ساعت سه روز یکشنبه است. همسر با داییش رفتن پیاده‌روی. من اما خسته بودم و موندم خونه که کمی استراحت کنم و بنویسم. چند روز گذشته سرم خیلی شلوغ بود. روز سه‌شنبه بخاطر کریسمس دو ساعت زودتر از کار اومدم بیرون. کمی خرید کردم، خونه رو مرتب کردم و چون شب دایی همسر از فلوریدا میومد، برای شام لوبیاپلو و سوپ درست کردم. یک کیک هم پختم. بعد از اومدن داییش تا دیروقت بیدار بودیم و مشغول حرف زدن از گوشه و کنار. 

چهارشنبه نسبتاً دیر از خواب بیدار شدیم. همسر صبحانه درست کرد. من هم برای شب که خونه دوستم برای پات‌لاک کریسمس پارتی غذا درست کردم و کیک. بعد از اون هدیه رد و بدل کردیم. همسر برامون بلیط گرفته که بریم "Bill Maher" رو در ونکوور ببینیم که کلی خوشحالم کرد. همینطور یک فیت‌‌بیت کادو گرفتم که خیلی وقت بود میخواستم. من برامون بلیط کنسرت یکی از گروههای مورد علاقه همسر رو گرفتم و همینطور یک دستگاه برای استودیو موزیک همسر که برای کار ادیت کردن موسیقی به دردش میخوره. دایی هم برای همسر ساعت گرفته بود و برای من یک زنجیر و مدال خوشگل. بعد از ناهار ما اول رفتیم دیدن پدر و برادر کوچیک همسر. پدر جیسون خبر نداشت که داییش اومده و چون قرار بود که سر تولد بابای جیسون با حضورش شوهر خواهرش رو سورپرایز کنه، بنابراین دایی جیسون با ما نیومد. بعد برگشتیم خونه، دایی رو برداشتیم و رفتیم مهمونی کریسمس خونه دوستم سارا که خیلی خوش گذشت. یک گروه بزرگ از ملیتهای مختلف و آدمهای جالب. 

روز پنجشنبه  دایی جیسون گفت که اگر تا شنبه بخواد صبر کنه که پدرش رو روز تولد سورپرایز کنه، وقت زیادی برای با هم بودن نخواهند داشت. بنابراین قرار شد پدر جیسون رو  همون روز بابت اومدن داییش سورپرایز کنیم. برنامه این شد که برادر جیسون و خانواده‌اش و پدرش برای پیتزا و هاکی تماشا کردن شب بیان خونه ما و  دایی جیسون در نقش تحویل دهنده پیتزا بیاد در خونه ما و ما همون لحظه یه بهانه پیدا کنیم که پدر چیسون در رو باز کنه و داییش سر مقدار انعام با باباش دعوا کنه. صبح جیسون با داییش  برای خریدن وسایل برای گریم کردن دایی جیسون رفتند بیرون. من هم تولد دخترخاله‌ام بود و با خانواده خودم برنامه برانچ داشتیم. بعد از ظهر دوباره کمی خونه مرتب کردیم و سالاد و ...درست کردیم. عصر برادر و ... اومدن و دایی جیسون بیرون منتظر ما بود که خبر بدیم که بره پیتزا بگیره و بیاد. خلاصه که یک سورپرایز عالی برای پدر شوهرم  درست شد. درست وقتی داییش زنگ زد من و جیسون مشغول چیدن میز بودیم. جیسون به باباش گفت که کردیت کارت روی میزه و اگر امکان داره پیتزاها رو تحویل بگیره و پولش رو بده. دایی جیسون هم با ریش و کلاه و لهجه اوکراینی گفت پیتزا آورده و وقتی پدرش خواست پول بده گفت که فقط نقدی قبول میکنه و همینطور یک انعام بزرگ باید بهش بدیم چون سال نوست و باید برای همسرش پیراهن نو بخره. همه اینها هم با دوربین داشت ثبت میشد. بابای جیسون کلی شوک شده بود و همش میگفت که چرا این تحویل دهنده داره داد و بیداد میکنه. خلاصه بعد از چند دقیقه بحث و ... بالاخره دایی هویتش رو رو کرد و کلی خندیدیم و شب خوبی داشتیم. 

