روز یکشنبه است. امروز بعد از ظهر رو با فامیل مادر گذروندم که خیلی خوب بود. بعضی قسمتهای"ممیزی شعر و ترانه" رو گذاشتیم و کلی خندیدیم. قبلش با دوستم رفتیم برانچ و بعد رسوندمش فرودگاه.
دیروز مصاحبه کار دواطلبانه مرکز جلوگیری از خودکشی بود که خوب پیش رفت. از پانزدهم مارچ کلاسها شروع میشه و از اواسط ماه می هم میتونم رسماً کار داوطلبانه رو شروع کنم. حداقل هفتهای چهار ساعت یا هر دو هفته یکبار باید هشت ساعت کار کنم و در کل باید تعهد بدم حداقل دویست ساعت کار میکنم. همینطور چهلوهشت ساعت از کل دویست ساعت هم شیفت شب باید باشه که چندان سخت نیست. یعد از ظهر هم ای-میل اومد که پذیرفته شدم و حالا باید برم گواهی عدم سوءپیشینه بگیرم.
پنجشنبه کار خاصی نکردم. ناهار ماهی داشتم که از شب قبل مونده بود. بعد یادم افتاد که باید بخاطر جیوه در مقدار خوردن ماهی معتدل باشم. این بود که با همکارم رفتیم رستوران یونانی که خیلی غذاش خوب بود و خیلی بهم مزه داد.
خیلی دلم میخواد بهتر بنویسم. ولی امروز نه. فردا مفصلتر مینویسم.
امروز به یمن بارون همه برفهای چند روز گذشته آب شدند. چند روز قبل آزمایش دوم بتا هم دادم و نتیجه خوب بود و از این بابت خیلی خوشحالم. البته دیروز و امروز خیلی کار کردم و الان کمی در پایین شکمم درد دارم. امیدوارم که مورد جدیی نباشه. همش به خودم میگم چرا با توجه به شرایطیم هنوز کارهایی میکنم که ممکنه کمی خطرناک باشند مثل پارو کردن و یا اجسام سنگین بلند کردن. مثلاً یک علتش اینه که نمیخوام آدم لوسی به نظر بیام بخصوص درمقابل جیسون. نمیخوام فکر کنه که دارم از بارداری برای لوس شدن و کاری انجام ندادن، سوءاستفاده میکنم. بعد گاهی فکر میکنم همین نشون میده که شاید مادر خوبی نیستم. به نظرم فارق از چیزی که جیسون و یا هرکس دیگری فکر میکنه، مهمترین وظیفه من نگهداری از خودم و بچه توی دلم هست. و باید قوی باشم و هرکاری که صلاح میدونم رو انجام بدم و اهمیت ندم که دیگران چی فکرمیکنند. مثلاً دیگه اجسام سنگین برندارم و مثل دیروز که چهار-پنج ساعتی انباری تمیز کردم کارهای سنگین و طولانی مدت انجام ندم. یک کاری هم که باید مرتب انجام بدم پیادهروی هست. فقط نمیدونم پیادهروی در محله ما که خیلی سربالایی و سرپایینی داره اوکی هست یا که باید برم یک محل صاف و کم شیب پیدا کنم.
تهوع کلاً ندارم. فقط گاهی بعد از ظهرها کمی احساس تهوع و سرگیجه دارم و خودم فکر میکنم شاید علتش تلقین باشه. شاید هم نه. فعلاً ویار هم اونطوری که همه میگن از چیز بدشون میاد یا خوششون میاد هم ندارم. البته دلم پرتقال و چیزهای شور مثل خیارشور و .. میخواد ولی باز اون هم میتونه از اثرات تلقین باشه. متاسفانه خوابم خیلی کمه و باید سعی کنم که اون رو بهتر کنم. از وقتی فلفل رو آوردیم ساعت خواب و کیفیت خواب من بدتر و بدتر شده. مثلاً قبلا ساعت خوابم 7 ساعت بود و کیفیت خوابم هم خوب بود. الان ساعت خوابم رسیده به پنجونیم ساعت با کیفیت خواب متوسط. البته راهحلش هم این هست که بگذارم فلفل بیرون بخوابه ولی دلم براش میسوزه و فکر میکنم خیلی کوچیکه که بخواد شب تنها بخوابه (هرچند که میدونم این احساسه و واقعی نیست).
