امروز صبح بیدار شدم و ده دقیقه ای ورزش کردم. ورزش سبکی بود ولی از هیچ چیز بهتر بود. کمی دیر رسیدم سرکار. مدیرم دوباره گیر داد راجع به وظایفی که عقب مونده و کارهایی که نشده و ... البته حق داره. بعد از من پرسید که حالم خوبه و چرا انقدر ناراحتم. من گفتم که حالم خوبه. و تمام مدت سعی کردم که لبخند بزنم و تو چشمهاش نگاه کنم. گفت تغییراتی در راهه و اون لازمه بدونه که من خوب هستم و میتونم از عهده کارها بربیام. من هم گفتم خوبم و دلیلی نداره که نتونم از عهده کارها بربیام. البته دروغ میگفتم. حالم چندان خوب نیست و احتیاج دارم که یک مدت از کار دور باشم. البته واقعاً این روزها بد کار نمیکنم. شاید هم خودم فکر میکنم بد کار نمیکنم. مدیرم گفت همه ازش میپرسن که آیا حال فلانی خوبه؟ و اینکه همه نگران من هستند. البته که من حرفهای مدیرم رو کامل باور نمیکنم. میدونم که نگران من نیست بلکه بیشتر نگران اینه که مبادا حقوق من رو زیاد کنه و بعد مثلاً من برم مرخصی زایمان و ... انگار که قراره حقوق من از جیب ایشون بیرون بیاد یا حتی از جیب شرکت بیرون بیاد. بگذریم. به نظر خودم من این روزها بهتر کار میکنم حتی اگر مدیرم باور نداشته باشه و احساسم اینه که مدیرم داره گیر میده که به من ترفیع کاری نده. خلاصه که بهش لبخند زدم تا جایی که میتونستم و اومدم بیرون. پشت میزم که نشستم دلم میخواست های های گریه کنم ولی فکر کردم گریه فایده ای نداره. رفتم رادیو جوان و موزیک دهه 50 گذاشتم. اغلب آهنگهاش شاد هستند.پیش خودم فکر کردم که یک جای گرم، توی یک بار نشستم لب استخر و داریم با دوستان شات تکیلا میزنیم و آهنگ فتانه داره پخش میشه: هم آفت جونه, هم نامهربونه، هم قدرم ندونه؛ ندونه؛ ندونه...
فکر کنم که میخوام با مدیرم صحبت کنم. دلم میخواد بهش بگم اگر فکر میکنه من لایق ترفیع گرفتن یا بالا رفتن حقوق یا هر چیز دیگری نیستم؛ کاملا اوکی هست. لازم نیست به من ترفیع بده. دلم میخواد بهش بگم نظراتش پشیزی برای من ارزش نداره. دلم میخواد بهش بگم که رفتارش بسیار جنسیت زده است. و دلم میخواد اینها رو بدون گریه و اشک و بغض قورت دادن بگم. البته که نمیتونم این حرفها رو بهش بزنم. ولی دوست دارم باهاش حرف بزنم و بدونم چه اصراری هست که بدونه من در چه وضعیتی هستم و چه چیزی اذیتم میکنه. چون راستش رو بخواهید بهش هیچ ربطی نداره. میتونه بهم بگه کارت بده و اخراجم کنه و یا ترفیع نده و یا هر چیزی. ولی به هیچ عنوان حق نداره استنطاق کنه ازم که چرا ناراحتم. بهش هیچ ربطی نداره.
امروز تولد بابا بود و من تا دیشب اصلا یادم نبود. خیلی اتفاقی یادم افتاد. عصر رفتم برای بابا یک گوشی موبایل تازه خریدیم. خیلی موبایل گرونی نیست و نمیدونم خوب باشه ولی حداقل از تلفن الانی بابا بهتر خواهد بود که اصلاً حافظه نداره و مدام از کار میفته.
عصر که رفتم دنبال همسر بریم برای خرید، اعصابش کاملاً از کار داغون بود. اینکه من باعث شده بودم عجله کنه و ساعت 6 از خونه بزنه بیرون هم بیشتر عصبانیش کرده بود. بنابراین اصلاً حال نداشت که بیاد برای تولد بابا. شاید حق داشت. گفتم اگر بخواد میتونه بمونه خونه. که البته خودش بهتر میدونست که نباید این کار رو میکرد. ولی به جون من غر زد. از کارش که چقدر بده و همکارهاش که ازشون متنفره. من میخواستم باهاش راجع به کارم و مدیرم و اینکه آیا بهتره که یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم و یا اینکه برم استرس لیو و تبعاتی که برای کارم خواهد داشت رو قبول کنم حرف بزنم. که البته همسر در موقعیتی نبود که بخواد حرفهای من رو بشنوه. باعث شد که بیشتر از قبل احساس تنهایی و غم بکنم. اما پیش خودم فکر کردم که توی ساحل گرم، خوشحالم و دارم میرقصم.
