امروز خیلی بیدلیل ناراحت شدم. اگریادتون باشه چندین ماه پیش نوشته بودم که میخوام برم روانشناسی بخونم و کارم رو عوض کنم. راستش از اون زمان تا الان نظرم عوض شده. اول که کل پروسه کار دواطلبانه بخاطر کرونا عقب افتاد؛ بعد هم که فکر کردم بخاطر بارداری و بچه داری شاید باید پروسه رو متوقف کنم. بخصوص اینکه حقوقم هم بسیار کم خواهد شد و از کجا میتونیم هزینه درس خوندن من و هزینه بچه رو تامین کنیم. شاید یک دلیل دیگر کار کردن از خونه با جیسون و شنیدن بخشی از مکالماتشون هست. به نظرم میاد که خیلی وقتها مثل آب در هاون کوبیدن هست. البته شاید اون باز هم بد نباشه. ولی متوجه شدم که کلاً من آدم قضاوتگری هستم و شاید این خصیصه خوبی برای روانپزشکی نباشه. از طرفی هم خیلیها با مسایل بسیار بغرنجی میان. مثلاً زنی که سالهای سال در دوران کودکیش پدرش بهش تجاوز کرده و .. فکر میکنم شنیدن اینهمه درد و غم چندین و چندبار در روز کار آسونی نیست. ولی بهرحال هنوز در فکرم هست که کورسی بگیرم و در کارم تغییری ایجاد کنم. اینکه هنوز نمیدونم چی میخوام هم به اندازه کافی آزاردهنده است. بعد چند هفته پیش جیسون اومد و درباره اینکه بره دنبال دکترا حرف زد. من البته هیچ مشکلی با دکترا گرفتن جیسون ندارم و خیلی هم خوشحال میشم که 1) همسرم پیشرفت کنه و 2) دخترم هم در یک محیطی بزرگ بشه که والدینش پویا باشند و همیشه در حال پیشرفت و به سازی خودشون هستند و 3) بعد از پایان مدرکش در آمد بهتری داشته باشه 4) بهرحال برای من هم باعث افتخار و خوشحالیه که همسر موفقی دارم.
ولی درکنارش احساسات چندگانه دارم:
یکی اینکه قرار بود من درس بخونم و جیسون ساپورت کنه و انگار داره ورق برمیگرده و باز هم من هستم که باید از خودگذشتگی کنم که اون درس بخونه.
دوم اینکه نگران هزینه ها و نحوه زندگیمون هستم. درآمد جیسون از من خیلی بیشتره. بخصوص الان که بخاطر مرخصی زایمان حقوق من به یک سوم مبلغ اصلی تنزل پیدا میکنه. با اومدن بچه هم که هزینهها بیشتر میشه. اگر درآمد جیسون هم قطع بشه، با حقوق دانشجویی بعنوان استادیار و ... واقعاً نمیدونم چطور میتونیم از عهده پرداخت وام خونه و باقی هزینه ها بربیاییم.
سوم اینکه جیسون خیلی آدم کمالطلبی هست. مثلاً اگر قرار باشه که سه سطر ای-میل بنویسه که خیلی هم رسمی نیست بازهم زمان زیادی وقت صرف میکنه که ای-میلش بیعیب و نقص باشه. در عین حال آدم استرسیی هم هست. یعنی وقتی حجم کار زیاد میشه کلی استرس میگیره، خوابش مختل میشه و ... حالا همه اینها رو جمع کنیم با اینکه یک بچه در خونه هست که احتیاج به رسیدگی داره، یک دوره پنج ساله برای دکترا و همینطور کارکردن در کنارش برای تامین مخارج زندگی/یا استرسهای مالی. به نظرم به قول اینجاییها این یک دستورالعمل برای فاجعه هست و احساس میکنم که روی زندگی مشترکمون اثر منفی بگذاره.