گاهی فکر میکنم شاید زیادی به فلفل وابسته میشم و یا نوع وابستگیم به فلفل طبیعی و معقول نیست. احساسم اینه که بعد از اومدن فلفل، ما یک خانواده شدیم. احساس میکنم حضور فلفل یک بخش از وجودم رو کامل کرده. نمیدونم آیا محبت انسان به بچهاش چیزی متفاوت از محبتی هست که به حیوون خونگیش داره؟ یعنی مثلاً اینقدری که من فلفل رو دوست دارم، آیا وقتی فرزند خودم رو داشته باشم آیا محبت خیلی بیشتری رو در قلبم حس خواهم کرد؟
امروز داشتم به پُر بودن زندگی فکر میکردم. اینکه وقتی زندگی آدم پُره دردسرهاش هم بیشتره. کلی وظیفه و کار و چیزی یاد گرفتن و ... ولی در عین حال لذت زندگی هم زیاده. وقتی زندگی آدم پره، شاید وقت کمتری داره برای خوابیدن یا فیلم دیدن یا هر چیزی از این قبیل. اما یک جورهایی لذتش هم بیشتره. البته الان که فکر میکنم باید یک هماهنگی و اعتدالی بین پری زندگی و قسمتهای خالی زندگی وجود داشته باشه. زندگی باید اونقدری پر باشه که آدم بتونه وقتی خالی هم داشته باشه که بشینه و به پری زندگیش فکر کنه و لبخند بزنه. زندگی آدم باید اونقدر پر باشه که آدم وقت خالی داشته باشه برای لذت بردن از پری زندگیش.
الان که این یادداشت رو مینوسم ساعت ده,وبیست دقیقه روز یکشنبه است. من روی مبل کنار شومینه نشستم. فلفل که کنار من خوابش برده بود، بیدار شده و داره از سرو کول من بالا میره و سعی میکنه که خودش رو به لپتاپ برسونه. من هم در حال تایپ کردن دارم تقلا میکنم که نگذارم به صفحه مانیتور یا کی برد دست بزنه. تا جنگ مغلوبه نشده و همه این نوشتهها باد هوا نشده من برم.
تا دفعه بعد و یک نوشته بعد، فعلاً خدا نگهدار.
اومدم بنویسم من بدترین آدم روی زمینم که دیدم خیلی کلی گویی هست و اصولاً من همه آدمهای روی زمین رو اونقدر نمیشناسم که بتونم بطور واقعی نتیجهگیری کنم که بدترین آدم روی زمین هستم.
چیزی اتفاق افتاده که یک اتفاق خوب تلقی میشه ولی من خیلی نگرانم. از پریشب همش کابوس میبینم که در یک لحظه اون اتفاق خوب، تموم میشه و خیلی میترسم. انتظار گاهی خیلی کشنده میتونه باشه. اصلا چرا دارم پردهپوشی میکنم. احتیاج دارم این نگرانیم رو با کسی سهیم بشم و چون نمیخوام نزدیکانم رو الان نگران و درگیر کنم بنابراین این جامعه مجازی -شما دوستان نادیده من- میتونه یار من در روزهای سخت باشه. راستش پریروز تست بارداری گرفتم و مثبت بود. دیروز هم آزمایش خون دادم که نظر رو تایید کرد. حالا فردا باید دوباره آزمایش خون بدم که ببینم شماره اچ-سی-جی خونم دوبرابر شده یا نه. بعد دیشب و پریشب من مدام خواب میدیدم که ناگهان میبینم لختهها خون از بدنم خارج میشه. راستش امروز دوباره یک بی-بی چک زدم و خطش کمرنگ بود. البته تقریباً مثل دو روز پیش. این موضوع کمی نگرانم میکنه اما راستش این بیبی چک ها رو از آمازون خریدم و هرچند از برند فرست رسپاند هست اما فکر میکنم یک ایرادی دارند.چون با مقدار اچ سی جی که در بدنم بود دیروز، حتی اگر میزانش به نصف یا یک سوم رسیده باشه امروز، اصولا هنوز باید اونقدر هورمون باشه که هنوز خط پررنگ ظاهر شه. نمیدونم. حالا باید منتظر آزمایش خون فردا بشم و بعد هم منتظر سونوگرافی چند هفته بعد و بعد منتظر تستهای غربالگری و بعد ... یعنی تا این نه ماه بگذره - یا امیدوارم که انتظار به نه ماه برسه. چه میدونم. خیلی نگران هستم ولی در نهایت نشد هم نشد دیگه. اگر این دفعه هم به شکست بخورم، دیگه جدا قرصهای ضد بارداری شروع میکنم و خیال بچه داشتن رو از سرم بیرون میکنم. فکر میکنم از نظر جسمی و روانی هرکاری در توانم بوده انجام دادم و اگر این دفعه هم به شکست بخوره، دیگه در توان من نیست که به هیچ نوع دیگری درگیر این پروسه بیم و امید بشم.
