اولا که دیروز عصر جواب آزمایش رو گرفتم و همه چیز مرتبه. خلاصه که خیالم راحت شد. دیروز کلاً روز مفیدی نبود. شبش خیلی کم خوابیده بودم، نگران بودم و کار زیادی انجام دادم. هیچکدوم از کارهایی که قرار بود انجام بدم رو هم انجام ندادم، نه پیاده‌روی رفتم و نه خوب کار کردم و غذای سالم هم نخوردم. تقریباً تمام شب سریال "مدرن فمیلی" رو نگاه کردم تا ساعت یک‌ونیم شب. با  جیسون هم چندان حرف نزدم چون حوصله نداشتم و میخواستم به حال خودم باشم. امروز روز بهتری برام بود، صبح به موقع بیدار شدم، نرمش کردم، کمی یادداشت نوشتم و بعد کار کردم. برای ناهار از مهمونی تولدم زرشک پلو با مرغ باقی مونده بود که خوردم بعد از ظهر بیشتر به کار گذشت. ساعت شش بعد از ظهر کار رو تعطیل کردم. برای شام کمی سوپ جو درست کردم که خیلی آسونه. بعد با جیسون رفتیم برای پیاده‌روی. وقتی برگشتیم تا من لباس عوض کنم جیسون سوپ رو کشیده بود. البته من هنوز وقت نکرده بودم ادویه و نمک و سوپ رو بزنم. جیسون اغلب همه چیز رو بدون نمک و ادویه  میخوره، بنابراین به بشقاب اون دیگه چیزی اضافه نکردم ولی برای خودم نمک و آبلیمو و کمی فلفل زدم. الان هم با جیسون نشستیم و داریم یک فیلم مستند راجع به تک تیرانداز آمریکایی که سال 2002 مردم رو به صورت تصادفی میکشت نگاه میکنیم. هیچی دیگه اینطور یه روز دیگه گذشت. حالا شاید بعدتر بیشتر بنویسم ولی خواب آلودم و شاید بخوابم. 

تولد

امروز تولدم بود. خاله و دخترخاله‌ها اومدن و در یک جمع کوچیک تولد گرفتیم. خیلی از کارها رو جیسون کرد مثل تمیز کردن و خرید و ...  ولی من غذا پختم هرچند اصرار  جیسون این بود که از بیرون غذا بگیریم ولی حسم این بود که شاید مهمونها نخوان در دوران کورونا غذای بیرون بخورند. خلاصه که روز خوبی بود و خوش گذشت. فکر میکنم هفته گذشته از نظر تمیز نگه داشتن خونه خیلی خوب بودیم. به نسبت هم سالم غذا خوردیم و من سعی کردم در وعده‌های غذاییم سالاد داشته باشم. چهار روز هم پیاده‌روی رفتم و امروز صبح هم یوگای بارداری کردم که البته به نظرم خیلی سبک بود و اصلاً احساس نکردم که دارم تحرک میکنم. با راه رفتن کالری بیشتری میسوزونم و ضربان قلبم بالاتر میره. 