خلاصه که جیسون امروز با یکی از استادهای دانشگاه قرار داشت که راجع به مراحل اپلای کردن و ... صحبت کنه. راستش در درونم جیسون رو تحسین میکنم چون آدم دو به شکی نیست و وقتی تصمیمی میگیره بلافاصله مشغول به کار میشه. ولی در عین حال همونطور گه گفتم خودم هم یک جورهایی ته دلم ناراحت شدم. فکر میکنم بیشترین تیر ناراحتی به سوی خودم باشه که چرا کاری که میخوام رو انجام نمیدم و بعد از بقیه شاکی میشم که چرا کاری که میخوان رو انجام دادن. درحالیکه این من هستم که در خصوص خواستنهام محکم نیستم. مثلاً
- سرخرید خونه من واقعاً یک محله دیگه رو دوست داشتم ولی جیسون نظرش این محله الانمون بود و در نهایت ما اینجا خونه خریدیم و من راستش اصلاً دوستش ندارم.
- وقتی میخواستیم فلفل رو بیاریم؛ من دلم میخواست دوتا بچه گربه آداپت کنیم که با هم باشن و یکی تنها نباشه. ولی جیسون بیشتر نظرش یکی بود و در نهایت هم ما یکی آوردیم.
- دوباره درباره فلفل من ترجیحم این بود که نگذاریم بیرون بره و گربه خونگی باشه. اما جیسون نظرش این بود که اوکی هست و در نهایت هم گربه ما، بیرون میره و صد در صد خونگی نیست.
البته همیشه هم یک دلیل منطقی پشت این تصمیمها بوده. مثلاً جای خونه ما دسترسی خیلی بهتری به همه نقاط شهر داره تا محلهای که من دوست دارم یا هزینه نگهداری از دو تا گربه خیلی بیشتره و دنگ و فنگ بیشتری داره و یا اینکه بالاخره فلفلی گربه آزادتر و شاید شادتری نسبت به گربه هایی هست که فقط در خونه هستند
و یک البته دیگه اینکه این رفتار من فقط منحصر به جیسون نیست. با همسر قبلی هم همیشه همینطور بودم. همیشه با اینکه ته دلم صد در صد راضی به کاری نبودم باز هم انجامش میدادم و همیشه ته دلم یک نارضایتی وجود داشت.
خلاصه که امروز عصر فکر کردم تنها برم پیادهروی. باید بفهمم که چرا من همیشه از خواستههای خودم کوتاه میام و یا اینکه خودم از خواستههام دست میکشم و یا اینکه عذر و بهانهای پیدا میکنم که کاری که باید رو انجام ندم و یک جورهایی جلوی پای خودم سنگ میندازم. مثلاً درباره درس خوندن هنوز هم مطمئن هستم که اگر بخوام شروع کنم جیسون حمایتم میکنه و حتی اگر حمایتم نکنه هم باز هم اگر واقعاً میخوام باید دنبالش برم. چرا کاملاً برام پذیرفته است که اگر جیسون دکترا رو شروع کنه و مشکل مالی داشته باشیم، خونه رو بفروشیم و بریم آپارتمان کوچکتر. چرا این رو برای خودم نمیخوام؟ چه چیزی در وجود من هست که خواستنهای من رو انقدر ضعیف و بیمعنی کرده؟
خلاصه که نمیدونم. فقط این رو میدونم که باید تلاش کنم که خواسته هام قدرتمندتر باشن. باید عادت کنم که برای تصمیمهای خودم ارزش قائل شم و پای خواستههام بایستم. نمیخوام سراسر زندگیم تبدیل بشه به نارضایتی از دیگران و نارضایتی از خود..