روز جمعه، روز پرکاری بود. خوشبختانه هم من و هم جیسون آف بودیم. اول آقایی که قرار بود ساعت دو بعد از ظهر بیاد و دستگاه ایمنی خونه ما رو نصب کنه، ساعت هشت صبح پیداش شد که ما همگی خواب بودیم. جیسون کلی عصبانی شد و گفت که نصاب بره و ساعت دو طبق قرار برگرده. البته تا حد زیادی حق داشت چون ما طبقه پایین مستاجر داریم و نمیتونیم بدون قرار قبلی وارد سوییت بشیم. این بود که مرد بیچاره رو بیرون کردیم.  دایی جیسون با دوستانش قرار داشت و رفت بیرون. ما هم برای تولد پدر جیسون خرید کردیم. البته من قبلش لیست نوشته بودم و کل خریدمون دو ساعت و نیم بیشتر طول نکشید. ساعت دو نصاب اومد و کارهای دستگاه ایمنی رو انجام داد. اینطوری خیالمون خیلی راحتتره. تو طبقه اول که هال و نشیمن هست و همینطور تو اتاق خواب سنسور حرکتی داریم و همه پنجره‌ها و درها هم سنسور دارن که به مرکز شرکت وصله و اگر دزدی وارد بشه، به پلیس زنگ میزنن و همینطور روی موبایلهامون پیام میاد. بعد از رفتن نصاب من تقریباً همه عصر مشغول جابجا کردن خریدها و پخت و پز بودم. خورش فسنجون با کوفته قلقلی رو پختم و گوشتهای بیف استراگانوف رو خرد و سرخ کردم. همینطور پیازها و قارچها رو برای روز بعد شستم و خرد کردم. برای شام هم کته و کباب تاوه درست کردم. دایی جیسون برامون مراسم شبات انجام داد. کلی بحث جالب راجع به دین و باور و کاربرد دین و رسوم و آداب داشتیم. دایی جیسون با اینکه ربای هست اما خیلی معتدل هست و آدمی نیست که بخواد کسی رو وادار به تحمیل عقیده‌اش بکنه. کلی نکته راجع به یهودیت یاد گرفتم که برام جالب بود.

روز شنبه از ساعت هفت صبح بیدار بودم و مشغول پخت و پز. جیسون هم وظیفه گرفتن کیک و تمیز کردن خونه رو به عهده داشت. مهمانها دقیقا سرساعت پنج عصر اومدن که برای من که به مهمونیهای ایرانی عادت دارم خیلی عجیب بود. خودم خیلی با عجله حاضر شدم و وقت نکردم موهام رو اتو کنم. این بود که فقط از پشت دم اسبی بستمشون. پدر جیسون فکر میکرد که قراره بیاد ما رو برداره و چهار نفری بریم رستوران برای تولدش. قیافه‌اش در هنگام مواجه شدن با اون همه آدم خیلی دیدنی بود. دو تا از برادرهاش و همسراشون از شهرهای دورتر (تقریباً چهارساعت رانندگی) اومده بودند. شب خوبی بود و تعریف از خود نباشه غذاها خوشمزه از آب در اومده بود و همه لذت بردند و تقریباً چیزی روی میز نموند. بعد از شام و کیک من خیلی خسته بودم و از اونجایی که مهمونی زود شروع شده بود، انتظار داشتم مهمونها حدودهای ده شب خداحافظی کنند. ولی تقریباً وقتی آخرین مهمون رو راه انداختیم ساعت دو صبح بود و من از پا درد داشتم میمردم. آخر شب دو تا ادویل خوردم و خوابیدم. 

