از فکرهای این روزها

این هفته انرژی بهتری دارم. هفته قبل البته خیلی کار نکردم که شاید دلیل انرژی بیشتر این روزهام باشه. شاید هم دلیلش اینه که دارم سعی میکنم کارها رو آسون بگیرم و در حد توانم از خودم توقع داشته باشم. شاید هم دلیلش همین طب سوزنی باشه و این تکه های کوچیک آهنی که دکتر طب چینی چسبونده توی گوشم. هر چی باشه حالم این روزها بهتره و قدر این لحظات خوب رو باید دونست. این هم خلاصه چیزهایی که در چند روز گذشته بهشون فکر کردم. 

1- اینکه کارها رو بزرگ نکنم. مثلاً وقتی میخوام آشپزخونه رو تمیز کنم فقط هر وقت حوصله کردم یک کابینت رو خالی کنم و مرتب کنم بجای اینکه همش به سختی های تمیزی کل آشپزخونه فکر کنم و بخاطر استرسی که دارم مدام این امر رو عقب بندازم. 

2- در مورد ورزش هم همینطوره. روزانه دو تا ده دقیقه ورزش کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه. بنابراین هر وقت بتونم این کار رو میخوام انجام بدم. لازم نیست خیلی ورزش جدی و سنگینی باشه. همین که تحرک داشته باشم و بدنم رو تکون بدم خیلی خوبه 

3- اون روز خوندم یکی از دلایل عقب انداختن کارها همینه که ما خیلی به کارهای گذشته مون و شکستهایی که خوردیم فکر میکنیم و همین پیش بینی آینده باعث میشه که کارهایی که دراز مدت به نفعمونه رو به تعویق بندازیم. نویسنده نوشته بود که شاید تنها راه فایق اومدن به این مشکل اینه که با خودمون مهربون تر باشیم و خودمون رو بخاطر اتفاقات گذشته ببخشیم. البته کار آسونی نیست. مثلاً من همین شنبه برای برانچ مهمون داشتم و تمام مدت برای هر مشکلی که پیش میومدم به خودم بد و بیراه میگفتم که هیچی بلد نیستم و .... آدم باید خیلی هشیاری در لحظه داشته باشه که برای هر چیزی خودش رو سرزنش نکنه و نخواد که سر خودش داد بکشه. 


باور باروری

امروز دو یادداشت قبل رو خوندم. به نظر مصنوعی و غیر قابل بارور بودند. چیزی ک سعی میکردم نشون بدم بدون اینکه باشم. حالا میخوام از زندگی واقعیم بنویسم هرچند که هنوز کمی دو دل هستم که در دنیای مجازی رو به روی بزرگترین مشکلاتم باز کنم. روز عید برای من روز خیلی بدی بود. با یک دکتر متخصص نازایی قرار داشتیم و نتیجه خیلی نا امید کننده تر از اونی بود که من تصور میکردم. دکتر آب پاکی رو دستم ریخت و گفت شانسم برای اینکه بتونم طبیعی  بچه دار بشم منفیه. ازم پرسید که آیا اوکی هستم که با تخمک اهدایی باردار بشم؟ بهم گفت سطح هورمون "AMH" که در واقع هورمونهای ترشح شده از تخمکهای موجود در بدنمه خیلی کمه و بدنم در واقع مثل بدن یک آدم 45 ساله است. کیفیت تخمکهام خیلی پایینه و حتی وقتی بدنم تخمک آزاد میکنه، اون تخمک کیفیت کافی رو نداره که بارور بشه. گفت چون به زودی 40 ساله میشم شانسم خیلی پایینتر میاد و میخواست که بلافاصله آی-وی-اف شروع کنه. وقتی از مطب دکتر بیرون اومدیم انگار که دنیا رو سرم خراب کرده بودند. از دست دکتر عصبانی بودم چون حاضر نبود روشهای دیگری مثل "آی-یو-آی" رو شروع کنه. در واقع انقدر عجله داشت که همون روز قرص ضد بارادای تجویز کرد که آی-وی-اف رو شروع کنم. از همسر هم عصبانی بودم. چون وقتی موضوع تخمک اهدایی پیش اومد خیلی اوکی بود. انگار همینقدر براش مهم بود که بچه از وجود خودش باشه ولی براش اهمیتی نداشت که در وجود من در واقع یک غریبه رشد میکنه. همینطور به باورش نظر دکتر کاملا منطقی بود و فکر نمیکرد که منافع مالی و ... دلیل این نحوه درمان دکتر باشه. از اون روز تا الان احساسات خیلی متفاوتی رو تجربه کردم که حتماً درباره اش بعداً مینویسم. احتمالاً  همه اون احساسها رو باز هم تجربه خواهم کرد. همه اون پایین و بالا شدنها و غمها و امیدها. چون من هنوز خیلی در اول راه هستم. در اینترنت که جستجو میکنم کلی آدم میبینم که سالها با این مشکل دست به گریبان بودند و بارها تحت درمان آی-وی-آف قرار گرفتند. بنابراین میدونم که در چه وادیی دارم قدم بر میدارم و تقریباً چه انتظاراتی باید داشته باشم. بنابراین وقت برای نوشتن همه اون احساسها خواهم داشت. 