ساعت تقریباً دو صبحه. خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم. بینیم کیپ کیپ گرفته و شاید معدهام هم زیادی پره. الان هم که نشستم دخترک همش داره لگد میزنه. میدونم اینجور مواقع راه رفتن آرومش میکنه. گاهی هم براش آواز میخونم و آروم میشه. مثلاً براش "پرتقال من" مرجان فرساد رو میخونم یا آهنگ "شب یلدا" رو یا "شرقی غمگین" فریدون فرخزاد رو. البته کلمات رو گاهی عوض میکنم مثلاً عوض شرقی غمگین میگم ای شرقی زیبا.. دلم میخواد یک لیست از آهنگهایی که میشه براش خوند رو تهیه کنم و بگذارم کنار. نه لزوماً آهنگهای بچهگانه. از آهنگهای غربی هم عاشق آهنگ " Sunshine on my shoulders" جان دنور هستم. این آهنگ رو از مرد سرخپوست برای اولین بار شنیدم اما الان برای خیلی بیشتر از یک خاطره است. آهنگیه که معناش رو با تمام وجودم برای دخترکم آرزو دارم.شما هم اگر آهنگ خاصی هست که میتونم بعنوان لالایی برای دخترک بخونم یا موقع حموم کردنش و .. لطفاً پیشنهاد بدید.
دیگه اینکه در دو روز گذشته هیچکدام از کارهایی که نوشته بودم رو انجام ندادم. نه پیادهروی رفتم و نه تمیزکاری. بیشتر خواب بودم و یا در حال اینترنت گردی و خور و خواب. این روزها بیشتر از هرزمان دیگه در دوارن بارداری خسته میشم و در نتیجه میخوابم. یک علتش شاید شایدبارداری باشه و یک علتش هم شاید اینه که ورزش نمیکنم و زیادی شیرین میخورم. امروز رفتم کمی خرید کردم. از مغازه ایرانی گوشت خریدم که کمی خورش بپزم و بگذارم تو فریزر برای روزهای بعد از زایمان که سرمون خیلی شلوغ خواهد بود. چه میدونم کمی کتلت، کمی خورش قرمهسبزی و کمی هم خورش کرفس. جیسون البته خیلی طرفدار خورش قرمهسبزی نیست و قیمه رو ترجیح میده ولی اینجا لپه ها خیلی زود وا میرن و تصور خورش قیمه فریزر شده با لپه های حل شده چندان چنگی به دل نمیزنه. رفتم سنگکی چون فکر میکردم امروز نوبت پختن سنگک سبوسدار هست ولی در واقع اشتباه میکردم و روزهای پنجشنبه سبوسدار میپزن. سه تا سنگ سبوسدار داشتند که کسی سفارش داده بود ولی نیومده بود ببره. همونها رو خریدم با دو تا سنگک ساده که تازه از تنور دراومده بود. از رستوران ایرانی هم کباب خریدم برای خودم و جیسون. بعد رفتم میوه فروشی و کمی میوه و سبزیجات خریدم و اومدم خونه. بعد از خرید البته خسته بودم.بیرون ظرف گوشتها رو ضدعفونی کردم و گذاشتم یخچال که فردا بپزمشون. بعد کمی غذا خوردم و بعدش هم خوابیدم. عصر به جابجا شدن خریدها گذشت و بعد جیسون اومد و هاکی نگاه کردیم که تیممون خیلی خیلی بد بازی کرد و در نهایت حذف شد.
راستی فکر میکنم یک چند خطی وصیتنامه بنویسم برای جیسون. بهرحال سزارین هم عمله و هرچند کم ولی خطرات خودش رو داره. مثلاً اینکه سعی کنه دخترک فارسی یاد بگیره یا رابطه دخترک با خانواده من حفظ بشه.البته واقعاً نمیدونم چقدر ممکن باشه. مثلاً اگر من نباشم چقدر احتمال داره که دخترک با مادربزرگ و پدربزرگش که راه دور هستند رابطه برقرار کنه. شاید بزرگتر که شد بتونن یک سفر برن ایران و همدیگر رو ببینن ولی فکر نمیکنم مثلاً دیدار هرساله باشه.. شاید چند خطی هم برای دخترک بنویسم. مهمترین چیزی که براش آرزو میکنم اینه که نسبت به چیزی "پشن" داشته باشه . زندگیش هدفنمد و با معنا باشه. مثبت باشه و پراز انرژی. شاید در اینجور موارد کمتر شبیه به من باشه. در چی دلم میخواد شبیه من باشه؟ اینکه بتونه آسون بگیره. اینکه کینه ای نباشه. اینکه خیلی خودش رو عذاب نده.