امروز یکشنبه خیلی آسونتر بود ولی من بینهایت خسته هستم. صبح به تمیزکاری و ... گذشت. وقتی نوشتن این پست رو شروع کردم؛ ساعت سه بود و کارها انجام شده بود و جاروبرقی روبات داشت خونه رو جارو میکرد. الان ساعت تقریباً نه شبه. شام دایی جیسون برای شام مهمونمون کرد رستوران. فرداروز کاریه و من هم تصمیم دارم زود بخوابم. دایی جیسون فردا صبح زود پرواز داره و رفته بخوابه. ما داریم هاکی نگاه میکنیم و تیممون چهار بر یک جلوست. بیست دقیقه از بازی باقی مونده. 


خلاصه که تعطیلات پنج روزه مثل برق و باد گذشت. خستگی توام با رضایت دارم برای برگزاری تولد هفتادسالگی پدر جیسون که مثل پدر خودم دوستش دارم. اما باز هم از دست خودم عصبانی هستم که چرا کارهای خودم رو انجام ندادم. اگر بخوام در زندگی جدی باشم باید برای کارهای درس و کارم اولویت قائل باشم. 

امروز خیلی کم انرژی و خسته بودم سرکار. یک قسمتش حتماً بخاطر سرماخوردگی بود و چند شب گذشته‌ای که خوب نخوابیده بودم. هرچند تقریباً دیشب قرص سرماخوردگی مخصوص شب کاملاً بیهوشم کرده بود و تا صبح یکراست خوابیدم. سرکار خوب بود. صورتم خیلی قرمز بود اما همکارانم تقریباً هیچی درباره قرمزی صورتم و اینکه چرا اینطور شدم نپرسید. جالبه که در دفترمون خیلی‌ها رو میبینم که باهاشون مراوده مستقیم ندارم اما از من میپرسند که خیلی وقته ندیدیمت؟ یا یه مدت نبودی؟ من هم میگم آره. یک چند وقتی مرخصی بودم. سوال بعدی همیشه راجع به اینه که جایی رفته بودی؟ و من هم اغلب میگم نه. اینجا باید از یک سری چیزها مراقبت میکردم. روزهای اول سرکار برگشتنم بد نبوده ولی فکر میکنم چند روز یا هفته دیگه بیشتر طول نخواهد کشید که این محل همه انرژی و زندگی من رو ببلعه. 

از خودم ناراحتم که کارهای مربوط با ثبت‌‌نام رشته روانپزشکی رو هنوز شروع نکردم. همینطور کارهای مربوط به کار دواطلبانه. چند روز آینده هم خیلی کار خواهیم داشت. هم دایی جیسون از آمریکا میاد پیشمون و هم تولد پدر جیسون هست که سی - چهل نفری از خانواده جیسون رو برای شام دعوت کردیم خونمون. با این وجود باید وقت بگذارم که این کارها رو انجام بدم. گاهی از خودم عصبانی میشم که چرا اولویتهام رو اینقدر به تعویق میندازم و چرا همه برنامه‌های شخصیم رو بخاطر برنامه‌های دیگران عوض میکنم. مثلاً باید روز شنبه میموندم خونه و کارهام رو انجام میدادم یا دیشب بعد از برنامه پارک خداحافظی میکردم و میومدیم خونه تا من به کارهام برسم. 


یک نکته شرم‌‌آور راجع به من اینه که تا همین چند وقت پیش من از اینکه سرما بخورم و مریض باشم خوشم میومد. نمیدونم. شاید دنبال ترحم دیگران بودم. شاید هم اینطوری دلم برای خودم میسوخت و علتی برای کاری نکردن داشتم. اما این دفعه برخوردم با سرماخوردگی جور دیگری بوده. کلاً سعی کردم از خودم مراقبت کنم که سریعتر خوب بشم. هرچند استراحت زیادی نداشتم اما درعوض از ویتامین سی و پروبیوتیک و قرصهای سرماخوردگی و آب‌نمک قرقره کردن کم نگذاشتم. نمیدونم چی باعث این تغییر رفتار شده. شاید آدم مسوول‌پذیرتری شدم. شاید به این نتیجه رسیدم که میشه سالم بود و از زندگی لذت برد. شاید هم دیگه دلم نمیخواد کسی دلش برام بسوزه. 


راستی این روزها تیممون خیلی خوب بازی میکنه. دوتا بازی گذشته رو بردن. بازی امروز هم خیلی خوب بود. 