امروز بیشتر اینجا هستم که راجع به امروزم بنویسم. دو روز هست که سرکار نرفتم چون بسیار افسرده و دلگیر بودم. برای کسانی که خیلی ساده و راحت باردار شده باشند شاید قابل درک نباشه اما اگر کسی مثل من تحت این پروسه باشه شاید بهتر بدونه درک کنه که چقدر هر روز سخت شروع میشه. وقتی کسی مثل من داره سعی میکنه باردار بشه هر روز با یک سری عملیات شروع میشه ، مثل ثبت دمای بدن (قبل از تخمک گذاری دمای بدن بالا میره) و گرفتن تست تخمک گذاری در روزهایی که انتظارش رو داریم. من هم این چند روز منتظر بودم که زمان تخمک گذاریم برسه. در واقع بر اساس نمودار باید یک شنبه تخمک گذاری داشتم اما الان چهارشنبه است و هیچ نشانی از تخمک نیست. هرچند که قبلا به هیچ عنوان متوجه این موضوع نبودم و هیچ دلیلی هم نداشتم که تخمک گذاری نامنظمی داشته باشم چون دوره هام همیشه مرتب بود اما این روزها این موضوع باری از استرس و انتظار رو بهم وارد میکنه و هر روزی که دمای بدنم عوض بالا رفتن پایین میاد و یا دستگاه نتیجه منفی نشون میده، دلم میخواد بمیرم. رسماً دلم نمیخواد با هیچ کس و هیچ جا در تماس باشم. دلم میخواد گلوله بشم در رختخوابم و هیچ کاری نکنم. اینه که دو روزه که سرکار نرفتم و موندم خونه. 

امروز اما رفتم و راه رفتم و به این نتیجه رسیدم که منفی بودن و فکر کردن به اینکه هیچوقت بچه دار نمیشم هیچ کمکی به حل مشکلم نمیکنه. درسته که نمیخوام که خیلی امیدوار باشم که اگر نشد خیلی بهم صدمه بخوره؛ اما در عین حال بالا و پایین شدن با هر تغییر منفیی در دمای بدن و با هر تستی که منفیه در دراز مدت جز صدمه زدن به خودم، کارم و زندگیم و همسرم اثری نداره. اینه که باید با یک سری برنامه داشته باشم که بتونم احساساتم رو کنترل کنم. اینها افکاری هستند که در حال حاضر در ذهنم هست. 

1- نتایج تستها و آمار و ارقامی که دکترها ارایه میدند، دقیقا همون هستند: آمار و ارقام. درسته که این اعداد و ارقام به نفع من نیستند اما شاید اصلاً در مورد من مصداق نداشته باشند. سالهاست آدمهای 40 ساله باردار میشن و خیلی آدمها در سنین پایین تر هستند که با همین مشکلات دست به گریبان هستند. اینها همه محصول تصادف هستند. یک تخمک خوب و یک اسپرم خوب و یک تصادف. 