امروز آخرین روز کاری بود. عصر کامپیوتر و بقیه وسایل شرکت رو جمع کردم و بردم تحویل همکارم دادم. احساس راحتی و آرامش میکنم الان. چند هفته قبل خیلی پراسترس بود. تقریباً روزها تا ساعت هفت/هشت شب کار میکردم. خیلی وقتها ساعت چهار و پنج صبح از استرس بیدار میشدم و گاهی سعی میکردم که کمی کار کنم و وقتی خسته میشدم دوباره میخوابیدم. خوشبختانه دیگه تموم شد و حالا ده روزی وقتی دارم تا استراحت کنم و تجدید قوا کنم. تصمیم دارم که صبحها برم پیادهروی. شاید یک ساعت صبحها و عصرها به تمیزی خونه اختصاص بدم. دلم میخواد برم شنا... باید ببینم که میشه یا نه.
شب بادمجون و کدو سرخ کردم که بورانی درست کنم. وقتی بچه بودیم مامان وقتی بادمجون سرخ میکرد برامون یک لقمه با بادمجون سرخکرده میگرفت.وقتی بادمجون سرخ میکنم مزه نون تازه و بادمجون و دست روغنی و همه اون بوها و مزه ها دوباره در ذهنم تازه میشم. جالبه که این چیزهای کوچک گاهی چقدر خاطره خوبی تو ذهن آدم به جا میگذارن. امشب من هم یک لقمه درست کردم برای جیسون و یکی برای خودم. جیسون هم بادمجون خیلی دوست داره. فکر میکنم یه روزی من هم برای دخترکم لقمه بادمجون میگیرم، همونطوری که مامان برای ما میگرفت.
از تولد جیسون به بعد روزهای خوبی داشتیم. چندین بار رفتیم خونه برادر جیسون برای شنا..تیم هاکیمون چندبار باخته و چند بار برده. هنوز شانس رفتن به مرحله بعد رو داریم. فردا یک بازی دیگه است و اگر ببریم بازی هفتم در راهه. ببازیم که دیگه حذف میشیم.
این روزها در دلم یک انتظار مثبت چرخ میزنه. انتظار چند روز استراحت، خونه تمیز و انتظار اومدن دخترک.
تولد جیسون خیلی بهتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم برگذار شد. دیروز رفتم سرکار ولی ساعت دو و نیم اومدم بیرون که به موقع به دکترم برسم از بس که دفعه پیش منشیش تاکید کرده بود که سر موقع بیا چون دکتر ساعت چهار جلسه داره و حتماً سر سه و چهل دقیقه باید تو رو ببینه. خلاصه وقتی رسیدم ساعت سه و ربع بود و دیدم که وقت دارم برم فروشگاه "هول فودز" که پایین مطب دکترم هست و ببینم کیک دارند یا نه و همینطور از زیتونهایی که دفعه پیش خریده بودم و خیلی عالی بودن دوباره بخرم. کیک چندان خوبی نداشت و قیمتهاش هم طبق معمول سربه فلک میزد. بنابراین فقط زیتون خریدم و یک دونه شیرینی و رفتم مطب دکتر. تقریباً یک نیم ساعتی در مطب دکتر معطل بودم تا من رو دید. خوشبختانه اون چیزی که راجع بهش نگران بودم اوکی بود(البته خودم جواب آزمایشها رو آن لاین چک کرده بودم و میدونستم). درباره وزن اضافه نکردن هم گفت اشکالی نداره (حداقل یک ماه و نیمی هست که وزنم اصلاً اضافه نشده). راستش خودم کمی نگران وزن نگرفتنم هستم. قبلاً میگفتم ورزش میکنم و وزن نگرفتم ولی تازگیها واقعا ورزش جدی هم نمیکنم و نمیدونم چرا وزنم اضافه نمیشه. البته دخترک تکون تکونش رو میخوره و تا وقتی حرکتش هست خیال من هم راحته یه جورایی. دلم میخواست که یک اولترا ساند هم میکردن. چه میدونم گاهی آدم فکر میکنه از اولتراساند قبلی تا الان بچه ممکنه یه سر اضافه در آورده باشه. البته بعیده ولی خوب...
