وقتی آرزویی هست، راهی هست...

اکتبر امسال، یک اکتبر آفتابی و پر از نشاطه. از اون پاییزهایی که رنگ آفتاب رنگ طلایی و سرخ برگها رو پررنگتر میکنه و هنوز میشه وسطهای روز بیرون نشست و قهوه خورد و یا با یک کت نسبتا نازک قدم زد. من حالم این ماه فوق العاده بهتره. در واقع تازه میفهمم که چقدر ماه جولای حالم بد بوده و چقدر زندگی به کامم تلخ بوده. کلاً انرژی بهتری دارم و همینطور عشق بیشتری نسبت به زندگی در خودم حس میکنم و ته دلم بی دلیل یا با دلیل بارقه هایی از امید هست.  

امروز تصادفی گذرم افتاد به صحبتهای دکتر الهی قمشه ای. من آدم معتقدی نیستم و هنوز نمیدونم خدا هست یا نیست. یک زمانی از زندگیم هم تصمیم گرفتم که برای من عدم وجود خدا باورپذیرتر از وجودش هست و زندگیم بر این اساس بهتر اداره میشه تا با ایمان و اعتقاد به یک نیروی ماورا طبیعی. اما با این وجود سخنان دکتر قمشه ای هنوز هم به نظرم زیبا و جذاب هستند. جدا از تفاوتهای فکری، فکر میکنم که میشه 90% از صحبتهاشون رو در زندگی روزمره به کار گرفت و لزوماً برای درک اون حرفها نیازی به مذهب نیست. درک زیبایی زندگی و تفکر و احساس کردن احتیاج به اسلام و مسیحیت و بودا نداره. خواندن و دانستن هم همینطور. بخصوص شعر خواندن و لذت بردن از دیدن زندگی به نوعی دیگه.

امروز همینطور به همسر و دوستش کمک کردم برای یک پروژه موسیقی. کار من البته اصلاً سخت نبود. ببا یک سری از ابزار آلات ساده موسیقی مثل داریه زنگی  صدای پشت پرده اصلی موسیقی رو اجرا میکردیم. من کلاً در ریتم چندان خوب نیستم و گوشم تمرین و آموزش لازم برای موسیقی رو نداره. اما با وجود اینکه خیلی مبتدی وار عمل میکردم کلاً خیلی بهم خوش گذشت که در یک پروژه شرکت دارم و در جریان خلق یک موسیقی هستم. 

زندگی یک گنجه و ما زمان زیادی برای استفاده از این گنج نداریم. زمان میگذره و گاهی اوقات ما کارهایی که به نظرمون سخت یا طولانی  میاد رو مدام به تاخیر میندازیم. تا اینکه یک روز میاد که میبینیم سالها گذشته و ما کارهایی که باید میکردیم رو نکردیم، راههایی که میباید میرفتیم رو نرفتیم و چیزهایی که میباید میدیدیم رو ندیدیم. بعد با خودمون فکر میکنیم اگر اون کاری که سه سال قبل فکر میکردم سه سال طول میکشه رو شروع کرده بودم الان تموم شده بود، اگر اون روز، اون کار رو شروع کرده بودم الان چند سال سابقه کار داشتم. باید این یادم بمونه که هیچ چیزی اونقدر طولانی و یا ترسناک نیست که شروعش نکنم. 


زندگی یک گنجه و ما صندوقهایی هستیم که یک ظرفیت نامتنهای برای پر کردن وجودمون داریم. این صندوق میتونه سرشار از گنجهای گرانبهایی از مهربانی و تلاش و نوع دوستی و شعر و موسیقی و هنر و عشق و سفر و خنده و .. باشه. یا میتونه به تلویزیون دیدن و گشتنهای بیدلیل در اینترنت بگذره. باید این هم یادم باشه که مدتهاست وجودم رو به یک نخوت و سستی بیمارگونه عادت دادم. به ساده بودن و فکر نکردن و یاد نگرفتن. باید یادم باشه که شاید اولش سخت باشه که بخوام کتاب بخونم یا درس بخونم و یا بنویسم. اما رفته رفته عضلات ذهنم قویتر خواهند شد. 