2- وضعیت کنونی من تقصیر من نیست. اشتباه داشتم در زندگی؟ خیلی زیاد. شاید نباید از همسر اولم جدا میشدم؛ شاید خیلی بین ازدواج اولم و دومم طول کشید (که البته صد در صد در اختیار من نبود)؛ شاید وقتی دو سال و نیم قبل تصادفی باردار شدم و سقط کردم، بچه رو نگاه میداشتم؛ شاید اضافه وزنی که اخیراً پیدا کردم باعث ناباروری باشه؛ شاید باید بیشتر درباره بدنم میدونستم و انقدر خوش باور نبودم که هر وقت اراده کنم میتونم بارادار میشم. شاید و خیلی شایدهای دیگه. اما در نهایت گذشته گذشته است و کاری نمیشه راجع بهش کرد. تعداد تخمکهای بدنم چیزیه که در مرحله جنینی تشکیل شده و من هیچ نقشی درش نداشتم. الان هم کار چندان زیادی از من بر نمیاد که بتونم کیفیتشون رو بهتر کنم. سن من واقعیته و بدن آدمها پیر میشه و این روند طبیعته. این طبیعیه که تخمکی که 40 سال در بدن باقی مونده، کیفییت یک تخمک 20 ساله یا 30 ساله رو نداشته باشه. 

3- در حال حاضر ما تازه شروع کردیم که به صورت جدی به بارداری فکر کنیم. همه این دمای بدن رو گرفتن و دیدن بالا و پایین شدن هورمونها فقط و فقط برای اینه که شروع کنم بدنم رو بشناسم. زبان بدنم رو بفهمم و بفهمم که اگر چیزی در وجودم نامتعادل هست چطوری میتونم به موازنه برگردونمش. بنابراین این فقط مرحله شناخته. نباید بگذارم اعداد و ارقام منفی روحیه ام رو تضیعف کنه. 

4- میخوام شروع کنم کارهایی انجام بدم که بهم در راه کمک کنه. مثلاًً ورزش کردن و یا مراقبه. خونه تمیز و خوب بودن در کار اهداف خوبی هستند ولی اهداف ثانویه من هستند. هدف اصلی و الانی من اینه که شانسم رو برای بارداری بالا ببرم. بنابراین به خودم قول میدم که 

َالف) روزانه حداقل 30 دقیقه پیاده روی یا ورزشهای ملایم مثل شنا یا یوگا و رقص و .. داشته باشم. 

ب) حداقل دو وعده میوه بخورم در روز. 

پ) حداقل دو وعده غذایی از سه وعده غذایی سالم باشه: یعنی اینکه از بیرون غذا نخورم. غذای تازه باشه و محتوی سبزیجات. 

ج) مکلمهای دارویی رو مرتب بخورم. 

فعلا همین. 

راستی دکتر قبلی نازایی رو عوض کردم و با یک دکتر جدید وقت گرفتم که تقریباً دو هفته بعد میبینیمش. ببینم این چی میگه. امروز وقت طب سوزنی دارم که میگن موثر هست. هر کاری میکنم که شانسمون بالا بره  همیشه آپشن تخمک اهدایی برام هست که باهاش اوکی هستم این روزها یا  فرزندخواندگی که به نظم آپشن خیلی بهتری هست چون بچه ای هست که قبلاً به دنیا اومده و احتیاج به یک قلب مهربون داره که دوستش داشته باشه. 

دیروز جو فرنک مرد

دیروز "جو فرنک" مرد. من تا امروز نمیشناختمش. اما امروز در برنامه محبوب من "در حالیکه اتفاق میفتد"1 درباره اش صحبت کردند: یک هنرمند رادیویی که مونولوگ مینوشته. مونولوگهایی گاهی تیره با طنزی تلخ و گاهی نامعقول بوده. بعد با جانتان گلد اشتاین  محبوب من  مصاحبه کردند که جو فرنک به نوعی الهام بخش اون بوده برای کارهایی که امروز میکنه. رفتم یو تیوب و تعدادی از کارهای جو فرنک بزرگ رو نگاه کردم. عالی بودند. بعضی وقتها آدم وقتی کسی رو کشف میکنه که مرده باشه.  

