فرودگاه پیرسون تورنتو هستیم. منتظر پرواز به ونکوور. هوا تا حدی طوفانیه  و پروازها تاخیر دارند. چند روز زندگی در هلیفکس خوب بود. برای اولین بار احساس کردم که کانادا کشور سفید هاست. ونکوور انقدر جمعیت مهاجرها بالاست که آدم احساس نمیکنه که بیشتر جمعیت کانادا سفید پوست هستند. ولی هلیفکس بیشتر مردم سفید پوست بودند و البته جمعیت سیاه پوست هم بیشتر از ونکوور بود ولی کلا مهاجر زیادی دیده نمیشد. هلیفکس به نسبت نقلی تر و جمع و جورتر بود. هنوز نمیدونم آیا انقدر از شهرش خوشم اومده باشه که بخوام اونجا زندگی کنم ولی بدم هم نیومد. 


این یادداشت رو از هلیفکس مینویسم. همسر چند روز مسافرت کاری داشت و  من هم باهاش اومدم اینجا. الان هم در لابی هتل نشستم که کمی به زندگی و اینکه واقعا چکار میخوام بکنم، فکر کنم. از وقتی که ننوشتم چه ها که بر من نگذشته. از جمله یک دعوای سخت با همسر در مورد مادر و پدرم و بودنشون در خونه ما. الان البته رابطه ما خیلی بهتر شده ولی یک سری مسایل اساسی هست که باید بابتش بریم مشاوره. من جیسون رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. اما عصبانیتش که بیشتر از اضطراب نشات میگیره، خیلی اذیت کننده است. میدونم که خودش هم میدونه و سعی میکنه روش کار کنه، اما آیا کافی هست؟ 


از وقتی قرصها رو شروع کردم موفق شدم تقریبا دو تا کتاب بخونم و این برای من یک موفقیت محسوب میشه چون واقعاً مدتها بود که نتونسته بودم چیزی رو طولانی مدت بخونم. فکر میکنم یک نشانه بارز افسردگی همین بود. 


مشاوری که رفتم بهم توصیه کرده با خودم مهربون باشم. فقط همین. با خودم مهربون باشم. من هم دلم میخواد با خودم مهربون باشم. اما گاهی سخته. مثلاً امروز که ساعت 10 از خواب بیدار شدم. اما فکرش رو که میکنم که 10 اینجا مثل ساعت 6 ونکوور هست و بنابراین اصلاً  دیر بیدار نشدم. بعد هم در تعطیلات  هستم و آدم قراره در تعطیلات استراحت کنه دیگه. بیرون هم امروز حسابی بادی هست. 


چند هفته بیشتر به پایان مرخصی استعلاجی من باقی نمونده. راستش اصلا دلم نمیخواد برگردم سرکار اما چاره دیگه ای هم ندارم. فکر میکردم که در این چند هفته بتونم یک راه تازه برای زندگیم پیدا کنم اما الان که فکرش رو میکنم توقع بی جایی بود. هیچ مشکلی  در مدت چند هفته حل نمیشه. این چند هفته فقط برای این بود که من بهتر بشم پس باید تمرکزم روی این امر باشه. فقط و فقط بهتر شدن. و من دارم این کار رو میکنم. شاید به تدریج. ولی دارم این کار رو میکنم. 


اون دختر شادی که میخوام باشم دور از دسترس نیست. فکر میکنم شاید بعد از رفتن مامان و بابا بریم یک گربه بیاریم. وقتی گربه پدر جیسون رو چند هفته ای که مسافرت بود پیش ما بود، من خیلی خوشحال و آروم بودم. بودنش خیلی آرامش بخش بود. گربه ها احتیاج چندانی به مراقبت هم ندارن بنابراین برای من آپشن خوبی هستند. 


من باید مشکلم با مادرم رو هم حل کنم. مادری که هیچوقت از من راضی نیست. مادری که وقتی من از رفتن پیش روان پزشک حرف میزنم ، میگه که اونها خودشون دیوونه تر از همه هستند و فکر میکنه من هیچ مشکلی ندارم و نباید قرص ضد افسردگی بخودم و فقط باید یک دفعه تبدیل بشم به یک دختر شاد و موفق سر زنده. مادری که نمیدونم چطوری باید خوشحالش کنم. یا شاید هم میدونم اما گاهی توانایی هام برای خوشحال کردنش ته میکشه. 


 من باید مشکلاتم رو با خودم هم حل کنم. مهمترین چیزی که باید روش کار کنم این هست که من بجای حل کردم مشکلات و مسایلم سعی میکنم که از اونها دوری کنم و ساده از کنارشون بگذرم چیزی که بهش میگن "Avoidance" . مثلا خودم رو غرق دیدن فیلم و سریال میکنم یا خرید میکنم. اما برای خوب زندگی کردن باید یک سری از کارها رو انجام بدم. مثلا صحبت با مامان که همش ازش طفره میرم.  شاید باید براش نامه بنویسم. شاید نامه نوشتن آسونتر باشه. 


راستی دخترخاله ام و همسرش و بچه دوماهه اش هم چند روز قبل به کانادا مهاجرت کردن. من خیلی خوشحالم. بچه اش فوق العاده دوست داشتنی هست و من محبت زیادی تو قلبم نسبت بهش احساس میکنم. شاید چون یکی از دختر خاله های محبوب منه، بچه اش رو هم اینقدر دوست دارم. شاید هم شخصیت خود بچه دو ماهه است که اینقدر وجودش رو دوست داشتنی میکنه. 