زندگی یک گنجه یا یک هدیه است و من میخوام که ارزش این هدیه رو بدونم و لیاقت داشتنش رو داشته باشم. 

- دیروز صبح همسر تکست زد که عصر با هم حرف بزنیم. اول صبح هنوز عصبانی بودم و دلم میخواست باهاش دعوا کنم. حتی میخواستم سر این قضیه که اگر میخواست حرف بزنه، چرا سر وقت حرف نزده و قضیه رو تا روز بعد کش داده؛ باهاش دعوا کنم. اما عصر که برگشتم خونه، عصبانیتم رفته بود و فکر کردم چه کار خوبی کرده که دیروز که هر دو عصبانی بودیم، نخواسته موضوع رو باز کنه. خلاصه حرف زدیم و سنگهامون رو وا کندیم. دلایل عصبانیت من اینها بودند: 

1- چند روز قبل که با ترن رفتیم تولد دوست همسر؛ برگشتنی  من باید بلیط میخریدم و همسر کارت پرداخت شده داشت و احتیاجی به خرید بلیط نداشت. ما با هم به سمت باجه خودکار فروش بلیط رفتیم و وقتی من کار خرید بلیطم تموم شد، برگشتم و دیدم همسر نیست. چند لحظه قبلش هم من به همسر گفته بودم که همسر دوستش از من پرسیده کی میخواهیم بچه دار بشیم (کی گفته خارجی ها تو زندگی آدم فضولی نمیکنند؟!) و من هم جواب دادم هیچوقت. یک لحظه دلم ریخت که شاید همسر از این هیچوقت گفتن ما ناراحت شده و گذاشته رفته خونه. به موبایل همسر زنگ زدم و همسر گفت که از قسمت پرداخت رد شده و در سمت دیگه منتظر منه. من هم خیلی ناراحت شدم از رفتارش. اون هم گفت که فکر خاصی نکرده و فقط چون بلیط داشته فکر کرده که بره اون سمت منتظر من باشه. 

2- دلیل دوم عصبانیت من روز دوشنبه بود که همکار جدید همسر اومد خونه ما که روی یک پروژه با هم کار کنند. از اونجایی که خونه ما یک اتاق خوابه است، من گذاشتم همسر و همکارش در هال بشینند و خودم رفتم اتاق خواب. در چند ساعتی که اونها مشغول کار بودند؛ دلم میخواست برم دستشویی و یا چیزی بخورم ولی معذب بودم و به همین جهت در اتاق موندم. بعد حدود ساعت 10 شب که احتیاج مبرم به دستشویی رفتن داشتم، از اتاق خارج شدم و دیدم که همکار همسرم رفته و ایشون در حال کار کردن هستند. بالطبع عصبانی شدم که چرا همسر به من اطلاع نداده که غریبه در خونه نیست. البته همسر گفت که 10 دقیقه بیشتر نیست که همکارش رفته و ایشون تصمیم گرفته که کار رو تموم کنه و بعد بیاد پیش من. 

دلیل عصبانیت همسر این بود که: 

1- به نظرشون من بیش از اندازه واکنش نشون داده بودم به هر دو مورد بالا. 

2- همسر فکر میکنه که من دارم کنترلش میکنم که وقتی در ایستگاه قطار زودتر رفته، عصبانی شدم. 


کلا؛ هنوزهم بر این باور هستم که همسر الکی به همه چیز گیر میده و هر از چند وقتی یک شوکی وارد میکنه به رابطه مون. مثلا هر دو موردی که من بیان کردم مربوط به چند روز قبل بودند و من بعدتر اصلاً حرفی ازشون به میان نیاوردم.


- از قسمتهای منفی این هفته که بگذریم، آخر این هفته سالگرد ازدواج من و همسره. برای سالگردمون هتل رزور کردیم در یکی از جزایر اطراف و میریم که دو روزی از سر و صدا و همهمه و شلوغی شهر به دور باشیم. یک جورهایی خوشحالم. آخرین باری که این جزیره بودم چند سال قبل بوده. دلم میخواد که پیاده روی طولانی بریم و غذاهای خوب خوب بخوریم. یادم باشه که حتماً یک بطری شراب خوب هم بردارم برای اون روزها. 