امروز برف باریده بود. من و همسر هر دو سرکار نرفتیم. من قرار بود از خونه کار کنم ولی خیلی کار نکردم. هرچند که سرم خیلی شلوغه و نیاز دارم که همه ساعتهای کاری رو در دفتر باشم و جدی کار کنم. اصولاً همیشه ماه ژانویه برای من همینطوری هست. تو خونه کار راحت نیست چون فقط یک لپتاپ کوچیک دارم و اصلاً جای دوتا مانیتور بزرگی که تو شرکت دارم رو پر نمیکنه. با دو تا مانیتور (و حتی گاهی مانیتور سوم) خیلی بهتر میشه کار کرد. ولی حالا بعد از نوشتن این متن شاید برم یکی دوساعتی کار کنم. باید چند تا رپورت آماده کنم برای مشتریهام.امروز عوض کار کردن، کمی برف پارو کردم. خیلی با همخونههای دوران دانشگاهم در واتساپ بحث سیاسی فرهنگی کردیم. کمی خوابیدم. کلی هله هوله خوردم (تخمه و پنیر). بعد برای شام هم کباب تاوه و کته درست کردم و با زیتون خوردم.
چرا اینقدر غمگین هستم؟ نمیدونم. شاید از فردا میترسم. شاید هم چون آدمی که میخوام نیستم. به نظرم باید سعی کنم به تدریج به جایی که میخوام برسم و اون استفاده صحیح از وقتم و اولویت قایل شدن به کارهایی هست که واقعا اهمیت دارن.
راستی شنبه هفته بعد مصاحبه دارم برای کار داوطلبانه در مرکز جلوگیری از خودکشی. این نکته خوشحالم میکنه. یک گام کوتاه در راستای یک هدف بزرگتر برای آدم مفیدی بودن و تغییر شغل.
این چند وقت حالم خوب نبوده و بخصوص چند روز اخیر. سقوط هواپیما هم یک غصه بزرگ بود روی همه نگرانی های این چند روز اخیر. دیروز و امروز خیلی حالم بد بود. امروز صبح سرکار، همش بغض داشتم و دلم میخواست هایهای گریه کنم. بعدش یک قرص آرامبخش خوردم و کمی آروم شدم و تونستم بقیه روز رو بهتر کار کنم. باید چند روزی از اخبار کناره بگیرم. خیلی دردناکه دیدن اون همه امید و آرزویی که برباد رفته. بخصوص اگر بخاطر حمله موشکی باشه (به عمد یا اشتباهی).آدم فکر میکنه که چقدر زندگی بیدلیل و علته. به دنیا میایی و میمیری و هیچکس نمیدونه چرا.