 نمیدونم چرا یاد نوشته های قدیم خودم افتادم2. نوشته هایی که نه داستان هستند، نه شعر، نه مقاله. نوشته هایی که غیر از اینکه باید نوشته میشدند کاربرد دیگری ندارند. بعد فکر کردم شاید این راه من باشه. شاید من هم باید با نوشته های خودم همینطوری که هستند کنار بیام و بنویسمشون و شاید هم من باید اونها رو بخونم و ضبط کنم. شاید یه روزگاری بتونم یه کار قابل قبولی ارایه بدم. البته میدونم راه زیادی پیش رو دارم. خیلی وقته که چیزی ننوشتم و نوشتن برام خیلی سخت شده. حتی نوشتن همین چند خط بالا برام با دشواری "همون دوشواری معروف" ممکن شده. زبان انگلیسی هم این وسط یک جور مزاحمه. کلماتی هست که برای من در انگلیسی معنی و مفهوم پیدا کردند و پیدا کردن معادل فارسی براشون سخته.  کلا نوشتن برام خیلی مشکلتر از قبله. کلمات به آسانی قبل به سراغم نمیان و قصه هام هم کم شدند. اما البته همه این حرفها شاید بهانه است. باید از جایی شروع کنم. نمیدونم که آیا دنبال شهرت هستم یا نه. شاید بهتره بگم البته که دلم میخواد نوشته هام خواننده داشته باشه و آدمها دوستش داشته باشند ولی یک جورهایی میخواهم نوشته هام جدا از من زندگی کنند. یک جورایی به من وصل نباشند. رهاتر از من باشند و  نه لزوماً درباره زندگی شخصی و تجارب من . ولی البته بسیار دوست دارم کسانی راهشون به اینجا بیفته و نوشته های من رو بخونند و بگن این دختر قشنگ مینویسه. 


دیروز جو فرنک مرد. احتمالاً آدم خیلی شجاعتر، باهوش تر و هنرمندتری در مقایسه با من بوده. هنر تمام زندگیش بوده و از این راه پول در میاورده. دلم میخواست کار من هم همین بود. از نوشتن پول در میاوردم. 




1نمیدونم آیا این ترجمه مناسبی برای "As it Happens" هست یا نه. 

2 حالا نه اینکه نوشته های من خیلی عالی باشند یا از نظر محتوایی به جالبی نوشته های جو فرنک. بیشتر یک جور قرابت پنداری از این نظر بود که من نمیدونستم نوشته هایی که مینوسم چه اسمی دارند و چه جنسی. و دیدم که واقعا لازم هم نیست اسمی روشون بگذارم.

اولین یادداشت

در یک یکشنبه بارانی و دلمرده ماه ژانویه، این وبلاگ چشمهاش رو به دنیا باز کرده. هنوز خالیه و هیچ چیزی غیر از یک نام و یک قالب نداره. هنوز معلوم نیست که آیا تبدیل به یک وبلاگ بالنده و شاد بشه و یا پر از غصه و روزمرگی. حتی هنوز معلوم نیست که چقدر زندگی کنه. ممکنه زود بمیره و ممکنه بتونه سالهای سال یک زندگی پررنگ و شاد رو داشته باشه. هر  چیزی این وبلاگ قراره بشه وصله به زندگی من. زندگیی که اون هم میتونه مسیرهای متفاوتی رو طی کنه. در نهایت امیدواری فکر میکنم این وبلاگ علی رغم نطفه اش که از تنهایی و دلتنگی شروع شده، زندگی شادمانی خواهد داشت. روزهای خوبی رو خواهد دید. بسیار خواهد خندید و بسیار خواهد جوشید. 


و اما درباره من: اسم  واقعی من  مهم نیست. اینجا به اسم ترنج خواهم نوشت. یک زن هستم در آستانه چهل سالگی. در یک خانه کوچک ، در یکی از شهرهای غرب آمریکای شمالی زندگی میکنم. ازدواج کردم و همسرم کوین یک چشم آبی غریبه از همین گوشه دنیاست. "هنوز" فرزندی نداریم. زنگیمون مثل اغلب جاهای دیگر دنیا از صبح و سرکار رفتن شروع میشه و شب به تلویزیون نگاه کردن و خواب ختم میشه. کوین به موسیقی علاقمنده و اغلب وقتش رو با موزیکش میگذرونه و من؟ من عاشق نوشتنم. حتی وقتهایی که نمینوسم سرم پر از نوشتنه. 


این وبلاگ قراره بشه خونه من. قرار دل بیقرار من و محل شادیها و غصه های من. تو این وبلاگ قراره از همه چیز بنویسم. از روزمرگی هام. از خبرها. از چیزهایی که میبینم و میشنوم و میخوانم. این وبلاگ در یک روز بارانی و دلمره به دنیا اومده که خورشید گرما بخش دل من باشه و برای شمایی که شاید خواننده اش باشید یک پنجره است به دنیای یک غریبه که دلش میخواد روزمرگیهاش رو باهاتون شریک بشه.