فقط برای ثبت روزها...

جمعه: دوستم یک عمل کوچک داشت صبح و من باهاش رفتم کلینیک. نگذاشتند همراهش باشم توی اتاق ولی رفتم تو کافی شاپ نشستم و کار کردم تا دو ساعتی گذشت و زنگ زدند که از اتاق عمل بیرون اومده و برم دنبالش. کافی شاپی که رفتم طبقه پایین یک ساختمون بزرگ و نو بود. آدمهایی که میرفتند و میومدن رو نگاه کردم که خیلی هاشون چقدر شیک و مرتب لباس پوشیده بودند و با خودم فکر کردم کاش من هم اینجور جایی کار میکردم. بعد یاد حرف مشاورم افتادم که ازم پرسید که آیا در کودکی خیلی با دیگران مقایسه شدم؟! چون الان هم خودم رو خیلی با دیگران مقایسه میکنم. فکر کردم احتمالا یکی هم بیاد آفیس ما (از دیدن یک شرکت بزرگ با پنجره‌های برزگ شیشه ای و مجمسه وسط ورودی) ممکنه دچار همین حس بشه که کاش من اینجا کار میکردم. بعد یاد مصاحبه ام با مسوول امور استخدامی افتادم که وقتی داشتم صحبتهای معمولی میکردیم و من گفتم که تا بحال ندیدمش گفت که " آخه تو طبقه پنجم هستی و من اونجا تا بحال نیومدم. راستش رو بخوای رفتن به اون طبقه برای من ترسناکه چون همه مدیرهای رده بالا اونجا هستند!" و فکر کردم گاهی برای کسی که از بیرون نگاه میکنه، محیط کار من هم میتونه بسیار غبطه برانگیز باشه. خلاصه دوستم رو برداشتم. حالش به نسبت بد نبود. بردمش خونه اش که داون تاون ونکوور هست و کلی یاد ایام کردم که یک زمانی من هم اینجا زندگی میکردم و چه حسی داشت پیاده‌روی‌های طولانی در دیوار دریایی ونکوور. دوستم رو تو رختخواب خوابوندم و کنار دستش کمی آب و خوراکی و .. گذاشتم که دیگه مجبور نباشه برای این جور چیزها از خواب بیدار شه. خودم هم رفتم تو هال و نشستم کمی کار کردن. چند ساعتی که گذشت دوستم گفت بهتره و من تصمیم گرفتم قبل از اینکه ترافیک شدید بشه برگردم سرکار. عصر پدرشوهر گرامی حنا رو برداشته بود و با هم رفته بودند مرکز خرید و همونجا شام خورده بودند. من و همسر هم یک چیزی خوردیم. شب من کمی درس خوندم. یک کورس درباره دیجیتال مارکتینگ و ای-کامرس برداشتم چون مدیرم میخواد که من کارهای ای-کامرس رو  هندل کنم و من از این موضوع چیزی نمیدونم. تو دفتر آمریکا دو تا همکار داریم که خیلی رو مخ هستند. یکیشون عنوان کاریش هست "ای- کامرس استراتژیست- آمریکا" ولی تو امضاهاش میزنه "گلوبال" که در وقته در حیطه کار منه. مدام هم در کارهایی که من انجام میدم کارشکنی میکنند یا میخوان با مشتریانی که من مسوولشون هستم مستقیم در تماس باشند. من از اینکه باهاشون همکاری کنم ابایی ندارم. میتونم ازشون خیلی چیزها یاد بگیرم. 

