احساس میکنم خیلی وقت است که ننوشتم. هفته گذشته سرم بیشتر گرم مهدکودک حنا بود. این مهدکودک جدید خوبیش اینه که برای چند روز اول من رو هم در کنار حنا راه میدادن تو که به نظرم خیلی در آرامش حنا موثر بود. روز اول سه‌شنبه- یک فوریه، دو ساعت در مهد بودیم و من هم کنارش بودم. روز دوم من یک ساعت کنارش بودم و وقتی رفتند بیرون برای هواخوری و بازی، من خداحافظی کردم و بعد از یک ساعت رفتم دنبالش. روز سوم من بیشتر از نیم ساعت نموندم و ظهر رفتم دنبال حنا. روز چهارم دیگه حنا رو از در تحویل دادم.قرار شد بر اساس حال و روز حنا بهم خبر بدن که کی برم دنبالش. ظهر تلفن کردن که حالش خوبه و تونستن تو مهد بخوابوننش. گفتند بعضی بچه‌ها بعد از بیدار شدن خیلی بیقراری میکن و اگر حنا هم بیقراری کنه، میگن که برم دنبالش. ولی دوباره ساعت دو تلفن کردن که بیدار شده و داره میان‌وعده میخوره و سه و نیم برم دنبالش. از دوشنبه هم که دیگه طبق روتین معمول دارم میبرمش. دوشنبه کمی سختتر بود و کلی گریه کرد. ولی یواش یواش داره عادت میکنه. دیروز که لباسش رو میپوشوندم و میگفتم که "آماده بشیم بریم مهد؛ حنا با دوستاش بازی کنه"، طفلکی با یه صدای مظلومی میگفت "نه، نه". سه‌شنبه همین‌که رسیدیم به پارکینگ نه گفتن و گریه رو شروع کرد. دیروز بهتر بود و تا بالا رفتن از پله‌ها گریه نکرد. امروز فقط وقتی تحویل مربی دادمش کمی گریه کرد. در کل مربیهاش از تطابقش راضی هستند . 

من هم اوضاعم بد نیست. دوشنبه و سه‌شنبه بعد از گذاشتن حنا، اشکام در اومد. مادرو پدر شارلت که همکلاسی حناست من رو دم پله‌ها دیدن و کلی دلداری دادن که اولش سخته ولی بچه‌ها زود عادت میکنند. واقعیت اینه که آدم با اینکه میتونه از نظر عقلی و احساسی به نفع بچه و همینطور مادره که بچه بره مهدکودک؛ اما بازهم جدا شدن آسون نیست. با اینکه حنا تقریباً یک سال و نیمش بیشتر نیست، من گاهی دلم برای اون روزهای نوزادی که  یک جغله نوزاد بیشتر نبود و بهش شیر میدادم تنگ میشه. کلاً فرایند بزرگ شدن، فرایند بسیار عجیبیه. یک جورایی در ذاتش رنج نهفته است. میخواهی بچه‌ات بزرگ شه، قد بکشه، بال و پر داشته باشه و تا جایی که میخواد پرواز کنه، و در عین حال هم میخواهی بچه‌ات کنارت باشه که بتونی ازش در مقابل بیرحمی‌ها و سختی‌های زندگی مراقبت کنی. میخوای همینطور کوچک بمونه و دغدغه‌هاش بزرگ نشن.و میدونی که گریزی نیست. میدونی که این پرنده یک روز آشیانه تو رو ترک خواهد کرد و وظیفه تو بعنوان مادر اینه که برای اون روز مهیاش کنی. 

جالب اینه که حالا که حنا مهد میره، من اصولا باید وقت بیشتری برای خودم داشته باشم و تا الان در عمل اینطور نبوده. کلی کار لیست کردم که در این یک ماه باقیمانده انجام بدم. فکر میکردم که هر روز بعد از اینکه حنا رو گذاشتم مهد، میرم یوگا و بعدش درس میخونم و یا کارهام رو انجام میدم. یک لیست بلند بالا از کارهایی هست که باید انجام بدم شامل خونه‌تکونی، سرویس ماشین، گل‌کاری، چاپ و قاب گرفتن عکسها نوشتم. فعلاً که دو هفته گذشته و من تقریبا هیچکار نکردم. تا سرم رو بالا میارم، میبینم ساعت چهار شده و باید برم دنبال حنا. واقعاً یعنی چی. امروز رفتم حساب اینستاگرام و فیسبوک رو غیرفعال کردم که تا یک مدت بتونم روی کارهام تمرکز کنم. مهمترین دغدغه‌ امروزهام همونطور که در پست قبلی نوشتم شغلم هست که البته امروز به یک نتیجه‌هایی رسیدم که باید راجع بهش بنویسم. البته در جهت ثبت در تاریخ و همینطور برای تشویق خودم باید بگم که این دو هفته جرات کردم و با سه نفر از مدیران و همکاران شرکتم  مصاحبه اطلاعاتی داشتم که جالب بود و بازخوردهای خوبی گرفتم و کلی به معلوماتم راجع به شرکت و افراد جدید اضافه شد. کلاً یکی از کارهایی که میخوام بیشتر روش تمرکز کنم همین ارتباط با آدمها و قرار دادن خودم در محیط رشد هست. 