تولد بابا خوب بود. گفتیم و رقصیدیم و خندیدیم. اما حتی تو اون لحظات شادی که داشتیم عکس میگرفتیم من دلم میخواست های های گریه کنم برای خوشبختی هایی که اینقدر گذرا هستند.
آخر شب دوباره همسر سر دستگاه خوابش که شاید خراب شده باشه اعصابش داغون شد و کمی چیزها رو پرت کرد و چراغ رو با عصبانیت خاموش کرد. خستگی و استیصالش رو درک میکنم ولی این حجم عصبانیت خیلی عذاب آوره. کاش راهی بود که میشد از عصبانیتش کم کنه.
شدیداً احساس بدبختی میکنم و دلم میخواد یک دختر شاد باشم که داره با آهنگ فتانه مست و بی خیال میرقصه.
خیلی دلم میخواد این غم و غصه رو کنار بگذارم. دلم میخواد من رو عوض کنم و به جاش یک دختر شاد و پر حرف و با روحیه بگذارم. یکی از چیزهایی که خیلی دلم میخواد اینه که ورزش کنم. و واقعیت اینه که کسی جز خودم سر راه من نایستاده. شاید به این خاطر که من آدم ترسویی هستم و از شکست میترسم. تقریباً هیچ کاری انجام نمیدم بخاطر همین ترس از شکست. به نظرم سرزنش کردن خودم هم چندان کار جالبی نیست. بهتره به جای اینهمه غرو ترس و ... با امیدواری شروع کنم. حتی اگر وسط کار شکست هم بخورم باز هم اشکالی نداره. این یک لیست از آروزهای منه.
- مرتب ورزش کنم و آمادگی بدنیم بالا بره.
- همیشه مرتب و تمیز لباس بپوشم.
- موهام پرپشت تر و خوش حالت و منظم باشه.
- لکهای صورتم رو درمان کنم و صورت شادابی داشته باشم.
- کارم رو عوض کنم و شروع به انجام کاری کنم که ازش لذت میبرم.
- منظم بنویسم.
- دندونهام رو صاف کنم.
- یک مدت سرکار نرم.
- عاشق تر باشم. خیلی خیلی بیتشر عاشق همسرم باشم.
- احساس جوانی و تازگی کنم.
- شاد و پر جنب و جوش باشم.
- سعی کنم چیزهای تازه یاد بگیرم.
- لاغر بشم و برگردم به وزن 3-4 سال قبلم.
احساس میکنم یک لیست از کلی کارهای ریز و درشت هست که باید انجام بدم، یا دلم میخواد که انجام بدم ولی خستگی و افسردگی و ... نمیگذاره. واقعا دلم میخواد یک مدت سر کار نرم. الان یکی از زمانهایی هست که امکان این کار تا حدی برام مهیاست. آپارتمانم رو فروختم و پولی که از سودش دارم اونقدری هست که اگر یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم، بتونیم سر کنیم. یک طرف ذهنم هست که بهم میگه چقدر این کار تنبلی هست و چقدر جلوی پیشرفت کاریم رو خواهد گرفت و یا اصلا موقعیت کاریم رو به خطر خواهد انداخت.شاید هم واقعا ترسهای درستی باشن. ولی فکر میکنم نیاز دارم کمی از روتین ها کناره بگیرم و از بیرون به زندگی خودم نگاه کنم.
میدونم که باید شروع به عمل کنم. با منتظر بودن کاری درست نمیشه. اون معجزه ای که من منتظرش هستم که یک دفعه تبدیل بشم به یک آدم پرانرژی و زیبا و پرحوصله اتفاق نمیفته. یعنی اینطوری که من انتظارش رو دارم اتفاق نمیفته. بلکه باید شروع کنم به عمل و رفته رفته امکان داره اوضاع من بهتر بشه. تغییر یک شبه اتفاق نمیفته. باید قدم به قدم جلو برم. قدمهای کوچک ولی با ثبات.