چند روزی میشه که ننوشتم. این ویکند هزار و یک کار گذاشته بودم که انجام بدم که هیچکدوم انجام نشد اما در عوض کلی ارتباط با دوستان و فامیل داشتیم. البته حسابی هم سرما خوردم و حالم هم چندان خوب نبوده. البته علی‌رغم همه سرماخوردگی باز هم به یوگا ادامه دادم خیلی جالبه که در ضمیر ناخودآگاه من یک چیزی هست که هر وقت ورزش شروع میکنم بلافاصله یک بلایی (اغلب به شکل سرماخوردگی) بهم نازل میکنه که دست از ورزش بکشم. این چیزی که می گم کاملاً جدیه. یعنی همین که من دویدن یا یوگا یا هرورزش بیشتر از نیم ساعتی رو شروع میکنم فرداش سرماخورده و نالان تو رختخوابم. البته این دفعه به سرماخوردگی چندان بها ندادم و به ورزشم ادامه دادم.

ایام کریسمس رو دوست دارم. درختمون امسال خیلی قشنگ شده. بیرون خونه هم از این لیزرهای چند رنگ گذاشتیم که کلی دیوار خونه رو سبز و قرمز کرده. دیشب خودم هم ناخن دستهام رو قرمز رنگ زدم و فقط انگشت چهارم رو سبز کردم که کریسمسی بشم. شبها با همسر رام و اگ ناگ میخوریم و فیلم نگاه میکنیم. امروز هم دو سری مهمون داشتیم. برای ناهار فامیل من اومدن و بعد عصر با دوستان جیسون رفتیم چراغونی کریسمس رو در یکی از پارکها نگاه کردیم و بعد هم اومدیم خونه ما و نشستیم به حرف زدن. برای یلدا هم خونه دختر خاله‌ام مهمون بودیم که خیلی خوش گذشت. 


در ضمن امروز صورتم رو مایکرو نیدلینگ کردم و صورتم الان مثل لبو سرخ شده. دفعات قبل سرخی صورتم خیلی کمتر از این بود ولی این دفعه بیشتر سرخ شدم و سوزش داشتم که چون از قدیم گفتند بکش و خوشگلم کن، احتمالا یعنی بهتر اثر کرده. 


راستش خیلی دلم میخواد بیشتر بنویسم ولی خسته‌‌ام و میخوام سعی کنم بخوابم. فردا باید پاشم و دوش بگیرم چون دوروز گذشته همش کلاه سرم بوده موقع خواب و همه موهام چسبیده کف سرم. 