سرراه برگشتنم رفتم برای جیسون کادو تولد خریدم. کادو خریدن برای جیسون کار راحتیه. معمولاً میدونم چند تا آپشن دارم که همش به موسیقی مربوط میشه و چون چندان آشنایی با چیزهایی که میخوام بخرم ندارم، همیشه میرم یه فروشگاه معتبر موسیقی و به یکی میگم دنبال چی میگردم و بودجهام چقدره و هر چی که اونها بگن خوبه میخرم. مثلاً میدونستم هدستی که جیسون برای رکوردینگ ازش استفاده میکنه خراب شده و کارم راحت بود. کل کادو خریدنم ده دقیقه طول نکشید. بعد سرراه رفتم تی-ان-تی که یک فروشگاه چینی هست و من راستش کیکهاش خیلی دوست دارم (چون خیلی کم شیرین و سبک هستند) و کیک هم خریدم. پدر و برادر جیسون هم با خانوادهاش قرار شد بیان که دور هم هاکی تماشا کنیم. گفتند که سرراهشون پیتزا میخرن. تا رسیدم خونه و کادو جیسون رو کادو کردم، اونها هم رسیدن و مسابقه هاکی شروع شد. خیلی مزه داد چون تیممون برد و همه خیلی مود خوبی داشتیم و گفتیم و خندیدیم. کلاً فکر کنم جیسون تولد خوبی داشت و خوشحال بود.
امروز من با مود خوبی از خواب بیدار نشدم. سرکار هم دیر رسیدم و اصلاً حوصله آموزش دادن به جانشینم رو نداشتم. گاهی سوالاتی میکنه که حرصم در میاد چون مثلاً قبلاً چندباری بهش راجع به اون موضوع توضیح دادم. بعد از ناهار نشستم به تمیز کردن ای-میلهام که چیزهای شخصی رو ازش پاک کنم. چون قرار شده که جانشنینم و چند تا دیگه از همکارها به ای-میل من دسترسی داشته باشند که بتونن در موقع لزوم اطلاعات رو ازش استخراج کنند. در حین پاکسازی دیدم که از سال 2018 حقوقم اضافه نشده. بعد یادم افتاد که چقدر مدیرم الکی وعده ترفیع و ... داده و بدتر ناراحت شدم. بهش ای-میل زدم که دو ساله حقوقم اضافه نشده و کلی الکی پشت میزم گریه کردم. فکر کردم چقدر در حقم اجحاف شده و چقدر من خرم که با این وجود خودم و دخترک رو به خطر میندازم و حضوری میرم سرکار.بعد مدیرم با امور انسانی چک کرد و گفت که سال 2019 افزایش حقوق داشتی. چک کردم دیدم راست میگه. کمی حسم بهتر شد. ولی کلاً شاکی بودم. الان که مساله رفتن و سپردن کار برام پیش اومده تازه میفهمم که چقدر کار انجام میدادم در شرکت. خلاصه که به مدیرم گفتم که از جمعه دیگه حضوری نمیام شرکت و اون سه روز آخری که قراره هفته آینده کار کنم از خونه کار میکنم. تا ساعت هفت شرکت بودم و مشغول کار. فوقالعاده هم خسته بودم. بعدش هم به جیسون گفتم که میرم مغازه میوهفروشی میوه بخرم چون از وقتی که یخچال خراب شده بود میوه ای جز بلوبری نداشتیم و دلم میوه تابستونی میخواست. رفتم کمی میوه و چیزهای دیگه خریدم و اومدم خونه. تا رسیدم خونه ساعت 8 شب بود. جیسون خواب بود و نیومد کمکم کنه. دوباره اون حس شاکی بودن برگشت. نمیدونم. شاید چون سالهای سال تنها زندگی کردم عادت کردم که همه کارها رو خودم انجام بدم. حتی الان که دوره بارداری هست، هنوز خیلی کارها رو خودم انجام میدم. وقتی