جمعه وقت دکتر داشتم که خیلی اعصابم خرد شد چون فهمیدم که جواب اولتراساند بیست هفتگی رو براشون نفرستادند و منشی دکتر هم اصلاً پیگیری نکرده. هرچند من باهاش پیگیری کرده بودم ولی وقتی من پیگیری کردم روز دوم بعد از اولتراساند بود و بهم گفت که سه-چهار روز طول میکشه و هیچ چیزی هم در ای-میل نمیتونه بگه. بهم گفت که اگر مشکلی باشه زنگ میزنیم و اگر مشکلی نبود در قرار بعدیت با دکتر حرف میزنی. من هم خر شدم و با اطمینان به حرف اون، چند روزی صبر کردم و چون خبری نشد، فکر کردم همه چیز اوکی هست تا دیروز که فهمیدم اصلاً جواب رو نگرفتن. عصبانی بودم و کلی گریه کردم. ساعت قرارم با دکتر هم دیر وقت بود و در نتیجه سونوگرافی بسته بود و باید تا دوشنبه صبر کنم. در ضمن دکترم هم این هفته نیست بنابراین یک ده روزی به استرس خواهد گذشت. البته دکترم اومد و به منشیش گفت که جواب رو که گرفت، نتیجه رو بهم ای-میل کنه. ولی در عین حال، من دانش کافی در اینباره ندارم و نمیدونم که تا چه حد دیدن جواب بهم کمک خواهد کرد. منشی چند بار عذرخواهی کرد ولی واقعاً یک بار هم بهش نگفتم "باشه، اشکالی نداره." واقعاً اگر زبونم لال مشکلی باشه و این چهار هفته که گذشته رو چکار میشه کرد. شاید مشکلی باشه که اونوقت میشد چاره‌ای براش اندیشید ولی الان خیلی دیره شده باشه! خلاصه که خیلی گریان اومدم خونه و با جیسون هم دعوام شد. داشت سعی میکرد که دلداریم بده که چیزی نیست ولی من شاکی بودم که چرا همه مسوولیتهای مربوط به  بچه مربوط به منه. من باید نگران باشم که جواب اومد یا نیومد؛ مشکلی هست یا نیست و ... . البته راستش رو بخواهدی بیشتر از دست خودم عصبانی بودم که چرا بیشتر پیگیر نشدم.انگار  آدم در همه جا، فقط خودش و خودش باید صدای دادخواهی و وکیل خودش باشه و همه کارها رو انقدر پیگیری کنه تا به جواب برسه. چون آدمهای دیگه مثل منشی و دکتر تو براشون یکی هستی مثل صدهزار آدم دیگه و اهمیتی نمیدن که کارت درست انجام بشه یا نه.  از طرفی هم احساس میکردم در حقم اجحاف شده نه در مورد جواب اولتراساند بلکه کلاً بعنوان یک زن در حقم اجحاف شده و مسوولیتهای زندگی اصلاً به صورت مساوی بین زن و مرد تقسیم نشده. واقعیتش اینه که هرچند مردی ممکنه خیلی هم درک بالایی داشت باشه و بخواد همراه باشه، باز هم سنگینی بار بچه بیشتر به عهده مادر هست. مثلاً همین وقت دکتر، جیسون اول گفت که شاید سعی کنه که باهام بیاد (هرچند که در واقعیت بیفایده است، چون بخاطر کورونا تو مطب نمیتونه بیاد و در ماشین نشستنش چه فایده داره) ولی بعد گفت که مریض داره و کلی هم توجیه آورد که کارش طوری هست که نمیتونه هروقت خواست مرخصی بگیره و.... حالا فکر کنید من بعنوان یک زن، هیچوقت میتونم چنین چیزی بگم؟ مثلاً وقت دکترم رو نرم چون سرم شلوغه و کار بهم اجازه نمیده؟! واقعیت اینه که همیشه ما زنها باید از پیشرفت و کار و ... بزنیم که به بچه برسیم.   خلاصه که یک سر با جیسون دعوا کردم سر این موضوع. بعد کمی روی مبل خوابیدم و بیدار که شدم، حالم بدتر بود. خوشبختانه بارون بند اومده بود. بنابراین رفتم پیاده‌روی و خوشبختانه جیسون باهام نیومد و وقت داشتم که کمی آروم بشم. پیاده‌روی همیشه حال من رو بهتر میکنه. چهل دقیقه‌ای پیاده‌روی سریع کردم و ضربان قلبم حسابی بالا رفت. تا برگردم خیلی آرومتر شده بودم و فکر کردم نگرانی در شرایطی که هستم فایده‌ای نداره چون بالاخره حداقل تا دوشنبه باید سعی کنم. بنابراین بهتره که حداقل سعی کنم تولدم خوب باشه و به بچه هم در شکمم استرس الکی وارد نکنم. شبش هم با جیسون آشتی کردم و گذشت. 

یک چیز خوب که برای تولدم دیشب یک سری از لباسهای تابستونی سال قبلم رو امتحان کردم که اغلب راحت هستند و تقریباً همگی هنوز اندازه تنم هستند، در نتیجه شاید یک سری از لباسهایی که سفارش دادم رو برگردونم. 


برای این هفته؛ سعیم این خواهد بود که 1- هر روز هشت صبح بیدار شم و پانزده دقیقه نرمش کنم. 2- خونه رو تمیز نگه دارم.  3- عصرها نیم تا یک ساعت پیاده‌روی برم.   4- ساعت نه صبح کارم رو شروع کنم و سر پنج‌ونیم هم بگذارم کنار. 

از کجا بنویسم. یکی اینکه بالاخره کارهای مالیات انجام شد و شنبه قراره برم از حسابدار بگیرم. خوشبختانه چون امسال پول خوبی به حساب بازنشستگی واریز کردیم، هر دو یک مقدار از مالیاتهای پرداختی رو پس میگیریم. البته حسابدار محترم هشتصد و پنجاه دلار ناقابل بابت پرکردن فرمهای مالیات شارژ کرد که البته چون امسال خیلی مورد مالیاتی داشتیم اوکی هست. از سال بعد دوباره خودم فرمها رو پر میکنم. ماشین لباسشویی مستاجر هم که خراب شده بود، تکنسین اومد و درست کرد و اون هم یک هزینه اضافی رو دستمون گذاشت ولی خوبیش اینه که فعلا درست شده و مجبور نشدیم که بریم جدیدش رو بخریم. 