دیروز برگشتم سرکار. همه چیز تقریباً خوب بود. کمی چیدمان کیوبیکالهامون رو عوض کردند. کیوبیکال من کمی بزرگتر شده و جاش هم بهتر شده. قبلاً یکی از همکارام کنارم مینشست و بینمون فاصله‌ای نبود اما الان وسطمون یک دیوارک هست. نفر بعدی هم با یک ستون از هم جدا میشه بنابراین الان یک گوشه دنج و آروم برای خودم دارم. هنوز مدیرم البته دید کامل روی کامپیوترم داره ولی چندان مهم نیست. تقریباً خوب تونستم هشت ساعت کاری رو دوام بیارم. فقط گردنم خیلی درد گرفت که احتمالاً بخاطر بد نشستن هست. تقریباً آخر وقت یکی از همکارهام گفت که همکار دیگه ما شش ماهه بارداره. البته که براش خوشحال بودم اما ته دلم خیلی غمگین شدم. قلمبه‌گی شکمش محسوس بود. اگر جنین من هم مونده بود، من هم همین حدود میبودم. بعد دچار شک شدم. آیا تصمیم درستی بود گرفتن قرصهای ضد بارداری؟ بعد فکر کردم به گرفتن تخمک اهدایی. اگر تخمک اهدایی بگیرم شانس بارداری کلی افزایش پیدا میکنه. همه دیشب مشغول گشتن در سایتهای اهدای تخمک بودم. کار آسونی نیست انتخاب اهداکننده. کلی از کسانی که از پروفایلشون خوشم اومده بود مشکلات ژنتیکی داشتن. البته خنده‌دار هم هست به نوعی. احتمالاً اگر خود من هم همین الان برم آزمایش بدم ممکنه ژن ناقل یک بیماری نادر رو داشته باشم ولی به نظرم درمقیاس عجیبی آدمهایی که خیلی سالم و سرحال به نظر میرسند و حتی بچه‌های سالم دارن ناقل یک سری سندرم و ... هستند. برام چه چیزهایی در اهداکننده مهمه؟ اول اینکه ناقل هیچ بیماری ژنتیکی نباشه. اگر قرار باشه که بچه آینده‌ام از ژن من نباشه، میخوام که بهترین شانس ژنتیکی رو بهش بدم. بعد هم برام مهمه که اهداکننده راضی باشه که در آینده اگر بچه خواست باهاش ملاقات کنه. این فکر کنم برای سلامت روانی بچه مهم باشه. که بدونه ژنش از کجا اومده. شبیه کی شده و چه خصوصیاتی رو از طرف به ارث برده. شاید هم بخواد بدونه خواهر و برادر نانتنی داره یا نه. خلاصه که برام مهم است که بچه اگر خواست بتونه با مادر ژنتیکی در ارتباط باشه. بعد مسلماً فاکتور سلامت روانی و بعد هم هوش هست که البته نمیدونم چطور میشه فهمید. البته بعضی از اهداکننده‌ها مدرک دانشگاهی دارند که شاید تا حدی فاکتور هوش رو بشه از روش فهمید ولی نمیدونم سلامت روانی رو چقدر میشه تشخیص داد. بعد هم میرسیم به فاکتور قیافه و قد. البته که میخوام بچه تا حد امکان بتونه قد بلندی داشته باشه و زیبا باشه. شاید اگر اهداکننده مومشکی و چشم قهوه‌ای پیدا کنم خوب باشه که یک جورهایی یک شباهتی به من داشته باشه ولی اگر نشد هم مهم نیست. مهمتر از همه انتخاب یک ژن خوب برای بچه است تا در حد امکان دارای سلامت جسمی و روانی باشه. خنده‌داره خرید تخمک و یک جورهایی هم عجیب و غیرواقعی به نظر میاد ولی فکر کنم هرکسی هم جای من باشه و بتونه ژنتیک بچه‌اش رو تا حدی تحت تاثیر قرار بده همین انتخابها رو بکنه. 

واقعیت اینه که ایده‌آل من اول فرزندخواندگی و بعد تخمک‌اهدایی هست. ولی پروسه فرزندخواندگی بسیار طولانیه اینجا و بخصوص شانس آداپت کردن یک نوزاد بسیار بسیار کمه. در کانادا دو جور سیستم فرزند خوندگی وجود داره. یکی از طریق شرکتهای خصوصی هست که هزینه زیادی داره. معمولاً کسانی که در سنین خیلی پایین باردار میشن و تصمیم میگرن که بچه رو سقط نکنن و به فرزندخواندگی بدن، از این طریق اقدام میکنن. خوبی این روش اینه که میشه نوزاد داشت و احتمال بعضی مشکلات مثل سندرم ابتلا به الکل و یا در معرض مواد قرار گرفتن درشون کمتر هست. اما هزینه زیادی داره و رقابت هم خیلی زیاد هست. اگر به این سایتها سربزنید معمولاً زوجهایی رو میبیند که کلی برای خودشون پروفایل درست کردن خودشون رو تبلیغ کردن چون این مادره که انتخاب میکنه بچه رو به کی بسپاره (فیلم جونو یادتون هست؟). یک روش دیگه هم از طریق سیستم دولتی هست. اولویت اول سیستم دولتی این هست که بچه با پدر یا مادر و یا یکی از بستگان (پدربزرگ، خاله و ... ) بمونه. بنابراین در این سیستم تا مطمئن نشن که بچه رو کسی از نزدیکانش نمیخواد نگه داره، به کسی واگذار نمیکنن. از اونجایی که در کانادا سطح فقر کمه، اصولاً کسی بخاطر بی‌پولی بچه‌اش رو به سیستم نمی‌سپارد. بنابراین بچه‌ها معمولاً از خانواده‌های پر خطر هستند. مثلاً از پدر و مادر الکلی یا معتاد یا ابیوسیو. بنابراین این بچه‌ها با چالشهای زیادی روبرو هستند. اونهایی که از مادرهای معتاد به دنیا میان اغلب در ابتدا اعتیاد دارند و همه اینها یک سری مشکلات جسمی و روانی در اونها ایجاد میکنه که گاهی تا سالها باهاشون باقی میونه. 