راستی که باورش میشه که من خوش‌خواب هر روز ساعت شش و نیم بیدار شم که غذا و وسایل حنا خانم رو مهیا کنم؟! فکر کنم اگر برم سرکار باید پنج‌ونیم اینها بیدار شم و حنا رو هم یک ربع به هفت اینها بیدار کنم که بتونم یک ربع به هشت بگذارمش مهد و خودم هم هشت سرکار باشم. خدا خودش رحم کنه!

نظرات 2 + ارسال نظر
مهسا بهانه های کوچک خوشبختی چهارشنبه 27 بهمن 1400 ساعت 06:20

من این پست های مربوط به مهد کودک را دو سه بار خوندم برام جالبه بدونم که چه شکلی ممکنه بچه ها واکنش نشون بدن یا مادر چه حالی داشته و کاملا می فهمم که حتی با گذاشتن حنا در مهدکودک هنوز هم وقت کم میاری که همه کارهایت را بکنی . قلبم هم تیر کشید گفتی هم خودت گریه کردی هم بچه... منم فکر کنم پسرم را بگذارم مهد همان جا تو ماشین زار بزنم تا برسم خونه و باز زار بزنم تا از مهد برش دارم. با اینکه فکر اینکه چند ساعتی نباشه و من وقت داشته باشم به زندگی ام برسم خیلی از دور قشنگه و مدام به من چشمک می زنه. ولی خودت هم گفتی به نفع دخترکوچولو هست که بره مهدکودک. اون جا دوست پیدا میکنه کلی مهارت های اجتماعی یاد میگیره و خیلی مزایای دیگه
راستی اینجا تو کالیفورنیا بچه را بایست پاتی ترین کنی بگذاری مهد ـ مجانیـ اونم از سه سالگی و یک جاهایی دو سال و نیمی. بعد میشه گذاشت بچه رو مهد خصوصی که این طرف ها ۵ روز هفته از صبح تا عصر با تخقیق که کردیم از ماهی ۲۵۰۰ دلار شروغ میشه و ....
نمی دونم تو کانادا وضع چیه

چه جالب که مهدکودک مجانی هست. اینجا قیمت مهدکودکها بسته به نوع سرویسی که مهیا میکنن (مثلا اینکه ناهار میدن یا نه) متغیره ولی فکر نکنم به 2500 اینها برسه. دولت یک سری کمکها داره که برای همه است و مهدهای رسمی ازش استفاده میکنن. مثلاً هزینه مهد حنا برای فول تایم (5 روز در هفته-صبح تا عصر) 1400 دلاره که 400 دلارش رو دولت میده. یک سری کمک مالی هم هست که برای استفاده ازشون شرطهایی داره مثلا اینکه مادر شاغل باشه، یا دنبال کار یا در حال درس خوندن و دوره دیدن و همینطور سقف مالی داره. من الان نمیتونم براش اقدام کنم چون سه هفته دیگه بر میگردم سرکار. هنوز هم نمیدونم بخاطر درآمد آیا اصلا بهمون تعلق میگیره یا نه. ممکنه امسال تعلق بگیره چون ما سال 2021 کار نکردم و سطح درآمدمون کمتر بوده ولی بعید میدونم سالهای بعد اصلاً چیزی بهمون بدن.

زری.. شنبه 23 بهمن 1400 ساعت 06:02 http://maneveshteh.blog.ir

آفریییین چقدر خوب حنا راه اومده! عااالیه.
من یادمه دخترم سه ساله بود گذاشتمش مهد، وااااای که تا یکماه همه ی وجودم پر از غصه و بغض بود. خیلی سخت بود از تصور اینکه بچه ام بغض میکنه و گریه میکنه.
در مورد اینکه هنوز نرسیدی به کارهای لیست کرده ات طبیعیه، تا ادم بیاد بفهمه چی به چی شده دو هفته ای طول میکشه.
خوب کاری کردی اکانت ها را دی اکتیو کردی. من هم الان فقط واتساپ روی گوشی ام هست. اون هفته اینستا و لینکدین را غیر فعال کردم.

من هم هنوز واتساپ رو دارم چون بیشتر برای ارتباط با خانواده ازش استفاده میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد