در این چند روزی که ننوشتم، حالم چندان خوب نبوده. بیشتر اوقاتم به خواب یا در تماشای نت‌فلیکس گذشته. شنبه برای شام خونه دوستان ایرانیم مهمونی بودیم. این گروه از قدیمی‌ترین دوستان من هستند که از زمان همسر سابق میشناسمشون. تقریباً همگی ازدواج کردن و حداقل یک یا دو بچه دارن. از وقت گذشتن باهاشون لذت میبرم هر چند احساس میکنم از بعضیهاشون کمی فاصله گرفتم و مثل سابق باهاشون صمیمی نیستم. بودن در میان بچه‌های دوستانم  و دیدنشون هم چندان اذیت کن نیست. یعنی هیچوقت احساس نکردم که بهشون حسودی میکنم. بچه‌ها هم اغلب در اتاق با هم در حال بازی کردن هستند و کلا زیاد نمیبینمشون و اغلب هم خیلی به من نزدیک نیستند. بغیر از پسر کوچکهای دوتا از دوستانم که به نسبت دخترها بهم بیشتر محبت نشون میدن. بخصوص پسر شش-هفت ساله یکی از صمیمی‌ترین دوستانم خیلی با محبته و اگر باهاش حرف بزنی با آدم خوب کنار میاد. شب بعد شام، توی اتاق پشتی با توپ نرم کوچیک باهاش بسکتبال بازی میکردم. وسط بازی رفتم که برای همه چای بریزم. بعد این فسقلک اومده بهم میگه که خاله برای من یک چای میگذاری کنار تا سرد شه. من هم براش یک چای کنار  گذاشتم. بعد از کمی بازی اومد چایش رو خورد و دوید که بره باز هم بازی کنه. بعد از میون راه برگشته، من رو بغل کرده و بوس میکنه و میگه مرسی خاله برای چایی. قلبم کلی پر از عشق و محبت شد. دوستم میگه که ترنج با یک بوس خرت کردها! روز یکشنبه همه با جیسون، پدرش و خانواده برادرش رفتیم یکی از باغهای کریسمس که توش درخت کریسمس میفروشند. یعنی یک باغ ماننده با یک عالمه درخت کریسمس بزرگ و کوچک. بعد میتونی اره برداری و بری درخت کریسمس خودت رو انتخاب کنی و ببری. قیمتش هم متری هست و به نسبت گرونه. ما البته سالهای قبل درخت مصنوعی گذاشتیم ولی امسال فکر کردیم که یک چیز جدید برای خودمون انجام بدیم. بخصوص که بوی درخت طبیعی تو خونه شنیدم خیلی قشنگه. خلاصه که تجربه خوبی بود. مزرعه همینطور جایی داشت که بهش میگن "Petting Zoo" و یک سری حیوونها مثل بز، بزغاله، بره، گاو، اسب، بچه گربه و ... داشت که میتونستی بری نوازش کنی و یا بغل کنی. بچه گربه‌ها که واقعا خیلی خوشگل بودن و تقریباً همه بچه‌ها اونجا جمع بودند و به نوبت بغلشون میکردن. خلاصه که دسته جمعی خیلی خوش گذشت ولی در کل این هم یک فعالیت خانوادگی بود و پر از بچه‌ها. دیدن زنهای باردار و زوجهای جوون با چند تا بچه قد و نیم قد کلاً خیلی آسون نبود برام. نمیدونم چرا ولی وقتی میبینم کسانی که چند تا بچه کوچک دارند و در عین حال باردار هستند یک زخمی به دلم میزنه. حسودی نیست. خوشحالم که خوشبخت هستند ولی فکر میکنم انصاف نیست که کسی چند تا بچه داره و من نتونستم یک بچه هم داشته باشم. بعد از باغ هم همه اومدن خونه ما، پیتزا خوردیم و  چون البته فردا روز مدرسه و کار بود همه زود رفتند. شب جیسون بهم گفت که همسر برادرش تو استخر همسر سابق جیسون رو دیده همراه با پسر کوچیکش. اینجا دیگه قلب من جدی خلید که چرا نتونستم با همسرم یک فرزند داشته باشیم. همیشه فکر میکنم جیسون این شانس رو داشت و داره که با یک نغر جوونتر از من آشنا بشه و ازش بچه داشته باشه. البته جیسون هم همیشه گفته که چنین چیزی نمیخواد و میخواد با من باشه حتی اگر بچه‌ای نداشته باشیم. ولی با وجود این حرف بازهم آسون نیست که احساس گناه، پیری و بی‌کفایتی نکنم. بهرحال. تمام شب رو بیدار موندم و تا شش صبح تو نتفلیکس سریال نگاه کردم. دوشنبه وقت دکتر داشتم که فرمهای برگشت به کارم رو پرکنه. از دکتر خواستم که برام قرص ضدبارداری بنویسه. احتمالا به نظرتون خیلی متضاد بیاد این چیزی که نوشتم با خطهای بالا. اما راستش رو بخواهید فکر میکنم که قرص ضدبارداری بگیرم و این چرخه معیوب رو تموم کنم. 


چرخه معیوب یعنی این امیدی که من هر ماه بعد از دوران تخمک‌گذاری تا زمان پریود دارم. این امید ابلهانه‌ای که شاید این دفعه باردار باشم. مثلا چند روزی هست که قرصهای ضدافسردگی رو قطع کردم چون فکر کردم که هرچند احتمال اینکه باردار باشم کمه، اما بهتره ریسک نکنم و جنین رو در معرض دارو قرار ندم. راستش رو بخواهید دیگه از این وضع خسته‌ام و نمیدونم که چقدر دیگه میتونم اینطوری ادامه بدم. یعنی دیگه نمیتونم در این زندگی معلق و بی‌برنامه زندگی کنم که مدام منتظر وقوع یک اتفاقه که احتمالش کمه و در عین حال امید بهش هست. یعنی بالاخره یک زمانی باید برسه که آدم به خودش بگه بسه. من تلاشم رو کردم و نشد. دیگه خودم رو نمیخوام شکنجه کنم با انتظار. میدونستید که استرس ناباروری معادل استرسی هست که یک فرد مبتلاً به سرطان داره؟ اینه که من به این نتیجه رسید که بسه. کافیه.


خلاصه که بقیه دوشنبه هم به فیلم نگاه کردن و خوردن گذشت. نه شام درست کردم، نه ورزش کردم و نه هیچی. حتی شب که جیسون برگشت هم حوصله نداشتم و باهاش الکی سر چیدن میز شام دعوا کردم. آخرش هم تصمیم گرفتیم که روی مخ هم راه نریم. اون رفت سر موسیقی و من هم فیلم نگاه کردم. 


امروز سه شنبه بهتر بود. هرچند تا ساعت یازده و نیم صبح خوابیدم یعنی چیزی مثل یازده-دوازده ساعت خواب، اما وقتی بیدار شدم تونستم کمی به علت کارهای چند روز گذشته نگاه کنم. فرار عاطفی به نتفلیکس برای برخورد نکردن با همه چیزهایی که این چند روز گذشته آزارم داده بود.غمی که تو دلم بود، احساس از دست دادن و همه چیزهای دیگه.میخواستم ظهر بنویسم اما دوستم زنگ زد و چون روز تعطیلش بود اومد پیشم و کمی با هم وقت گذروندیم. بعد هم رفتیم رستوران و غذا خوردیم. شب با جیسون هاکی نگاه کردیم که تیممون باخت. بعدش باهاش حرف زدم و راجع به قرصهای ضدبارداری هم بهش گفتم.با من موافق بود. خلاصه که به نقطه پایان رسیدم. غمگین هستم ولی حالا وقتش هست که یک مسیر تازه برای زندگیمون انتخاب کنیم. 


تا حد خوبی میدونیم چکار میخواهیم بکنیم که بعدا راجع بهش مینویسم. الان اما خسته‌ام و میخوام بخوابم. 





بیرون داره بارون شدیدی میباره. صدای خوردن قطرات بارون به سقف و جریان آب توی ناودون رو میشه در سکوت خونه به راحتی شنید. من رو مبل راحتی که تو اتاق‌خوابمون گذاشتیم نشستم  که بنویسم. روبروم یک منظره قشنگ از رودخونه، آسمون‌خراشهای اونور آب و پلی هست که دوقسمت شهر رو به هم وصل میکنه. روزهای آفتابی میشه "مانت بیکر" رو در ایالت واشنگتن تو آمریکا دید. اما الان همه چیز در یک هاله از مه و آب محو شده. الان تنها حسرتم اینه که چرا اتاق‌خواب شومینه نداره. سردمه؟ نه چندان. اما فکر میکنم کاش شومینه هم بود-آدم انگار هیچوقت نمیتونه رضایت کامل از چیزی داشته باشه-


روز سه‌شنبه، روز مفیدی بود. یک لیست از کارهایی که باید انجام بدم نوشتم و همه رو انجام دادم. در پایان شب از خودم خوشنود و راضی بودم. روز چهارشنبه اما دیر و با سردرد بیدار شدم. با مشاور یکی از دانشگاههای خصوصی قرار ملاقات داشتم. ملاقات خوبی بود و از دانشگاهشون خوشم اومد. از دانشگاههایی هستند که خیلی روی عدالت اجتماعی و ... تاکید میکنند و از دانشجوهاشون همین انتظار رو دارن. اما هزینه ثبت‌نام خیلی بالاست و توصیه هم نمیکنن که در دوسالی که برای فوق‌لیسانس درس میخونی، کار کنی. این موضوع رو برای من سخت میکنه. البته راه درازی هم در پیش دارم. کار داوطلبانه و گذرندون درسهای پیش‌نیاز. فعلا که تصمیم دارم کار داوطلبانه و درسهای پیش‌نیاز رو شروع کنم. اینطوری میفهمم که این راه اصلاً راه من هست یا نه. 


تصمیم داشتم بعد از ملاقاتم برم کمی پیاده‌روی توی داون‌تاون عزیزم که دلم خیلی براش تنگ شده. ولی خسته بودم و برگشتم خونه. تمام بعد از ظهر هیچ کار مفیدی نکردم. پدر جیسون قرار بود برای شام بیاد خونه ما و هرچند جیسون گفته بود که شام رو از بیرون میگیره، من تصمیم داشتم شام درست کنم. ولی در نهایت انقدر خسته بودم که بهش تکست زدم که نتونستم شام درست کنم و همون بهتر که از بیرون شام بگیره. پدر جیسون از اون نازنین آدمهای دنیاست که همه عاشقش میشن و من ندیدم که کسی دوستش نداشته باشه. با موی سفید، سرخ و سفید و تپل. یک جورهایی شکل بابانوئل‌های توی فیلمها. خیلی معاشرتی هست و با همه بگو و بخند میکنه: توی آسانسور، تو صف فروشگاه، تو رستوران... خلاصه شام خوردیم و پدر جیسون چون خسته بود خیلی زود رفت. من هم بقیه شب رو به استراحت گذروندم. در ضمن عصر پست جاروبرقی رباتم رو آورد. 


دیروز هم دست‌کمی از چهارشنبه نداشت. تنها کار نسبتاً مفیدی که انجام دادم این بود که جاروبرقی رو راه انداختم و طبقه پایین رو جارو کرد. بد نیست ولی حرکتش خیلی رندوم هست. دیدم که ورژنهای جدیدتر این تکنولوژی رو دارن که در یک مسیر حرکت کنن و نقشه خونه رو به حافظه بسپارند. اما مساله اینه که قیمتشون تقریباً دوبرابر اینی هست که من خریدم و نمیدونم که می‌ارزد که برم عوض کنم یا نه. همینطور رفتم پیاده‌روی و پارکی که نزدیک خونه‌مون هست رو کشف کردم. برخلاف انتظارم خیلی پارک قشنگی بود و کلی مجسمه سنگی داشت که خیلی جالب بودند. من سالهای زیادی رو در این محله زندگی کردم و عجیبه که از وجود این پارک بیخبر بودم. جیسون میگه که قبلاً این پارک چندان جای جالبی نبوده و شاید به این خاطر هست که من راجع بهش از کسی نشنیدم. دیروز که من رفتم اما پارک خلوت بود. سه چهار تا پسر نوجوون که معلوم بود از مدرسه جیم زدن، زیر یکی از آلاچیق‎ها نشسته بودن و داشتن موزیک رپ گوش میکردن و میخوندن. اول فکر کردم شاید دارن ماریجوانا میکشند چون یک چیزی مثل قلیون کنارشون بود اما بویی حس نکردم. در دوردست هم یک خانم مسن داشت سگش رو میگردوند. به غیر از اون پارک خلوت بود. بعد از ظهر یک سریال در نت‌فلیکس تموم کردم به اسم "میثومانیاک" که بد نبود. فرانسوی هست با زیرنویس انگلیسی. شب با جیسون یک سریال مستند در نت‌فلیکس نگاه کردیم به اسم "شیطانی در همسایگی" که درباره یک مردمیانسال مهاجر اوکراینی هست که تصور میشه یکی از بی‌رحم‌ترین جلادهای کمپهای نازیها به اسم "ایوان مخوف" بوده. شهروندی آمریکاش به همین دلیل خلع میشه و برای محاکمه به اسرائیل فرستاده میشه. بقیه داستان و اینکه آیا این فرد همون ایوان مخوف هست رو بهتره خودتون نگاه کنید. البته صحنه‌های دلخراشی از کمپهای نازیها و اجساد و ... تو این مستند وجود داره که واقعا درروح و روان آدم سنگینی میکنه. بنابراین اگر در مود خوبی نیستید، بهتره که فعلاً نگاه نکنید. 


امروز هم دیر بیدار شدم. یعنی از ساعت شش‌و‌خرده‌ای همینطور خواب و بیدار در رختخواب گذروندم تا حدود یازده. آیا از اینکه در چند روز گذشته بیشتر وقتم رو فقط به خواب و فیلم دیدن گذروندم پشیمونم و احساس بدی دارم؟ جالبه که نه. برای خودم هم عجیبه چون قبل‌ترها همیشه خودم رو سرزنش میکردم که چرا اینقدر وقت هدر دادم. اما الان احساس بدی ندارم. احساس میکنم به این چندروز نیاز داشتم. یک هفته دیگه باید برگردم سرکار. اصلاً خوشحال نیستم که باید برگردم سرکار ولی چاره‌ای هم نیست. اینه که این چند روز آخر رو میخوام آسون بگیرم و از روزهام لذت ببرم. 


فکر میکنم الان بهتره برم وسایلم رو جمع کنم و برم استارباکس بشینم و کمی روی کارهای دانشگاه رفتن کار کنم. شاید بتونم یکی-دو  کورس آنلاین رو از ژانویه شروع کنم. 

ساعت 1 بعد از ظهره. کنار شومینه نشستم که کمی بنویسم. یک ساعت و خرده‌ای هست که بیدار شدم. دیشب تا پنج‌و‌نیم صبح نشسته بودم و در نت‌فلیکس سریال "The Sinner" رو نگاه میکردم. اگر طرفدار سریالهای با تم جنایت و روانشناسی باشید، سریال خوبیه.دیروز از اون روزهایی بود که جز نت‌فلیکس نگاه کردن کار دیگه‌ای در زندگیم نکردم. بالطبع امروز نادم و پشیمون هستم اما فکر میکنم سرزنش خودم راه به جایی نمیبره. زندگی یک تلاش مستمر برای بهتر شدن هست و شکست و اشتباه جزو جدا نشدنی زندگیه. 

امروز یک جلسه دیگه برای زوج‌درمانی داریم. همه چیز فعلا بین ما خوبه. هرچند شنبه جیسون سرصبحانه گفت که جای مامان و بابا خالیه و من توی دلم خیلی از دستش عصبانی شدم که این چندماه گذشته رو انقدر برام تلخ کرد که یک جورهایی ته دلم هنوز خوشحالم که مامان و بابا رفتند. بهش نگفتم. شاید هم یک قسمت از وجود خودم هست که خوشحاله از تنها بودن. 

تا به امروز این یک هفته‌ای که تنها بودم رو دوست داشتم. تا قبل از این فکر میکردم که اگر یک روزی سرکار نرم، حوصله‌ام خیلی سر بره. ولی واقعیت اینه که الان دیگه اینطور احساسی ندارم. همینطور تا قبل از این فکر میکردم که آدم بی‌سلیقه‌ای هستم و خیلی اهل کارهای خونه و تمیزکاری و ... نیستم. اما الان به این نتیجه رسیدم که بیشتر این امر از خستگی بوده وگرنه روزهایی که خونه بودم و حالم خوب بوده، خونه همیشه تمیز و مرتب بوده. اگر دیروز و امروز رو نادیده بگیریم، روزهای دیگه حتی زودتر از زمانهایی که سرکار میرفتم بیدار شدم و تقریباً خیلی کم وقت در اینترنت و نت‌فلیکس و ... گذروندم. 

راستش رو بخواهید دنبال این هستم که تغییر کار بدم و برم به سمت مشاوره و روان‌شناسی و .... ولی تا جایی که دیدم راه خیلی درازی درپیش دارم. سالهای سال از وقتی که مدرک لیسانسم رو در ایران گرفتم میگذره. باید بدم ریزنمراتم ترجمه بشه و ببینم معدلم برای چه دانشگاهی کافی هست. دانشگاههای خصوصی شانس بهتری دارم ولی هزینه بالایی دارند.دانشگاههای دولتی سخت‌تر هستند. مثلاً باید امتحان GRE بدم و بعد هم  باید صد ساعت سابقه کار دواطلبانه در کارهای مربوطه داشته باشم، مثلاً سابقه کار در پناهگاههای بیخانمانها یا خط جلوگیری از خودکشی و یا چیزهایی از این قبیل. وقتی این حجم کار رو میبینم، نمیدونم آیا باید ادامه بدم یا نه. اگر بخوام بعنوان سایکلوژیست کار کنم باید تا دکترا ادامه بدم. این خودش میشه هفت سال. یعنی بعد پنجاه سالگی. و البته هزینه تمام‌وقت درس خوندن و کار نکردن هم هست. گاهی فکر میکنم عوض اینکار سعی کن چیزی در زمینه کاری خودت یاد بگیری و کارت رو بهتر کنی. ولی خوب بودن در کاری که چندان دوستش ندارم دیگه آیا می‌ارزه؟ 

من میخوام آدم بهتر، شادتر، و امیدوارتری باشم. میخوام برای خودم، اطرافیانم و جامعه مفید باشم. میخوام منشإ خیر و برکت برای مردم باشم. نمیخوام مثل یک انگل زندگی کنم. روزها و شبهام رو به بی‌خبری و در مادیات صرف زندگی کنم. احتیاج دارم که برنامه و هدف داشته باشم و بهشون پایبند باشم. آیا راه زندگی رو میتونم پیدا کنم و بهش پایبند باشم؟ 



درسهایی از مشاوره

استارباکس هستم. اومده بودم یک سری چیزهایی که خریده بودم رو پس بدم، برم به ماشین بنزین بزنم و بعد بیام استارباکس. ولی وقتی رسیدم به مغازه، دیدم کردیت کارتی که باهاش خرید کرده بودم رو جا گذاشتم خونه. البته مغازه نزدیک خونه بود و میتونستم برگردم و کارت رو برگردونم. اما تصمیم گرفتم که فردا اینکار رو انجام بدم و به جاش یک راست بیام استارباکس. البته اینجا خیلی شلوغه و موزیک هم خیلی بلنده. آها، چقدر باحال. همینکه داشتم این کلمات رو تایپ میکردم، مدیر این شعبه اومد و ازم پرسید که تجربه‌ام در اینجا چطور بوده و من هم گفتم که موزیکشون خیلی بلنده و رفتن صداش رو کم کردن. 


مشاوره دیروز خوب بود. البته از خود مشاور چندان خوشم نمیاد چون تقریباً بیشتر اوقات خودش حرف زد و کمتر من صحبت کردم. اما یک سری نکته گفت که یک جورهایی به یادم انداخت که من در درون آدم قویی هستم. مثلاً اینکه تصمیم‌گیری برای من مشکل  هست، چندان عجیب نیست چون از بچگی با مادری بودم که کنترل بزرگی روی زندگیم داشته و تصمیمهای زندگی رو برام گرفته. بنابراین این مهارت از بچگی در من تقویت نشده. همینطور به یک سری نکته از جدایی از همسر اولم اشاره کرد و اینکه تصمیم بزرگی بوده که علی‌رغم همه مسایل شخصی، مالی و ... تونستم اون چیزی که برای خودم مهم بوده انجام بده. یک جورهایی انگار این یک تولد دوباره برای من بوده. درسته که گاهی در نظرم من بعد از جدایی، اشتباهاتی هم مرتکب شدم اما بعد از صحبتهای اون که به عقب نگاه میکنم، فکر میکنم اونها همشون یک مراحل یادگیری برای شناخت خودم بودن. دسته‌ای از آدمها هستند که امکان داشتند که اشتباهات زندگیشون رو در دوران تین ایجری و بیست‌سالگی انجام بدن. برای من این امر به سی‌سالگی موکول شد. زندگی برای هرکسی متفاوته و شاید خوب میبود اگر این امکان رو داشتم که در بیست‌سالگی چیزها رو تجربه کنم. اما خوب، نشده و دیگه کاریش نمیشه کرد. 