ویکند شلوغی گذشت. جمعه برای شام همه فامیل من مهمون بودن. برنج پختیم و از بیرون کباب گرفتیم. آش و شله زرد هم مامان درست کرده بود. شنبه به نسبت بد نبود. نزدیکهای ظهر رفتیم خرید. همه جا بینهایت شلوغ بود و همه صندوقها کلی صف. وقتی رسیدیم خونه ساعت 4 عصر بود. من خیلی خسته بودم و کمی خوابیدم. این روزها همیشه و هر وقت خسته هستم و دلم میخواد بخوابم. تا وقتی بارداری بود توجیه داشتم و هیچکس کاری به کارم نداشت. الان اما وضعیت فرق میکنه و همه فکر میکنند که من تنبل هستم. همه یعنی همسر و مامانم. نمیدونم. هنوز هورمونهام به حدی نرسیده که سقط شروع بشه. شاید طبیعی باشه که مثل یک زن باردار خسته باشم ولی هیچکس این رو درک نمیکنه. هیچکس من رو و حالی که هستم رو هم درک نمیکنه. شب رفتیم خونه خاله که یکشنبه عازم ایران بود. یکشنبه برای شام خانواده همسر دعوت بودند. مامان سوپ درست و خورش کرفس و من هم زرشک پلو با مرغ درست کردم. شب خوب بود. خانواده همسر از خانواده من کم تعدادتر هستند. البته شاید درستش این باشه که روابطشون به اندازه رابطه ما گسترده نیست.
یادم رفت بگم. شنبه شب با همسر دعوا کردیم. یعنی همسر دعوا کرد که من به اندازه کافی باهاش وقت نمیگذارم. البته همون مشکل همیشگی. میدونستم که وقتی خانواده من بیان مشکل خواهم داشت. مشکلی که نمیدونم چطوری حل کنم. آیا مامان من خودخواهه؟ آیا همسر من خودخواهه؟ دلم میخواست میتونستم با مادرم حرف بزنم و بهش بگم که دوست دارم خودشون کمی مستقل تر باشند. مثلاً سعی کنند زبان انگلیسی یاد بگیرند یا خودشون بیرون بروند. برن استخر و دوست پیدا کنند. عصرها که از سر کار برمیگردم و میبینم از صبح تا شب در خونه تنها موندن دلم براشون میسوزه. میخوام ببرم بیرون بگردونم تا اوقات خوبی داشته باشند و کسل نشن. از طرفی همسر میمونه و انتظارهای اون برای وقت گذروندن با هم. چطور میتونم ایجاد تعادل کنم؟ چطور میتونم از وابستگی پدر و مادرم بکاهم.
من عصبانیم. و به طرز احمقانه ای دلم برای خودم میسوزه. و از طرفی یه جوری دلم میخواد از همسر و بقیه انتقام بگیرم. همش به این فکر میکنم که ممکنه وقتی پروسه سقط جنین شروع بشه؛ خونریزی بند نیاد و من مظلوم و بیچاره و بینوا بمیرم. اونوقت همسر برای اینهمه که داره اذیتم میکنه احساس گناه کنه...
چرا میخوام از همسر انتقام بگیرم؟ بیچاره انتظار غیر معقولی از من نداره. ولی من فکر میکنم بهم حمله شده. فکر میکنم من تنهام و همسر اصلاً توجهی بهم نداره. فکر میکنم اگر من جاش بودم، به همسرم برای این روزهای سخت یک کم آسونتر میگرفتم و فرجه میدادم. به بار مشکلات و غمهاش یک بار دیگه اضافه نمیکردم.
من فکر کنم دارم همه رو برای زندگی خودم مقصر قلمداد میکنم جز خودم. راستش خیلی دلم نوشتن میخواد. دلم ادبیات میخواد. شعر میخواد. دلم غمگینه و دردمنده. فکر نمیکنم مشکلش تنها بچه نداشتن باشه. دلم غمیگنه چون دلش میخواد تنها باشه و این تنهایی ممکن نیست.
حقیقت اینه که خیلی وقته ننوشتم و نوشتن از یادم رفته. خیلی چیزهای دیگه هم به نظرم میاد که یادم رفته باشه. مثل خوشبخت بودن. چقدر گاهی زود میگذره و چقدر گاهی تیرگی غالب میشه. خوشبختی یادم نرفته. چند هفته قبل بود که با همسر دراز کشیده بودیم تو رختخواب. یک صبح کرخت شنبه یا یکشنبه بود و من بینهایت احساس خوشبختی میکردم. بی نهایت احساس خوشبختی میکردم. بی نهایت احساس خوشبختی میکردم. بینهایت احساس خوشبختی میکردم. بی نهایت احساس خوشبختی میکردم. کاش همون لحظه و در همون حال مرده بودم. کاش همون لحظه و در همون حال مرده بودم. کاش همون لحظه و در همون حال مرده بودم. کاش همون لحظه و در همون حال مرده بودم.
