و قلبش تند تند میزد

فقط اومدم بگم که  ما الان هشت هفته و یک روز داریم و قلب هم تند تند میزد.

چند وقتی هست که ننوشتم. سه روز بیشتر تا هشت فوریه و سونوگرافی نمونده. در این فاصله البته من طاقت نیاوردم و از دکترم خواستم که چند آزمایش بتای متوالی بنویسه که مطمئن بشم اچ-سی-جی خونم بالا میره. البته از پنج تا آزمایش فقط دو تاش رو انجام دادم. امروز خواستم برم بتای سوم رو انجام بدم که آزمایشگاه خیلی شلوغ بود و منصرف شدم. البته خیلی احمقانه بود. اپلیکیشنی که برای وقت آزمایش دارم اول نشون میداد زمان انتظار پنج دقیقه. من هم بدون اینکه وقت بگیرم، فوری از سرکار در اومدم چون تقریباً پنج دقیقه رانندگی بیشتر نیست. بعد که رسیدم دیدم آزمایشگاه خیلی شلوغه  و زمان انتظار چهل دقیقه است. دیگه منصرف شدم و برگشتم سر کار. دو تا بتای قبلی نتیجه اش خوب بوده. یعنی هم مقدار اچ-سی-جی با هفته هفتم میخونه و هم آزمایش متوالی افزایش هورمون رو نشون میده. 


البته هنوز هم ترس جای خودش هست. اون شب خواب میدیدم با همسر و فلفلی داریم میاییم ایران. تو فرودگاه ایران میگفتن فلفل باید ضدعفونی بشه و بهمون یک اسپری دادند که فلفل رو باهاش بشوریم. بعد من از اون اسپری به فلفل زدم و فلفلکم یک دفعه انگار یک میوه چروکیده مچاله شد و رنگش خاکستری شد. خیلی خواب بدی بود. 


وقت آرایشگاه شنبه  رو حفظ کردم ولی به آرایشگرم گفتم که فقط موهام رو کوتاه میکنم. تا جایی که خوندم فکر نمیکنم رنگ کردن ضرری داشته باشه ولی نمیخوام اگر خدای نکرده اتفاق بدی افتاد تا آخر عمر فکر کنم بخاطر رنگ کردن موهام بوده. این روزها دارم راجع به تستهای غربالگری میخونم. باید بشینم و راجع بهشون با جیسون حرف بزنم. تا جایی که خوندم CVS  رو میشه در سه ماه اول انجام داد ولی همچنان نتایجش کامل نیست و بعضی بیماریهای ژنتیکی رو تشخیص نمیده. میتونیم صبر کنیم تا  آزمایش آمینوسنتز رو در سه ماهه دوم انجام بدیم که کاملتره ولی خوب خیلی سخته تا اون موقع صبر کردن. 


دیگه اینکه زندگی در جریانه. من همش در حال خوردن هستم و البته نمیدونم چرا. اصولاً برای بارداری بخصوص در این مرحله که من هستم احتیاج به اونقدر کالری بیشتری نیست. راستی اون روز تو یک سایت اینترنتی خوندم که ویتامین سی در سه ماهه اول خوب نیست چون تولید پروژسترون رو کاهش میده. البته من همش این مدت هوس پرتقال کردم و روزی یکی-دو تا پرتقال و یک لیوان قرص جوشان خوردم. 


دلم برای مامان و بابام خیلی تنگ شده. کمتر با مامانم حرف میزنم این روزها چون هنوز نمیخوام این خبر رو بهشون بدم. دو به شک هستم که حتی خبر رو اگر سونو خوب بود بهشون بدم یا صبر کنم سه ماه بگذره. تاریخ پایان سه ماه میشه نوروز. فکر کنم زمان خوبی برای گفتن یه خبر خوب باشه. به احتمال قوی صبر کنم تا اون وقت. 

شنبه هفته آینده، یعنی هشت فوریه روز خیلی مهمیه و بابتش خیلی استرس دارم. اولین و مهمترین چیز این هست که سونوگرافی دارم و امیدوارم که تجربه تلخ دفعه قبل تکرار نشه و این دفعه بتونم ضربان قلب قوی و تند بچه‌ رو بشنوم. خیلی میترسم این روزها. حس میکنم درد سینه و تیرگی دور سینه‌هام کمرنگتر شده و این میترسونه من رو. نکنه فعالیت بچه متوقف شده باشه؟  همسر میگه مثبت فکر کن و من میخوام مثبت فکر کنم ولی دو تجربه تلخ گذشته خیلی میترسونه من رو. هرچند این بار آزمایش بتا نسبت به دو دفعه دیگه خیلی رقمهای بهتری داشته و شاید همین نشانه خوبی باشه. 


بعد از سونوگرافی، وقت آرایشگاه دارم. یعنی این وقت رو یک ماه قبل گرفتم برای رنگ کردن موهام. وقتی که هنوز خبر نداشتم. شاید بهتر باشه زنگ بزنم کنسل کنم وقتم رو. شما در دوره بارداری موهاتون رو رنگ کردین؟ جانب احتیاط رو از دست نباید داد فکر کنم. نمیدونم. 