مشاور همینطور به نقش جیسون در زندگی من اشاره کرد. اولین دیداری که باهم داشتیم در کوهنوردی و صحبتهایی که کردیم و ارتباط آنیی که بین ما برقرار شده. اون احساس گرم و نادر پذیرفته شدن و دوست‌داشته شدن برای همون کسی که هستیم. یک جورهایی چشم من رو به روی این واقعیت که جیسون در زندگی در واقع پشتیبان منه و اینجاست که من صدای درونم رو پیدا کنم باز کرد. واقعیت اینه که جیسون داره تلاشش رو جهت پیشرفت من میکنه، پشتیبان من در تصمیم‌گیریهاست. مثلاً همین دوماهی که سرکار نرفتم و حقوقم کم شده-با وجود زیاد شدن هزینه‌های خونه و ..-  به هیچ عنوان اعتراضی نکرده و هر وقت صحبتش پیش اومده بهم میگه تا هر وقتی که احتیاج داری، مرخصی بگیر. همه اینها چیزهایی هست که باید قدرش رو بدونم. البته که جیسون فرشته نیست و عیبهایی هم داره. ولی در کل، واقعاً کسی هست که اگر بخوام همین امروز کارم رو رها کنم و مثلاً برای دانشگاه ثبت‌نام کنم، مشوق من خواهد بود. اینکه بهم باور داره و دوستم داره و کنارم هست باید یادم باشه. 


در کل مشاوره دیروز به من کمک کرد دو نکته مهم رو تشخیص بدم: یکی دوست داشتن خودم و اعتماد به تواناییها و قدرتی که میدونم درونم هست و میتونه با سخت‌ترین شرایط کنار بیاد و بهترشون کنه. دوم وجود یک پشتیبان مهم در زندگیم که من رو بخاطر خودم دوست داره و میخواد که من بدرخشم و قوی باشم. 