- این روزها  دارم سخت کار میکنم و غیر از عصبانیتهای گاه و بیگاه، کلا در مود بهتری هستم. حداقلش اینه که گریه نمیکنم و غمگین نیستم و این خودش خیلی خوبه. 


- قبل از نوشتن متن بالا، حس و حالم بهتر بود. 



جایی با درخت و گل و آسمونی آبی

- همسر اون یکی اتاقه و سرش رو با موسیقی کم کرده. من اتاق خوابم و احساس شدید تنهایی میکنم. از اونجایی که تاریخ کردیت کارتی که برای نت فلیکس داده بودم منقضی شده، امروز نتونستم به اکانت نت فلیکس برم که البته یک جورهایی خیلی خوبه. ولی بهرحال نمیتونم خودم رو در یکی از سریالهای بی سر و ته گم کنم و به تنهایی و غصه و زندگی و ...فکر نکنم. نمیدونم چرا همسر هر از چندگاه دچار پریود عاطفی میشه و الکی به یک چیزی گیر میده. همیشه هم حرفش اینه که نمیخواد دعوا کنه. ولی همش میگه یک چیزی بینمون گم شده و از این حرفها. و من -راستش رو بخواهید- اصلاً نمیتونم بفهمم به چی اشاره میکنه و چرا اینطور احساس میکنه. وقتی هم اصرار میکنم که همسر بگه چی شده و چی اذیتش میکنه، حرفی نمیزنه و میگه نمیخواد دعوا کنه. دعوا کلمه ای هست که خیلی به کار میبره و من معمولاً هیچ حس دعوایی نسبت به تعاملی که بینمون میگذره ندارم. کاش میتونستم بفهمم مشکلش چیه ولی اگر راستش رو بخواهید گاهی وقتها حس میکنم همسر عمداً این کار رو میکنه چون به این چرخه پایین و بالا بودن مود عادت کرده. از دست همسر عصبانی و خسته هستم و حوصله اینکه هر چند وقت یکبار بهانه ای برای دعوا پیدا میکنه رو ندارم. میتونم بی تفاوت باشم و سرم رو بندازم پایین و زندگیم رو بکنم و به همسر و این کارهاش اهمیت ندم. اما همه میدونیم که این بیتفاوتی و خود را کنار کشیدن چقدر عواقب بدی برای یک رابطه داشته باشه. میتونم برم بهش گیر بدم و باهاش دعوا کنم. خیلی دلم میخواد برم باهاش یک دعوای حسابی بکنم و همه این حرفهایی که در ذهنم هست رو بهش بگم. اما راستش رو بخواهید من آدم دعوا کردن اینطوری هم نیستم. نمیدونم چکار کنم. این روزها وسطهای سیکلم هست و اگر بخواهیم برای باردار شدن تلاش کنیم وقت خوبی هست اما همسر اصولا این وقت رو انتخاب کرده برای دلخوری و عنق بازی. به جهنم. اون کسی که بیشتر بچه میخواد اون هست و نه من. به جهنم. به جهنم. به جهنم. راستی چرا میگن به جهنم؟ آیا مخفف "برو به جهنم" است؟ تا جایی که من میدونم بیشتر وقتی به کار میره که کسی میخواد بگه موضوعی براش بی اهمیت هست، پس مخفف برو به جهنم نیست. اپس اصلش از کجاست؟ هر چی- اصلاً به جهنم. 


