد علیه اون و سلطه اش طغیان بکنه. اینکه ما این عادتهای مخرب رو کنار بگذاریم کار آسونی نیست ولی باید به حضورشون در زندگیمون آگاهی داشته باشیم و بدونیم که در خیلی از این تعاملات سایه گذشته است که داره در زندگی امروزمون نقش بازی میکنه.
قربونت عزیزم. من خوبم
از این همه فهم و بلوغ در صحبتهای روز بعد از دعوا لذت بردم، عالی بود
ممنون زری جون. دارم سعی میکنم چیزها رو جور دیگری ببینم.
سلام
ببخشید که مزاحم میشم
طبق بخش آمار وبلاگ من یک نفر از وبلاگ شما اومده به وبلاگ من و برام خیلی جالب بود چون شما اصلا لینکدونی ندارین چه برسه به این که وبلاگ منو لینک کرده باشین!
فقط اومدم ابراز تعجب کنم و برم
ببخشید
سلام آقای دکتر. ممنون که سر زدید برای ابراز تعجب. جالبه...
چقدر خوب که زود راجع به مشکلتون صحبت کردین با هم و مشاوره هم میرید. دقیقا همینطوره، سایه و نوع تربیت گذشته، شدیدا تو آینده تاثیر داره.
ممنون لاندا. خوبی؟
چه خوب و بالغانه در مورد مشکلاتتون حرف زدین
ممنون ترانه عزیز. اگر وسط بحث و احساسات یادمون باشه، خوبه
چقدر پست خوب و آموزنده ای نوشتید. من بسیار منتظر بودم . به نظرم همین بحثی که فردای دعوا کردید و انقدر سازنده بوده نشان از بلوغتون داره. براتون بهترین روزها رو آرزو میکنم.
مرسی ارغوان عزیز.فکر میکنم تحلیل علل رفتارهای ما خیلی میتونه موثر باشه.