دور و برم کسان دیگه هستند، البته خیلی لوسم میکنند. مثلاً سرکار وقتی یک پرونده نسبتا ضخیم برمیدارم فوری میگن تو برندار و میان کمک. یا پیش دخترخاله ها که هستم میگن خم نشو که مثلا تو ماشین ظرفشویی ظرف بچینی و ... حتی خانواده جیسون (بخصوص جاریم) خیلی حواسشون بهم هست و کلی ازم مراقبت میکنند. جیسون ولی اینطور نیست. البته خیلی در خونه کار میکنه ولی به جز چند مورد خیلی کمکهاش متوجه بارداری من نبوده. مثلاً حیاط رو آب میده یا موکتها رو میشوره و ... ولی اونطوری نیست که آدم فکر کنه همسرش داره لوسش میکنه... خلاصه که داشت دوباره اشکم در میومد که به خودم گفتم که نباید بگذارم احساسات بد ادامه پیدا کنند. جیسون قبل از رسیدن من شام خورده بود. من هم برای شام از گوشتهای سینه پیش آماده کاستکو گذاشتم. اگر امتحان نکردید، چیز خوبیه و نسبتاً سالم هست. انگار مثلًآ گوشت سینه مرغ رو صاف کردن و لاش پنیر و مخلفات گذاشتن و پیچیدن. قبلاً همیشه مرغ با پنیر و بروکلی میخریدم ولی اینبار یک نوع جدیدش با پنیر "بیری" و کرنبری خریدم که مزه اشت خوبه. تا شام آماده بشه، خریدها رو جابجا کردم و با گوشتی که خریده بودم خورش قیمه بار گذاشتم برای ناهار فردا. البته خورش قیمه که چه عرض کنم. سیبزمینی نداشتیم و در نتیجه سیب زمینی کوچک یخزده از یخچال در آوردم و بهش اضافه کردم. هیچی دیگه. یک روز دیگه هم همینطور گذشت. یک کم نگران کارم هستم و حجم کاری که باید تا دو روز دیگه تحویل بدم. شبها بیدار میشم و خوابم نمیبره ول همش پنج روز کاری پیش رو دارم و تا حد توانم سعی خواهم کرد که مرتب باشه اوضاع.
فکر میکنم حس مراقبت شدن حس خیلی خوبیه. اینکه کسی حواسش به آدم باشه. کسانی که تنها زندگی کردن -بخصوص در غربت که همه کارها به عهده خود آدم هست- از نعمت بزرگی محروم هستن. وقتی به این فکر میکنم دلم میگیره که مثلاً در طول بارداریم مامانم پیشم نبوده که برام غذایی که دوست دارم رو آماده کنه. البته از طرفی هم همیشه به خودم دلداری میدم که در عوضش تو یک موجود مستقل هستی که میتونن برت دارن و بگذارن هرجای دنیا و میدونی که میتونی از عهده زندگیت بربیایی. بالاخره زندگی همیشه همینه. یک سری چیزها رو آدم از دست میده و چیزهای دیگه ای به دست میاره...
- خیلی وقته که اینجا ننوشتم. در دفتر یادداشت شخصی بیشتر نوشتم البته. چیز خاصی هم نبوده. همون مطالب روزمره. همون تصمیم های همیشگی برای بهتر بودن. بارداری خوب پیش میره. شاید البته یک چیزی باشه که مورد نگرانی باشه که فردا وضعیتتش مشخص میشه (یکی اینکه شبها پاهام خیلی میخاره که میتونه اختلال کبدی جدیی باشه و دیگری اینکه شش هفته ای هست که اصلاً وزن اضافه نکردم) ولی دخترکم هنوز حسابی تکون میخوره و امیدوارم که چیز جدیی نباشه. تاریخ تولد دخترک هم مشخص شده و چیز چندانی باقی نمونده. البته اگر فردا تصمیم نگیرن که همه چیز رو جلو بندازن.