- امروز به این فکر میکردم اگر بمیرم - واژه درستش "وقتی" هست- وقتی بمیرم، دوست دارم با جسدم چکار کنند. خاکم کنند؟ در تابوت بگذارند؟ بسوزونند؟ نمیدونم. احتمالا سوزاندن جسد بهترین راه حل باشه. اصولاً بعد از مردن چندان فرقی هم به حال آدم نخواهد کرد. شاید باز ماندگان یکی از روشها رو به دیگری ترجیح بدهند. احتمالا بعد از مردن، راحتی بازمانده ها مهمتر از این باشه که چه بلایی سر جسد آدم میاد. بهرحال هر چی هست، آدم نباید بازمانده ها رو مردد بگذاره که ندونن که با بدن متعفن آدم چکار بکنند. شاید یکی از مزایای دین اینه که آدم تکلیفش روشنه. مثلاً برای بازماندگان یک مرده مسلمان خیلی روشنه که با جسد چکار کنند. من تازگی ها از مرگ میترسم. بخصوص که اگر قرار باشه زیر خاک و در تاریکی برم. بیشتر میترسم که زنده دفنم کنند و در تاریکی مدفون بشم. حتی فکرش هم باعث میشه به سختی نفس بکشم. ولی به احتمال قوی این اتفاق نخواهد افتاد. احتمال اینکه یک آدم رو زنده دفن کنند، اصولا باید خیلی پایین باشه. بهرحال فکر میکنم در حال حاضر ترجیح میدم وقتی مردم جسدم رو بسوزانند و کسی هم خاکسترهام رو توی یک قوطی نگذاره و نگه نداره. از اینکه توی یک قوطی، در طاقچه یک اتاق محبوس بشم بیزارم. شاید هم بهتر باشه دفنم کنند. توی یک جای خوش آب و هوا و سبز. جایی که آفتاب گیر باشه و گاهی پرنده ها اونجا آواز بخونند و درخت و گل و گیاه داشته باشه. یک چشم انداز قشنگ برای یک مرده باید خیلی خوب باشه. احتمالاً دارم پیر میشم. چون قبلاً برام هیچ اهمیتی نداشت جاوادنگی و چشم انداز پس از مرگ. میدونم اینجا رو کسی نمیخونه، چه برسه به اینکه یک آشنا اینجا رو بخونه. ولی وقتی مردم، بازماندگانم بهتره اول از همه مطمئن بشم من مردم و امکان زنده شدنم زیر خاک وجود نداره. بعد هم یک جای قشنگ دفنم کنند. جایی که درخت و گل و آسمون داشته باشه و یک حوض کوچیک که  پرنده ها بیان بهش سر بزنن و گاهی توش خودشون رو بشورن. فکر کنم اینطوری بعد از مرگم خوشحال خواهم بود. 




یک ماه بی آشوب

امروز حالم بهتر از دیروزه و خیلی بهتر از پریروز و خیلی خیلی بهتر از روز دوشنبه است. چند روز گذشته بسیار اشک ریختم و گریه کردم. بخاطر همه اتفاقاتی که افتاده و همه سختی هایی که کشیدیم و بی نتیجه موند. در ضمن بالاخره به مادرم هم راجع به آی وی اف و نتیجه منفی گفتم. مادرم البته خیلی منطقی برخورد کرد و هرچند هر از چند وقتی بغض کرد ولی در کل به نظرم خیلی خوب موضوع رو هندل کرد. به نظرم میاد که شاید قبلا خاله یا دخترخاله ام باهاش راجع به این موضوع حرف زده بودند. کلاً هم حرفش این بود که نباید استرس این موضوع رو داشته باشم و بچه چندان هم تحفه نیست و بدون بچه هم میشه زندگی کرد. همسر هم دیشب با من راجع به بچه حرف زد کمی و برای اولین بار کمی راجع به زندگی بدون بچه حرف زد. مثل کارهایی که میشه بکنیم. و سفر رفتن و زندگی کردن و ... از اینکه سعی میکنه من رو درک کنه و به نوعی تسکینم بده خوشحالم. البته هنوز میدونم که همیشه دلش میخواست بچه داشته باشه ولی  فعلا اصلا نمیخوام به خواسته همسر یا مادر یا کس دیگری فکر کنم.  در  حال حاضر فقط میخوام کمی زندگی رو سبک بگیرم. هنوز آمادگی رژیم گرفتن رو ندارم و شاید این روزها خیلی بیشتر از قبل میخورم. مثلا امروز کلی بیسکوویت دایجستیو شکلاتی خوردم و همینطور پرتزل و بعد هم پاپ کورن و بستنی. ولی حتی این هم اوکی هست. دلم میخواد این ماه سپتامبر به خودم آسون بگیرم و هی گیر ندم که چرا کاری رو انجام دادم یا ندادم و چرا و چطور. فکر میکنم بعد از دوره سختی که داشتم این حق رو داشته باشم که به خودم استراحت بدم. 