شنبه: همسر داره یک دوره درسی میگذرونه و همه شنبه کورس داشت و خونه نبود. قرار بود که پدر شوهر از ساعت یازده اینها بیاد و حنا رو نگه داره و من کمی برای خودم وقت داشته باشم. حنا برخلاف روزهای کاری که با زور ساعت هفت و نیم از خواب بیدارش میکنم، ساعت هفت بیدار بود. در عین حال من در مود خوبی بودم و با هم کلی حال کردیم. پدر شوهر وقتی اومد که دیگه ظهر بود. کمی با حنا بازی کردن و من ناهار درست کردم. بعد ناهار هم دیگه وقت خواب حنا بود. بردم حنا رو خوابوندم و خودم هم کنارش خوابم برده بود. بیدار که شدیم چهار و نیم عصر بود. رفتم پایین پدر شوهر هنوز خونه ما بود ولی دیگه برف داشت شروع میشد. بهش گفتم بهتره زودتر بره تا برف شدیدتر نشده. قرار بود من و حنا بریم مهمونی خونه یکی از دوستانم. ولی هرچقدر فکر کردم، دیدم که اصلا حوصله در برف رانندگی کردن رو ندارم. هرچند خونه‌هامون به هم نزدیکه ولی همش کوچه و پس کوچه است و معمولا اونجاها اصلا تمیز نمیشن. ماشینم هم که لاستیک زمستونی نداره. اینه که دقیقه آخر کنسل کردم. کاری که خودم متنفرم کسی در مورد خودم انجام بده. همسر سر راه همبرگر خریده بود برای شام. هر چند من سوپ درست کرده بودم از قبل. ولی دیگه سوپ رو گذاشتم برای روز بعد و همون همبرگر خوردیم. 

یکشنبه: صبح که بیدار شدم همه جا از برف سپید پوشیده بود. همسر صبح زود رفته بود برای کلاسش و حنا هم خواب بود. رفتم و کمی پارو کردم ولی بعد فکر کردم صبح روز یکشنبه ساعت هفت صبح صدای پارو کردن حتما باعث اذیت همسایه ها میشه. اینه که برگشتم خونه و کمی درس خوندم. بعد که حنا بیدار شد، با هم صبحانه خوردیم و رفتیم برف بازی... کلی به هردومون خوش گذشت. بعد یک بیلچه دادم دست حنا و خودم شروع به پارو کردن کردم. همه سمت خودمون و مستاجرها رو پارو کردم. خوشبختانه یک همسایه مهربون پیاده رو ما رو هم پارو کرده بود. کلی عرق کردم و مزه داد. بعد هم برگشتیم با حنا تو و گذاشتم کمی کارتون نگاه کنه و خودم غذا آماده کردم و خوردیم. بعد از ناهار حنا نخوابید. ساعت سه با فامیل قرار داشتیم برای دیدار در مال. هوا بسیار خوب بود و آفتابی و برفها داشتند آب میشدن. رفتیم و خوش گذشت. حنا و بچه ها تو زمین بازی، بازی کردن و ما هم نشستیم و چای/قهوه خوردیم و حرف زدیم. کمی هم رفتیم گشتیم و برای حنا یک کاپشن از حراج خریدم برای سال بعد. 

ارزش

"ارزش تو به کارهایی که میکنی نیست. تو به صورت ذاتی ارزشمند هستی و چون ارزشمند هستی لیاقت این رو داری که زندگی رو به صورت کامل تجربه کنی"




از هر دری سخنی - و خود انگیخته!


صبح روز شنبه است. ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم. سرحال بودم و اصلا لازم نبود خودم رو برای بیرون اومدن از تخت مجاب کنم. چه احساس خوبی! بعد از شستن دست و صورت، شروع کردم به روتین برنامه صبحگاهی طبق دستور اپلیکیشنی که دانلود کردم. اول یک لیوان آب خوردم. بعد داروهام رو خوردم و بعد ده دقیقه نرمش کردم. فلفلی تمام مدت نرمش تو دست و بالم میچرخید. برای صبحانه یک نون تست خوردم با کره بادوم زمینی و مربا با یک لیوان قهوه. بعد هم کامپیتورم رو روشن کردم و نیم ساعت یک کورس درسی گوش دادم. از اون روزهاست که سرحال هستم و زندگی قشنگه هرچند که بیرون بارونی و سرد و تاریکه. 