در رویاهای من یه جایی هست که بتونم دوتا فرزندخونده نسبتاً سالم داشته باشم که بتونن عشق من رو به خودشون قبول کنن و بخوان که من مادرشون باشم. برای من پیوستگی ژنتیکی اونقدر مهم نیست. یعنی اصلاً مهم نیست. فقط دوست دارم زودتر بتونم این پروسه رو به انجام برسونم. اگر بتونم دوستشون باشم و در مشکلات کنارشون باشم برام کافیه. 


امروز مهمونی کریسمس محل کار همسره و قراره دیر بیاد. من درخت کریسمس رو نصفه و نیمه تزیین کردم و منتظرم که همسر  برگرده و با هم بریم بیرون. فردا هم مهمونی کریسمس دوستم دعوت هستیم و هنوز کادو نخریدم.  البته امروز همت کردم و برای همسر کادو  بلیط یکی از بندهای مورد علاقه‌اش رو خریدم که تو آوریل با هم بریم. از دیروز دوباره مصرف قرصهای ضدافسردگی رو که چند روز قطع کرده بودم، شروع کردم. کمی بهم استرس میدن و شبها خوابم رو مختل میکنند ولی در عوض حداقل انگیزه دارم از جام بلند شم و یکی دو کار انجام بدم. دیروز یک نقاشی نصفه و نیمه کشیدم. نقاشی که نه البته. بیشتر برای حیاط پشتی که پر از علف هرزه طرح کشیدم که با فضا چکار بکنیم. مثلا قسمت که باید چمن‌‌کاری بشه و قسمتی که باید سنگ ریخته بشه و ... چون حیاط پشتی تقریبا کوچک هست جای زیادی برای درخت کاری نداریم البته. فکر میکنم فقط یک درخت انجیر برای حیاط کافی خواهد بود. حیاط جلو خونه تا حد زیادی فضاسازی شده اما احتیاج به یک سری مراقبت داره. مثلاً دو تا از کاجهای تپل خشک شدن و باید جایگزین بشن. یک سری گیاه بی‌نام ولی نشان هم هست که خیلی به فضا نمیخورن و باید براشون جایگزین پیدا کنم. یک تاب بزرگ هم جلو خونه هست که اصلاً شرایط خوبی نداره. باید بالشهاش جایگزین بشن و خودش هم یک تمیزکاری و رنگ حسابی میخواد. 

از دوشنبه دارم برمیگردم سرکار. یک جورهایی اصلاً دلم نمیخواد برگردم. یک جورهایی هم برام اوکی هست. فقط حوصله آدمها رو ندارم. بخصوص مدیرم رو. امیدوارم هیچکس نپرسه کجا بودم و یا چطورم و ... روانپزشک بهم گفت که اکثر آدمها نمپرسن چون نمیدونن با چنین شرایطی چطور برخورد کنند و برای اونها هم که میپرسن یک جواب کلی آماده میکنیم که بهشون بگی و البته دفعه آخری که دیدمش یادش رفت بهم بگه و من هم یادم رفت ازش بپرسم. باید از جیسون بپرسم که چی بگم. بخاطر نوع کارش در از زمینه خیلی میتونه کمکم کنه. 