امروز و دیروز همت کردم و با اینکه حسابی تنبلی میکردم، رفتم پیاده‌روی. البته خیلی زیاد نه ولی باز هم از هیچی بهتره. هوا این روزها خیلی خوبه و اصولاً باید انگیزه بیشتری برای بیرون رفتن داشته باشم ولی عصرها خسته میشم و بیشتر دلم میخواد بخوابم. دیروز همت کردم و برای ناهار خورش بادمجان درست کردم که به خودم خیلی مزه داد. 

از نحوه کارم اصلاً راضی نیستم و کلاً تمرکز چندانی ندارم. نمیدونم چرا. فکر میکنم یک قسمتش مربوط باشه به خستگی چون شبها خوب نمیخوابم ولی درنهایت باید وظایفی که بهم محول شده رو خوب انجام بدم و اصلاً نمیدونم چرا وجدان کاری ندارم. همش به خودم میگم صبح به موقع بیدار شو و سر موقع مشغول کار باش. سعی کن هی وسطها بلند نشی ولی کلاً تمرکز نمیکنم و وسطها هی سرمیزنم به فضای مجازی و ... 

فکر کنم باید بیشتر خودم رو مجبور کنم به انجام کارها. مثلاً مجبور کنم به خوب کار کردن و یا مجبور کنم به پیاده‌روی. احساسات آدم کلاً چیز مزخرفی هستند که جلوی کارهای مثبتی که آدم باید انجام بده رو میگیرند. 

آخر هفته

خلاصه خبرها: 

اول خبر خوب که خدا رو شکر بابا از بیمارستان مرخص شد. بعد از تزریق چندین واحد خون و بعد شیمی درمانی حالش خدا رو شکر خیلی بهتره و هرچند هنوز اشتهای چندانی نداره ولی درد بدنش رفته و حالت تهوع هم رفع شده. روز یک یا دو بار باهاشون حرف میزنم.


پنجشنبه برای شام رفتم خونه خاله. جیسون خسته بود و نیومد. شب با هم "حکم" بازی کردیم. یادم نیست آخرین باری که حکم بازی کرده بودم کی بود. خیلی مزه داد و کلی خندیدیم. البته حافظه بارداری من افتضاحه. یک بار حکم خاج بود و من تو ذهنم فکر میکردم خشته. خلاصه که حساب گند زدم. هرچند در آخر بردیم ولی کلا خیلی حواس‌پرت بودم.  


چند روز قبل کارهای مالیاتم رو مرتب کردم که برم پیش حسابدار برای پرکردنش. از اون چیزی که ذهنم ساخته بودم خیلی آسونتر بود و هرچند متاسفانه فهمیدم که اگر آپارتمانم رو همون موقع که با جیسون ازدواج کردم فروخته بودم، یک هشتاد هزار دلاری به نفعمون بود. ولی خوب آدم از کجا میدونه که کی چی پیش میاد. فردا با حسابدار قرار دارم که کارهای مالیتامون رو انجام بده. البته دو تا چیز کم دارم. یکی فیش یک قسمت عمده از هزینه‌هایی که در ایران برای لاپراسکوپی و .. انجام دادم رو نمیدونم چکار کردم و یکی هم اون زمانی که مرخصی استرس گرفته بودم، فرم مالیتای که بیمه برام فرستاده ناقص هست. یعنی فقط نوشتن که در این مدت چقدر از من مالیات کم شده ولی در آمدم رو  اظهار نکردن. حالا فردا باید با بخش حسابداریشون صحبت کنم ببینم چطوره. 

 

این آخر هفته به نسبت خوب بود. بخصوص دیروز که با جیسون خونه رو تمیزکردیم  و خونه حسابی مرتب شد. امروز هم من یک لیست طولانی از تلفن زدنها و  مرتب کردن اوضاع مالی ... داشتم ولی بابای جیسون ظهر اومد پیش ما و بعد پازل روی میز رو دید و دیگه با هم نشستیم به پازل درست کردن. دیگه تا ساعت هشت و نیم اینجا بود و بعدش من زیادی خسته بودم و هنوز در مود پازل. 