دیروز مصاحبه کاری نسبتا خوب پیش رفت. با مدیرم هم پنجشنبه حرف زدم. بیشتر صحبتهام حول این محور بود که احتیاج به رشد و یک کم چالش در زندگی دارم و باید کاری کنم که در آمدم زیاد بشه. شدیدا سعی کرد که نظر من رو عوض کنه. روز پنجشنبه همه صحبتش مبنی بر این بود که من احتیاجی به چالش ندارم و آدم کافیی هستم. بهم گفت که من آدم توانایی هستم فقط متاسفانه اعتماد به نفس ندارم. مثل الماسی میمونم که فقط باید کمی صیقل داده بشه تا بدرخشه. همینطور بهم گفتم که در حال حاضر مهمترین پروژه من حنا هست و رسیدگی به اون. گفت که برای بچه مهم نیست که ماشین لوکس سوار بشه یا خونه آنچنانی داشته باشه ولی حضور پدر و مادر مهمترین چیزه.بعد هم گفت که من مهمترین عضو تیمش هستم و نه هیچکس دیگه (در ذهن من این لحظه این میگذشت که تو الان ده ساله به من این رو میگی ولی در عین حال فقط امسال راضی شدی که پوزیشن من بشه کارشناس ارشد) خلاصه که کلی آسمون و ریسمون بافت که من نظرم عوض بشه. جمعه صبح هم تلفنی باهام صحبت کرد که اگر من درخواستی دارم که بمونم سعی میکنه که انجامش بده. این هم درحالی هست که من وقتی کورس درسیم رو تابستون برداشتم و ازش خواستم هزینه اش رو تقبل کنه قبول نکرد. قرار هم شد سه‌شنبه صبح با هم بریم ناهار. این ناهارهای دو نفره خوب هستند ولی من از این جهت دوستشون ندارم که این کار رو برای بقیه اعضا تیم انجام نمیده و به من هم میگه به بقیه نگو کجا رفتی. 

-----

--- یادداشت بالا شنبه نوشته شده و الان یکشنبه ساعت نه و چهل دقیقه صبحه. دیروز روز خوبی بود. صبح به تمیزکاری و بازی با حنا گذشت. ظهر پدر شوهر عزیز اومد پیش ما برای نگهداری از حنا و بعد از ظهر با همسر رفتیم نمایشگاه ماشینهای تفریحی RV. نمایشگاه جالبی بود. برای اینکه بتونین تجسم کنید که از چی حرف میزنم، فیلم Meet the Fockers  رو به یاد بیارین که در یک اتوبوس که از همه چیز از دستشویی تا مبل و تخت داشت میرفتن سفر. البته این نمایشگاه از تریلرهای کوچک که فقط جای خواب داشتند داشت تا تریلرهای بزرگ که دو تا سرویس بهداشتی (شامل حمام) و اتاق کار و آشپزخانه مجهز داشتند. قیمتها هم از سی هزار دلار بود تا نزدیکهای یک میلیون دلار. من به شوخی به همسر میگفتم بیا خونمون رو بفروشیم و یکی از اینها رو که حدود چهارصدهزار دلار بود رو بخریم و از دست وام خونه خلاص بشیم. تو راه کمی هم با همسر حرف زدیم راجع به دعوا. گفت که تابلو رو ننداخته ولی  چون در رو محکم کوبیده تابلو خودش افتاده. به نظرم این حرفش ایراد داشت ولی دیگه من گیر ندادم. از دعوای هفته پیش همسر خیلی خیلی خوب شده. کلی کمک میکنه و حتی دیروز و امروز زودتر از همیشه بیدار شد. فکر میکنم دلیلش حرف زدن با بهترین  دوستشه. صمیمیترین دوست همسردر تورنتو زندگی میکنه ولی این دوتا گاهی ساعتها با هم حرف میزنن. با هم پروژه‌های موسیقی و... دارن. اون هم ازدواج کرده و سه تا بچه دارن. فکر کنم حرفهای اون خیلی تاثیر داره رو همسر. چون حتی دفعه پیش که اومده بود ونکوور با همسر حرف زده بود و تا چند ماه بعد رفتنش هم همسر خیلی .

خوب بود. بگذریم. 