- فلفلها و خیار باغچه حسابی میوه دادن. گوجهفرنگیها هم تا این اواخر خوب بودن تا اینکه من تصمیم گرفتم که کمی بهشون برسم و فکر کنم که کلاً خرابشون کردم. حالا باید دید که قرمز میشن یا اینکه کشتمشون. خیاری که کاشتیم از این نوعی هست که بیشتر برای خیارشور استفاده میکنن ( از اونهایی که دونه دونه دارن روش). فکر کنم سال بعد فقط یک گوجه فرنگی و یک فلفل بکارم و در کنارش کدو و .. اضافه کنم.
- فردا تولد جیسون هست و من هیچ کاری براش نکردم. نه کادو گرفتم و نه تولدی در کاره. هیچی. راستش خیلی احساس بدی دارم که هیچ کاری برای تولدش نکردم. شاید اگر فردا برسم بعد از وقت دکتر برم براش کادو و کیک بخرم.
- اتاق دخترک هم تموم شده. البته یک پرده از آمازون سفارش دادم که امروز رسیده و خوبه. حالا باید بار مناسب هم سفارش بدم و آخر هفته نصبش کنیم. صندلی بچه ماشین جیسون رو هم هنوز نصب نکردیم ولی مال ماشین من آماده است. یک سری لباس بچه هست که باید اتو کنم ولی کوچک هستند و فکر نکنم وقت زیادی ببرن.
- کار کمی کند پیش میره. از اونجا که جایگزینم سه سال سابقه کار در شرکت ما در یک بخش دیگه رو داشت، انتظار داشتم جایگزینم تجربه بیشتری داشته باشه. ولی خیلی جوونه و کلی کار پیش رو داره. حجم کار ما هم خیلی زیاد هست و با توجه به تمام کارهایی که باید یاد بگیره احساس میکنم یک ماه کارآموزی براش کافی نخواهد بود. ولی چاره دیگری نیست. من هفت روز دیگر کاری پیش رو دارم و بعدش مرخصیم شروع میشه.
- چند تا موضوع هست که نگرانم میکنه و احساس میکنم کسی درکم نمیکنه. یکی ترس احمقانهای که تازگیها پیدا کردم به اینکه نتونم نفس بکشم. مثلاً میترسم طی عمل احیانا تو اون کماهایی برم که همه چیز رو میشنون و میبینن ولی صداشون به بیرون نمیرسه. میترسم در درون خودم اسیر بشم. ترس دیگه که شاید مشترک تر باشه از سلامتی دختر هست. آخرین اولترا ساند بیست و دو هفتگی انجام شده و من همش نگرانم که نکنه دخترک در این مدت خوب رشد نکرده باشه یا مشکلی داشته باشه. ترس دیگر هم که شاید بین همه مادرها مشترک باشه، ترس از مراقبت کردن از موجودی هست که به دنیا آوردی. ترس از اینکه مادر خوبی نباشی و نتونی فرزندت رو اونطور که باید تربیت کنی. بیشتر از اینکه نتونی فرزندت رو از تمام تلخی ها و ناکامی هایی که دنیا داره محافظت کنی. ترسهای بعدی خیلی جدی نیستند. مثلا نگرانی از وضعیت مالی در دوران مرخصی زایمان و اینکه هنوز برای واحددوخوابه مستاجر پیدا نکردیم... ولی خوب اینجور چیزها رو میشه هندل کرد. نهایتش آدم خونه رو میفروشه و میره جایی رو اجاره میکنه. ترسهای اول قویتر و ترسناکتر هستند.
- راستش مراقبه هم اصلاً نمیتونم بکنم. همیکنه حرف نفس کشیدن و تنظیم اون میشه، فوبیای نفستنگی من عود میکنه. شاید بهتره یک ذکری، یک کلامی پیدا کنم که تکرارش کنم. یک زمانی همیشه شعر مولانا رو میخوندم. یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا... شاید همین رو باید تکرار کنم...