دومین روز از مرخصی هاست که تنها هستم و چندان هم بد نبوده. دیروز ساعت 8 بیدار شدم و روتین روزانه ام رو انجام دادم. حتی کمی ورزش هم کردم. برای صبحانه املت تخم‌مرغ و پنیر خوردم بدون نون. بعد هم کمی فایلهام رو مرتب کردم و رسیدهای دکترها رو به شرکت بیمه فرستادم. بعد هم رفتم دنبال دخترخاله‌ام و نوزاد چهارماهه‌اش و با هم رفتیم دور دریاچه قدم زدیم. بچه دخترخاله‌ام رو خیلی دوست دارم. دخترخاله‌ام خیلی راحته و از اون مادرهای استرسی نیست. به همین جهت راحت میتونم بچه‌اش رو بگیرم و مثلا شیر بدم، یا لباسش رو عوض کنم.  بوی بچه خیلی بوی قشنگیه. بوی شیر آمیخته با لوسیونی که به تنش میزنم و بوی آرامش و معصومیت. گاهی دلم میخواد که کاش بچه خودم بود. میتونستم خیلی دوستش داشته باشم و شاید میتونستم مادر خوبی باشم. اما بهرحال گذشته. شاید باید اجتناب کنم از دیدن کسانی که بچه  کوچک دارند. اینطوری کمتر حسرت میکشم و البته کمتر غمگین میشم. بعد از پیاده‌روی رفتم خرید و کمی برای خونه خرید کردم. عصر که رسیدم خیلی خسته بودم و تقریباً بعد از جابجایی خریدها کار زیادی انجام ندادم. سرم هم خیلی درد میکرد. عصر با جیسون کمی حرف زدیم. شام آماده نکرده بودم. فقط کته گذاشتم و با خورشتی که از چند روز قبل مونده بود خوردیم. در حین شام  هاکی نگاه کردیم که تیممون (Canckus) باخت. بعد هم یک برنامه طنز سیاسی نگاه کردیم. بعد از شام جیسون رفت که یک سری کارهای شخصی انجام بده. من هم تصمیم گرفتم که در نت‌فلیکس فیلم مستند ببینم. نمیدونم این فکر بکر از کجا به ذهنم رسید که خوبه مستند "End Game"رو نگاه کنم. این مستند درباره کسانی هست که در آخرهای زندگیشون هستند و چطور میتونن باهاشون کنار بیان. با توجه به روحیه‌ام اصولاً نباید نگاه میکردم. اما فکر کردم شاید دیدن کسانی که به مرگ نزدیک هستند حس خواستن به زنده موندن رو در من تقویت کنه. یکی از اصلی‌ترین شخصیتهای این مستند، یک خانم ایرانی بود به اسم میترا که سرطان داشت و چندان وقتی برای زنده موندن نداشت. مادرش و همسرش هم بودن و یک پسر هشت-نه ساله. راستش رو بخواهید اونقدر حس خانواده ایرانیش به من نزدیک بود که نمیتونستم باهاش هم‌ذات پنداری نکنم. در انتخاب بین موندن در بیمارستان و به مداوا ادامه دادن، رفتن به هاسپس یا در خونه مردن. خانواده‌اش نمیتونستند تصمیم بگیرند که چکار کنند. واضحه که کلی گریه کردم. به جیسون گفتم اگر یک روزی من در این شرایط بودم من رو به هاسپس ببرن. نمیدونم. شاید هم مردن در خونه بهتر باشه. اگر آدم بچه کوچیک نداشته باشه، احتمالا مردن در خونه خود آدم بهتر باشه. فکر میکنم یکی از مهمترین کارهایی که آدم باید- تا زنده است و هوش و حواسش به جاست-  انجام بده اینه که تکلیف بازماندگانش رو برای بعد از مرگ یا مرگ مغزی یا بیماریهای لاعلاج روشن کنه. اینکه مثلا میخواد رو لایف ساپورت بمونه، میخواد اعضای بدنش اهدا بشن یا، میخواد مرگ از روی ترحم (یوتانشیا) روش انجام بشه. حتی خوبه که بازماندگان آدم بدونن که قراره با جسد آدم چه کاری بکنن.


بگذریم. این نوشته زیادی تلخ شد انگار. امروز دیر بیدار شدم. یعنی کلاً شبها خوب نمیخوابم. چندین و چند بار بیدار میشم. البته تو جام دراز میکشم و در نهایت خوابم میبره ولی در کل خواب با کیفیتی نیست. وقتی بیدار شدم تا حدی دپرس بودم و استرس داشتم. نمیخواستم کاری انجام بدم اما خودم رو مجبور کردم که روتین صبحگاهی رو به پایان ببرم. بعد بیست دقیقه ای یوگا کردم و دوش گرفتم که حالم رو بهتر کرد. موهام کلاً وضعیت خوبی ندارن و حتماً باید بعد از دوش گرفتن اتوشون کنم وگرنه وز میکنن و میرن هوا. دارم فکر میکنم ببرم کراتینه کنم. مساله اینه که دلم نمیخواد موهام همیشه لخت و صاف باشند، دوست دارم موهام سالم و مواج باشن. اما در حال حاضر ممکن نیست. اگر بخوام در وقت ‌صرفه‌جویی کنم، چاره‌ای جز کراتینه کردن ندارم که البته بهتر از صاف کردن ژاپنی هست. امروز برای صبحانه خودم و جیسون یک سری کیک تخم‌مرغ مثل "egg bite"های استارباکس درست کردم. اینکار خیلی خوبه و همیشه یک غذای سالم هست که آدم اول صبح که عجله داره بخوره. الان هم وقت مشاوره دارم و باید یواش یواش برم آماده بشم. 


اومده بودم اینجا که درباره تنها در خونه موندن و احساسم راجع به مرخصی از کار بگم، اما انگار از مسیر منحرف شدم. پست بعد شاید درباره‌اش نوشتم.