خلاصه که الان شاید هنوز از اثرات قرصها آرومم و دلم میخواد که از همه اخبار دنیا فاصله بگیرم. دلخوشی این روزهام فلفل خانمه که خیلی بامزه است و با شیرینکاریهاش خنده به لبم میاره. یه جورهایی برام مثل تجربه بچهداری هست. مثلاً دو-سه روزی صبحها تو تختخواب ما پیپی میکرد و نمیدونستیم چرا. گوگل یک سری علتها نوشته بود که خیلی برام کاربرد نداشتند. اما در نهایت در یوتیوب یک ویدیوی خوب دیدم درباره انگزایتی گربهها. از اونجایی که همه این شلوغ کاریهاش رو در طرف همسر انجام میداد، تصمیم گرفتیم شبها همسر باهاش بیشتر وقت بگذرونه. همینطور تو ویدیو میگفت گربهها این کار رو میکنن که بوی خودشون رو با بوی محل قاطی کنند و احساس تعلق کنند. بنابراین پتوی فلفل رو صبحها، بعد از جمع کردن تخت میندازم روی روتختی . خلاصه که خدا رو شکر از دوشنبه به بعد دیگه سانحهای نداشتیم.
دیروز جلسه مشاوره هم داشتم که خیلی بیخود بود. دیگه با این فرد ادامه نخواهم داد. داشتم بهش از بیتصمیمی های خودم میگفتم اما عوض اینکه راهکار ارایه کنه، درباره چهار تا بچه اش و اینکه اونها چطور بودن و اینکه جیسون در این زمینه من رو کامل میکنه حرف میزد. تنها نکته مثبتش این بود که وقتی بهش گفتم میخوام روانشناسی بخونم، چند تا دانشگاه معرفی کرد و همینطور گفت که اگر بخوام میتونم با همکارانشون در مجموعه که از اون دانشگاهها فارغ التحصیل شدن ملاقات کنم و اطلاعات بگیرم.
کاش حال ما آدمها خوب بشه.
اول از همه سال نو میلادی به همه مبارک باشه. امیدوارم که سال خوبی برای همه باشه.
دوم اینکه در سال جدید صاحب یک توپ مخملی سیاه شدیم. این توپ مخملی سیاه در واقع یک گربه هشت هفتهای هست که قد کف دسته و اسمش رو گذاشتیم "فلفل".
سوم اینکه سال جدید رو خیلی خوب شروع نکردم. فکر میکنم از اثر قطع کردن قرصهای ضد افسردگی هست و احتمالاً دوباره شروع به مصرف کنم. دیروز سهشنبه مقدار زیادی هله هوله خوردم و اصلاً احساس سیری نمیکردم. کلاً احساس میکنم از همسر هم دلخورم و نمیدونم چرا. اون هم البته از من دلخوره و مدام حرفهامون به تلخی و کوتاهی تموم میشه. برای سال نو جایی دعوت بودیم که نرفتیم. چون برنامه داشتیم یک برنامه ریلکس داشته باشیم من برای دوتامون بلیط سینما خریدم. اینه که سال نو رو در سینما در حال دیدن فیلم "فورد علیه فراری" شروع کردیم. وقتی برگشتیم خونه ساعت یک و نیمهشب بود. بقیه شب رو من کمی سریال نگاه کردم و خوابیدم. امروز هم خیلی دیر از خواب بیدار شدیم. هوا آفتابی بود و تصمیم گرفتیم پیادهروی. ولی جیسون انقدر دست دست کرد که هوا ابری شد و سر این قضیه من حالم خیلی گرفته شد. رفتیم پارک نزدیکترین پارک به ما که کنار اقیانوسه. اما خیلی شلوغ بود. قرار بود پیادهروی کنیم اما انقدر آدم بود که منصرف شدیم و برگشتیم خونه. بعد من خونه رو تمیز کردم و کمی انار خوردم و بعد شروع به نوشتن وبلاگ کردم. همسر پایین در اتاق موزیک هست و فلفل رو تخت خوابیده.
کلاً نمیدونم چرا حالم انقدر گرفته است. خیلی خیلی چاق شدم. مدام گرسنهام. ورزش نمیکنم و خستهام. حوصله آدمها رو که اصلا ندارم. واقعاً دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم. فکر کنم برم کمی کنار فلفل دراز بکشم و چرت بزنم. در عین حال میدونم که اگر بخوابم شب خوابید سخت خواهد بود و فردا هم که روز کاریه. کاش یه آدم دیگری بودم اما آدم دیگری شدن ملزومش کار و تلاش مستمر هست که من ندارم.