نمیدونم چرا، ولی اوایل کرخصی استعلاجی، گاهی عذاب وجدان میگرفتم. بخصوص وقتهایی که حالم بهتربود. عذاب وجدان میگرفتم که همکارهام رو دست تنها گذاشتم و ... اما تازگی ها به این احساس چیره شدم. گاهی آدم لازم داره که مکث کنه و نفسی تازه کنه. من هم برای سلامت روانم احتیاج داشتم که مدتی از استرس دور باشم. شاید بخاطر مشکلات و ... کاملا اینطور نشد اما باز هم یک بار عظیم سر کار رفتن، مسوولیت داشتن و بدتر از اون تظاهر به خوب بودن از دوشم برداشته شد. 




امروز روز نسبتا خوبی بود. صبح ساعت 9:15 از خواب بیدار شدم و تا حد زیادی کسل و خواب آلود بودم. اما هرطور که بود خودم رو از رختخواب کشیدم بیرون. پرده ها رو کنار زدم، پنجره رو باز کردم و کمی نرمش کردم. طوری که تقریباً عرقم در اومد و ضربان قلبم کمی بیشتر شد. بعد از صبحانه بالاخره مامان و بابا رو بردم که عکس برای کارت بیمه بگیرن و از اونجا هم رفتیم خرید و بعد هم در تیم هورتونز ناهار خوردیم. تقریباً ساعت 4 برگشتیم خونه. بعد از جابجایی خریدها با بابا رفتیم به مرکز تفریحات اینجا تا برنامه کلاسهای مختلف رو بگیریم. عصر تقریبا" خوندن کتاب چگونه عادتهای بد خودمان رو تغییر بدهیم رو تمام کردم. چیزهای نسبتا خوبی از کتاب یاد گرفتم. البته باید شروع کنم به ثبت وقایع اونطوری که کتاب میخواد اما میخوام الان افکار و برداشتهای خودم رو بنویسم: 

1- به نظر دیگران راجع به اینکه چقدر و در چه مدت باید تغییر کنم اهمیت نخواهم داد. 

2- اهدافی که برای تغییر تعیین میکنم باید بر اساس گذشته خودم و توانایی های خودم باشه نه اون چیزی که انتظار میره و کاری که کس دیگری انجام داده. 

3- باید مسوولیت افکار و اعمالم رو بپذیرم. 

4- میخواهم با افراد مختلف رو راست باشم و افکار و نظراتم رو مستقیم بیان کنم هرچند که منتهی به دلخوری بشه. 

5- باید سعی کنم ترسها و توقعاتم رو مدیریت کنم. 

مهمتر از همه اینکه: من موجود تنبلی نیستم. فقط عادت کردم به تنبل بودن و یکجا نشستن و کارها رو عقب انداختن. و این فقط و فقط یک عادته مثل همه عادتهای دیگه. و عادت رو میشه تغییر داد. من توانایی و خواست و اراده این رو دارم که زندگیم رو بهتر کنم. 


شب هم قبل از خواب کمی ورزش کردم و بعد با همسر کمی حرف زدیم. 


برای چند روز آینده باید کلی کار انجام بدم. از جمله اینکه باید کارهای بیمه مامان و بابا رو تکمیل کنم. اگر بتونم این کار رو فردا صبح انجام بدم؛ فردا بعد از ظهر به خودم جایزه میدم که برم ناخنهای دست و پام رو مانیکور کنم. 


یادداشتهای قبلی رو نمیخوام بخونم. از وقتی که یادداشت قبلی رو نوشتم، چند روزی گذشته. در این فاصله رفتم دکتر و برام برای 4-6 هفته مرخصی نوشته. به محل کارم و همکارهام اطلاع دادم و از فردا سر کار نمیرم. در ضمن دکتر برام قرص ضد افسردگی هم نوشته که از همون پنجشنبه شروع کردم. اوایل مصرف قرص ها خیلی بده. روز اول حالت تهوع داشتم و احساس میکردم که صورتم رو نمیتونم حس کنم. الان بهترم. حالت تهوع ندارم و حسهام هم بهتر هست. البته خوابم هنوز منقطع و سبک هست و حس اضطراب دارم. کمی هم نگران سر کارم هستم. اما مهمترین چیز این هست که واقعا لازم دارم که یک مدتی به خودم استراحت بدم. بنابراین باید نگرانی رو بگذارم کنار و به اینکه چطور میتونم اوضاع رو بهتر کنم فکر کنم و برنامه ریزی کنم که این مدتی که دارم به خوبی بگذره. 


روز شنبه روز بدی نبود. صبح زود بیدار شدیم و با همسر رفتیم پیاده روی. این واقعه برای ما یک چیزی در حد معجزه بود که روز تعطیل زود بیدار بشیم. شب خونه دوستم مهمان بودیم و همسر با دوستش قرار داشت. دیدن دوستان قدیمی خوب بود. پسر کوچک یکی از دوستانم خیلی بامزه است. دیدن بچه ها دلم رو خیلی غمگین نکرد. فقط فکر کردم برخلاف افکارم من میتونستم مادر خوبی باشم جدا من میتونستم مادر خوبی باشم. اما گذشت. 


دلم میخواد بدون اینکه دلم پر از یک حجم غم و درد بشه بتونم زنهای باردار و زنهای بارور رو ببینم. دلم میخواد انقدر عصبانی نباشم وقتی زنی رو میبینم با چند تا بچه در کنار و یک بچه در شکم. میخوام این حجم غم تموم بشه. 

کاش میمردم

مامان بالا داره اتاق ما رو مرتب میکنه. من اینجا نشستم و مثلاً دارم کار میکنم و چیزی که تو ذهنمه اینه که کاش میمردم.