بعد از ظهر همون شنبه یک مهمونی دعوتیم که یک آقایی اونجاست که یک زمانی با هاش دیت میکردم. نمیتونم مهمونی رو نرم و از طرفی هم دلم میخواست این آدم رو تحت شرایط دیگری ملاقات میکردم. مثلاً وقتی که اینقدر چاق نبودم یا وقتی که میتونستم حداقل موهام رو رنگ کنم و خیلی هپلی به نظر نرسم. چرا برام مهمه؟ نمیدونم. شاید میخوام بهش نشون بدم که چقدر زندگی بهتری دارم. البته واقعاً زندگی بهتری دارم. یکبار خودش به من گفت که آدم خوبی نیست و من اون زمان گذاشتم به پای همه ترسها و شکهایی که ما آدمها به خودمون داریم. بعدترها فهمیدم که واقعاً آدم خوبی نیست و البته بدیی که به من کرد، در مقایسه با بلایی که بعد از من، سر کس دیگری آورد اصلاً قابل مقایسه نیست. یعنی میدونم که اگر برگردم به عقب هرگز وارد هیچ رابطه‌ای باهاش نمیشم. ولی در عین حال دلم میخواد که حداقل شکمم برآمده بود و میتونستم به رخش بکشم. اون هم برمیگرده به کامنتی که اون سالها درباره سن و سالم گفت و اینکه میترسه اگر ما ازدواج کنیم بخاطر سن من نتونیم بچه‌دار بشیم. بگذریم. فقط دلم میخواد خوشبختیم رو به رخش بکشم و میدونم چقدر این امر بچگانه است. 


بعد از مهونی هم قراره بریم کنسرت با دوستان جیسون. یعنی از اون روزهایی هست که میتونه خوب باشه. میتونه خیلی خوب باشه. اگر بریم سونوگرافی و صدای قلب و همه چیز درست باشه. بقیه روز میتونه یک روز عالی و پر از شادی باشه. اما اگر ...  نمیخوام اصلاً فکرش رو بکنم. میخوام فکر کنم هشت فوریه قراره یک روز شاد برای من جیسون باشه. 

امروز هر کارکردم حالم خوب نشد که خوب نشد. البته کمی بازی با فلفل بهترم کرد و در خونه هم بهتر هستم. رسما کاش میتونستم سرکار نرم. فکر میکنم شاید صحبت دیروزم با مدیرم حالم رو بد کرده. نه اینکه چیزی گفته باشه. فقط گفت ظرف شش تا نه ماه آینده سعی خواهد کرد که روی من فشار کاری نیاره. موضوع اصلاً فشار کاری نیست. موضوع نارضایتی کاری هست و بیشتر از اون عدم اعتمادی که من به مدیرم دارم.

 

بغل دست من یک دختری میشینه که فکر کنم سی‌وشش - هفت سالی داشته باشه. دختر زیبا و بسیار اجتماعی و خوش‌هیکلی هست و من حس میکنم که خیلی بهش حسودی میکنم. تقریباً هرکس از کنار میزش رد میشه می ایسته و باهاش سلام و علیک میکنه. البته کاری رو انجام میده که قرار بود کار من باشه، ولی مدیر احمق من اجازه نداد که از دپارتمان خودمون به اونجا منتقل بشم. همش به یادم میاد که یک روز من هم آدم خونگرمی بودم و الان تبدیل شدم به یک آدم عنق و عصبانی که هیچ کس دوست نداره باهاش در ارتباط باشه. بعد از اینکه مرخصی گرفتم این رابطهها کمرنگتر هم شدن. 


کلاً من یک  جورهایی روابط اجتماعیم رو از دست دادم و از این بابت ناراحتم. نمیدونم  چرا کمتر حوصله آدمها رو دارم. دلم میخواد کمی پرحوصله‌تر باشم. ولی کلاً اصلاً حرفم نمیاد. بعد مثلا همسرم رو میبینم که چقدر خونگرمه. چقدر راحت وقتی کسی رو میبینه میتونه باهاشون حرف بزنه. 


الان رفتم و لینکداین دختره رو چک کردم. تحصیلاتش دیپلم هست و هیچ دوره خاصی هم نگذرونده و یا حداقل در بیوگرافیش نیست. احساس میکنم این  نوشته بالا از روی حسادت هست. پایین آوردن اون، هیچ کمکی بهم نمیکنه. فکر میکنم چند ماه آینده سرم رو بندازم پایین و کار کنم. همون نه تا پنج و نیم. نه یک دقیقه بیشتر و نه یک دقیقه کمتر. انرژیم رو صرف یاد گرفتن مهارتهای جدید، کورسهای درسی و .. بکنم. از غبطه دیگران رو خوردن چیزی بدست نمیاد. 


ببخشید کلا. من دمغم. فقط غرغر میکنم و نوشته‌هام هم امروز خیلی بی‌سرو ته هستند. 

سرکار هستم و کلی کار ریخته رو سرم. اما خیلی رو مود نیستم و دلم میخواد بشینم هایهای گریه کنم. علت خاصی هم نداره. شاید هورمونها بهم ریخته و شاید هم افسردگیه. آهنگهای شاد ایرانی گذاشتم که حالم رو خوب کنه. آستانه تحملم به شدت پایینه و دلم میخواد با مدیرم و یکی دو تا از همکارهای بخش دیگه که میخوان کارشون رو بندازن گردن من دعوا کنم. بعد به خودم میگم؛ ترنج خانم، تقصیر این آدمها نیست که تو دپرسی و دلت نمیخواد اینجا باشی. ساعت ناهار هم رفتم خونه و چرت زدم که موقتاً حالم رو بهتر کرد. ولی دوباره اعصابم بهم ریخته. برم کار کنم شاید حالم بهتر شه.