حالا توی دلم یک بچه هست که قلبش دیگه نمیزنه. یک روزی بدون اینکه من بفهمم قلبش ایستاده.یا اصلا قلبش نزده؟ حالا توی دلم یک توده هست که قرار بوده یک زمانی بچه بشه. یک توده که هنوز چسبیده محکم به جونم. رهام نمیکنه. رهام نمیکنه. همینطور مرده, همینطور بدون طپش قلب، بدون اینکه بزرگ شه و قد بکشه چسبیده به تنم و رهام نمیکنه. انتظار فرساینده ای هست. انتظار بیقدر و منزلتی که منتظر باشی که بچه ات خون بشه و بریزه تو کاسه توالت. یک انتظار بیقدر و منزلت که نتونی شکمت رو بدی جلو و مثل همه زنهای سالم و بارور دنیا, خوشبختیت رو به رخ همه دنیا بکشی. انتظار فرساینده؛ انتظار بیقدر و منزلت؛ انتظار پر از شرم، خشم، غم و ناتوانی..
رقت بارتر از این هم میشه البته. اینکه به قرصهای سقط جنینی که دکتر داده نگاه کنم و هنوز دلم نیاد که بخورمشون. هنوز فکر کنم امیدی هست. این بارقه امید لعنتی وقتی که میدونم هیچ امیدی نیست. رقت باره. بسیار رقت باره. رقت بار و ترحم انگیز. ترحم انگیز.
ریشه های سفید موهام از همیشه بیشتر به چشم میزنه. چاقتر از همیشه هستم. آرایش نمیکنم و چشمهام کوچکتر و سرختر از همیشه است. یک جورهایی از خودم با این هیبت بیزارم. یک جورهایی هم این هیکل شکسته پیر و خسته رو دوست دارم. تجسم روح منه. تجسم روح خسته و دردمند منه. انگار که هزار سال داشته باشم. خموده و افسرده و پیر.
غمگین هستم؟ گاهی. عصبانی هستم؟ گاهی. آرامش دارم؟ گاهی. احساس میکنم وقتش رسیده که این پرونده رو ببندم. دلم یک خواب هزارساله میخواد. خیلی خسته ام. خیلی..
پی نوشت: این یک یادداشت خودکشی نیست.
ساعات آخر ساله و به زودی سال 98 از راه میرسه. برای من بیشتر آخر زمستونه و نشونه های بهار در همه جا پیداست. در هوایی که گرمای ملایمی داره و درختهایی که شکوفه کردند. گل فروشی هایی که گلهای بهاری رو آوردن و ساعات روز که طولانی شده. طولانی شدن روز رو دوست دارم. گرمای هوای رو دوست دارم. دیروز هم خونه رو کمی تا قسمتی تمیز کردم. تمیزی خونه تکونی نبود البته ولی از هیچ چیز بهتر بود. پس چرا اینقدر غمگینم؟ امروزسرماخوردگی رو بهانه کردم و موندم خونه. البته واقعا سرما خوردم. به مدیرم گفته بودم که از خونه کار میکنم ولی تا الان که ساعت 2:11 بعد از ظهره حتی ای-میل هام رو چک نکردم. شاید بعد از نوشتن این مطالب کار کنم.
امروز یک روز قشنگ و آفتابیه. اومدم استارباکس وال سنتر. کلی آدم شیک و پیک نشستند اینجا. مردهای کت و شلواری و کراوات زده؛ خانمهای با پاشنه های بلند.هنرپیشه ها وکارگردانها وقتی در ونکوور فیلم میسازن اغلب در هتل اینجا میمونن. بنابراین حتی از سر و روی کسانی که خیلی معمولی هم لباس پوشیدن ثروت میباره. یا شاید این توهم خوشبختی و ثروته که در چشم من اینجوری خودش رو نشون میده.
غمگینم و دلم نمیخواد غمگین باشم. تمام دیروز به این فکر میکردم که خیلی از خودم در عذابم. میخوام چیزی باشم که نیستم و بدتر از اون وضعیت جسمیم هست که اذیتم میکنه. احتمالا تاثیر این آمپولهاست که دکتر داده و باید ماهی یکبار تزریق کنم. بدنم رو در حالت یائسگی موقت قرار داده (که البته چیزیه که دکتر میخواد) ولی گرزدگی دارم و خیلی عوارض دیگه که مدام یادآور وضعیتی هستند که الان توشم.
راستش الان 16 دقیقه ای میشه که پا به بهار گذاشتیم. میخوام خوشحال باشم. آغاز بهار مبارک. نوروزتان پیروز.