امروز هم خیلی سرحال از خواب بیدار شدم. احساس قشنگیه که آدم با امیدواری از خواب بیدار بشه و نه با سرزنش. شاید اشتباه من همیشه این بوده که خود سرزنشگرم  سعی میکرد من رو علاقمند به انجام کاری کنه. مثلا همیشه شروع میکرد که"صبحه و زود بیدار شو. کلی کار برای انجام داری. از خودت خجالت بکش که حتی نمیتونی سر وقتی که به خودت قول دادی از خواب بیدار بشی و تو همیشه اینطوری هستی و در زندگی به هیچ جایی نمیرسی و .. " الان اما شاید به مدد این اپلیکیشن یا جلسات روانپزشکی وقتی بیدار میشم خود انگیخته ام به این امید از خواب بیدار میشه که لیوان آبش رو بخوره، که نرمش کنه، که بشینه و کمی درس بخونه و این شاید یکی از بهترین اتفاقات زندگی من باشه.. 




عجب غلطی کردم

دیروز برای کاری که اقدام کرده بودم مصاحبه تلفنی شدم و قرار شد که جمعه (فردا) با مدیر بخش مصاحبه حضوری داشته باشم. از دیشب قلبم تو دهنمه و فعلا حسم فقط اینه که عجب غلطی کردم. باید به مدیر الانم بگم قضیه رو و اصلا نمیدونم چکار کنم. هیچی دیگه. خواستم بگم در جریان باشید.. 

ولنتاین

امروز ولنتاینه. دیروز فکر میکردم یکی از غمگین ترین ولنتاینهایی که داشتم. هرچند هیچوقت ولنتاین برای من خیلی مهم نبود -حتی وقتی مجرد بودم . از روز شنبه که دعوا کردیم هنوز نتونستیم با هم بشینیم و حرف بزنیم. کار و زندگی و خستگی. شنبه عصر که برگشتم خونه، همسر گفت با حنا تا دیروقت خوابیدن. من هم دیدم حنا خیلی سرحاله گفتم بریم شنا. همسر موندخونه و گفت لباسها رو میشوره  و من و حنا رفتیم. دو-سه ساعتی با هم تو استخر بودیم و برگشتیم دیگه از خستگی هلاک بودیم. یکشنبه صبح من و حنا به بازی گذشت و یکی از کمدها رو هم تمیز کردم و کلی وسایل دور ریختم. همسر رفت دنبال کوتاه کردن موهاش و ... یکشنبه بعد از ظهر تولد دختردخترخاله بود و مهمون بودیم. خوش گذشت. وقتی داشتیم عکس مینداختیم همسر کنار من ایستاد و دستش رو انداخت دور کمر من. اشکم در اومد. فکر کردم که چقدر گرماش خوبه.. دوشنبه صبح به چیزهای مثبت فکر کردم و رفتم همسر و بغل کردم و گفتم دوستش دارم و باید روی مشکلاتمون کار کنیم. همسر هم همین رو بهم گفت.دیروز که برای ولنتاین مهد حنا خرید میکردم برای همسر هم کارت خریدم. کارتی که نوشته "نو متر وات - آی اولویز لاو یو" ولی راستش نمیدونم چقدر در این گفته‌ام رو راست هستم. این چهار روز گذشته احساسات خیلی متضادی رو نسبت به همسر حس کردم. خشم، نفرت، عشق، شفقت... فکر میکنم اون هم همینطوره. راستش اصلا آماده حرف زدن هم نیستم. بیشتر اوقات هم نسبت به همسر کلا بی احساس هستم. نمیدونم چطوری بگم. منطقی میدونم که یک قسمت از زندگیم با بودنش قشنگتره. منطقی میدونم که وجودش برای حنا لازم و حیاتیه. میدونم که پدر خوبی برای حناست (اگر فراموش کنیم که در حضور حنا با عصبانیت تابلو میندازه) اما دلم نمیدونه چه احساسی داره. گاهی پر از مهر میشه و گاهی خالی از هر احساسی.