خیلی دلم میخواد در یک کار یا هنری خوب بودم. مثلا موسیقی یا نقاشی و بیشتر از همه نوشتن. شاید یکی از ایرادات مهم من اینه که صبر ندارم و وقتی در کاری خوب نیستم، فوراً علاقه‌ام رو از دست میدم. اما راستش اصلا مهم نیست که آدم در کاری خوب باشه که انجامش بده. آدم فقط باید از انجام اون کار لذت ببره. حتی اگر نتیجه‌اش خیلی بچه‌گانه و ابتدایی باشه. 

امروز فیلم "داستان ازدواج" رو هم دیدم و به نظرم فیلم خوبی بود. شخصیت زن داستان از صدایی میگفت که در ازدواجش از دست داده بود. از چیزی که میخواست و هرگز بهش بها داده نشده بود. مرد داستان میگفت ما راجع بهش حرف زدیم اما یک این قول نبود. زن داستان هم البته شاکی بود که چیزی که تو میخوای همیشه عمل میشه و چیزی که من میخوام همیشه یک نظریه است فقط. به عمق فیلم که نگاه میکنم میبینم که زن داستان چقدر حرفها، نیازها و خواستها داشته که به همسرش نزده. یا حداقل اونطور که باید و شاید نزده. ما زنها بطور طبیعی یاد گرفتیم خودمون رو سانسور کنیم. خودمون رو کمرنگ کنیم تا همسر و فرزندانمون خوشحالتر باشن. یادم میاد سالها قبل یک تحقیقی نشون میداد که مادرها وقتی با بچه‌هاشون بازی میکنند، اغلب به عمد میبازن که بچه خوشحال بشه اما پدرها بیشتر حالت رقابت دارند. ما یاد گرفتیم تظاهر کنیم به راضی بودن، به دوست داشتن چیزهایی که خیلی دوست نداریم. به ارضا شدن تو سکس وقتی ارضا نشدیم. ما یاد گرفتیم که صدامون رو بلند نکنیم و در نهایت وقتی که به انتها میرسیم، وقتی که دیگه صبرمون تموم میشه و میبریم و میریم، یک فردی اون پشت میمونه که میگه "این تصمیمی بود که ما با هم گرفتیم" یا "خودت خواستی که اینطور باشه" یا "کسی مجبورت نکرده بود کارت/محل زندگیت/سلائقت رو برای من عوض کنی"

 یکی از مهمترین چیزهایی که من در همین جلسات مشاوره یاد گرفتم، این بود که راجع به افکارم، عقایدم و احساساتم بدون پرده‌پوشی و سانسور حرف بزنم. منظورم اصلاً دعوا یا دلخوری یا هیچکدوم از اینها نیست. منظورم حرف زدن راجع به چیزهای کوچک و بزرگ زندگیه. حرف زدن راجع به آرزوها و اهداف و برنامه‌ها. اینجوری میشه که یک نفر آدم رو میشناسه، که آخر کار به قول اینجایی ها نمیرسه به"وی جاست گرو اپارت-We just grew apart". البته شاید هم گاهی منجر بشه که آدمها از هم جدا بشن اما باز هم خیلی رابطه سالمتری خواهد بود. اگر آدم همش خودش رو کمرنگ کنه، خواستها و علایقش رو پس بزنه، یک زمانی میشه که حتی خودش هم خودش رو نمیشناسه و براش جز سرخوردگی و تاسف و زمان از دست رفته و آروزهای برباد رفته، چیزی باقی نمیمونه. 


برای خودم این نصیحت رو مینوسم که خودت رو برای همسرت و هیچکس دیگری کمرنگ نکن. بگذار شخصیتت هرجور که هست خودش رو نشون بده - حتی اگر میترسی یا خجالت‌زده هستی از اون چیزی که هستی. حتی وقتهایی که فکر میکنی کافی نیستی یا به اندازه کافی نمیدونی. حتی وقتی فکر میکنی همه از تو بهتر هستند. بگذار آدمهایی که دوستشون داری تو رو همونجوری که هستی بشناسند نه اونطور که میخوان. مطمئن باش که دنیا به آخر نمیرسه. هنوز خواهند بود کسانی که دوستت خواهند داشت و کسانی که از تو خوششون نخواهد اومد اما حداقل خودت میدونی که خودت هستی و قوی هستی. همین.