بعد از ظهر فلفلی با گربه همسایه دعواش شد و نمیدونم چقدر با هم دعوا کرده بودن ولی سر تا پاش کثیف بود و بوی بدی میداد. این بود که آوردیمش تو و حمومش کردیم. مثل هر گربه دیگه‌ای از حموم کردن چندان خوشش نمیاد ولی خیلی هم بد نیست و میشه مدیریتش کرد. حالا بیشتر از همیشه نگران بیرون رفتنش هستم و کاش میشد عادتش بدیم خونه بمونه و فقط وقتی خودمون بیرون هستیم، بره بیرون. از طرفی هم دلم خیلی براش  میسوزه که از شب تا صبح اسیر باشه تو خونه. البته جمعه هم من و هم جیسون سرکار بودیم و بالطبع فلفلی تا عصر که ما از سرکار برگشتیم تو خونه بود. البته گربه‌ها اغلب خونگی هستند فقط و به این موضوع عادت میکنند ولی مشکل اینه که فلفلی مزه آزادی  و هوای تازه و دنبال پروانه‌ها رفتن رو چشیده و دیگه خیلی سخته از این حق محرومش کنیم. 


تاملات: اینکه کار مالیات رو امسال انقدر عقب انداختم دلیلش این بود که فکر میکردم خیلی پیچیده باشه و ازش میترسیدم. وقتی که بالاخره از سرناچاری بخاطر رسیدن آخرین موعد اظهارنامه مالیاتی دست به کار شدم، دیدم که چندان هم سخت نبود. در نهایت فکر کنم شش یا هفت ساعت وقت گرفت که رسیدها رو مرتب کنم و همه هزینه‎ها و در آمدها رو به صورت فایل اکسل در بیارم. ولی واقعاً خیلی کار شاقی نبود. همیشه باید یادم باشه که  کارها ا زدور شاق و طاقت‌فرسا به نظر میان ولی وقتی توی  کاری هستی؛ سختیش از بین میره و انجامش در نهایت لذت‌بخشه. 


کارهای فردا: 

زنگ زدن به حسابداری شرکت بیمه

تماس با چند تا از دوستانم 

نون پختن با خاله و دختر خاله 


هدف هفته آینده: خونه رو در همین حالی که هست، تمیز و مرتب نگه داریم. 

هنوز هم در سیکل معیوب تنبلی و کاری نکردن دست و پا میزنم که معمولاً باعث میشه حس بدی نسبت به خودم داشته باشم و حس بدی که نسبت به خودم دارم هم حس کاری نکردن و در قعر فرو رفتن رو بیشتر میکنه. بهتره که بیشتر از این چرخه معیوب حرف نزنم که حالم بدتر نشه. 


بابا بیمارستان بستری شده از دیروز و من خیلی نگرانش هستم. یک ده روزی بود که مریض بود و خونه و دکترها از راه دور و از طریق دخترخاله‌ام براش دارو تجویز میکردن. ولی هرچند تبش پایین اومده بود، همچنان مریض احوال بود و نمیتونست غذا بخوره. چون بیماری پیش زمینه داره، و سیستم ایمنی بدنش پایینه، سعیشون بر این بود که بابا راهی بیمارستان نشه. ولی در نهایت دیگه از دیروز به این نتیجه رسیدن که بهتره بره بیمارستان. مثل اینکه دچار کم خونی شدید شده و بهش از دیروز دو واحد خون تزریق کردن. الان هم مشغول سی-تی اسکن و ام آر آی و آزمایشهای دیگه  هستند تا تشخیص بدن که چه چیزی باعث این کم خونی شده. نگران هستم و کار چندانی از دستم بر نمیاد. شرایط اصلاً طوری نیست که بتونم مرخصی بگیرم و یک ماه برم ایران و کمی کنارشون باشم. برادرم هم در یک گوشه دیگه دنیا همین وضعیت رو داره. دلم خیلی برای مامان و بابا میسوزه  که تنها و غریب تو بیمارستان هستند. مامان خودش با آرتروز و درد و .. سر و کار داره و الان اصلا وقتی نیست که بخواد شب تا صبح بیمارستان بمونه و بعد هم همه روز این ور و اون ور بدوه. خلاصه که اصلا حس و حال خوبی ندارم و دستم هم به جایی بند نیست. بازهم خوبه که دخترخاله‌ام همونجا پزشکه و حواسش به بابا و مامان هست. فکر کنم تا آخر عمرم مدیون دخترخاله‌ام باشم بابت اینهمه محبتش. 


دیگه اینکه کاش فردا احساس بهتری داشته باشم. کاش فردا بهتر کار کنم.