راستش رو بخواهید گاهی اوقات چشمم رو میبندم و تصور میکنم آدم دیگه ای هستم. تصور میکنم جزو اون دسته آدمهایی هستم که ساده و سریع تصمیم میگیرند و ساده و سریع عمل میکنند و عاشق زندگی هستند. تصور میکنم که صبح زود از خواب بیدار میشم و کمی نرمش میکنم. تصور میکنم که سر فرصت دوش میگیرم، یک صبحانه مفصل با میوه و مخلفات میخورم و قبل از همه سرکار هستم. تصور میکنم سر کار، خیلی موفق هستم. تصور میکنم خونه تمیزی دارم با وسایل کم ولی مرتب. تصور میکنم که عصرها از سر کار یک راست میرم یوگا. تصور میکنم که غذاهای خوشمزه درست میکنم. همینطور مدام در حال یادگیری هستم. کورس درسی میگیرم. تصور میکنم که با همسر میریم پیاده روی، شنا، قایق رانی، کمپینگ. چرا نه؟ میشه همه اینها رو تصور کرد. 


شور و شوق زندگی

امروز تا ساعت 4 عصر خیلی دلم گرفته بود و کلی تو دستشویی شرکت گریه کردم. الان خیلی بهترم. دلم میخواد کارهای بهتری با زندگیم بکنم. چیز جدیدی یاد بگیرم. نمیدونم این حس تا کی دوام خواهد داشت. ولی تا وقتی که هست بودنش غنیمته. فردا هم مهمونی دوستم خواهم رفت. اگر کسی بخوادحرف بارداری و بچه رو پیش بیاره، فقط خواهم گفت که دلم نمیخواد راجع به این مساله حرف بزنم. کافیه هر چقدر وقت و انرژی روی این موضوع گذاشتم. 

دیروز در اوج ناراحتی در اینستاگرام میچرخیدم و در بخش مسافرت نگاهم خورد به یک سری دختر خوشگل که مدام عکسهای قشنگی از خودشون در همه جای دنیا گذاشته بودند. در بالی یا جزایر یونان یا همچین جاهایی. عکسها خیلی قشنگ بودند.  چقدر وقت صرف شده بود که چنین عکسهای قشنگی گرفته بشه و ادیت بشه و پست بشه. نمیدونم. شاید من خیلی خالی از انرژی و یا اونطوری که مادرم میگه خالی از شور زندگی هستم که حوصله چنین کارهایی رو ندارم. شاید هم من آدم تنبلی هستم. ولی آیا من واقعا آدم تنبلی هستم؟ اغلب اوقات فکر میکنم تنبل هستم. اما به نظرم بیشتر از تنبلی خالی از شور و شوق زندگی هستم. چقدر دلم میخواد که راهم رو پیدا کنم. راه من چیه؟ برای چی در این دنیا هستم؟ 


دلم کتاب شعر میخواد. دلم کتاب شعر خوب میخواد. شاید مشکلات شاعرم کردند. نمیدونم. فعلا برم ظرفهای شام رو بشورم و برای فردا غذا آماده کنم. خیلی دلم میخواد که خونه تمیز  و مرتبی داشته باشم. خونه تمیز و مرتب، یک لیوان چای و یک کتاب خوب. یادم نمیاد آخرین باری که هوس چنین چیزی کردم کی بوده. شاید دارم شور زندگی پیدا میکنم. شور ناب زندگی. خونه تمیز. بوی غذا. یک بشقاب و کارد و هلو. کسی چه میدونه ولی شاید بالاخره شور و شوق زندگی رو پیدا کردم.